eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونه‌ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: «دست خودم نیس عبدالله!» و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «می‌دونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!» و خودش هم خوب می‌دانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان می‌شود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب می‌کرد و وقتی تلخ‌تر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّن‌های قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود. دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانی‌اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه می‌کردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: «امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!» سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه‌اش چرخاندم و بی‌آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمی‌دانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: «امشب دست به دامن حضرت علی (علیه‌السلام) شو! ان شاء‌الله که خدا مادرتو شفای خیر بده!» برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهی‌اش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را می‌خواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانه‌اش را می‌گرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شب‌های قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شب‌ها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شب‌ها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه‌اسلام) و توسل به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) را هم می‌داد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من می‌خواست امشب به بهانه توسل به امام علی (علیه‌السلام) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم! عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که می‌خواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت می‌کرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟» وقتی پای تختش می‌ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها می‌کردم و می‌رفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی می‌کردم و جرأت نداشتم از صحبت‌های پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه‌ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو می‌کرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه‌ای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداری‌ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه‌اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم می‌کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بی‌صدا گریه می‌کرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غم‌هایم مجید و عبدالله بودند، غمخواری‌های زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد. در همه خیابان‌ها پرچم سیاه شهادت امام علی (علیه‌السلام) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خسته‌ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست می‌کنم. نمی‌خواد زحمت بکشی!» و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدم‌هایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بی‌حوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخوانده‌ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیه‌ای که می‌خواندم از خدا می‌خواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 لبخندش را مے خورد و چیزے نمے گوید،دو سہ دقیقہ بعد جلوے پاساژ میرسیم. داخل شلوغ است و صداے همهمہ و خندہ بہ گوش مے رسد! دست یاسین را رها میڪنم:خب داداشے تو برو! لبش را ڪج مے ڪند:باشہ! میخواهد وارد پاساژ بشود ڪہ سریع مے گویم:مراقب خودت باش! نیم ساعت دیگہ میام دنبالت همین جا باشیا! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،میخواهم عقب گرد ڪنم ڪہ دست هاے ظریفے از پشت روے چشم هایم مے نشیند! متعجب دست هایم را بالا مے برم و روے دست هایش مے گذارم:شما؟! صداے خندہ ے یلدا مے پیچد:خانم گرگہ! مے خندم:سلام خانم گرگہ! دست هایش را بر مے دارد و پر انرژے مے گوید:سلام! بہ سمتش بر مے گردم و با ذوق در آغوشش مے ڪشم:سلام! خوبے؟! دلم برات یہ ذرہ شدہ بود! محڪم مے فشاردم:آرہ معلومہ! از شرڪت نمے تونیم بندازیمت بیرون! آرام مے خندم:نڪہ تو مدام خونہ ے مایے یا بهم زنگ میزنے؟! لبخند دندان نمایے میزند:تو تلگرام ڪہ هستم! دستش را پشت ڪمرم مے گذارد و ادامہ میدهد:دارے بر مے گردے خونہ؟! لبخند تصنعے اے میزنم:نہ! بہ یاسین اشارہ میڪنم:من ڪار دارم! یاسینو آوردم برہ پیش دوستاش! یاسین سریع مے گوید:سلام! یلدا مهربان نگاهش مے ڪند و دستش را بہ سمتش دراز مے ڪند:سلام عزیزم! چقدر شما شیرینے! یاسین لبخند میزند:ممنون! یلدا مے گوید:بیا بریم یہ نگاهے بنداز ببین چطورہ! بالاخرہ توام تو شرڪت بودے! بیا بچہ ها خوشحال میشن! خودم را جمع میڪنم:نہ! ڪار