eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ یاسر بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم... خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم... **** صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم.. _هااااااان چه مرگته...چته...عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم.. _خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه بترشی ان شاءالله.. +هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی...اثرات دومادشدنه؟ همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم... بحث کردن بااین بی فایده اس.. رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم ...قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم... یاصاحب صبر... بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم... عادت به صبحانه خوردن نداشتم...معده ام اذیت میشد... _سلام براهل بیت...مامان جان تماس گرفتین؟ بابا با کنایه و خنده گفت: +میبینم که عجله ام داری...ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم.. مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید. _چشم روی چشام. +چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو _باشه مادری.میدونم بلدم خودم😅 ++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟😂😆 _آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی ++بابااااا ببینین چی میگه😢 +اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا. رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم... حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم. مهسو از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه. بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد ...وگرنه حسابی دخلم میومد... خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم... مامان اومد توی اتاقم و گفت +مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟ اشک از چشام سرازیرشد... _مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟😢 روی تخت نشستم و گریه سردادم.. دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد.. _آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم... مامان من میترسم...ازآخرش میترسم.. +هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم.. ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم.. عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه... خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من.. با حرفاش آروم شده بودم.. بوسیدمش _ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن.. خنده ای کرد و گفت +چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت.. ** به ساعت نگاه کردم راس نه بود.. باصدای زنگ آیفون از جام پریدم.. مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد.. خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم. اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد. باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم.. بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید.. یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش _بروبینم بچچچه. ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود... این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای...که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد... شیک و ساده.. +تقدیم‌به شما _ممنونم به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید. بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن... +بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله... من هم بله رو دادم و ... رسما صاحب همسرشدم... مهسو باورم نمیشد... یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟ باورم نمیشه... چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم... چه نقشه هایی که نقش برآب شد... یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد... یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون...امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری...سلیقه ی این داداش خلمه... همه به حرف یاسمن خندیدن... و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید... به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد... باصدای زیری گفت _میشه دست چپتون...یعنی..چپت رو..بدی؟ دستمو اروم توی دستش گذاشتم ... لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم.. شنیدم که زیر لب گفت.. + خدایا به امیدتو.. باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد.. انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم... هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و... هنوز دستم توی دستش بود... سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم... +قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری...فقط بهم اعتمادکن چیلیک یاسمن:عجبببب عکسی شد...ایول الله شکار لحظه ها بودا الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه... لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت... +شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد ...عکسای اون روز قشنگتره.. نگاهی بهم کرد و ادامه داد.. +...مگه نه مهسو؟ دویدن خون به صورتم رو حس کردم... نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم _یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان... بازهم صدای خنده ی جمع... و نگاه شوکه شده ی یاسر.... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره... +چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟ باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم _اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا... باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت ++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا _چشم حاجی..یاعلی همگی دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم.. *** همیشه عاشق اینجا بودم... اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه... حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن... جذابه... گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود... نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم _«سلام بیداری» بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد... ... +«سلام،بله..شماچرابیدارید؟» هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم.. بوق اول...بوق دوم...بوق سوم +الو... _سلام +سلام _ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده +موردنداره...میتونم حرف بزنم _حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟ +من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره _اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون... +سختمه مفرد به کار ببرم آخه.. _سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم... +باشه.. _خب،نگفتی‌درگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون... مهسو کمی مکث کردم... _نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟ پس حالا چرا... +میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته... دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه... _ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل... +شنابلدی؟ _چی؟😳چه ربطی داره؟ +واضح بود..شنابلدی یا نه؟ _خب..خب آره چطور؟؟؟ +پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه... پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه... ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت: « » _تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن... اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم... +خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا... لبخندی زدم و... _ممنون +بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه. درضمن از بدقولی متنفرما خنده ای زدم و گفتم... _این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان.. صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش +شب خوش _شب بخیر ادامه دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ریپلای‌ به قسمت اول رمان نم نم عشق👆🏻
"روزی چـــهارشــمع درخانه ای تاریک روشن بودند" اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد. شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند... آمیــــن🕯🌸 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی گله کردی.mp3
11M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرهفته تون شاد 🌿ان شاءالله 🌸قلبتون لبریز 🌿ازمهربانی 🌸وجودتون 🌿سرشارازسلامتی 🌸زندگی تون 🌿پرازعشق ومحبت و 🌿عاقبتتون سبز و زیبا باشه 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
587223581(1).mp3
2.59M
به نشانه‌هایی که به شما هدفتان را یادآوری می‌کند توجه کنید، به آن ایمان بیاورید و انجام دهید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح... فقط سه ساعت خوابیدم خدا...😢😢 عوارض متاهل بودنه...بریم که داشته باشیم اولین روزش رو یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم.. توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم. بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس... مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری.. هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت.. ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم.. البته من هررررچی بپوشم بهم میاد.. خودشیفته هم نیستم اصلا😁😅 شلوارکتون طوسی رنگ‌ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم.. کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود‌ پوشیدم آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت... کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و... د برو که رفتیم... _یاسی؟مامان؟ +جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟ _سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده. +خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟ چشمکی زدم و گفتم _اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان. بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و... _یاعلی +علی یارت پسر دم در کتونیهامو پازدم و... * _اینم دانشگاه...بفرمایید حاج خانم چشاشوگرد کرد و گفت +حااااج خانممم؟ _چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه😂 +دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره... درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم از تشبیهش شروکردم به خندیدن... _چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی خودمم پیاده شدم.. +توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟ نگاهی بش کردم و گفتم _خب مسلمه😳ازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه +عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟ _بیابریم دختتتتر مهسو ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه.. گوشیم زنگ خورد طنازبود.. _سلام پلانگتون کجایی؟ +سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم ازلحنش کپ کردم.. _پلانگتون خودتی؟ +آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست. _اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟ +پیش سلف عزیزم.منتظریم _اومدیم.بای +طنازخانم بودن؟ _بله.امیرحسینم پیششه. بابهت برگشت طرفم و گفت +کی پیششه؟ _امیرحسین دیگه...همکارت چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت +شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه. خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر...پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده... دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم.. ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسر از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد... اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا... پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم _بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان +نفرمایید قربان.چوبکاریه همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم اشاره ای به مهسو کردم و گفتم _ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: +خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم ++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم. +تشکر لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم.. وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن امیرحسین آروم گفت +یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟ _داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس... باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد... به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم +بفرمایید بشینید... همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن +به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن... مهسو +سارا خجسته ++حاضر +میثم صادقی ++حاضراستاد +مهسوامیدیان دستم رو بالابردم و رسا گفتم _هستم استاد همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت ++ولی خستس استااااد بااین حرف همه تقریبا خندیدن استاد گفت +خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در. و نگاهی به اون پسرانداخت. +پرهام‌کیهان برگشتم تا ببینم کیه ...که... ++حاضراستاد +پس شما مهمانی؟ ++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت ++پدرام کیهان هستم استاد +بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای... ** _واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه +اره بخدا.مخم دردمیکنه _بنظرت بچه ها کجان؟ +نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن... کنارشون رفتیم _سلام +سلام خانم امیدیان _خانم امیدیان؟؟؟؟؟ +بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟ ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم... ... ادامه‌دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسر آخرین کلاس رو هم گذروندیم... بااعصابی کاملاداغون از کلاس خارج شدم... امیرحسین درحالی که پشت سرم تقریبا میدویدگفت +آی داداش...وایسا.گازشوگرفتی کجامیری کلافه سر جام ایستادم و گفتم _امیرداداش،ازخستگی نا ندارم.ملتفتی؟پس بدو به راهمون ادامه دادیم وارد محوطه که شدیم از دور صدای خنده و شوخی به گوش میرسید.. _معلوم نیست دانشگاهه یا... استغفرالله +حرص نخور عزیززززم.بزار کارشونوبکنن. _آخه یعنی چی امیرجان.هرجایی حرمت خودشوداره.اینجا محل علمه نه جای این کارا...وضعشونوببین تروخدا... به سمت یه دسته از دختراوپسراکه دورهم میخندیدن اشاره کردم... متوجه شدم امیرحسین سکوت کرده... نگاهی بهش انداختم ولی بادیدن بهتش متعجب شدم _امیر؟چی شده؟ +..... _اممممیر +بله..بله چیه _میگم چته چرااین شکلی شدی؟ +داداش میگما ولی آروم باشیا... _خیله خب..بگو +چیزه...اونجا...چیز...توی اون جمع _ای کووووفت بگو دیگه +طناز و مهسوخانم هم اونجان... حس کردم یه سیلی توی گوشم زدن نگاهی به جمعیتشون انداختم...حالت صورتموخونسردکردم.. جلوتررفتم _خانم امیدیان؟ سکوت شد _ببخشیدخانم امیدیان میشه یک لحظه تشریف بیارید؟ مهسو باشنیدن صداش خون تورگهام یخ بست... آروم به پشت سرم چرخیدم.. باچهره ای آروم نگاه میکرد.. +میشه چندلحظه؟؟؟ _بله بله... نزدیکتر رفتم ،بچه ها بحث رو ادامه دادن ...متوجه شدم که طناز کنارایستاده و حواسش به ماست... تا وقتی که ازدید بچه ها دورنشدیم توقف نکرد.. +به من نگاه کن آروم سرمو بردم بالا حالا میشد طوفان توی چشماش رو خوند... اون چشمای سرمه ای حالا یکدست طوفان بود... انگشت اشاره اشو به حالت تهدید آمیزی بالاآورد و جلوی صورتم نگه داشت... +ببین مهسوخانم امیدیان..من از روز اول گفتم به حرفای من اهمیت بده ...گفتم مثل رفیق بهم اعتمادکن...گفتم همه جوره حمایتت میکنم توی این بازی...فقط یه چیز ازت خواستم...اینکه حرفامو محترم بشمری. صبح بهت چی گفتم؟برات از غیرت و ناموس حرف زدم.برات ازچیزی حرف زدم که برای یه مردمهمه...گفتم توجه کن. پس چراالان باید بیام ببینم جفت یه مشت دختر و پسر نشستی و از شدت خنده صدات آسمونو پرکرده؟چرا باید نگاه های اون پسراروببینم؟چراباید حتی به شوخی دستت بشینه روی شونه ی اون پسرا؟چرامهسو؟خودتواینقدرکم اهمیت دیدی؟اینقد کم؟تودختری...توی دین من توی آیین و مذهب من زن شکوه و عظمت و جلاله.زن نماد پاکی و اسوه ی نجابته.خودش رو درمقابل نامحرم حفظ میکنه و تکبر میورزه.چراآخه مهسو؟ _من...من کارام بی منظوربوده...من.. +هیییش...میدونم..زمان میبره تا یادبگیری و عادت کنی.ولی بخدا قسم فقط بخاطرخودت میگم.اگه یکی ازاون جمع ازاعضای اون باندباشه یادرارتباط باشه چی؟دیگه نمیخام بدون اطلاع من باکسی بگردی.آمارهمه ی دوستاتم برام لیست کن و لطفا بهم بده.اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست... دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد... لعنتی...من همیشه گندمیزنم ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسر تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم... عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه... وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟ نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم... مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم... +آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری... سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم: _مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون ++چشم.خدافظ اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد... +دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟ نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم _انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی... +نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست. به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم... سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم _تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده... اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو. کاش این بازیو‌راه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش... امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید .. +انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد.. دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: _پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو.. یاعلی داداش نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم... مهسو همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد... به زورلبخندی زدم و _سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟ +لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت... _آقا یاسر... +چی؟😳 _خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه... +آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟ _ازدست خودم و یاسر عصبانیم. +چرا؟چی گفت بهت؟ نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا... * +یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟ _نه بابا مگه قتل کردم؟ باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت +آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت... مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد.. +مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته. عصبانی شدم و گفتم _کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود... +مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم... الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا... دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم... 😍 😍 ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 ✅ یه مرد خوب وقتی دعوا میشه، وقتی زنش غر میزنه و عصبیانیش میکنه، وقتی زنش هی نصیحتش میکنه و اونو عصبی میکنه و گاهی منفجر میشه و داد میزنه... 🔹 هرچی به دهنش اومد نمیگه! 🔸 یه نفس عمیق می‌کشه! 🔹 از موقعیت دور میشه! 🔸 یه لیوان آب خنک می‌خوره! 🔹 بعد برمیگرده و دوباره صحبت میکنه. ❎ اون با خودش نمیگه: «این زنم که همش غر میزنه و به هیچ دردی نمی‌خوره!» ✅ اون میدونه زنش خیلی خوبی داره برای همین باهاش ازدواج کرده ولی خب! یه بدی هایی هم داره. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
نصيحتی دلنشین و زیبا👌 در اين عمری که ميدانی فقط چندی تو مهمانی! به جان و دل، تو عاشق باش رفيقان را مراقب باش! مراقب باش ﺗﻮ به آنی دل موری نرنجانی که در آخر تو ميمانی و مشتی خاک که از آنی دلا ياران سه قسمند گر بدانی زبانی‌اند و نانی‌اند و جانی به نانی نان بده از در برانش محبت کن به ياران زبانی وليکن يار جانی را نگه دار به پايش جان بده تا ميتوانی مراقب یاران و رفیقان جانی ‌تون باشید❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
392443019.mp3
6.47M
میگن گریه افسردگیه *شور👆 🏴هیئت مکتب الحسین علیه السلام.اصفهان 🎤کربلایی_حمیدعلیمی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد. ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاســر به ساعت نگاه کردم...چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خانمها... ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود... _مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟ صداش از پشت سرم اومد +چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم... دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم _خدایا خودت به خیربگذرون...بریم سوارماشین شدیم و به راه افتادیم. تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم _سلام مهسو +سلام _آماده این؟ +آره من آمادم.مامانمم الان میاد. _باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم. +باشه.رسیدی یه پیام بده. _باشه فعلا یاعلی +بای بای و... +چیشد داداش؟ از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم _چی چیشد فضول خانم؟ +فضول خودتی.من کنجکاوم. _بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟ +ممنون سرباز.آزادی _من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم.. +سلام.بفرماییدداخل. _نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین. +اومدیم. بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود. وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود.. شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅 مهسو تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز. تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود. یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت... به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم. خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد. بیرونش که خوب بود. ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم. همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم +مهسوچرانمیای؟ _چیزه....میشه باپله بیام؟ +پللله؟نوزده طبقه رو؟😳 حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم _من ازآسانسوروحشت دارم... یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت +شما برید مام الان میایم و کلید رو به یاسمن داد وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت... +مگه نمیترسی؟پس بریم. به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم... بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر... وارد اون یکی آسانسور شدیم... دکمه ی طبقه روزد پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد ودستاش رو روی چشمام گذاشت آروم دم گوشم گفت +وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره... لبخند ملیحی روی لبم نشست... ادامه دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسر به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد... نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم. درب خوبه باز بود‌کنارایستادم تامهسواول واردبشه. _بفرمایید. هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم. _خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن. کنار مهسورفتم مشغول دیدن اتاقهابود. +یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره. _خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم . عملااون یکی اتاق برای شماست خانم. +اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم _منزل خودتونه دیگه... چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم... مهسو این انگار امروز یه چیزیش میشه ها... یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه... وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا.. وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم... نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟ آره حتما همینه... یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود.. معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه... پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟ ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم. قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم. خرید اسباب منزل.. * _یاسمن‌جان‌عزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟ ++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم. +آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم. _چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره.. +نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟ چشاموگرد کردم و نگاهش کردم _بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟ +من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟ بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت _نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟ و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید... بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم... واقعا قشنگ بود. بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم. بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم... ... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود... توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم... فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد . تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند. کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم... دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر... صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد.. روی تخت نیم‌خیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم... مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم... باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد... از سرجام بلند شدم و ایستادم... _الو؟....مهسو؟چی شده؟ +الو....یاسر _چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی... +نه...نه... _پس چی؟گریه نکن و آروم بگو کمی مکث کرد تا آروم تربشه... +من...من استرس دارم..میترسم... _ازچی؟ +اگه‌منوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟ سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم _یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری مهسو.. +اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم.. لبخندی زدم و گفتم.. _ خدای توهم هست...... جواب میده بهت...امتحان کن.. کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.. به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر.... اونم من... مهسو حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد.. «خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای» و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد... مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم... مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟ وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم... تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت «+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟ _چرامامانی؟؟؟ +مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...» فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم... حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه... _سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام... توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد.... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✅ «اطرافیان شما»، «دارایی های شما» محسوب میشوند، ✳️ اگر «کارمندان»، و «همکاران شایسته‌ای» نداشته باشید، اجرای «یک ایده‌ٔ خوب» صدها برابر دشوارتر می‌شود.! ✅ اگر «با دیگران»، «ارتباطات خوبی» داشته باشید، به «پیشرفت‌های خوبی» دست پیدا میکنید، ✳️ اما اگر «ارتباطاتی ماهرانه»، و «دقیق» داشته باشید «معجزه خواهید نمود.!» ✅ اگر، به دنبال «ارتباط مؤثر»، و «معجزه گر» با دیگران هستید، ✳️ «تشکر، تشویق، تعریف از دیگران»، و «عذرخواهی صادقانه را» سرلوحهٔ کارتان قرار دهید.! ✅ «دروغ گفتن»، «مثل زنجیر» به هم متصل است، ✳️ «دروغ اول»، «شروع دروغهای بعدی را» رقم میزند.! ✅ وقتی، «خداوند بخواهد»، «نعمتی را» از بنده ای بگیرد، ✳️ «اولین کاریکه» با او میکند، «عقل» و «قوّهٔ تشخیص را» از وی می ستاند، و این «شدیدترین مجازات خداوند» محسوب میشود. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
رسالت من وتو،مرغ باغ ملکوتم.mp3
14.93M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینہ تون مبارک🌸🍃 خدایا امروز جمعہ به فڪرمان منطق به قلبمان آرامش به روحمان پاڪی به وجودمان آزادی به دست هایمان قدرت به چشمهایمان زلالی به زندگیمان عشق به دوستی هایمان تعهد و به تعهدمان صداقت عطا ڪن #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
4.8M
زمان یکی از با ارزشترین دارایی‌های ما است، باید برای اهدافی که مشخص کرده‌اید زمان را برنامه ریزی کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1