📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#سوره_ی_هفتم
#بخش_اول
قاشقم را روے برنج میڪشم و سرفہ میڪنم،مادرم همانطور ڪہ قاشقش را بہ سمت دهانش مے برد مے گوید:چرا با غذات بازے میڪنے؟!
قاشقم را ڪنار بشقاب میگذارم:اشتها ندارم!
مشڪوڪ نگاهم میڪند و مے پرسد:چیزے شدہ؟! چرا شرڪت نموندے؟!
نفسے میڪشم و مے گویم:حال نداشتم!
متعجب نگاهم میڪند:تو ڪہ حالت #خوب بود!
شانہ اے بالا مے اندازم و بدون حرف دیگرے از پشت میز بلند میشوم،رو بہ مادرم و یاسین مے گویم:نوش جونتون!
بہ سمت اتاقم مے روم و سعے میڪنم بہ چند ساعت پیش فڪر نڪنم!
وارد اتاق میشوم و خودم را روے تخت پرت میڪنم،جملات شهاب مدام در ذهنم تڪرار میشود!
نفسم را با حرص بیرون میدهم و بے تاب بلند میشوم و مے نشینم،نگاهم بہ دفتر صورتے رنگے ڪہ دیروز خریدم مے افتد!
پوزخندے میزنم و از روے تخت بلند میشوم،دفتر را از روے میز برمیدارم و بازش میڪنم.
خودڪارے از جامدادے برمیدارم و با حرص مشغول نوشتن میشوم!
"عصبے ام! خیلے عصبے!
حالم از همہ چیز و همہ ڪس بہ هم میخورہ!"
سپس با حرص زیر جملاتم را خط خطے میڪنم و بلند مے گویم:اَہ!
مادرم بلند مے گوید:آیہ!
دفتر را مے بندم و جواب میدهم:بعلہ؟!
_جلوے در ڪارت دارن!
در اتاق را باز میڪنم و با اخم بہ داخل پذیرایے نگاہ میڪنم،مادرم را جلوے آیفون مے بینم.
مے پرسم:ڪیہ؟! بگو بعدا بیاد!
میخواهم داخل اتاقم برگردم ڪہ مے گوید:مهندس ساجدے جلوے در منتظرہ!
متعجب سر بر مے گردانم:مهندس ساجدے؟!
ابروهایش را بالا میدهد:اینطورے گفت! چے شدہ دختر؟!
آب دهانم را قورت میدهم:هیچے!
با عجلہ روسرے ام را سر میڪنم و #چادر مشڪے ام را روے سرم مے اندازم.
مادرم مشڪوڪ و نگران نگاهم میڪند،بہ زور لبخندے تحویلش میدهم و بہ سمت حیاط مے روم.
میخواهم در حیاط را باز ڪنم ڪہ بہ خودم مے گویم:هرچے گفت محڪم جوابشو میدے!
اخمے میان ابروهایم مے نشانم و در را باز میڪنم،منتظرم با روزبہ رو بہ رو بشوم ڪہ فرزاد بہ سمتم سر بر مے گرداند:سلام!
بہ زور لب میزنم:سلام!
عینڪ دودے اش را از روے چشمانش برمیدارد و مے گوید:باید باهم صحبت ڪنیم!
سریع بہ خودم مے آیم و جدے مے گویم:راجع بہ؟!
نگاهے بہ اطراف مے اندازد و چشمانش را بہ ڪفش هایش مے دوزد!
_راجع بہ شهاب!
مشڪوڪ نگاهش میڪنم و مے گویم:من حرفے ندارم!
سرش را بلند میڪند:ولے من دارم! یہ ساعت بیشتر وقتتون رو نمے گیرم!
نگاهے بہ اطرافمان مے اندازم و مے گویم:اینجا؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ! اگہ میتونید بعد از ظهر تو پارڪے ڪہ سر خیابون شرڪتہ همدیگہ رو ببینیم!
چند لحظہ فڪر میڪنم و سپس مے گویم:ساعت چهار مے بینمتون!
جدے مے گوید:باشہ! بہ مادرتون بگید راجع بہ ڪاراے شرڪت باهاتون ڪار داشتم!
پوزخند میزنم:دروغ نمیگم!
لبخند عجیبے میزند:دروغ نگفتید فقط همہ چیزو نگفتید! راجع بہ شرڪت و روزبہ هم باید باهاتون صحبت ڪنم خصوصا ڪہ روزبہ الان حسابے ازتون عصبانیہ! نباید بدون اجازہ و هماهنگے از شرڪت خارج مے شدید،مطمئن باشید اگہ بهش میگفتید حالتون مساعد نیست اجازہ میداد برگردید خونہ!
خونسرد مے گویم:بہ خودشونم گفتم احتمالا دیگہ شرڪت برنگردم!
ابروهایش را بالا میدهد:مطمئن باشید روزبہ نرم برخورد نمیڪنہ!
با آرامش مے گویم:اگہ مشڪل اون دہ ملیون سفتہ ست میگم پدرم این پولو براشون نقد بیارہ و سفتہ ها رو بگیرہ!
آرام مے خندد:چیزے ڪہ براش مهم نیست دقیقا همون دہ ملیون و بحث مالیہ! از بے انظباطے و جدے نبودن تو ڪار بیزارہ!
مطمئن باشید اون دہ ملیون رو از پدرتون نمیگیرہ و سفتہ هاتون رو میذارہ اجرا و اذیتتون میڪنہ!
شما ڪہ نمیخواید تو این سن براتون دردسراے قانونے بہ وجود بیاد؟!
این حداقل ڪارے هست ڪہ میدونم انجام میدہ!
ڪار براش تفریح و بچہ بازے نیست ڪہ راحت بگذرہ فڪر ڪنم این رو هم روز اول بهتون گفتہ!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:بهترہ این دوماہ و نیمے ڪہ از قراردادتون موندہ رو هم با آرامش تو شرڪت باشید! هر چند از اول با استخدامتون تو شرڪت مخالف بودم!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ دوبارہ عینڪ دودے اش را بہ چشمانش میزند و مے گوید:ساعت چهار مے بینمتون! فعلا روز بہ خیر!
گلویم را صاف میڪنم:خدانگهدار!
بہ سمت ساختمان رو بہ رویے قدم بر میدارد و از محدودہ ے دیدم خارج میشود!
لبم را بہ دندان مے گیرم و در را میبندم،متفڪر بہ سمت خانہ راہ مے افتم.
همین ڪہ وارد پذیرایے میشوم مادرم مے گوید:چے میگفت؟!
سریع مے گویم:هیچے راجع بہ شرڪت!
چادرم را از روے سرم برمیدارم و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم مے روم مے گویم:باید برم نزدیڪ شرڪت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#بخش_دوم
با گوشہ ے چادرم خودم را باد میزنم و سعے میڪنم جایے بایستم ڪہ آفتاب نباشد!
نگاهے بہ اطراف مے اندازم،پارڪ تقریبا خلوت است!
ڪدام آدم عاقلے این موقع روز آن هم در گرماے تیر ماہ بہ پارڪ مے آید؟!
نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم ڪہ سہ و پنجاہ و هشت دقیقہ را نشان میدهد.
بہ سمت نیمڪتے ڪہ در چند مترے ام قرار دارد میروم،روے نیمڪت مے نشینم و بہ رفت و آمد مردم خیرہ میشوم.
چند دقیقہ ڪہ میگذرد فرزاد را مے بینم ڪہ با قدم هاے بلند بہ سمتم مے آید،بہ چند قدمے ام ڪہ مے رسد از روے نیمڪت بلند میشوم و مے ایستم.
چهرہ اش ڪمے خستہ و پریشان بہ نظر مے رسد،آرام مے گویم:سلام!
سرش را تڪان میدهد:سلام! همینجا بشینیم؟
بدون حرف روے نیمڪت مے نشینم،با فاصلہ ے زیاد ڪنارم مے نشیند و مے گوید:بدون مقدمہ میرم سر اصل مطلب! همہ چیز رو راجع بہ اختلاف شهاب و پدرتون میدونم. از همون اوایل دوستیم با شهاب تو دوران دبیرستان!
با دقت نگاهش میڪنم:خب!
سرش را بہ سمتم بر مے گرداند اما بہ چشم هایم نگاہ نمیڪند!