دارم! ابروهایش را بالا میدهد:ناز نڪن! دو دقیقہ بیا بریم! منم دیر رسیدم تنهام! _بچہ هاے شرڪت هستن دیگہ! مے خندد:با تو بیشتر بهم خوش میگذرہ! بہ سمت پاساژ هلم مے دهد،لبم را مے گزم:اِ زشتہ یلدا! بے توجہ دنبال خودش مے ڪشاندم،وارد پاساژ میشویم. یاسین با ذوق دنبالمان مے آید،نگاهے بہ پاساژ مے اندازم ڪہ خیلے شیڪ و بزرگ است! چهار طبقہ بہ نظر مے رسد،آفتاب از سقف شیشہ اے بہ داخل مے تابد و توجہ را جلب مے ڪند. همہ در حال رفت و آمد هستند،یلدا بہ طبقہ ے دوم اشارہ مے ڪند:بچہ هاے شرڪت اونجان! یاسین بہ سمت دوستانش مے رود ڪہ مشغول تماشاے شعبدہ بازے در وسط پاساژ هستند. همراہ یلدا بہ سمت پلہ برقے مے رویم،بہ طبقہ ے دوم مے رسیم‌. با چند نفر از بچہ هاے شرڪت سلام و احوال پرسے میڪنم. نگاهم بہ روزبہ مے افتد ڪہ مشغول صحبت با یڪ زن و مرد میانسال است‌. لیوان آبمیوہ اش را با یڪ دست گرفتہ و لبخند خاصے بہ لب دارد! حواسش بہ ما نیست،بچہ ها از پاساژ و زحمتے ڪہ ڪشیدہ اند تعریف مے ڪنند. ساڪت نگاهشان مے ڪنم،بہ طبقہ ے سوم مے روند و با دقت همہ جا را از زیر نظر مے گذرانند. یلدا هم سرش گرم شدہ،بہ سمت نردہ هاے شیشہ اے مے روم و نگاهے بہ طبقہ ے دوم مے اندازم. _نیوفتے؟! متعجب و با استرس سر بر مے گردانم،شهاب لبخند بہ لب در چند قدمے ام ایستادہ. شلوار جین مشڪے رنگے همراہ پیراهنے سفید بہ تن ڪردہ. لیوان آبمیوہ اش را نزدیڪ لب هایش مے برد و چند جرعہ مے نوشد،همانطور ڪہ آبمیوہ اش را مے نوشد لیوان آبمیوہ ے دیگرے ڪہ در دست دارد بہ سمتم مے گیرد. نگاهے بہ لیوان آبمیوہ مے اندازم و از دستش نمے گیرم. لیوان را از لب هایش جدا مے ڪند،پوزخند میزند:نترس توش سم نریختم! فشارت میوفتہ برات خوبہ! چند قدم فاصلہ مے گیرم:لازم نیست شما نگران فشار من باشے! نگاهے بہ دور تا دور پاساژ مے اندازد و مے گوید:هرچند روزبہ و فرزاد راضے نبودن اما من بہ دعوت ساجدے بزرگ اینجام! ڪم براے اینجا زحمت نڪشیدم! دوبارہ لیوان را مقابلم مے گیرد:از قصد اینجا رو انتخاب ڪردہ بودم! چند نفر نگاهمان مے ڪند،بخاطرہ نگاہ هاے خیرہ لیوان را از دستش میگیرم اما نمے نوشم! سنگینے نگاہ ڪسے را حس میڪنم،بے اختیار سر بر مے گردانم. روزبہ با اخم بہ من و شهاب دوختہ! نگاهم را از روزبہ مے گیرم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
🌧🌧🌧🌧 _ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن. مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت‌. _ داداش کجا میری؟ _ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره‌. مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش‌‌. خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود. وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است. هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود. کمی خودش را جمع و جور کرد. سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد. به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟ چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟ چرا میخواست حورا را مال خود کند؟ آیا واقعا عاشق بود؟ آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟ کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد. _ بله؟ _ مهرزادم باز کن. _ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟ _باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون. با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه. _ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده. _وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی‌. باورم نمیشه. حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟ – نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون. حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن. سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد. 🌧🌧🌧🌧 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد: - از همــین پاســتوریزه بودنــت خوشــم مــی اومــد. تــو رو بــرا ي خوشــگلیت نمــی خواســتم. از تــو خوشگلتر دور و برم زیاد بـود . ظـاهراً اهـل دوسـت پسـر نبـود ي امـا بـرا ي اینکـه مطمـئن بشـم بـا چنـد تـا از رفیقـام امتحانـت کـردم. وقتـی دوسـتام مـی گفـتن چـراغ سـبز نشـون نمـی دي از خوشـحالی بـال درآوردم. دلـم مـی خواسـت آینـده ام رو بـا تـو بسـازم. تـو زن زنـدگی بـودي. آرزو بـه دلـم مونـد یـه روز بوي غذا از خونه مـون بیـاد و همـه دور هـم سـر یـه میـز غـذا کوفـت کنـیم. امـا مـادرم زن زنـدگی نبـود و نیسـت. دلـم نمـی خواسـت آینـده ام مثـل بابـام باشـه دورادور هـوات رو داشـتم امـا تـا فهمیـدم تـورج اومـده خواسـتگاریت احسـاس خطـر کـردم. نمـیدونسـتم چیکـار کـنم و چطـوري حـرف دلـم رو بهـت بگـم. تصـمیم گـرفتم از نـادر کمـک بخـوام بهـش گفـتم عاشـقت شـدم خندیـد و مسـخره ام کـرد . امـا وقتـی سـماجتم رو دیـد فهمیـد قضـیه جدیـه! مـیدونسـتم نـادر تـو ي خونـواده ات نفـوذ داره و حــرفش بــرو داره و مــی تونــه بــه راحتــی خونــواده ات و بــه خصــوص تــو رو راضــی کنــه، امــا بــی وجـدان در قبـال تـو یـه شـرط سـنگین گذاشـت. گفـت: «یـک چهـارم سـهم الارثـت مـال مـن!» آدمـاي طمــاع و پــول پرســت و بــی وجــدان زیــاد دیــده بــودم امــا نــادرِ شــما یــه چیــزه دیگــه بــود. چــاره اي نداشــتم. تــو روي بابــام وایســتادم و گفــتم؛ ســهم الارثــم رو بــده! از نــاراحتی دیوونــه شــد و زد تــوي گوشـم. چنـد مـاه قهـر و داد و فریـاد و فـرار از خونـه فایـده نکـرد و یـه پاپاسـی هـم گیـرم نیومـد. از اون طـرف نـادر هـی تحـت فشـار قـرارم مـی داد و مـی گفـت؛ سـهیلا خواسـتگار داره. تنهـا راهـی کـه داشـتم ایـن بـود کـه سـند سـازي کـنم و بخشـی از زمینـاي شـمال بابـام رو بفروشـم. امـا بـراي اینکـه شک نکنـه بایـد آهسـته و بـه مـرور زمینـاش رو آب مـی کـردم کـه خیلی وقـت گیر بـود . نـادرم گیرداده بــود کــه مــی خــواد بــره آمریکــا و لنــگ پولــه ! داغــون بــودم . بــراي رفیــق فــابریکم درد و دل کردم. اونم یـه پیشـنهاد بـه مـن داد . گفـت؛ بـرا ي اینکـه سـهیلا رو از دسـت نـدي بایـد بـه طـور موقـت بدسـت یـه آدمـی کـه خیلـی قبـولش داري بسـپاري! اولـش فکـر کـردم منظـورش دزدیـدن توئـه، امـا وقتــی بــرام مطلــب رو روشــن کــرد، مخالفــت کــردم . رفیــق شــفیق مــا پیشــنهاد یــه نــامزدي ســوري کـرده بـود. یعنـی یـه مـدت باهـات نـامزد مـی شـه تـا مـن کـارم رو راسـت و ریسـت کـنم و تـوي اون برهه تو با کسـی ازدواج نکنی بعـد هـم بـه یـه بهانـه ا ي بـه همـش مـی زنـه ! سـخت بـود امـا بـه خـاطر بدســت آوردنــت قبــولش کــردم . و بهتــرین دوســت مــن آقــا بهــزاد بــا زیرکــی دل ســهیلا خــانم رو بدست آورد و شد شوهر مـوقتی عشـق مـن ! همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . نـادر از این تبـانی خبـر نداشت و فکر می کـرد بـی خیالـت شـدم . مـنم بـا خـودم گفـتم؛ د یگـه لزومی نـداره بـه نـادر بـاج بـدم ! وقتی بهزاد ولـت کـرد، خـودم دسـت بـه کـار مـی شـم و نقـش یـه پسـرعمو ي مهربـون رو بـرات بـازی می کـنم و کـم کـم دلـت رو بدسـت میارم. از اینکـه دیگـه مجبـور نبـودم بـه داداشـت پـول بـدم خیلی خوشحال بودم و منتظر بودم تـا بهـزاد بـه یـه بهانـه ا ي رهـات کنـه و مـن ناجیـت بشـم . امـا انتظـارم بـیفایده بـود . بهـزاد کـم کـم دلباختـت شـد و هـر روز بـرا ي بهـم زدنـش بهانـه مـی تراشـید. دسـت آخـر یــه روز تــوي روم وایســتاد و گفــت؛ عاشــق ســهیلا شــده و نمــی تونــه تــرکش کنــه! تــا جــایی کـه مــیخورد زدمـش ولـی بـه گریـه افتـاد و گفـت؛ ا یـن عشـق دو طرفـه سـت و اگـه ازت جـدا بشـه تـو نـابود می شـی! دلـم بـراي خـودم سـوخت . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم . کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) ....... [ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ] [ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ] [ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ] به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن . دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم ! از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!! از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم. یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا . یه جوونیم مثل من وسط گناه ! آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ! هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد. سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم. توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت ! ‌هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم. ای بر خرمگس معرکه لعنت !‌ خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه ! مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین. سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست . + خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟! گرما برای شما سَمه ! اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید . دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد . با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم. + به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم ! اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! کلافه ادامه دادم. _به خدا دیگه خستم کردی !! اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟! تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!! کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم . همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت. + بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه ! اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!! ازدواج ؟! با خودتون چند چندید ؟! بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم. اومدم برم که دوباره گفت .... + نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟! به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay