eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت هفتاد و هشتم کمی میترسیدم، هر قدمی که میگذاشتم صدای قدمهایم چند بار تکرار میشد، صدازدم : - کسی نیست نیست نیست نیست. و صدایم همانطور می پیچید تا اینکه کم کم محو شد، پله ها را یک یه یک پایین می رفتم ، احساس می کردم کس دیگری هم غیر از من آنجا هست ، انگار از آنجا صدای دیگری هم می آمد، از ترس سرم را برگرداندم و به پشت سر نگاه کردم، با نور فاصله زیادی داشتم، ناگهان در یک لحظه، بقچه اي که در دستم بود، از دستم کنده شد، جَستی به عقب زدم و دویدم دنبالش، سگ سیاهی که بقچه را از من قاپیده بود به بالای پله ها فرار می کرد ، داد می زدم ، نه نه نبر و همراه با همین جملات دنبالش دویدم . سگ سیاه ، بی توجه می دوید، نفسم سخت بالا می آمد ولی نمی توانستم از بقچه اي که لباس هاي گرمش در این آوارگی بیش از همه چیز نیازم می شد بگذارم، سگ خیلی جلوتر از من بود ، کنار یک تپه شنی کوچک بقچه را با پاهایش نگه داشت و چندبار به دندان کشید، چیزي که حاصلش نشد ، بقچه را گذاشت و رفت ، بالاي بقچه که رسیدم ، شروع کردم به غُر زدن؛ - آخر چرا چیزی را که به دردت نمی خورد میدزدی، حیوانی دیگر! نمی فهمی داری چه می کنی. سگ چند قدم آنطرف تر نشست و همچنان که دست و پایش را می لیسید، مرا نگاه می کرد ، نگاهش کردم و پیش خودم گفتم؛ چه بگویم آخر ، او چه می فهمد؟ لحظه ای چشم از سگ برداشتم چشمم به خیابان افتاد و چشمانم کم کم گرد شدند، کسی را که دیدم شبیه پدر محبوبه بود ، تپه شنی مانع دیدم می شد، روي تپه دراز کشیدم ، تا آنها نتوانند مرا ببینند، همین که اول تا آخر کاروان را وارسی کردم، ناخودآگاه زیر لب گفتم : یا خدا ... چه خبر است اینجا . چیزي که میدیدم عین حقیقت بود ، اما نمی توانستم باور کنم، پدر محبوبه زخمی بود و همه کاروان بدون بار می رفتند ، تنها چند اسب همراه کاروان بود و چند گاری که کشته شدگان را در آن گذاشته بودند، زنانی که در گاری ها نشسته بودند، بعضی از لباس ها پاره و زخمی بود، سرتاسر کاروان را نگاه کردم، چند بار زیر لب گفتم؛ محبوبه ...محبوبه ... اما هرچقدر چشم گرداندم محبوبه را ندیدم ، نگاهم به یکی از گاري ها جلب شد، خواهر بزرگتر محبوبه، بالای سر میتی نشسته بود ، نه یک میت ، بلکه چند میت، با دیدن این صحنه به هم ریختم، سرم را پایین گرفتم، دیگر تحمل دیدن نداشتم ، قطره اشکی گوشه چشمم جمع شد، دلم مثل سیر و سکه می جوشید، همه گرفتاري هاي زندگی ام در این یک ماه گذشته یادم آمد . بلند شدم تا بروم ، چند قدم هم برداشتم ، یادم آمد جایی برای رفتن ندارم نه میل برگشتن به خانه داشتم ، نه جایی برای آرامش ، از این بی کسی پاهایم سست شد ، روي زمین زانو زدم ، سرم را روي خاك گذاشتم ، چند نفس عمیق کشیدم، همه استخوان هایم درد می کرد، سرم را بالا گرفتم ، دستهایم را رو به آسمان بلند کردم ، زانوهایم روی خاک بود و توان بالا آمدن را نداشت ، دلم می خواست خودم را تخلیه کنم، همه چیز را فراموش کنم ، چشمانم را رو به آسمان بستم و فریاد زدم : - خداااااااااا... پس تو کجاااایی .... ؟مگر حال و روز مراا نمی بینی. دوباره روي زمین افتادم و چشمانم مثل ابر بهار ، باریدن گرفت آرام روي خاك دست کشیدم و چند بار زیر لب گفتم : خدا، خدا ، خدا . هربار می گفتم خدا ، جگرم بیشتر آتش می گرفت ، دیگر نفسی براي گریه کردن هم نداشتم، سخت است جوانی با آن همه غرور به هق هق بیفتد ، با نفسی که بالا نمی آمد گفتم : پس چرا جوابم را نمی دهی خدا ، مگر تورا صدا نمی زنم؟ رسیده بودم به پایان زندگی ، لحظه اي صدایم را قطع کردم، آرام شدم ، فکر کردم و به تنها نتیجه اسکه رسیدم این بود که زندگی دیگر فایده ای ندارد، و تنها راهی که برای رفتن داشتم ، بیابان بود، مرگ در بیابان برایم از زندگی در میان مردم دو رنگ بیشتر می ارزید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد ونهم بلند شدم ، دستم را محکم مشت کردم، یک قدم برداشتم زیر چشمی سیمررغ را دیدم که پشت سرم قدم برداشت، با عصبانیت سرش فریاد زدم : تو بمان ، هنوز کارت به آنجا نرسیده که با من بمیری. اما سیمرغ انگار حرفم را نشنیده باشد ، دنبالم می آمد . - تو نباید بیایی، این را بفهم و برگرد . اما سیمرغ این حرف ها حالی اش نبود ، هرچه که همراهم بود روی زمین انداختم ، تیر،کمان، بقچه، هدیه محبوبه، دستم را مشت کردم ، دم و بازدمم عمیق شده بود ، چشمانم را بستم و رو به بیابان دویدم، آن قدر دویدم که چشمم تار رفت و ناگهان دنیا برایم تاریک شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزي احساس نکردم . ____ چشمانم را کمی باز کردم ، همه چیز را تار و تاریک می دیدم ،چند بار آرام چشمم را باز و بسته کردم تا بتوانم تصاویر مبهم را بهتر ببینم ، روی قوزک پایم احساس خیسی میکردم، همین سرد باعث شده بود چشمانم را باز کنم، بالاخره توانستم ببینم کسی درکنارم نشسته، برای چندمین بار چشمم را بستم ، خستگی و نا امیدي اجازه نمیداد برای بار دیگر چشمم را باز کنم ، ولی با زحمت چشمم را باز کردم، خواستم حرفی بزنم اما سرفه امانم نداد با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : استاد ! انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از استادی که نزدیک به یکسال بود او را ندیده بودم . استاد سرش پایین بود و کار خودش را انجام می داد ، درد را عمیق احساس می کردم ،چشمانم سیاهی می رفت ، اما درد را به خوبی حس می کردم ، قسمتی از پاي سمت راستم تیر می کشید و قسمت دیگر از همان پا شدیداً درد می کرد . چشمانم بدون اجازه از من بسته شدند. __ زیر پایم سفید بود ، لباسم هم سفید و چشم گیر بود ، لباسم شباهت زیادی به دشداشه داشت ولی با آن فرق می کرد، چشمم را از لباس گرفتم و به همه طرف نگاه کردم، چیزي جز سفیدي دیده نمی شد، آسمان همانقدر سفید بود که زمین سفید بود، راست و چپ، هیچکدام باهم فرقی نداشتند، کم کم مضطرب شدم، احتمال دادم خواب باشم ، با خودم گفتم حتما دارم خواب می بینم، زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم چیزي که می دیدم قابل باور نبود ، حتی دنیای پشت سر هم سفید بود، قدمی به جلو برداشتم، اما جلو با پشت سر ، راست و چپ هیچ فرقی باهم نداشتند، جلو رفتن در یک همچین جایی چه فایده اي می تواند داشته باشد، وقتی همه جا یک شکل است وهیچ فضایی وجود ندارد؟ این را می دانستم ، اما قدم هایم را تند تر و محکم تر از قبل برداشتم ، مکان نامأنوس بود و براي من کمی ترسناك به نظر می رسید، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم تا خطری مرا تهدید نکند، ناگهان صداي آشنایی مرا صدا زد : - محمد همانجا خشکم زد ، به شدت ترسیده بودم ، گفتم : کیستی ؟ گفت : یک آشنا - نمیدانم صدایت از کجا می آید . جوابم را نداد ، - کجا مخفی شده اي ؟ جواب بده . - گفته بودي خدا صدایت را نمی شنود . نمی دانم او از کجا می دانست ، انگار از غیب خبر داشت. گفت محمد حسن توکه می دانی خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است . از ترس دور خودم می چرخیدم ، به هرطرف نگاه می کردم او را ببینم ولی ممکن نبود. - اگر میشنود پس چرا جواب آن همه عجز و ناله های مرا نداد . گفت؛ او به تو نزدیک است، شاد تو دور شده ای که صدایش را نمی شنوی. حرفش مثل تیر در قلبم نشست، او راست می گفت ، محبوبه خدا را از من گرفته بود، همه فکر و ذکرم طی آن مدت شده بود محبوبه و خدا دیگر جایی در قلب من نداشت - محمد ... محمد ... با صداي استاد از دنیاي سفید رویا بیرون آمدم. - خواب می دیدي ؟ چشمانم را روي هم گذاشتم ، با خجالت سلام کردم و با صدای آرامتری گفتم؛ مدت هاست که خواب می بینم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هشتاد استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟ - نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم . سرفه اي خشک از داانم خارج شد. - چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟! استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی. دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی. استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم . کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند . کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی . تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند . گفتم : مهاجرت! به کجا؟ - به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم . - استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ... - نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی . - قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم . - تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟. لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم. - خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم . - می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است . - فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی . دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد . نا امیدی حیله شیطان است محمد جان . - نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد . استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم. - استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است. استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت : - خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده . - اما دیگر محبوبه اي نیست . - تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم. جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده. بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت. - حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