_تا چند وقت پیش نمیدونستم اون آدمے ڪہ برام ازش تعریف ڪردہ بود و دنبال انتقام ازش بود پدر شماست!
از اول باید شڪ میڪردم،از همون موقع ڪہ اصرار داشت پروژہ ے آسمان تو محلہ ے شما باشہ! از بہ زور سر ساختمون رفتانش! از اینڪہ نمیخواست زیاد اون ورا آفتابے بشہ!
گیج مے گویم:الان این حرفا بہ چہ درد من میخورہ؟!
جدے نگاهم میڪند:از شهاب دور باشید!
پوزخند میزنم:مگہ من نزدیڪشم؟!
ابروهایش را بالا میدهد:باید خیلے احتیاط ڪنید! هم شما هم خانوادہ تون. شهاب مثل بمب ساعتیہ! ڪاراشو نمیشہ پیش بینے ڪرد من از وقتے فهمیدم ڪہ نامزدتون...
مڪث میڪند و چند لحظہ بعد مردد ادامہ میدهد:یعنے آقا هادے شهید شدن! سمت پاساژے ڪہ پدرتون مغازہ دارہ یڪم رفت و آمدم زیادہ متوجہ شدہ بودم ڪسے تازہ شهید شدہ اما نمیدونستم بہ شهاب و شما ارتباط دارہ تا اینڪہ از دهن خود شهاب پرید!
عڪس آقا هادے رو ڪہ جلوے پاساژ دید پوزخند زد و گفت:این بار خودش دخترشو بہ سرنوشت مادرم دچار ڪرد!
ڪلے سوال پیچش ڪردم تا اینڪہ همہ چیزو گفت!
باهم بحثمون شد اما انقدر شدید نبود ڪہ بخوایم از هم دور بشیم،بحث ما از وقتے بالا گرفت ڪہ شهاب عوض شد! ڪہ یہ آدم دیگہ شد! حتما تو جریان اختلاف منو شهاب هستید؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،ادامہ میدهد:شهاب حاضر نبود بشینہ مردونہ با پدرتون صحبت ڪنہ و طرف حسابش فقط پدرتون باشہ!
انگار بیشتر غرق ڪینہ و انتقام شدہ! شما رو میخواست وارد بازیش ڪنہ!
ڪنجڪاو مے پرسم:چطور؟! اصلا چرا من باید بہ حرفاے شما اطمینان ڪنم؟!
پوزخند میزند:دو نفرو اجیر ڪردہ بود تو راہ بهشت زهرا شما رو سوار ماشین شون بڪنن و...
حرفش را ادامہ نمیدهد،با شڪ مے پرسم:ڪہ چے؟!
نگاهش را بہ رو بہ رو مے دوزد و آرام مے گوید:میگفت بحثش با پدرتون سر ناموسہ! چطور خون با خون پاڪ میشہ اینم همونطورہ،خون در برابر خون! شما در برابر مادرش!
میگفت با قدیسہ شدن دخترش بہ عنوان همسر شهید ڪمرش نمیشڪنہ! با اسید پاشیدن رو صورتش حالش زیاد گرفتہ نمیشہ! حتے اگہ مجبورش ڪنم با من ازدواج ڪنہ باز زیاد بهم نمے چسبہ!
باید یہ داغ و رسوایے اے براش بہ بار بیارم ڪہ تا عمر دارہ بسوزہ!
از اون لحظہ دیگہ شهابو نشناختم! ڪسے ڪہ من باهاش سیزدہ چهاردہ سال رفیق بودم این آدم نبود!
تو چشماش ڪینہ و نامردے موج میزد،از اون لحظہ ازش بریدم! چون شدہ بود یہ نامرد بہ تمام معنا!
مات و مبهوت نگاهش میڪنم و مے پرسم:پس چرا ڪارے نڪردہ؟!
نفس عمیقے میڪشد:چون قسم خوردم اگہ ڪار اشتباهے ڪنہ میرم همہ چیزو بہ مادرش میگم! شهاب روے مادرش خیلے حساسہ،گفتم باید جون مادرشو قسم بخورہ ڪہ با شما و خانوادہ تون ڪارے ندارہ وگرنہ بے معطلے میرم پیش مادرش! سر همین درگیر شدیم و خواستم از شرڪت برہ!
روزبہ چیزے نمیدونہ یعنے از گذشتہ ے شهاب و دلیلِ اختلاف الان من و شهاب هیچے نمیدونہ!
چشمانم را ریز میڪنم:پس چرا مخالف حضور من توے شرڪت بودید؟!
سرش را بلند میڪند و جدے مے گوید:چون احساس میڪردم شهاب بہ یہ بهونہ اے از روزبہ خواستہ شما رو استخدام ڪنہ!
مردمڪ چشمانم را مے چرخانم:خب حضور من تو شرڪت بہ چہ درد شهاب میخورد؟!
نفسش را پر صدا بیرون میدهد:نمیدونم!
بعد از چند لحظہ مے گوید:بهترہ بیشتر مراقب باشید هرچند شهاب ڪارے نمیڪنہ ڪہ علاقہ و اعتماد و محبت مادرشو از دست بدہ!
از روے نیمڪت بلند میشوم و درماندہ مے گویم:من ڪہ دیگہ نمیفهمم ڪے راست میگہ ڪے دروغ!
نگاهم را بہ صورتش میدوزم:بہ هر حال ازتون ممنونم ڪہ بهم اطلاع دادید!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_سـومـــ
✍بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کردبقیه رفتن نهار من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم شروع کرد به حرف زدن علی الخصوص روی پیشنهاداتم مواردی رو اضافه یا تایید می کرد بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد
- این نیروتون چند؟ بدینش به ما
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا حالا امانت بخواید یه چند ساعتی دیگه اوجش چند روز ولی گفته باشم ها مال گرفته شده پس داده نمی شود
و علمیرادی با صدای بلند خندید
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود اما برای من مقدور نبود با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
- شرمنده حاج آقا ولی مرد خونه منم برادرم، مشهد دانشجوئه خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم نه می تونم با اونها بیام
بقیه اش هم قابل گفتن نبود معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم شیرازه زندگی از هم می پاشید مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود خستگی و شکستگی رو می شد توش دیدو دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد مثل همین چند روزی که نبودم الهام دائم زنگ می زد که
- زودتر برگرد بیشتر نمونی
توی راه برگشت شب توی قطار علیمرادی یه نامه بهم داد
- توصیه نامه است برای مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی برات توصیه نامه نوشت گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت
نامه توی دستم خشک شد
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست اینجا افراد فقط گزینش شده میرن این به حساب گزینشه حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن هم باید خیلی مراقب باشی پاشنه آشیل مرتضوی نشی
هنوز توصیه نامه توی دستم بود بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچه های قدیم جنگه اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟میومد وسط، محکم پای کار براساس تواناییش، کم نمی گذاشت به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا
مرتضوی هنوز همون آدمه تنهایی یا با همراه محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ولی دست خودت بازه از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره اهل ناله و الکی کاری نیست می فهمه حق الناس و بیت المال چیه مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم انتخاب سختی بود ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست آماده له کردن و خورد کردنت باشن از طرفی، اگر اشتباهی می کردم به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ریسک بزرگی بود بیشتر از من برای مرتضوی
غرق فکر بودم
- نظر شما چیه؟ برم یا نه؟
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها تصمیم قاطع من به رفتن بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
۱۷سال قبل...
_سلام.
_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟
_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.
_ علی جان داداش بشین..
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد.
اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم:
- چرا اینجور کردي روانی؟
نفس نفس زد و گفت:
- حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم.
نالیدم:
- مگه من چیکار کردم؟
- فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی.
با تهدید اضافه کرد:
- حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی!
بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره
شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم.
دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی
سرپناهی می کردم.
حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه
اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود!
بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا
خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم
بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید!
بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم.
زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن
گفت:
- مادر چه خبرته، سکته کردم.
با بی حالی گفتم:
- ببخشید.
- بشین برات یه چیزي بیارم بخوري.
لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را
چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت
با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید:
- سهیلا اذیتت می کنه؟
لبخند زدم و با شرم گفتم:
- نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه!
زن دایی با ملامت گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_دو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_سوم
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay