eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد... اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا... پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم _بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان +نفرمایید قربان.چوبکاریه همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم اشاره ای به مهسو کردم و گفتم _ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: +خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم ++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم. +تشکر لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم.. وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن امیرحسین آروم گفت +یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟ _داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس... باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد... به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم +بفرمایید بشینید... همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن +به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن... مهسو +سارا خجسته ++حاضر +میثم صادقی ++حاضراستاد +مهسوامیدیان دستم رو بالابردم و رسا گفتم _هستم استاد همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت ++ولی خستس استااااد بااین حرف همه تقریبا خندیدن استاد گفت +خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در. و نگاهی به اون پسرانداخت. +پرهام‌کیهان برگشتم تا ببینم کیه ...که... ++حاضراستاد +پس شما مهمانی؟ ++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت ++پدرام کیهان هستم استاد +بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای... ** _واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه +اره بخدا.مخم دردمیکنه _بنظرت بچه ها کجان؟ +نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن... کنارشون رفتیم _سلام +سلام خانم امیدیان _خانم امیدیان؟؟؟؟؟ +بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟ ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم... ... ادامه‌دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay