eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هفتاد می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش
☕ قسمت هفتاد و یکم هنوز هوا روشن نشده بود، زودتر از همه از خواب بلند شدم,سیمرغ و بقچه ام را برداشتم، در چوبی کلبه را هر جور باز می کردم صدا می داد, سعی کردم آرام آرام بازش کنم، ولی هر تکانی که می خورد,صداي عجیبی از آن بلند می شد، صدایش مثل نعره گاو گشنه می مانست. حصین که تا آن موقع فکر می کردم خواب است گفت: - گرگ تنها. مجبورا" برگشتم و به او نگاه کردم. چشمانش کاملاً باز بود,مثل اینکه حتی زودتر از من بیدار شده بود. - کجا؟؟؟ با اکراه جواب دادم: - به اندازه کافی مزاحم شدم - می خواهی آواره کدام,بیابان شوي؟اینجا براي تو هم جا هست. - به اندازه کافی به من لطف کردید. - فکر می کنی هنوز از هم از مهمان متنفرم. لحظه اي سکوت کردم,بعد گفتم: - شکار من منتظر است ,مدت هاست کمین کردم !تو که نمی خواهی فرار کند؟ حصین از جایش بلند شد و کمان را برداشت و در هوا رهایش کرد,با دست راستم کمان را در هوا قاپیدم. حصین گفت:داشته باش,نیازت میشود. زیر پتو رفت و گفت: حالا که قصد رفتن داري,اصرار نمی کنم,تیر دان هم کنار در است,بردار . در را باز کردم,اینبار بدون اینکه از بیدار شدن کسی بیم داشته باشم. گفتم:حواست به برادرت باشد,او نیاز به تو دارد. ودر را بستم و هوا سوز ناک صبح زمستانی را بر صورتم حس کردم. نگاه کردن به سفیدي افق که فرسخ ها دور تر از فرات جا خوش کرده بود لذت داشت. تنها جایی که براي ماندن و گذاراندن یک روز مناسب میدیدم مسجد بود، طبق برنامه ریزی من اگر یک روز و یک شب به مسجد کوفه میرفتم می توانستم بیشتر فکر کنم که چطور محبوبه را خواستگاری کنم تا اینبار ردم نکنند، راستش وضعیت من هنوز مثل همان روزي بود که از خانه فرار کردم, آن روز سرما یه اي نداشتم, محبوبه را نداشتم,مریض هم بودم,و فرقی نکردم، مگر اینکه بیماری ام شدت یافت,من هنوز همان محمد حسن بودم,محمد حسنی که با آن وضعیت به او دختر نمی دادند,معلوم است که باز هم نمی دهند,تصمیم بر نرفتن گرفتم ,یا حداقل دیر تر رفتن، یک روز هم یک روز بود,در یک روز می توانستم بیشتر فکر کنم ,قدم اول را در جاده کنار فرات گذاشتم و با صداي بلند شیهه اسب و سم کوبیدنش برروی زمین به خود آمدم ,شُکه شده بودم,گاري چی گفت: - با زهم تو! عمار بود,همان مردي که شب سی وششم مرا به مسجد کوفه رسانده بود.با صورتی که از خنده چال افتاده بود گفت: - این حواس پرتی ات آخر کار دستت می دهد جوان. - ببخشید,بازهم مسیرتان به مسجد کوفه می خورد. افسار را در دستش محکم کرد تا از هول و هراس اسب خود داري کند. - مقصد آخر همه ما مسجد است,بیا بالا. دندانهاي سفید عمار که نمایان شده بود قند تو دلم آب شد,با خوش حالی سوار گاري شدم,خدا همه آدم های خوش قلب و مهربان را حفظ کند,که آدم با دیدنشان خوشحال میشود. عمار گفت :دفعه پیش که دیدمت ,دوستت همراهت نبود. به سیمرغ که با ذوق فراوان در گاري قدم میزد نگاه کردم وگفتم: - تازه با او دوست شدم. - اگر خدا بخواهد,بار را که آنطرف فرات تحویل بدهم,تو راهم به مسجد می رسانم. - مشکلی نیست. - به قول مرحوم پدرم,مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود، به چه فکر میکنی مرد جوان؟ - به این که دنیا چه قد کوچک است,آدم ها تکرار می شوند؟کاش در این دنیا ي کوچک فقط آدم هاي خوب مثل شما تکرار شود. مثل امروز . - آدمها تکرار شوند اشکالی نیست,دعا کن تکراری نشوند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد و دوم جمله ی زیبایی گفت، براي شروع یک روز جدید و پر از امید،عالی بود، از پل چوبی بزرگی که دو ساحل فرات را به هم وصل می کرد رد شدیم, گفت:جوان,اهل کار کردن هستی؟ گفتم؛چطور؟ - ارباب ما نیاز به کارگر دارد,البته دست مزد خوبی هم میدهد. - چرا من! - جوانی ,پاکی ,سرت در کار خودت است, وقتی توهستی چرا بقیه! - حالا چه قدري کار دارد؟ - کم و بیش یک هفته,شخم زدن زمین زراعی است. - اخلاقش چطور است؟ از ارباب بد خلق خوشم نمی یاید. - ابو اسحاق مرد خوش خلقی است، زود با او انس میگیري. - خوب است,مشکلی ندارم. -پس... ماندنی شدنی. قبول کردم چون از برگشتن میترسیدم ، از شنیدن جواب منفی خسته بودم. عمار,با گفتن هی ي ي اسب, افسار اسب را کشید و گفت :همینجاست. عمار که دستش را روي دیواره گاري گذاشت وبا ذکر یا علی پایین پرید,شکم نسبتا" بزرگش تکانی خورد,من هم از گاري بیرون پریدم, در چوبی بسیار بزرگی که نیم باز بود را رو به روی خودم میدیدم،عمار کیسه اي بزرگ و سنگینی را برداشت و گفت: - دنبال من بیا. پشت سر عمار,به داخل رفتم,بدون این که برگردم با یک دست، دو تیکه در را جفت هم کردم, خانه ابو الاسحاق بزرگ و جا دار بود, کارگران زیادي در حال شخم زدن و کار کردن بودند, نخل هاي سر به فلک کشیده,آفتاب زرد و طلائی صبح را جلوه خاصی میبخشید, پشت سر عمار می رفتم, مردی که کم و بیش قد و بلند داشت و دشداشه ای سفید پوشیده بود,به سمت ما می آمد, همان طور که حدس میزدم ابو اسحاق بود,ابو اسحاق نزدیکتر آمد و با دست به جایی اشاره کرد و گفت: - خدا حفظت کند مرد، کیسه را آنجا بگذار ،بقیه را هم همینجا بچین. - به روي چشم ارباب. عمار کیسه را بر روي زمین گذاشت,و دستش را به هم زد و به لباسش کشید تا گرد و غبار را بتکاند,رو به ابو اسحاق کرد و گفت: - ارباب برایتان جوان سر به راهی آورده ام. دستم را روي سینم گذاشتم و سلامی کردم. با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت: - پس قرار است مهمان ما باشی,باشد با جان و دل پذیراییم. ابواسحاق به پشت برگشت، انگار دنبال کسی می گشت، نام غلامی را که آخر حیاط دیده می شد,برد و گفت؛ - یک بیل هم به این جوان بده. و رو به من گفت: - برو جوان. دست را روي سینم گذاشتم و به طرف ,انتهاي حیاط راه افتادم,غلام زودتر از من رسید ,بیل را گرفتم، خیلی زود با کارگران آوازه خوان همراه شدم,کارگر ها گاهی با هم حرف می زدند, گاهی میخندیدند,البته گاهی هم درباره این و آن نظري می دادند که از این کارشان خوشم نمی آمد, آن ها همدیگر را می شناختند ولی چون من با آن ها آشنائی نداشتم,زیاد با من دم خور نمی شدند، خیالم راحت بود که تا یک هفته تکلیفم روشن است,کار دارم,جاي خواب دارم و منت کسی روی سرم نیست, ابو اسحاق مرد مهربانی بود، به احتمال زیاد می توانست ,کمکم کند تا با محبوبه ازدواج کنم,در فکرم می گذشت که,اگر با او بیشترآشنا شوم حتما به او خواهم گفت که دختري می خواهم و او را به من نمی دهند, و ابو اسحاق حتماً دست مرا می گیرد و پدری را در حقم تمام میکند، به شادمانی شخم می زدم,چقدر زندگی خوب است وقتی آدم پشتش گرم به کسی باشد,تازه معنای پدر داشتن را می فهمیدم ,مخصوصاً وقتی ابو اسحاق کار کردن مرا دید , محکم به کمرم زد و گفت:خیر از جوانی ات ببینی که انقدر درست کار میکنی. اهل اذیت کردن و دستور دادن نبود,شیوه کارش همین بود که با تشویق یک نفر,به دیگران می فهماند باید مثل او کار کنند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد و سوم با بالا آمدن آفتاب، عرق کارگری برپیشانی ام نشست و با آستین عرقم را پاك کردم. وقت نهار رسیده بود,کارگر ها با هم شوخی میکردند و دست صورتشان را میشستن, به عنوان آخرین نفر بیل را در زمین نشاندم و براي شستن دست و صورت راه افتادم, به چاه که رسیدم همه ي کارگرها رفته بودند، به جوانی که ,هنگام کار، زیاد به او توجه داشتم, ریش کم پشت و سیاهی داشت,قدش کوتاه بود ولاغر اندام، سطل را داخل آب انداختم و ریسمان را کشیدم,قبل از اینکه سطل آب را جلوی پایش بگذارم,گفتم:سلام,خدا قوت. خجالت کشید و تنها گفت:سلام. تا به حال هر چی دیده بودم آدم بی حیا و پر رو و دریده بود,این یکی حیا را از سر گذرانده بود. آنقدر خجالتی که نمی توانستم چطور با او هم صحبت شوم.گفتم؛ بفرمایید. بدون اینکه چیزي بگوید,سرش را تکان داد, لبخند ملیحی زد و همراه من دست و صورتش راشست. یک روز گذشت,روز ها در خانه ابو اسحاق نمی گذشتند,فقط تکرار می شدند امروز همان دیروز بود,با این فرق که جای دیگری از زمین را شخم می زدیم، شب یکشنبه بود،من با آنکارگرخجالتی بیشتر رفیق شده بودم,بیشترین کلماتی که با من حرف زد همان چند کلمه اي بود که وقتی از او پرسیدم چرا اینقد ساکتی جواب داد:از بچگی همین طور بودم. آنشب روي ایوان نشسته بودم و پاهایم را آویزان از ایوان تکان تکان می دادم و به نخلستان تاریک نگاه می کردم, سیمرغ که در خانه ابوالاسحاق چند بار مورد تهدید گربه خانگی آنه ها قرارگرفته بود,دست ازپا خطا نمی کرد و روي پاي من نشسته بود,دلم هواي قهوه کرد,به اندازه کافی قهوه در بساطم داشتم,به مأمن، هوان جوان کم رو که کنار من چهار زانو نشسته بود,گفتم: - قهوه دوست داري؟ گفت:اوو و م م راستش چطور بگویم,اهل قهوه خوردن نیستم. حرف زدن برایش خیلی سخت بود, به زور باید دو کلمه حرف از دهانش می کشیدم. - به نظرت باید از کجا آب جوش پیدا کنم ؟ مأمن کمی فکر کرد و گفت: - از مطبخ. - آه رفیق تو چه نبوغ سر شاری داری, خودم میدانم مطبخ، مطبخ کجای این عمارت است. لبخند ملیحی زد و گفت:نمی دانم. از مأمن آبی گرم نمی شد,بلند شدم تا خودم مطبخ را پیدا کنم,قهوه را برداشتم و دور تا دور ایوانگشتم, با آدرس گرفتن از مردي عبوس و خشن,مطبخ را پیدا کردم,خجالت می کشیدم سر زده وارد شوم,سرفه اي کردم گفتم؛ یاالله، کسی نیست؟ صداي دختری آمد؛ بفرمایید. صدا کمی آشنا به نظر می رسید, ولی توجهی نکردم,آرام در را باز کردم و وارد مطبخ شدم، کسی در مطبخ نبود.بوي مشک به مشامم می رسید,عطری که می توانست مستم کند، کمی جلو رفتم و با صداي بسته شدن در, غیر ارادی برگشتم, تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد,فکر می کردم جنی,پري ,چیزي باشد, ولی خودش بود.با تعجب گفتم: - دختر هارون! پشت در مانده بود که نبینمش ,کلید روی در بود, در راقفل کرد و کلید را در آورد و میان ذغال هاي سرخ آتش گرفته انداخت. - خوش آمدي ,مهمان نا خوانده,پارسال دوست,امسال آشنا سر جایم میخ کوب شدم ،از چیزي سر در نمی آوردم,حرف هایش بوي محبت نمی داد، او را خوب می شناختم، از کودکی حسود و عقده ای بود. ادامه داد:حتی براي دلخوشی من هم نمیتوانی به اسم صدایم کنی .نه؟ جواب ندادم، در آن وضعیت سکوت را بر هر چیزي ترجیح می دادم, هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم که باز هم با او روبرو شوم,چند قدم با من فاصله داشت, از چشم هایش معلوم بود که دل خوشی از من ندارد، ابروهایش را بالا داد و گفت: - به مخیله ام نمی رسید روزي در خانه ابو اسحاق تو را ببینم، الحق که خدا صاحب انتقام است، تو از چه تعجب کرده ای؟ نکند تو هم از اینکه مرا در خانه ابو اسحاق می بینی؟تعجبی ندارد,فقیران همیشه کنیز اربابان بوده اند. - از جان من چه میخواهی؟ - چیز زیادي نمی خواهم ,خودت را ,شک نکن اگر به آن دخترك بی چشم و رو نرسیدی از نفرین من است. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد و چهارم - تمامش کن بی حیا، من از آن اول هم دلم با تو نبود. قطره اي اشکی روي گونه اش دوید و گفت:توف,نمک نشناس کور بودي که محبت هاي مرا نمی دیدی؟شب هایی که برایت غذا می آوردم یادت نیست! یک دور از شال بلند روي سرش را باز کرد و ادامه داد: - چه از آن خانواده می خواهی,چقدر زر؟چند سکه؟پس من چه؟دوست داشتن من ملاك نبود! همچنان که یک دور دیگر از شالش را باز می کرد گفت:تقصیر تو نیست,زر و دینار چشمانت را کور کرده,همیشه بنت سلیمان برایت محبوبه بود,ولی مرا حتی یک بار هم آتیه صدا نزدی. نورمطبخ تنها ازذغال های سرخی بودکه تمام مطبخ راشبیه جهنم کرده بودند,عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود که باعرق کارگری زمین تا اسمان فرق داشت،شال آتیه تماماً بازشده بود, یک قدم جلو آمد،ضربان قلبم بیشتر شد،گفتم: - چرابایدنامحرم رابه اسم صدابزنم. بافریادي,بی صدا,گفت: - صدایت را ببر,او چطور ؟ او محرم بود؟ آتیه دست به شال برد,شال به کلی از روی سرش افتاد. عصبانی شدم و گفتم:چه کار میکنی؟ قدمی دیگر جلو آمد و گفت: - چیزي که همیشه می خواستم,رسیدن به تو، رسیدن به تو آرزوی دیرینه من بود. قدمی عقب رفتم و به دیوار بر خورد کردم و او قدم دیگرش دقیقا روبروی من بود,چشمانش به خماری می زد، گرماي نفسش را از یک قدمی حس می کردم ، قلبم بیش از پیش می تپید، می توانستم صداي قلبم را بشنوم ، آتیه دستش را روي شانه ام گذاشت ، راه فراری نداشتم ، در قفل بود، سیمرغ را می دیدم که نفسش از گرماي بی حد و اندازه مطبخ به تنگ آمده و به کناره در دیگري که جفت شده بود ولی سرما را نفوذ می داد پناه برده بود ، احساس می کردم راه فراري باز است، ولی دلم میل به فرار نداشت، بدن آتیه هر لحظه به من نزدیکتر می شد ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود، به خودم آمدم، دلم می خواست خودم را از این وضعیت کثیف نجات دهم، شاید آتیه حواسش به آن در نبوده و آن راباز گذاشته باشد ، چشمانم را بستم و در دل خدا را خواندم ، ناگهان صدایی در مطبخ بلند شد ، کسی که صدایش بیشتر به پیر زنان شباهت داشت ، در می زد و با بی صبري آتیه را صدا می زد . -آتیه.....در را چرا قفل کردی دختر....آتیه آتیه دست و پایش را گم کرده بود ، از فرصت استفاده کردم ، به طرف دری که گمان می کردم باز است رفتم ، در را هُل دادم و وقتی که در باز شد ، انگار که باب بهشت را به رویم باز کرده باشند، پریدم داخل . ولی از بد روزگار ، آنجا تنها انبار مواد اولیه بود ، سیمرغ قدم قدم زنان پشت سر من آمد ، پیرزن همچنان در می زد و صدایش را از قبل بالاتر برده بود ، راهی نداشتم ، جز اینکه جایی براي مخفی شدن پیدا کنم ، با یک نگاه همه چیز را از چشم گذراندم : قفسه ها ، پشت کیسه هاي برنج ، اووووه چقدر قهوه ، بشکه هاي زیتون ، راه باز ! آن راه باز به کجا می خورد ؟ سرمای عجیبی به انبار می داد، احتمال می دادم به بیرون راه داشته باشد، سیمرغ را برداشتم و به سرعت دویدم ، همه جاي راه پله تاریک بود، از تاریکی پله ها ، چند بار زمین خوردم ، تا اینکه به بام امارت ابواسحاق رسیدم،مچ پایم درد میکرد، با یک دست پایم را گرم کردم ،دیگر خانه ابو اسحاق هم جای ماندن نبود . از پله های دیگری که مرا به ایوان می رساند پایین رفتم ، بعضی از کارگران از فرط خستگی و بی حالی خوابشان برده بود . تیر ، کمان و بقچه ام را برداشتم ، بدون اینکه کسی بفهمد ، از خانه ابو اسحاق رفتم . دخترک بی حیا نزدیک بود خدایم را از من بگیرد، قدیمی ها راست گفته اند هرچه سنگ است برای پای لنگ است، هر جا که می روم مشکل ، خرابکاري ،گویا وجودم نحس است ، یک نخلستان بزرگ جلوی رویم بود ، تمام روز را کار کرده بودم،خستگی امانم را بریده بود، چند تکه چوب خشک پیدا کردم ، آتش راه انداختم . و از خستگی زیاد، به نخلی که تکیه داده بودم ، نشسته خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد و پنجم باغ هایی را که روبرویم می دیدم شباهت به بهشت داشت، زیبائی که مرا غرق در خود می کرد، آنقدرنورش زیاد بود که با دست جلوي صورتم را گرفتم، کم کم دستم را برداشتم، چشمم به آن نور عادت کرده بود ، بهشت را واضع تر می دیدم ، کسی ابتداي بهشت ایستاده بود ، نخل هاي خرما ، رَز های انگور و دیگر چیزها زیبا بودند ولی همه نورشان را از همان کسی می گرفتند که ابتدای بهشت ایستاده بود ، مردي به زیبائی او ندیده بودم ، زیبایی اش جذبه داشت، مرا وادار می کرد بدوم سمت بهشت ، همه چیز در آن لحظه براي من رسیدن به او بود، قدم اول را برداشتم ، ناگهان زمین باز شد . بین من و آن مرد به اندازه ی زیادی فاصله افتاد ، شاید اگر یک قدم دیگر بر می داشتم بعد آن دره عمیق می افتادم ، و به آن مرد زیبا رو می رسیدم، اما حیف که در لبه این پرتگاه بزرگ مانده بودم ، روي زمین دراز کشیدم،شکاف عیق شد وفاصله من از آن مرد بیشتر، با همه وجودم فریاد زدم و گریه کردم ، دستم را به سمتش دراز کردم، انتهای پرتگاه را می دیدم که مواد مذاب گداخته مثل موج دریا بالا و پایین می رفت ، در حین گریه متوجه پل چوبی شدم ، پلی که از تخته چوب هایی یک اندازه و طناب هاي محکم ساخته شده بود و می توانست مرا به بهشت برساند ، تنها راه ممکن همان بود ، به سمتش دویدم ، چند قدم روی پل چوبی جلو رفتم پل چنان تکانی خورد که لحظه اي مواد مذاب به چشمم مهیب و ترسناك آمد ، ترسیدم پرت شوم ، راه آمده را برگشتن تنها پاك کردن صورت مسئله بود، باید راهم را ادامه می دادم ، دویدم تا زودتر از وضعیت خطر ناک تکان خوردن های پل خلاص شوم ، هر لحظه امکان داشت ، جانم را از دست بدهم ، ناگهان یکی از تخته چوب های زیر پایم شکست ، احساس کردم ، زیر پایم خالی شده ، لرزي به اندامم افتاد، ایستادم، پاهایم مثل بید میلرزید ، فاصله زیادی با آن مرد نداشتم ، بازهم دویدم ، پل یک وَر شده بود ، با تکان زیادی که به من وارد شد ، به پشت سرم نگاه کردم ، یکی از طناب هاي اصلی پل پاره شده بود، غول ترس به جانم افتاد، دست و پایم را گم کردم ، فقط می دویدم تا خود را از آن مهلکه نجات دهم ، بدنم خیس عرق شده بود ،آن مرد انگار مرا صدا می زد ، ولی صدایش را نمی شنیدم ، صدایش ضعیف می رسید، فَوَران مواد مذاب اجازه نمی داد درست بشنوم، فقط چند قدم با او فاصله داشتم، ناگهان یکی از طناب هاي جلویی هم پاره شد ، فریاد زدم؛ خداااااااا کمکم کن. طناب هاي پشت سرم پاره شدند ، دستم را به چوبی از پل بند کردم ، عمیق و از روي ترس نفس می کشیدم ، پل آویزان بود و جزء طنابی چیزي از او باقی نمانده بود ، شانه هایم دیگر تاب و تحمل مقاومت را نداشتند ، یک قدم ، تنها یک قدم دیگر اگر می رفتم از پل چوبی گذر می کردم و خلاص می شدم، تصمیم رها کردن دستهایم را نداشتم ، ولی دیگر راهی نبود، باید تسلیم آتش می شدم ، نگاه امیدم به لبه پرتگاهی بود، که آرزوي رسیدن به آن را داشتم ، می خواستم نا امید از همه جا نگاهم را از آن بالا هم قطع کنم که دستی پر از محبت سمت من دراز شد ، صدایی که با آن می توانستم پدر داشتن را حس کنم ، صدایم می زد: - دستم را بگیر ......دستم را بگیر قبل از اینکه رها شوی.... دستش نزدیک من بود ، ولی نمی توانستم، دستم را به آن برسانم، تقلا کردم ، دستم رها شد ووقبل از اینکه رها شوم او دست مرا گرفت، چشمانم را به سختی باز کردم، از آتشی که‌ روشن کرده بودم جز خاکستر چیزی نمانده بود ، بدنم از شدت سرماي صبح می لرزید، دندانهایم به هم می سایید ، گره بقچه را که سرد تر از من بود ، باز کردم، شال بلند و پشمی که از قصر آورده بودم دور خودم پیچیدم ، دوست داشتم در جایی گرم چشمانم را ببندم و از همه چیز آسوده باشم ، بلند شدم بقچه و تیردان را روی کولم انداختم و به سمت پل چوبی راهی شدم ، هیچ جا مثل مسجد کوفه نمی توانست آرام بخش روح و جسمم باشد ، هرجا پا گذاشتم مشکلی پیش آمد، مسجد کوفه تنها جایی بود که براي من سراسر امنیت و خالی از درد سر بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
ا🌺﷽🌺 عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد! ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم! شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند... از غصه هایت فرار کن در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛ و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد، چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی... ─┅─═<<<<🌺💛🌺>>>>═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
عشق بازی با خدا-توکل.mp3
13.67M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🎈🌿 ✋صبح يعنى همه ى شهر پراز بوى خداست عابرى گفت که اين مطلق ناديده کجاست⁉️ شاپرک پرزد و با رقص خود آهسته سرود چشم دل بازڪُن اين بسته به افکار شماست 🌸سلام صبح زیباتون بخیر🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
ای کاش های پیری.mp3
9.48M
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتاد_و_سوم مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبید
- این چه مدل دوست داشتنه! بهش برخورد دیشب نموندي؟ - آره. - یعنی تا دو سه هفته دیگه طاقت نداشت که این جوري تلافی کرد؟ - پسر خوبیه فقط کم حوصله اس. - خداکنه همین جوري که می گی باشه، از چشم من که افتاد. مـی دانسـتم از اول هـم از بهـزاد خوشـش نمـی آمـد از اینکـه بـه خـاطر مـن ناراحـت شـده بـود حـس خوبی داشتم حس نگرانی مادر به دخترش! ناهـار را دو نفـري بـا هـم خـوردیم. از زن دایـی خـواهش کـردم کمـی پمـاد بـراي کـم شـدن التهابـات لک هاي صورتم بدهـد تـا بـا آمـدن دا یـی و علیرضـا خجالـت نکشـم . خوشـبختانه تـا بعـد از ظهـر هـیچکـدام نیامدنـد. از بهـزاد هـم هـیچ خبـري نبـود نـه پیـامی نـه زنگـی تـا بعـد از ظهـر حـالم خیلـی بهتـر شد. زن دایی مثل پروانه دورم می چرخید از دلخوري شب پیش خبري در چهره اش نبود. ساعت شـش بعـد از ظهـر، علیرضـا بـه همـراه دا یـی آمدنـد در بـدو ورودشـان دایـی خیلـی صـمیمانه بـا مـن برخـورد کـرد امـا علیرضـا بـا پوزخنـد ي بـه شـال رو ي سـرم نگـاه کـرد . بـه روي خـودم نیـاوردم و با او گرم گـرفتم . اخـم هـا یش را درهـم کشـید و بـا لحـن گزنـده ي به گفـتن یـک سـلام بسـنده کـرد . آنچنــان بــه مــن بــی محلــی مــی کــرد کــه گــو یی مــن در آن خانــه وجــود خــارجی نــدارم. هــر چهــار نفرمــان در پــذ یرایی نشســته بــود یم و چــاي مــینوشــیدیم. آن چنــان خوشــنود از ا یــن محفــل گــرم بودم که حتی قیافه درهم پسردایی برایم بی اهمیت بود. - کیه؟ سلام بفرمایین بالا. زن دایی دکمه آیفون را زد و به طرف ما برگشت و گفت: - سهیلا جان آقا بهزاد اومده. بـا شـنیدن نـام بهـزاد علیرضـا بـه اتـاقش رفـت. آه از نهـادم بلنـد شـد تـازه داشـتم نفـس راحتـی مـیکشیدم. حتماً آمده بود تـا بـا هـم بیـرون بـریم، تـرجیح مـی دادم همـین جـا کنـار خـانواده دایـی چـایی بنوشم تا اینکه با بهزاد به یک رستوران شیک بروم و شام بخورم! با اکـراه از رو ي مبـل بلنـد شـدم هنـوز قـدمی برنداشـته بـودم کـه بهـزاد خیلـی ناگهـانی و بـدون ا ینکـه در بزند وارد خانه شد و بی آنکه به اهالی خانه عرض ادبی کند رو به من کرد و گفت: - برو وسایلت رو جمع کن بریم. بهزاد چنان وجـود دا یـی و خـانمش را نادیـده گرفتـه بـود کـه انگـار کسـی جـز مـن در خانـه نیسـت . از برخورد زشت و دور از ادبش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - چرا اینجوري اومدي تو؟ یه وقت سلام نکنی ها! بهزاد به روي خودش نیاورد و گفت: - من پایین توي ماشین منتظرم! دایی از روي مبل بلند شد و به طرف بهزاد که کنار در ایستاده بود رفت و گفت: - سلام آقاي افروز دم در بده بفرمایین داخل. بهزاد کـه شـبیه بـه یـک بشـکه بـاروت شـده بـود عکـس العمـل دایـی در مقابـل گسـتاخی اش کبریتـی شد تا بشکه باروت را منفجر کند. فریاد زد: - چه سلامی آقاي شهریاري؟ دایی چهره اش درهم رفت و گفت: - چیزي شده؟ - دیگه چی می خواستین بشه، چرا دست از سر سهیلا بر نمی دارین؟ - من که نمی فهمم چی می گین ؟ - خودتون رو بـه نفهمـی نـزنین آقـا، بـراي چـی دیشـب نذاشـتین سـهیلا پـیش مـن بمونـه، چـرا ا ینقـدر توي زندگی ما دخالت می کنین؟ - سهیلا خودش می خواست با ما بیاد. - اصـلاً شـما چیکـاره ي سـهیلا هسـتین؟ جـز یـه دایـی کـه ده سـال از خـواهرزاده اش خبـر نداشـت؟ بعد از ده سال تازه یادتون افتاده باید نقش پدر را براي خواهرزادتون بازي کنید؟ دایی با این حرف بهزاد قرمز شد و گفت: - این دیگه به شما ربطی نداره آقا، درحال حاضر قیم و سرپرست این دختر منم. زن دایی دخالت کرد و گفت: - ســهیلا مثــل دختــر ماســت، مــاحکم پــدر و مــادرش را دار یــم، حــق داریــم بــراي دخترمــون تصــمیم بگیریم ما دوست نداریم تا شما عقد رسمی نشدین سهیلا با شما باشه. بهزاد فریاد وحشتناکی زد و گفت: - شما خیلی بی جا می کنین زن دایــی بــا فریــاد بهــزاد جــا خــورد و خــاموش شــد . علیرضــا در اتــاقش را بــا شــدت بــاز کــرد و خشمگین به بهزاد توپید: - حق نداري با مادر من این جوري صحبت کنی! - من هر جور دلم بخواد حرف می زنم! - تو بی جا می کنی! اینجا چاله میدون نیست داد می زنی! ما آبرو داریم. - اگه آبرو سرتون میشد زن مردم را توي خونه تون قایم نمی کردین. - مزخرف نگو، اینجا خونه شه. - کورخوندي! آقـا ي دکتـر ! مـن هـر چـی مـی کشـم از دسـت توئـه، تـو بـا افکـار پوسـیدت مغـز سـهیلارا شستشو دادي! به خاطر حرفهاي توئه که اون این قدر با من سرد شده! - اگــه مغــز خــانم شــما را شستشــو داده بــودم دیشــب اون جــوري تــوي مجلســش ظــاهر نمــی شــد! سردي رفتاراي خانمت به من هیچ ربطی نداره! - فکر کردي نمی دونم به سهیلا نظر داري؟ دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMA
علیرضــا کنتــرلش را از دســت داد و بــه طــرف بهــزاد حملــه ور شــد و بــا بهــزاد گلاویــز شــد. صــداي جیغ زن دایـی و فریادهـا ي عصـبی دایـی کـه سـعی داشـت آنهـا را از هـم جـدا کنـد تـوي گوشـم زنـگ می زد. قـدرت هـیچ کـاري نداشـتم . سـر جـایم ایسـتاده بـودم و شـاهد فریادهایشـان بـودم کـه ناگهـان بهـزاد بـا مشـت بـه دهـن علیرضـا کوبیـد و روي زمـین پـرتش کـرد . بهـزاد قصـد حملـه مجـدد داشـت اما دایـی دسـتانش را گرفتـه بـود و اجـازه نمـی داد. زن دایـی هـم بـه کنـار علیرضـا رفتـه بـود و از بلنـد شدنش براي ادامـه درگیـري ممانعـت مـی کـرد . بـی شـک برنـده ا یـن درگیـري بهـزاد بـود کـه بسـیارتنومنـدتر و درشـتر از علیرضـا بـود. مـن کـه تـا آن لحظـه سـکوت کـرده و فقـط شـاهد مـاجرا بـودم و دخـالتی در آن نداشـتم. دیگـر تعلـل را جـایز ندانسـتم و بـا قـدمهاي لـرزان بـه سـمت آنهـا کـه گـویی وجود مرا فراموش کرده بودند رفتم. با التماس دستش را گرفتم و گفتم: - بهزاد جان برو توي ماشین منم الان چمدونم رو می بندم و میام. تو رو خدا برو! بهزاد نفس نفس زنان در حالی که بین دستان دایی محاصره شده بود گفت: - من باید روي این رو کم کنم. نالیدم: - تو رو جون من برو! حتی اگر شده بـود بـه دسـت و پـایش مـی افتـادم تـا راضـ ی بـه رفتـنش کـنم . ظـاهراً سـوز کلامـم در او اثـر کـرد و مـاجرا را خاتمـه داد و رفـت. دایـی، علیرضـا را بـا دهـان خـونی و یقـه پـاره، در حـالی کــه تند تند نفس مـی کشـید روي مبـل نشـاند . زن دایـی هـم بـا حـالی نـزار و رنگـی پریـده یـک لیـوان آب قند برایش درست کرد. دایی کلافه و عصبانی دستی به ریشش کشید و گفت: پسره ي بـی ادبِ بـی شـعور، بزرگتـر کـوچیکتر حـالیش نمـی شـه . هـر چـی حـرف زد لا یـق خـودش بود. همــان جــا ایســتاده بــودم و بــه زن دایــی و دایــی کــه در دو طــرف پسرشــان نشســته و ســعی در آرام کـردنش داشـتند، نگـاه مـی کـردم . بـا ایـن اوضـاع جـرأت نداشـتم نزدیکشـان بـروم . بـه حـد کـافی بـه خاطر من اذیت شده بودند، با صداي خفه اي گفتم: - مـــن... مـــن... شـــ.... هنـوز بـاقی حـرفم را نـزده بـودم کـه علیرضـا بـا چشـمانی بـه خـون نشسـته اش نگـاهم کـرد و فریـاد کشید: - تمام ایـن اتفاقهـا تقصـیر توئـه، هنـوز خـودت هـم نمـی دونـی چـی از زنـدگیت مـیخـوا ي، مثـل یـک عروسک خیمه شب بازي می مونی که به دست هرکسی می افتی. یه نقش بازي می کنی! دایی با عتاب گفت: - بس کن علیرضا رفتار بهزاد به سهیلا مربوط نیست! سـکوت کــرد و بـا حــرص آب قنــد را یــک ســره خــورد. حرفهــاش تمــام وجــودم رو لرزانــد علیرضــامن را شناخته بود. راسـت مـی گفـت؛ خـودم هـم نمـی دانسـتم چـه مـی خـواهم . بـد ون هـیچ حرفی بـه اتاقم رفـتم و چمـدان کـوچکم را بسـتم . کتـاب هـاي اهـدایی علیرضـا و چـادر نمـاز کـه هدیـه زن دایـی بـود را برداشـتم و از اتـاقم کـه بـی نهایـت دوسـتش داشـتم خـارج شـدم. بـا نگـاه بـه در بسـته اتــاقم بغضــم ترکیــد. از الان دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود . بــه پلــه هــا ي آخــر رســیدم صــداي چرخهــاي چمدانم باعث توجه هر سـه شـد . از نگـاه کـردن بـه آنهـا شـرم داشـتم بـا پشـت دسـت اشـکهایم را کـه پی در پی روي صورتم می لغزید پاك کردم. با صداي لرزانی گفتم: - شرمنده نمـی خواسـتم ایـن جـوري بشـه، مـی دونـم دختـر خـوبی براتـون نبـودم متأسـفم کـه اینقـدر دیـر پیـداتون کـردم و ایـن قـدر زود ترکتـون مـی کـنم . روزهـاي خـوبی رو تـو ي ایـن خونـه و در کنـار شما سپري کردم، خاطرات زیبایم را براي همیشه تو دل این خونه دفن می کنم. خداحافظ. دایی و زن دایی هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. دایی چمدان را گرفت و گفت: - دایی جون از علیرضا ناراحت نباش اون از دست بهزاد عصبانی شد، رو تو خالی کرد. - نه دایی ناراحت نیستم. - پس چرا می خواي بري؟ - بهتره دیگه برم دایی. -اما ما دلمون نمیخواست این جوري ترکمون کنی! - چه فرقی داره چه امروز چه یه ماه دیگه! زن دایی با نگرانی گفت: - سهیلا به نظرم این پسره کمی عصبیه! - الان تحت فشاره وگرنه پسرخوبیه! - من نگرانتم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- بـه خـاطر تنهـایی کـم حوصـله شـده فقـط همـین! بـه خـاطر رفتـارش از شـما عـذرخواهی مـی کـنم. انشاالله عروسیم می بینمتون فعلاً خداحافظ! - متأســفم دخترعمــه مــا آدمــا ي اٌمــل و عقــب مونــده ا ي هســتیم کــه باعــث سرشکســته گیت تــوي مراسم عروسیت میشیم. همون بهتر که نیایم. - علیرضا! - اجـازه بـدین پـدر! چنـد سـاله ایـن حرفـا عقــده ي دلـم شـده. اگـه شـما حرفـاي خواهرتـون یــادت رفتـه مـن نـه، هنـوز یادمـه چطـوري بـین اون همـه آدم تـو روت ایسـتاد و گفـت؛ شـما امـل هـا باعـث سـرافکندگی مـن هسـتین! ایـنم دختـر همـون مـادره! چنـد صـباح دیگـه همـین خـانم اون همـه محبتـی که توي این خونه بپـاش ر یختـه شـده را فرامـوش مـی کنـه و بـا وقاحـت تمـام بهتـون تـوهین مـی کنـه ! آخـه بـراي ایشـون افـت داره مـا رو بـه خونـواده بـاکلاس شوهرشـون نشـون بـدن، چـرا نمـی خـواین قبول کنید بین ما و اینها هیچ وجه مشترکی نیست. سپس براي اولین بار با چشمان سیاهش به چشمانم زل زد و گفت: - لابـد د یـروز خیلـی ذوق مـی کـردي کـه اون جـور ي حـال مـن رو گرفتـی و ریشـخندم کـردي؟ یادتـه چند وقت پیش گفـتم؛ تـو از نظـر اعتقـادی بـا فـامیلات فـرق دار ي؟! حـرفم رو پـس مـی گیـرم تـو هـم عین همونایی، دیگه دلم نمی خواد تا وقتی زنده ام چشمم به چشمت بیفته! علیرضا بـا خشـم بلنـد شـد و بـه اتـاقش رفـت . او بـا نهایـت ادب بیـرونم کـرده بـود چـرا اینقـدر پسـت و سـنگدل شـده بـود؟ مـات و مبهـوت بـه دا یــی و زن دایـی کـه سـرافکنده نگـاهم مـی کردنـد خیــره شــدم بــا تــه مانــده نیرویــی کــه در وجــود تحلیــل رفتــه ام هنــوز بــاقی بــود. خــداحافظی کــردم و بــا گامهـاي سسـت بـه سـمت حیـاط رفـتم، صـداي بـاز شـدن در و متعاقبـاً صـداي زن دایـی کـه مـرا مـیخوانــد را مــی شــنیدم امـا بــی آنکــه تـوجهی کــنم بــه ســرعت قــدمها یم افــزودم و خــود را بــه انتهــا ي حیـاط رسـاندم همـان لحظـه صـداي وحشـتناکی کـه حـاکی از پـرت شـدن زن دایـی از پلـه هـا بـود در حیــاط طنــین انــداز شــد . بشــدت ترســیدم امــا جــرات برنگشــتن و نگــاه کــردن بــه آن صــحنه را نداشــتم. چنــد لحظــه بعــد صــدا ي نگــران دایــی و علیرضــا کــه وارد حیــاط مــی شــدند و زن دایــی را خطـاب قـرار داده و حـالش را مـی پرسـیدند بـه گوشـم رسـید. ظـاهراً حـالش خـو ب بـود نفسـی از سـر آسودگی کشیدم و براي همیشه خانه پلاك سی و پنج کوچه میخک بهارستان را ترك کردم. غصـه دارتـر از آن چیـزي بـودم کـه بـا گریـه آرام شـوم، مثـل کـوهی از یـخ بـی احسـاس و تهـی کنـارِ بهزاد سکوت کرده بودم. از سکوتم کلافه شد گفت: - نمی خواستم این جوري بشه، کنترلم رو یه لحظه از دست دادم. - تـو بـا ایـن کارهـاي نسـنجیده و احمقانـت تمـام غـرور و عـزتم رو بـه لجـن کشـیدي! خیالـت راحـت باشه دیگه رشته ارتباطی من و این خونواده براي همیشه قطع شد. - اونا با من مشکل دارن نه با تو. - با این آبرو ریزي که راه انداختی دیگه با چه روي باهاشون رفت و آمد کنم! بهزاد نگاه گذرایی به من کرد. - چشمات سرخه، گریه کردي؟ - چیزي نیست - من نبودم اتفاقی افتاد؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلم نمی خواست از برخورد میان من و علیرضا بویی ببرد و دوباره بی خودي حساس شود. - باشه نگو بذار خـودم حـدس بـزنم؛ آهـا دایـی جونـت کرایـه ایـن چنـد مـاه رو ازت طلـب کـرده حـق داره بنده خدا با یه مغازه کوچیک خرازي که نمی شه شکم چهار نفر رو سیر کرد! خدایا نفهمی تا چقدر! - حرفات ایـن قـدر بچگانـه سـت کـه هـیچ جـوابی بـراش نـدارم . در ضـمن تـو مثـل اینکـه یـادت رفتـه پسردایی من دکتره! از اینکه از علیرضا تعریف کردم خودم را سرزنش کردم. اما چاره اي نبود. - چه خبره این قدر دکتر دکتر می کنی! - تو رو جون شهین جونت بی خیال من شو! - نکنه سر جشن دیشب کلی سرکوفت و سرزنش شدي! درســت زد بــه هــدف. یــاد تمــام حرفهــاي پســردایی بــی انصــافم بغضــی بــزرگ در گلــویم بــه وجــود آورد. - چیــه ســرخ شــدي؟اهــا پــس جنــاب اســتاد شــهر یاري توبیخــت کــرد آره! خوشــحالم فهمیــدين آدماي متحجر و عقب مانده اي هستن! دیگر نتوانستم خونسردیم را حفظ کنم. کاسه صبرم لبریز شد و فریاد زدم: - چی از جون اونا مـی خـواي چـرا ولشـون نمـی کنـی؟ مـی خـواي بـا تـوهین و تحقیـر خـودت رو آروم کنی؟ خسته نشدي؟ دوست داري منم به خونوادت ناسزا بگم. - تو بیجا کردي! - چطور تو می تونی به فامیل من گستاخی و هتاکی کنی من نمی تونم؟! - تو اونا را با خانواده من، با افروزها یکی می کنی؟ - خـانواده دایـی مـن کجـا، خـانواده افـروز کجـا؟ یـک صـدم شـعور و فهمـی کـه خـانواده دایـی اسـدم دارن، افروزها ندارن! - دیگه داري عصبیم می کنی! - فقط تـو حـق دار ي عصـبی بشـی؟ مـن چـی؟ مـن کـه دارم از دسـت کارهـا ي تـو دیوونـه مـی شـم، بـه خـاطر تــو از عزیــزانم بریــدم، بهتــرین دوســتم بــه مــن پشــت کــرد، امـا الان مــی بیــنم هیچــی گیــرم نیومده. - من هیچیم؟ - آره تــو هیچــی نیســتی. مــن احمــق نمــی دونــم چطـوري بـا مــرد بـد دهــن و بــی ادب و روانپریشــی مثل تو زیر یک سقف زندگی کنم بهــزاد ماشــین را متوقــف کــرد و قبــل از آنکــه بــه خــودم بیــایم. ســیلی محکمــی صــورتم را ســوزاند و مـزه شـور خـون دهـانم را پـر کـرد. زخـم دیشـب لـبم پـاره شـده بـود و خـون مـی آمـد. اشـک هـاي گــرمم روي لــب پــاره ام مــی ریخــت و سوزشــش را بیشــتر مــی کــرد امــا دلــم بیشــتر ســوخته بــود! بهزاد دستمالی به سمتم گرفت. - بیا بگیرش. دستش را پس زدم و رویم را برگرداندم. - دستم خشک شد! وقتـی عکـس العملــی از جانـب مــن ندیـد بـا شــدت سـرم را بــه طـرف خـودش چرخانـد و بـا حــرص دســتمال را روي لــبم گذاشــت. محکــم روي دســتش زدم و خــودم دســتمال را گــرفتم. ســرش را روي فرمان گذاشت. - بار اول و آخرم بود قول می دم. - دفعه اولت نبود آمفی تئاتر رو یادت رفت؟ - ببخشین ولی تو با کارات و حرفات ناراحتم می کنی. - به خدا دیگه نمی دونم چیکار کنم تا تو راضی باشی! - می دونم آدم کم حوصله اي شدم اگه تو کمکم کنی بهتر می شم. - تو عوض شدي. - این تویی که عوض شدي. - آره، امـا تـو یـه جـور دیگـه عـوض شـدي دائـم دنبـال بهانـه اي، اون بهـزاد صـبور و آروم نیسـتی. بـا کوچکترین حرف از کوره درمیري و فحش و ناسزا میدي. - دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. - اگــه اون روز تــو ي بــاغ دوبــاره قبولــت کــردم و نخواســتم قصــه عشــقمون پایــان بگیــره فقــط بــه خاطر این بـود کـه فکـر مـی کـردم تـو بهـزاد خـودمی، همـون پسـر مهربـون و خـوش اخـلاق کـه نـازم رو می کشـید و از گـل نـازکتر بـه مـن نمـی گفـت . نـه پسـر عصـبی و بـد دهنـی کـه دم بـه دقیقـه تـوی صورت زنش می زنه! سرش را بلند کرد و با التماس گفت: - خواهش می کنم تمومش کن. لــرزش دســتانش دوبــاره شــروع شــد و قطــرات درشــت عــرق رو ي پیشــانی اش نشســت. دوبــاره بــه قــول خــودش دچــار عارضــه ي ارمغــان آمریکــا شــده بــود. بــا دیــدن حــال ناخوشــش بــاز هــم بــدون اینکه نتیجه اي از بحثمان بگیرم آن را خاتمه دادم. - حالت بهتره؟ می تونی رانندگی کنی؟ - خوبم. دوباره به سوي مقصد حرکت کردیم. - کجا میریم؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خونـه خودمـون! تـوي بـرج آذرخـش در یـه منطقـه فـوق العـاده تـوپ. دو هفتـه دیگـه شناسـنامه ام حاضره، آپارتمان هم فقط یه نظافـت اساسـی مـی خـواد. بـه جـای عروسـی هـم مـی ریـم یـه مـاه عسـل توپ هر دو نیاز به تغییر آب و هوا داریم چطوره؟ با شنیدن کلمه عروسی بـی اختیـار دلـم خـالی شـد . کـابوس هـا یم کـم کـم رنـگ واقعیـت بـه خـود مـی گرفت. - منم حوصله جشن و ریخت و پاش رو ندارم موافقم. جلـوي مجتمـع بسـیار شـیکی نگـه داشـت. مـن پیـاده شـدم امـا بهـزاد همچنـان تـو ي ماشـین نشسـته بود. - چرا پیاده نمی شی؟ - تو برو، من الان برمی گردم .بیا کلیدها رو بگیر. - کجا می ري؟ - کار دارم الان میام. - وایستا منم باهات بیام. بهزاد بی حوصله گفت: - زود برمیگردم. - باشه! راستی، طبقه چندمه؟ - طبقه چهار واحد 16. آپارتمـانش شـیک و بـزرگ امـا شـلوغ و نامرتـب بـود، روي تمـام مبلهـا لبـاس افتـاده بـود، آشـپزخانه کـه از بـس کثیـف و درهـم بـود دل آدم از دیـدنش شـور مـی شـد. سـه تـا اتـاق داشـت دو تـاي آنهـا کــاملا خــالی بــود و فقــط یکــی از آنهــا بــا ســت کامــل خــواب پــر شــده بــود . روي یکــی از عســلی هــا عکــس نــامزد ي قبلــی خــودم را دیــدم. چهــره بچــه ســالی داشــتم. لبخنــدي زدم. خــاك را از رویــش پـاك کـردم. نمـازم را خوانـدم و سـاعتی خوابیـدم. بـا دیـدن سـاعت نـه و ده دقیقـه و خانـه ي تاریـککـه در سـکوت غـرق شـده بـود متوجـه شـدم بهـزاد هنـوز برنگشـته اسـت . از تنهـا یی ترسـیدم امـا هـر چه موبایلش را می گرفتم جواب نمی داد. بی حوصـله جلـو ي تلویزیـون نشسـته بـودم کـه دسـتگ یره ي در چرخانـده شـد و در بـاز شـد . بـا د یـدنرهـام کـه ز یـر بغـل بهـزاد را گرفتـه بـود جـا خـوردم . بـا دسـتپاچگی روسـري را از روي مبـل برداشـتم و سرم کردم. بلوز و شـلوار پوشـیده اي تـنم بـود امـا بـاز هـم از ا ینکـه بـدون مـانتو بـودم معـذب بـودم ولــی وضــعیت بهــزاد نگــرانم کــرده بــود بــی خیــال مــانتو شــدم و سراســیمه بــه ســمتش رفــتم و بــا نگرانی اشاره اي به بهزاد کردم. - چی شده؟ - از خوشحالیه. با عتاب گفتم: - الان چه وقت شوخیه! می گم چی شده؟ - شوخی چیه؟ از خوشحالی اختیارش رو از دست داد. مشکوك دهان بهزاد را بو کردم بوي گند الکل تا مغز سرم نفوذ کرد. اخمهایم را درهم کشیدم و گفتم: - بهزاد کجا بود؟ - بیا کمک کن بذاریمش روي کاناپه بعد برات توضیح می دم. بــا چنــدش طــرف دیگــرش را گــرفتم. از خــوردن زیــاد بیهــوش شــده بــود . و تمــام ســنگینی اش را روي من و رهام انداخته بود. به هر جان کندنی بود او را روي کاناپه گذاشتیم. - برو یه ملافه بیار روش بندازم. همین که ملافه را انداختم. روي مبل رو به روي رهام نشستم و گفتم: - خُب؟ رهام متفکر به من نگاه می کرد و سیگار میکشید. - تو چطور زنی هستی که خبر نداري شوهرش معتاده؟ ناباورانــه نگــاهش کــردم. منتظــر مانــدم کــه آثــار خنــده کــم کــم در چهــره اش نما یــان شــود و مثــل سابق با من شوخی کند اما چهره جدي اش ناامیدم کرد. نالیدم: - رهام تو رو خدا شوخی نکن! - خودش حی و حاضر نگاش کن! بهزاد را که با دهانی باز خرناس می کشید از نظر گذراندم. - باور نمی کنم! - توي این چند ماه به رفتاراش مشکوك نشدي! بی قراري. بد خلقی بهانه گیري بازم بگم؟ شـقیقه هـایم را مالیـدم و در ذهـنم رفتارهـاي بهـزاد را حلاجـی کـردم حـق بـا رهـام بـود . گـاهی مواقـع سرخوش و خوشحال و خـوش تیـپ و گـاهی عصـبی و کلافـه بـود و زیـاد بـه سـر وضـعش نمـی رسـید! امـا هـیچ گـاه دلیـل ایـن رفتارهـا را نمـیفهمیـدم. آنقـدر گـیج بـودم کـه حتـی درسـت نمـی توانسـتم حرف بزنم. - مـــن... فکـــر... نمی... - رهام تو رو خدا راست میگی؟ - همین الان چند تا شیشه زد بالا، قبلش هم دو تا پک هروئین زد. فریاد زدم: - هروئین! وحشـت زده چنــد بـار کلمــه معتـاد را تکــرار کـردم . خــدایا چـه مــی شـنیدم بهــزاد مـن یــه هروئینــی الکلی شده بود! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که.. از گفتن دوستت دارم خجالت می کشد... تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که.❤️.. دنیای او پر از " دوستت دارم" های تو شود!!❤️ 🍃اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که...❤️ وقتی خشمگین میشود زبان به ناسزا و درشت گویی میگشاید..❤️ تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که... صبر و سکوتت رفیق لحظه های او باشد!! 🍃زندگی را سخت نگیر...❤️ دوست داشتن آنقدر سخت نیست که زیربارش شانه خالی کنی.. او که نباشد ، هیچ مرافعه و کشمکشی هم نیست..❤️ اما خانه چنان سوت و کور و خالی میشود که... دلت سخت رنگ تنهایی می گیرد!! دوست داشتن سخت نیست اگر... " تعهد و مهربانی را یاد بگیرید "❤️ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ذهن تو چون باغی است که در آن خشم یا ترس ، عشق یا نفرت می تواند رشد کند و این بستگی به تو دارد که کدام دانه را در آن می کاری. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت هفتاد و ششم خوابم می آمد ، خستگی در جانم جا خوش کرده بود، قدم بر زمین سرد کوفه برمیداشتم، اما آهسته و خسته برمیداشتم، نیاز به محبت داشتم،باز هم از جنس همان دست عجائبی که در خواب دیدم ، کاش آن خواب خوش تمام نمیشد، دستهایم را جمع کرده بودم ، شب سرد بود و پل چوبی از همه جا سرد تر ، سرماي آب فرات، سوز زمستان را همراهی می کرد ، وارد مسجد کوفه که شدم ، هنگامی که مؤذن اذان را گفت ،بدنم عجیب می لرزید، وضو بر من حرام بود، تیمم کردم ،گوشه ای از مسجد ، جداي از مردم نمازم را نشسته خواندم ،و دوباره دستهایم را جمع کردم و در خودم مچاله شدم، مردم اندکی که بعد از نماز ، از مسجد بیرون می رفتند ، با تعجب به من خیره شدند ، چشمانم از فرط خستگی بسته می شد، پیر مردی که همیشه مرا تحویل می گرفت و به خانه اش دعوت می کرد ، متوجه حال و روز خسته و بیمار من شد، با عجله آمد و کنارم نشست ، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت : -چه شده مرد ؟ تو چرا به خود میلرزي مسلمان ! سعی کردم لرزش دندانهایم را نشان ندهم ، ولی نمی شد، گفتم؛ چیزي نـ نـ نیست . - اجازه نمی دهم با این حال و روزت این جا بمانی. بلند شد،دستم را گرفت. - بلندشو برویم ، خانه شان تنها چند قدم با مسجد فاصله داشت ، خانه شان کوچک و فقیرانه بود ، حیاط کوچکی داشت که تنها یک نخل و یک چاه در آن دیده می شد ، جلوتر از من فانوس به دست راه می رفت و یا االله یا االله می گفت ، تا خانواده اش متوجه آمدن مهمان باشند ، پایم را که در اتاق کاه گلی گذاشتم ، با خودم گفتم : معلوم نیست اینجا چه اتفاق ناگواری انتظار مرا می کشد . پتو و بالشتی کنار بخاري هیزمی پهن کرد و گفت : بیا مسلمان ، بیا ... همینجا استراحت کن کمی حالت بهتر شود . با سر تشکر کردم ولحظاتی بعد چنان به خواب رفتم که تا ظهر هیچ صدایی را نشنیدم ، خوابی عمیق که بیشتر شباهت به مرگ داشت . ظهر بود که با صداي باز شدن در اتاق چشمم را باز کردم ، صاحبخانه با ظرفی از نان و خرما به عیادتم آمده بود ، با دیدن من لبخند زد ، ابروهایش را بالا داد و چین زیادی روی پیشانی اش افتاد. - به به می بینم که حالت بهتر است، سر صبح جان به لب مان کردی مسلمان ، با دیدنت گمان کردم تا ساعتی دیگر میمیری. دست ترك خورده و پیرش را بر پیشانی ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر تب ات هم کمتر شده. لبخند زدم و گفتم : بله خدا را شکر بهترم . ظرف خرما و نان را جلوي من گذاشت و گفت : بخورکه جان بگیري . آهی کشید و ادامه داد: پریشان حالی تورا که دیدم ، یاد جوانی خودم افتادم ، من هم جوانی عاشق و پریشان حال بودم . - اینها روی پیشانی ام نوشته شده؟ لبخندي عالمانه بر لبش نشست و گفت: چیزي که پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه نمی بیند، آنقدر درد عشق کشیده ام که عشق را از چشم هر جوانی می خوانم، من هم روزی عاشق بودم، و اسم معشوقه ام حمیده بود ، از خانه بیرون نمی آمد، این کارش خیلی عذابم می داد، آن زمان کارم ماهیگیری بود ، همه زندگی ام یک قایق پارویی بود و یک تور ماهیگیری، گاهی که می دیدمش سرش را پایین می انداخت، خانه معشوقه من در ساحل فرات بود، هر روز نزدیک خانه شان پارو می زدم تا یک بار دیگر او را ببینم و او هر روز بی محلی می کرد، من هم هر روز پا فشاري و اصرار . ساکت شد و به پنجره خیره ماند ، - خب بعدش چه شد ؟ به من خیره شد و گفت : اصرار من بر بی محلی های او چربید ، الحق حمیده زن زندگی بود ، اینجا همان خانه ای است که با هزار عشق بنا کردیم. بیرون از پنجره را نشان داد و گفت؛ -آن نخل خشکیده را ببین . آن نخل را روز اول زندگی مان کاشتیم، با هم آبش دادیم، در کنار ما بزرگ و بزرگتر شد و خودمان خرما از آن چیدیم . ولی بعد از اینکه لیلا رفت و مرا به حالم گذاشت . - طلاق گرفت ؟ - نه پسرم... ، مریض شد و از دنیا رفت. - خاکش بقاي عمر شما ، می فرمودید . - مدتی بعد از رفتن حمیده، نخل هم خشک شد، نمی دانم چرا به این روز افتاد ، اما نبریدمش ، دلم نمی آمد اره به جانش بیاندازم ، نامش را گذاشتم نخل عشق ، چون تنها او حال مرا میفهمد ، شک ندارم نخل ها هم عاشق می شوند ، حتماً این نخل هم عاشق لیلا بوده که بعد از او دوام نیاورد. - می توانم حال شما را بفهمم ،درباره نخل همین را می دانم که شبیه ترین درخت به انسان است، سر انسان را بزنی می میرد، نخل هم همینطور ، با این وجود بعید نیست گرفتار عشق شود ، هر که سری برای بر باد دادن دارد، عشق هم سراغش را می گیرد . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد و هفتم پیر مرد نفسی پر از آه کشید و گفت؛ آري، عشق جلادي است که یک بار درخانه هر کس می نشیند، نان و خرماي بی ارزشی است که نمی خوري ؟ - نه نه اینطور نیست . خرما ها خشک و رنگ و رو رفته بودند ، ولی برایم اهمیت نداشت ، گرسنه بودم به حدی که سنگ هم برایم لذیذ بود ، مقداری خرما و نان جو را در دهانم گذاشتم که صاحبخانه خیالش راحت شود ، نگاهی به من کرد و گفت : چند لقمه اي که میل کنی می آیم . این را گفت و از اتاق بیرون رفت، حس خوشایندی نداشتم، معلوم بود روز و شبشان به سختی می گذرد، از در و دیوار خانه شان معلوم بود که چند سالی است گل کاری نشده است ، لقمه دوم را در دهانم گذاشتم، سر صدا می آمد ، میل به شنیدن دعوا های خانوادگی را نداشتم، فال گوش ایستادن در خانه صاحب خانه ای که مرا از مرگ نجات داده بود، مساوی بود با خیانت ، نمک خانه شان را خوردم ، نمکدان شکستن مردانگی نبود ،اما هرچه می کردم صدایشان را نشنوم نمی شد، همه چیز را واضح می شنیدم ، مخصوصاً وقتی فهمیدم درباره من صحبت می کنند ، دیگر نمی توانستم گوش هایم را ببندم . صداها هر لحظه بالاتر می رفت : - ما خودمان نانی براي خوردن نداریم ، آنوقت ، تو مهمان دعوت می کنی ، آن هم غریبه ای که معلوم نیست از کدام تیر و طائفه است . - جَعده آرام باش ، مهمان حبیب خداست، خداي ناکرده می شنود ، خدا برکت را از سفره مان می برد، مگر تو عرب جاهلی که دنبال تیر و طائفه مردم می گردي ! مسلمان زاده است، نان ونمک اندکی داریم ، با او تقسیم می کنیم . - خب است خب است ، حالا انگار از مردانگی اش سفره مان پر از نان گندم و حلواي تن تنانی است که می گوید می ترسم برکت برود ، که به این فقر و فلاکت می گوید برکت پیر مرد! - عجب ناشکري جَعده، تا جوان بودم کار کردم و خودم را به پاي تو پیر کردم ، نان گندم نداشتیم بخوریم ، غیرت که داشتم تا شبی گرسنه سربه زمین نگذاری. - بس است ، تازگی ها زبانت هم درازتر شده ، آن که پیر شد من بودم که با فقر و نداری تو ساختم،کدام زن با این ... صدایشان در هم شد . - یا امام حسن مجتبی.... - نداري تو کنار می آمد . - آن جعده تو را کشت ، این جعده هم مرا می کشد . - چه گفتی ، چه گفتی خِرفت . - همان که شنیدی، تو فکر می کنی تازه جوانی ، که به من می گویی پیر مرد . - الحق که باید در جوانی می کشتمت . از خجالت داشتم آب می شدم ، لقمه اي را که دست گرفته بودم ، زمین گذاشتم و از جایم بلند شدم تا از خانه اي که سر من دعوا می گرفتند بیرون بروم، حقارتی از این بالاتر که آدم خودش بفهمد جایش آنجا نیست ، و با پای خودش بیرون برود؟ نباید از حیاط می گذشتم تا آنها مرا ببینند ، در را باز کردم ، صدای پیر مرد بلند تر از قبل به گوش می رسید . - بیا بکش هنوز هم دیر نشده بانو جعده ، اما با کشتن من دیگر معاویه ای نیست که به تو درهم و دینار بدهد . خانه شان دیوار نداشت و پرچین به اندازه ای جمع شده بود که می توانستم خودم را از آن رد کنم و به بیرون برسانم ، پرچین را کمی بیشتر کنار زدم و از پشت خانه شان سر در آوردم ، زمینی بی حاصل شبیه بیابان البته با تعداد اندکی نخل که فاصله زیادی با هم داشتند ، باید همین پشت خانه ها می رفتم تا مسیر خیابان را پیدا کنم ، به سیمرغ که همراه من می آمد و هر وقت که جا می ماند می پرید ، نگاه کردم ، با خودم گفتم : کاش کمی از این شنگول بودن سیمرغ را من داشتم ، بی خیال از همه جا می رقصد و ذوق می کند ، نمی دانم این حیوان از چه خوش است ! ساختمانی عجیب نظر مرا به خود جلب کرد، ایستادم ، هر چه نگاهش می کردم به نتیجه ای نمیرسیدم ، ساختمانی در این زمین بی حاصل که انگار به زیر زمین راه داشت ، چند قدم جلو رفتم و جلوي درب ورودی اش ایستادم، در نداشت، جلو باز بود چهار دیواري که شبیه به یک اتاق کوچک بود مثل اتاق هاي دیگر ، ولی درونش پر از پله بود . پله هایی که نور خورشید فقط می توانست تا قسمتی از پله ها را نشانم دهد، فکري به سرم زد ، یک زیر زمین متروکه از حقارت رفتن به خانه این و آن که بهتر است، تکه ای از لباسم را پاره کردم، بر سر چوبی بستم و به زحمت، مشعلی ساختم و آتشی روشن کردم، روی پله اول ایستادم، مشعل را جلوی خودم گرفتم ، هرچه به چشم می رسید ، پله هایی بود که مورب به داخل زمین راه می یافت ولی انتهای پله ها معلوم نبود، پله ها را آرام آرام و با احتیاط پایین می رفتم ، درو دیوارش شباهتی به آب انبار نداشت و این مرا بیشتر به تعجب وا میداشت ، دیوارها پر بود از نقشهایی عجیب و غریب با رنگ سرخ که بدن حیوان و سرشان سر انسان بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹
☕ قسمت هفتاد و هشتم کمی میترسیدم، هر قدمی که میگذاشتم صدای قدمهایم چند بار تکرار میشد، صدازدم : - کسی نیست نیست نیست نیست. و صدایم همانطور می پیچید تا اینکه کم کم محو شد، پله ها را یک یه یک پایین می رفتم ، احساس می کردم کس دیگری هم غیر از من آنجا هست ، انگار از آنجا صدای دیگری هم می آمد، از ترس سرم را برگرداندم و به پشت سر نگاه کردم، با نور فاصله زیادی داشتم، ناگهان در یک لحظه، بقچه اي که در دستم بود، از دستم کنده شد، جَستی به عقب زدم و دویدم دنبالش، سگ سیاهی که بقچه را از من قاپیده بود به بالای پله ها فرار می کرد ، داد می زدم ، نه نه نبر و همراه با همین جملات دنبالش دویدم . سگ سیاه ، بی توجه می دوید، نفسم سخت بالا می آمد ولی نمی توانستم از بقچه اي که لباس هاي گرمش در این آوارگی بیش از همه چیز نیازم می شد بگذارم، سگ خیلی جلوتر از من بود ، کنار یک تپه شنی کوچک بقچه را با پاهایش نگه داشت و چندبار به دندان کشید، چیزي که حاصلش نشد ، بقچه را گذاشت و رفت ، بالاي بقچه که رسیدم ، شروع کردم به غُر زدن؛ - آخر چرا چیزی را که به دردت نمی خورد میدزدی، حیوانی دیگر! نمی فهمی داری چه می کنی. سگ چند قدم آنطرف تر نشست و همچنان که دست و پایش را می لیسید، مرا نگاه می کرد ، نگاهش کردم و پیش خودم گفتم؛ چه بگویم آخر ، او چه می فهمد؟ لحظه ای چشم از سگ برداشتم چشمم به خیابان افتاد و چشمانم کم کم گرد شدند، کسی را که دیدم شبیه پدر محبوبه بود ، تپه شنی مانع دیدم می شد، روي تپه دراز کشیدم ، تا آنها نتوانند مرا ببینند، همین که اول تا آخر کاروان را وارسی کردم، ناخودآگاه زیر لب گفتم : یا خدا ... چه خبر است اینجا . چیزي که میدیدم عین حقیقت بود ، اما نمی توانستم باور کنم، پدر محبوبه زخمی بود و همه کاروان بدون بار می رفتند ، تنها چند اسب همراه کاروان بود و چند گاری که کشته شدگان را در آن گذاشته بودند، زنانی که در گاری ها نشسته بودند، بعضی از لباس ها پاره و زخمی بود، سرتاسر کاروان را نگاه کردم، چند بار زیر لب گفتم؛ محبوبه ...محبوبه ... اما هرچقدر چشم گرداندم محبوبه را ندیدم ، نگاهم به یکی از گاري ها جلب شد، خواهر بزرگتر محبوبه، بالای سر میتی نشسته بود ، نه یک میت ، بلکه چند میت، با دیدن این صحنه به هم ریختم، سرم را پایین گرفتم، دیگر تحمل دیدن نداشتم ، قطره اشکی گوشه چشمم جمع شد، دلم مثل سیر و سکه می جوشید، همه گرفتاري هاي زندگی ام در این یک ماه گذشته یادم آمد . بلند شدم تا بروم ، چند قدم هم برداشتم ، یادم آمد جایی برای رفتن ندارم نه میل برگشتن به خانه داشتم ، نه جایی برای آرامش ، از این بی کسی پاهایم سست شد ، روي زمین زانو زدم ، سرم را روي خاك گذاشتم ، چند نفس عمیق کشیدم، همه استخوان هایم درد می کرد، سرم را بالا گرفتم ، دستهایم را رو به آسمان بلند کردم ، زانوهایم روی خاک بود و توان بالا آمدن را نداشت ، دلم می خواست خودم را تخلیه کنم، همه چیز را فراموش کنم ، چشمانم را رو به آسمان بستم و فریاد زدم : - خداااااااااا... پس تو کجاااایی .... ؟مگر حال و روز مراا نمی بینی. دوباره روي زمین افتادم و چشمانم مثل ابر بهار ، باریدن گرفت آرام روي خاك دست کشیدم و چند بار زیر لب گفتم : خدا، خدا ، خدا . هربار می گفتم خدا ، جگرم بیشتر آتش می گرفت ، دیگر نفسی براي گریه کردن هم نداشتم، سخت است جوانی با آن همه غرور به هق هق بیفتد ، با نفسی که بالا نمی آمد گفتم : پس چرا جوابم را نمی دهی خدا ، مگر تورا صدا نمی زنم؟ رسیده بودم به پایان زندگی ، لحظه اي صدایم را قطع کردم، آرام شدم ، فکر کردم و به تنها نتیجه اسکه رسیدم این بود که زندگی دیگر فایده ای ندارد، و تنها راهی که برای رفتن داشتم ، بیابان بود، مرگ در بیابان برایم از زندگی در میان مردم دو رنگ بیشتر می ارزید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد ونهم بلند شدم ، دستم را محکم مشت کردم، یک قدم برداشتم زیر چشمی سیمررغ را دیدم که پشت سرم قدم برداشت، با عصبانیت سرش فریاد زدم : تو بمان ، هنوز کارت به آنجا نرسیده که با من بمیری. اما سیمرغ انگار حرفم را نشنیده باشد ، دنبالم می آمد . - تو نباید بیایی، این را بفهم و برگرد . اما سیمرغ این حرف ها حالی اش نبود ، هرچه که همراهم بود روی زمین انداختم ، تیر،کمان، بقچه، هدیه محبوبه، دستم را مشت کردم ، دم و بازدمم عمیق شده بود ، چشمانم را بستم و رو به بیابان دویدم، آن قدر دویدم که چشمم تار رفت و ناگهان دنیا برایم تاریک شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزي احساس نکردم . ____ چشمانم را کمی باز کردم ، همه چیز را تار و تاریک می دیدم ،چند بار آرام چشمم را باز و بسته کردم تا بتوانم تصاویر مبهم را بهتر ببینم ، روی قوزک پایم احساس خیسی میکردم، همین سرد باعث شده بود چشمانم را باز کنم، بالاخره توانستم ببینم کسی درکنارم نشسته، برای چندمین بار چشمم را بستم ، خستگی و نا امیدي اجازه نمیداد برای بار دیگر چشمم را باز کنم ، ولی با زحمت چشمم را باز کردم، خواستم حرفی بزنم اما سرفه امانم نداد با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : استاد ! انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از استادی که نزدیک به یکسال بود او را ندیده بودم . استاد سرش پایین بود و کار خودش را انجام می داد ، درد را عمیق احساس می کردم ،چشمانم سیاهی می رفت ، اما درد را به خوبی حس می کردم ، قسمتی از پاي سمت راستم تیر می کشید و قسمت دیگر از همان پا شدیداً درد می کرد . چشمانم بدون اجازه از من بسته شدند. __ زیر پایم سفید بود ، لباسم هم سفید و چشم گیر بود ، لباسم شباهت زیادی به دشداشه داشت ولی با آن فرق می کرد، چشمم را از لباس گرفتم و به همه طرف نگاه کردم، چیزي جز سفیدي دیده نمی شد، آسمان همانقدر سفید بود که زمین سفید بود، راست و چپ، هیچکدام باهم فرقی نداشتند، کم کم مضطرب شدم، احتمال دادم خواب باشم ، با خودم گفتم حتما دارم خواب می بینم، زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم چیزي که می دیدم قابل باور نبود ، حتی دنیای پشت سر هم سفید بود، قدمی به جلو برداشتم، اما جلو با پشت سر ، راست و چپ هیچ فرقی باهم نداشتند، جلو رفتن در یک همچین جایی چه فایده اي می تواند داشته باشد، وقتی همه جا یک شکل است وهیچ فضایی وجود ندارد؟ این را می دانستم ، اما قدم هایم را تند تر و محکم تر از قبل برداشتم ، مکان نامأنوس بود و براي من کمی ترسناك به نظر می رسید، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم تا خطری مرا تهدید نکند، ناگهان صداي آشنایی مرا صدا زد : - محمد همانجا خشکم زد ، به شدت ترسیده بودم ، گفتم : کیستی ؟ گفت : یک آشنا - نمیدانم صدایت از کجا می آید . جوابم را نداد ، - کجا مخفی شده اي ؟ جواب بده . - گفته بودي خدا صدایت را نمی شنود . نمی دانم او از کجا می دانست ، انگار از غیب خبر داشت. گفت محمد حسن توکه می دانی خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است . از ترس دور خودم می چرخیدم ، به هرطرف نگاه می کردم او را ببینم ولی ممکن نبود. - اگر میشنود پس چرا جواب آن همه عجز و ناله های مرا نداد . گفت؛ او به تو نزدیک است، شاد تو دور شده ای که صدایش را نمی شنوی. حرفش مثل تیر در قلبم نشست، او راست می گفت ، محبوبه خدا را از من گرفته بود، همه فکر و ذکرم طی آن مدت شده بود محبوبه و خدا دیگر جایی در قلب من نداشت - محمد ... محمد ... با صداي استاد از دنیاي سفید رویا بیرون آمدم. - خواب می دیدي ؟ چشمانم را روي هم گذاشتم ، با خجالت سلام کردم و با صدای آرامتری گفتم؛ مدت هاست که خواب می بینم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هشتاد استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟ - نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم . سرفه اي خشک از داانم خارج شد. - چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟! استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی. دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی. استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم . کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند . کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی . تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند . گفتم : مهاجرت! به کجا؟ - به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم . - استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ... - نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی . - قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم . - تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟. لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم. - خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم . - می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است . - فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی . دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد . نا امیدی حیله شیطان است محمد جان . - نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد . استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم. - استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است. استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت : - خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده . - اما دیگر محبوبه اي نیست . - تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم. جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده. بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت. - حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78