موفقيت يعنی : ازمخروبه های شکست ،کاخ پيروزی ساختن موفقيت يعنی : خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند موفقيت يعنی : ازتجارب انسانهای موفق درس گرفتن موفقيت يعنی : خسته نشدن از مبارزه با دشواريها موفقيت يعنی : هميشه جانب حق را نگاه داشتن موفقيت يعنی :اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن موفقيت يعنی : باشرايط مختلف خود را وفق دادن موفقيت يعنی : حفظ خونسردی در شرايط دشوار موفقيت يعنی : از ناممکن ها ، ممکن ساختن موفقيت يعنی : نا کامی ها را جدی نگرفتن موفقيت يعنی : تکيه گاه بودن برای ديگران موفقيت يعنی : توانايي دوست داشتن موفقيت يعنی : عاشق زندگی بودن موفقيت يعنی : با آرامش زيستن موفقيت يعنی : قدردان بودن موفقيت يعنی : صبور بودن 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی_مرغ_الهی_بود_بلبل_بستان.mp3
6.43M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح آمده بر پهنه‌ٔ آفاق گذر کن پلکی بزن و بر رُخ ِ دلدار نظر کن این پیلهٔ خمیازه گیِ صبحگهان را با خنده‌ٔ پروانگی‌ات دست به سر کن 🌸 امیـدوارم امـروز 💗 نــقــــاشِ هـســتـی 🌸 از پالتِ تقدیر زیباترین 💗 رنـــــــگ را روی بــــــومِ 🌸 زنـدگیتون نقاشی کنـہ 💗 تــــــا زیــبــاتـــریـــن 🌸 رنـگین کـمـانِ احسـاس 💗 در زنـدگیتـون شکل بگیـره 🌸 لحظه‌هاتون بـخیـر و زیــبــا 💗 الهی دلتون شاد،لبتون خندان 🌸 سفره تون پُـر خیر و برکت 💗 قلبتون مملو از آرامش باشه 🌸 روزتون معطر به بوی‌ مهربانی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.48M
اگر با شکست‌های موقت مواجه شدید به معنای بازنده بودن شما نیست، در حقیقت پلی برای پیشرفت است. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نود_و_دوم - خونـه خودمـون! تـوي بـرج آذرخـش در یـه منطقـه فـوق العـاده تـوپ
صدایی درونـم بـر مـن نهیـب زد: «بلنـد شـو سـهیلا تـا دیـر نشـده از ایـن جـا بـرو ! بـه جهـنم کـه جشـن گـرفتن، بـا مونـدنت بــدبخت مـی شـی، تــا کـی مـی خـواي لال مـونی بگیـري؟ ایــن مـرد الکلـی تمــام زنـدگیت رو بـه فنـا مـی ده. بـه چـی دلـت رو خـوش کـردي؟ اگـه امشـب پیشـش بمـونی راه برگشـت بــرات سـخت تـر مـیشــه! تــو هنــوز هــیچ تعهــدي بــه بهــزاد نــداري! تــا اوضـاع از ایــن بــدتر نشــده تــرکش کــن.» بــا عــزم جــزم شــده ام بــه اتــاق رفــتم و لباســم را پوشــیدم و چمــدان کوچــک دســت نخـورده ام را کـه گوشـه ا ي از اتـاق گذاشـته بـودم برداشـتم و قصـد تـرك اتـاق را داشـتم کـه رهـام را دیدم به چهارچوب در اتاق، تکیه زده و نگاهم می کند. - داري ترکش می کنی؟ - با خیانتش، با اخلاق بدش ساختم اما با اعتیادش نمی تونم. - براي همیشه؟ - باید زودتر از اینها تمومش می کردم. - یه نیم ساعت وقت داري؟ - براي چی؟ - یه چیزاي هست که باید بدونی، خیلی وقته که می خوام بهت بگم اما وقتش پیش نیومده بود. - اگه درباره بهزاده، من همه چی رو می دونم. - مطمئنم همه را بهت نگفته. - دیگه فرقی نمی کنه! می بینی که دارم ترکش می کنم. - چه سخت می گیري! حالا نیم ساعت دیرتر بري، مثلاً چی می شه! - خیلی خب فقط زودتر، دیگه تحمل اینجا رو ندارم. از اینکـه قــرار بــود بـاز هـم قضــایاي پشــت پــرده اي از زنــدگی بهـزاد بــرایم آشــکار شــود مضــطرب بـودم . بـا ذهنـی مشـوش روي تخـت نشسـتم و بـی قـرار منتظـر آمـدن رهـام کـه بـرا ي آوردن صـندلی از اتـاق بیـرون رفتـه بـود شـدم . طـولی نکشـید کـه صـندل ی بـه دسـت بـه اتـاق آمـد و روبـریم نشسـت. پاهـایش را روي هـم انـداخت و سـیگار دیگـري روشـن کـرد. هـر چقـدر مـن نـاآرام بـود او خونسـرد و راحت لم داده و سـیگار مـی کشـید. بـا حـرص بـه حرکـاتش نگـاه کـردم کـه ناگهـان بـا تمـام قـدرت دودش را در صورتم رها کرد. از سرفه ام خندید. - چیکار می کنی؟! حالم رو بهم زدي! رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد: - از همــین پاســتوریزه بودنــت خوشــم مــی اومــد. تــو رو بــرا ي خوشــگلیت نمــی خواســتم. از تــو خوشگلتر دور و برم زیاد بـود . ظـاهراً اهـل دوسـت پسـر نبـود ي امـا بـرا ي اینکـه مطمـئن بشـم بـا چنـد تـا از رفیقـام امتحانـت کـردم. وقتـی دوسـتام مـی گفـتن چـراغ سـبز نشـون نمـی دي از خوشـحالی بـال درآوردم. دلـم مـی خواسـت آینـده ام رو بـا تـو بسـازم. تـو زن زنـدگی بـودي. آرزو بـه دلـم مونـد یـه روز بوي غذا از خونه مـون بیـاد و همـه دور هـم سـر یـه میـز غـذا کوفـت کنـیم. امـا مـادرم زن زنـدگی نبـود و نیسـت. دلـم نمـی خواسـت آینـده ام مثـل بابـام باشـه دورادور هـوات رو داشـتم امـا تـا فهمیـدم تـورج اومـده خواسـتگاریت احسـاس خطـر کـردم. نمـیدونسـتم چیکـار کـنم و چطـوري حـرف دلـم رو بهـت بگـم. تصـمیم گـرفتم از نـادر کمـک بخـوام بهـش گفـتم عاشـقت شـدم خندیـد و مسـخره ام کـرد . امـا وقتـی سـماجتم رو دیـد فهمیـد قضـیه جدیـه! مـیدونسـتم نـادر تـو ي خونـواده ات نفـوذ داره و حــرفش بــرو داره و مــی تونــه بــه راحتــی خونــواده ات و بــه خصــوص تــو رو راضــی کنــه، امــا بــی وجـدان در قبـال تـو یـه شـرط سـنگین گذاشـت. گفـت: «یـک چهـارم سـهم الارثـت مـال مـن!» آدمـاي طمــاع و پــول پرســت و بــی وجــدان زیــاد دیــده بــودم امــا نــادرِ شــما یــه چیــزه دیگــه بــود. چــاره اي نداشــتم. تــو روي بابــام وایســتادم و گفــتم؛ ســهم الارثــم رو بــده! از نــاراحتی دیوونــه شــد و زد تــوي گوشـم. چنـد مـاه قهـر و داد و فریـاد و فـرار از خونـه فایـده نکـرد و یـه پاپاسـی هـم گیـرم نیومـد. از اون طـرف نـادر هـی تحـت فشـار قـرارم مـی داد و مـی گفـت؛ سـهیلا خواسـتگار داره. تنهـا راهـی کـه داشـتم ایـن بـود کـه سـند سـازي کـنم و بخشـی از زمینـاي شـمال بابـام رو بفروشـم. امـا بـراي اینکـه شک نکنـه بایـد آهسـته و بـه مـرور زمینـاش رو آب مـی کـردم کـه خیلی وقـت گیر بـود . نـادرم گیرداده بــود کــه مــی خــواد بــره آمریکــا و لنــگ پولــه ! داغــون بــودم . بــراي رفیــق فــابریکم درد و دل کردم. اونم یـه پیشـنهاد بـه مـن داد . گفـت؛ بـرا ي اینکـه سـهیلا رو از دسـت نـدي بایـد بـه طـور موقـت بدسـت یـه آدمـی کـه خیلـی قبـولش داري بسـپاري! اولـش فکـر کـردم منظـورش دزدیـدن توئـه، امـا وقتــی بــرام مطلــب رو روشــن کــرد، مخالفــت کــردم . رفیــق شــفیق مــا پیشــنهاد یــه نــامزدي ســوري کـرده بـود. یعنـی یـه مـدت باهـات نـامزد مـی شـه تـا مـن کـارم رو راسـت و ریسـت کـنم و تـوي اون برهه تو با کسـی ازدواج نکنی بعـد هـم بـه یـه بهانـه ا ي بـه همـش مـی زنـه ! سـخت بـود امـا بـه خـاطر بدســت آوردنــت قبــولش کــردم . و بهتــرین دوســت مــن آقــا بهــزاد بــا زیرکــی دل ســهیلا خــانم رو بدست آورد و شد شوهر مـوقتی عشـق مـن ! همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . نـادر از این تبـانی خبـر نداشت و فکر می کـرد بـی خیالـت شـدم . مـنم بـا خـودم گفـتم؛ د یگـه لزومی نـداره بـه نـادر بـاج بـدم ! وقتی بهزاد ولـت کـرد، خـودم دسـت بـه کـار مـی شـم و نقـش یـه پسـرعمو ي مهربـون رو بـرات بـازی می کـنم و کـم کـم دلـت رو بدسـت میارم. از اینکـه دیگـه مجبـور نبـودم بـه داداشـت پـول بـدم خیلی خوشحال بودم و منتظر بودم تـا بهـزاد بـه یـه بهانـه ا ي رهـات کنـه و مـن ناجیـت بشـم . امـا انتظـارم بـیفایده بـود . بهـزاد کـم کـم دلباختـت شـد و هـر روز بـرا ي بهـم زدنـش بهانـه مـی تراشـید. دسـت آخـر یــه روز تــوي روم وایســتاد و گفــت؛ عاشــق ســهیلا شــده و نمــی تونــه تــرکش کنــه! تــا جــایی کـه مــیخورد زدمـش ولـی بـه گریـه افتـاد و گفـت؛ ا یـن عشـق دو طرفـه سـت و اگـه ازت جـدا بشـه تـو نـابود می شـی! دلـم بـراي خـودم سـوخت . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بهـزاد بـه هـیچ وجـه کوتـاه نمـی اومـد . کینـه اش رو بـدجور ي بـه دل گـرفتم . نـامردي کـرده بـود و با یـد جـوابش رو مـیگرفـت . شـب و روزم شـد نقشـه کشـیدن بـراي بهزاد! بــالاخره فکــري مثــل جرقــه بــه ذهــنم زد. پیــدا کــردن معشــوقه ي قبلــی بهــزاد کــه دختــر ي بــه نــام نیلـوفر بـود، نیلـوفر اولـین عشـق بهـزاد بـود. هجـده سـالش نشـده بـود کـه عاشـق دختـر همسایشـون شــد، امــا نیلــوفر رفــت آمریکــا و ازدواج نــاموفقی کــرد بعــد از هفــت ســال برگشــته بــود ا یــران. بــا نیلوفر حرف زدم. خیلی راحت قبول کرد اون بهزاد رو میخواست منم تو رو! اون موقـع بهـزاد و تـو شـش مـاهی بـا هـم نـامزد بـودین و بهـزاد عاشـقانه دوست داشـت. بـا وجـود نیلوفر مـی تونسـتم بهـزاد رو ازت دور کـنم هـر چنـد کـار خیلی سـختی بـود امـا بـالاخره موفـق شـدم . چنـد بـاري بهـزاد و نیلـوفر را بـا هـم رو بـه رو کـردم. نیلـوفر بـه بهـزاد التمـاس مـیکـرد امـا بهـزاد دیگه به اون علاقـه ا ي نداشـت و تمـام فکـر و ذکـرش سـهیلا شـده بـود بایـد اعتـراف کـنم خیلی بهـت وفـادار بـود، عشـق تـو در تمـام وجـودش ذره ذره ر یشـه دوانـده بـود و بـه سـادگی حاضـر نبـود دسـت از سرت بـرداره، اخـلاق هـاش عـوض شـده بـود. هـیچ مهمـونی بـدون تـو شـرکت نمـیکـرد و لـب بـه زهرماري نمی زد، می گفت سهیلا بدش میاد، ورد زبونش سهیلا بود. نیلوفر کم کـم خسـته شـد آخـه از ا ینکـه چنـد سـال پـیش بـه سـینه ي بهـزاد دسـت رد زده بـود خیلی پشــیمون بــود. آخــرین نقشــه مــون رو عملــی کــردیم. نیلــوفر دختــر کثیفــی بــود و بــرا ي ازدواج بــا بهزاد دست بـه هـر کـار ي مـی زد. یـه مهمـونی سـه نفـره ترتیـب دادیـم و بهـزاد بـا اصـرار مـن راضـی شد کمی بخوره کـم کـم حـالش خـراب شـد و بـا نیلـوفر ... بـار اول بهـزاد از فـرط نـاراحتی گریه می کرد و از اینکـه بهـت خیانـت کـرده بـود بـدجور ي عـذاب وجـدان داشـت . امـا مـا بـی تـوجهی تو بـه بهـزاد را بـه رخـش مـی کشـیدیم. آخـه اون موقـع درگیر ورشکسـتگی مـالی عمـو بـود ي و تمـام وقتـت رو مشـکلات بابـات پـر کـرده بـود و مثـل قبـل بـه بهـزاد توجـه نمـی کـردي. بهزاد هم از بی توجهیات پـیش مـن گلـه مـیکـرد. و سـختگیرت بهـزاد رو بـدجوريکلافه کرده بود. نیلـوفر از ایـن موقعیـت خـوب اسـتفاده کـرد و همـه جـوره بـا بهـزاد بـود. هـر بـار کـه بهـزاد نـادم و پشـیمون مـی شـد نیلـوفر دلـداریش مـی داد و مـی گفـت: سـهیلا بـه تـو علاقـه نـداره.» و... از ایـن جـور چیـزا! بـالاخره نیلــوفر حاملــه شــد و بهــزاد رو تهدیــد کــرد اگــه نگیــردش همــه جــا آبــروش رو مـی بــره و ازش شکایت می کنـه، چنـد هفتـه قبـل از ا ینکـه پـدرت سـکته کنـه بـا نیلـوفر عقـد کـردن و از ایران رفـتن ! تنهــا کســی کــه تــو فرودگــاه بدرقــه شــون کــرد مــن بــودم، بیچــاره بهــزاد بــا رنــگ و رو ي پریــده و چشمان بارانی به من گفت: - من لیاقت سهیلا را نداشتم امیدوارم خوشبخت بشه. بـا رفـتن بهـزاد میـدون بـراي مـن خـالی شــد نـه بـرادري، نـه پـدري... تـو هـیچ کـس رو نداشـتی! از اینکه سـر بـه سـرت مـی ذاشـتم خوشـم مـی اومـد امـا تـو اصـلاً محلـم نمـی ذاشـتی. فرصـت چهارسـاله من با اومدن دوباره بهزاد تموم شد. بچـه يِ بهـزاد و نیلـوفر عقـب مانـده ذهنـی شـده بـود بـا ایـن حـال بهـزاد نیلـوفر و بچـه اش رو تـرك نکـرد. تـا اینکـه یـه روز بهـزاد سـر زده وارد خونـه مـی شـه و بـدترین صـحنه تمـام زنـدگیش رو مـیبینـه. خیانت نیلوفر' کتکاري می کنه و نیلوفر را تـا حـد مـرگ مـی زنـه بـه خـاطر همـین یـه سـال مـی افتـه زنـدان، بـه خـاطر فشـار عصـبی کـه بهـش وارد مـی شـه رو بـه الکـل میـاره و هـر از گـاهی هـم هـروئین مـی زده! نیلــوفر و پســرش رو ول مــی کنــه و در اولــین فرصــت بــه ایــران برمــی گــرده. تــوي بــاغ بــا دیــدنت دوباره فیلش یاد هندستون مـی کنـه و تصـمیم مـی گیـره دوبـاره بـا تـو شـروع کنـه، و تـو يِ احمـق با تمام بـد ي هـا یی کـه در حقـت کـرد بـازم ا یـن فرصـت رو بهـش مـی دي. مـن جلـو ي چشـمات بـودم اما تو بازم بهزاد رو انتخاب کردي، حماقت تا چقدر سهیلا؟ا ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay