1 _5_.mp3
9.86M
#مداحے
تلظی مکن نازنینم تلظی مکن....
#حاج_میثم_مطیعی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتسیودوم #نمنمعشق یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار.
#قسمتسیوسوم
#نمنمعشق
یاسر
بازهم همون کوچه...همون درب مشکی...همون نوع زنگ زدن خاص خودم...
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد...
+به سلام داداش...بیاتو..
واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه...
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم...
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته...
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم...
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره...چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد...
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها...
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن...
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین...عالیه...
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم...
_مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟
+چشممم میلادخان...
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم...
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه...
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم...
خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم...
_سلام
+سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد...
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت...
+میتونی از آینه بپرسی...
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده...
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم...
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم...
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه...
وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ...
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود...
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم...
+پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم...
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
#بازهمعقربهیقبلهنماگیجشده
#نکنددوروبرخانهیماآمدهای...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیوچهارم
#نمنمعشق
یاسر
درب یخچال روباز کردم...بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم...
_اوووووم...چه کردی مهسوخانم...
روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت
+بزارش سرجاش...یالا...
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_آهااا...بعداونوقت چرا؟
+چون من میگم..
نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم
_اینجا من حرف آخررومیزنم...
چشمکی زدم و ادامه دادم
_بیا بشین روی مبل کارت دارم..
از اوپن پایین پرید و گفت
+باشه رییس
به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم...
+نوشابه هستا...
_نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره...
چشماشو گرد کرد و گفت
+اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟
_نخیر،ورزشکارم...
+کمپزبده،حالابگوچیکارم داشتی ؟
_ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟
فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟
نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟
نگاهی کرد و گفت
+خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست..
خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم...
مهسو
وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم...
صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد...
به سمت اتاقش رفتم و گفتم
_بله...کارم داری؟
+آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟
_اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟
نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت
+متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم...
بعدهم نیشخندی زد
چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم...
_هرجور راحتی...
وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب
حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم...
به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم....
#منتنهاییروخوببلدم...
#دلمگرفتهازاینجا
#کمیمراقبمنباش...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیوپنجم
#نم_نم_عشق
یاسر
وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو...
من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم...
باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم...
از سرجاش بلندشد...
+اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟
_زیرسایه ی شما عالییییی
+هنوزم زبون باز و پاچه خواری...
خنده ای کردم و گفتم...
_نمک پرورده ایم...
خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت
+اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه...
بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم
_اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز...
بازهم خندید و گفت
+خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟
_نگوکه یادت رفته سلیقمو؟
چشمکی زد و روبه گارسون گفت
+دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره
و چشمکی به من زد
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_الحق که حافظه ات عالیه...
توی چشمام خیره شد و گفت
+تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین...
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم...
**
بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت...
+نگوکه نمیکشی هنوزم؟
لبخندملایمی زدم و گفتم
_من سراغ هرکاری برم سراغ این کوفتی نمیرم...
+درعوض من عاشقشم...
_پس من چی؟
+توروکه میپرستم میلاد من...
اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود....
#مادرم....
مهسو
باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم...
حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم...
ازاتاق خارج شدم و یاسررودیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود...
رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم...
_الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟
جاخورد،مشخص بودتوی این عالم نبوده...
متقابلادادزد
+چی؟؟؟؟
سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم...
_چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟
+ببخشید حواسم نبود...
پوزخندی زدم و گفتم...
_متوجه شدم
به سمت اتاقش رفت و گفت
+میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن...
_عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟
مستاصل سرش رو تکون داد و گفت...
+تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه...
_اوهوم...باشه...
به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
زیرلب گفتم
_وحشی....
شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم...
#شدهآنقدرمحوچشمهایشباشیکهصدایشرانشنوی؟؟؟؟
#میخندماماچشمهایمرنگغمدارد...
#باشمنباشمواقعادنیاچهکمدارد؟
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیوششم
#نمنمعشق
یاسـر
وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم..
همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم..
همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام...
گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم...
چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود...
به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم...
لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم...
یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم...
نیت کردم و قامت بستم...
#اللهاکبــر
****
بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن...
دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم...
تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت...
این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞
بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم...
روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم...
کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم...
مهسو
مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد...
کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا...
یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم...
به سمت اتاقش رفتم...
در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم...
باز نشد،انگار قفل بود.
چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری...
آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی...
گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم...
بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم...
تماس رو وصل کرد
_سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه..
+باشه بابا،اومدم
قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که...
واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم....
صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد...
بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد
+سلام
بااخم برگشتم طرفش
_سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟
خنده ی ملایمی کرد و گفت
+من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده
از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم
_خواهش میکنم
واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد..
سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد...
لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود...
ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند...
وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ...
سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم
+ #قبولباشهاولینزیارتتخانم...
#اذانشدستبیاپشتقامترعنات
#قبولمیشودآیانمازباطلمن؟
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
خدایا...
قصه وکالت را زياد شنيده ام
اما قصه وکیلی چون تو را نه ...
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است
پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است
از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم
و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ...
رازی بنام "توکل" ...
"توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی،
دستانت در دست من است ...
بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن...
"توکل" ...
و فهمیدم :
"حسبنا الله ونعم الوکیل"
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
عشق بازی با خدا و داشته ها مون.mp3
12.3M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها...
مسیری روشن آغاز میشود
بهسوی مقصدی و هدفی
پس با همهی توانت قدم بردار
و یادت باشد
همهی آنچه زیباست در همین مسیر
و در بین راهِ رسیدن نهفته است.
روز "خوب" رو خودت میسازی
🌼روز "بد" رو ديگران
پس سعی کن یه سازنده عالی باشی
🌼تا یه مصرف کننده ناتوان...
صبح اولین روز هفته تون پراز ارامش💐
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
6.76M
خداوند بیش از آنچه نیاز داریم به ما عطا کرده است چرا که او خداوند فراوانیهاست. از خداوند خواستههای بزرگ داشته باشید و شکرگزاری کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتسیوششم #نمنمعشق یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو رو
#قسمتسیوهفتم
یاسر...
دستامو بهم زدم و گفتم
_خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟
با خشم نگاهم کرد و گفت
+اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس...
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی...ناهارو ردکن بیاد بابا
+دستورنده ها
حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم
_شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟
شکلکی درآورد و گفت
+این شد...بشین تا میزوبچینم
روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد ...خودش هم نشست ...
_راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟
+تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم
_آهاااا.که اینطور
مشغول خوردن غذابودیم که گفت
+راستی یه چیزجالب
_چی؟؟؟
+امروز که از تلویزیون اذان پخش شد...حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم...حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم
دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم...
بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم
_تو؟نه بابا،فکرکردی...اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال
ومشغول خوردن غذام شدم...
مهسو
مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها...
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم...
بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد...
گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم...
بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود...
+نگرد،پیش منه
به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم...دستمو به سمتش گرفتم وگفتم
_نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟
پوزخندی زد و گفت
+نه
بهت زده گفتم
_یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟
+یاشارکیه؟
جاخوردم...
با من من گفتم
_چیزه...یکی از بچه های دانشگاهه
+آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_خب،آره خودشه
پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت
+داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار...
به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید...
#باشدتونیزبرجگـــــــــرمخنجریبزن
#بامندمازهــــــــوایکسدیگریبزن
#پروازبارقیباگرفرصتیگذاشت
#روزیبهآشیانهیمــنهمسریبزن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیوهشتم
#نمنمعشق
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم....
لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه...
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه...ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما....دیروز یه پیام مشکوک داشتم...البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد ...
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست...
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست...ای خدا...
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم...
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم...پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم...
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم...
مهسو
لعنتی...
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار...اه
لعنت به همتون...
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم...
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم...وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود...برای دین خودم...برای مهسوی اصلی...
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده...
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود...
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم...
هیچی...
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم...یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم....
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیونهم
#نمنمعشق
یاسر
با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم...ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال...
به همون خیابون رسیدم...همون درب مشکی کوچیک....
دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم...کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا....به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم...
بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست...
هولش دادم و وارد خونه شدم...
دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم
_کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟
+آروم باش،چته چی میگی
_مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار
++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی
به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار
میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین
نفس نفس میزد...
پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم
_دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم...خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم...
باوحشت بهم زل زده بود
+یکی به منم بگه چه خبره...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده...هرکاری گفت انجام میدی...
یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم...
مهسو
مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد...
توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ...
به درک...به من چه که اومده خونه...
هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم...
لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و...
*خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت...سویی شرت بود
توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود...مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد...
والا
اه موهای منم چقد بلندن...اعصاب خوردکنا...سشوارکشیدنشون عذابه...
سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه...
توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم
عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم...
الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم😎
تا چشمش دربیاد اصلا
*
اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم
صدای دراتاقم اومد...
اخمی کردم و گفتم
_بفرما
وارد اتاق شد و جلو اومد
+اومدم اینو بت بدم
بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم...یه سیمکارت اعتباری بود...
_ممنون
کمی مکث کرد و جلوتر اومد...
همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم
درهمون حال گفت
+بابت حرفام و لحنم متاسفم...تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید
_باشه،باشه بخشیدم...چرااینجوری میکنی حالا
به دیوار خوردم...و حالا دریک قدمیم ایستاده بود...
باوحشت بهش نگاه میکردم...
جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند وگفت....
#بهخودمآمدمانگارتوییدرمنبود
#اینکمیبیشترازدلبهکسیبستنبود
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#قسمتچهلم
#نمنمعشق
یاسر
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم
_چه شامپویی میزنی مهسو؟بوش کل اتاقو برداشته...
بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده..
+خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه...
_آخ که چقدم بدت اومدا...
دوباره زدم زیرخنده
+روآب بخندی...بروبیرون بابا
باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم
باصدای بلند گفتم
_مهسووو
با غرغراومدبیرون و گفت
+چییییه؟چتتته دادمیزنی
همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم
_بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون.
+امری باشه؟
_نه،فعلا امری نیست...
نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم...
ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود...
ایمیلی که از طرف اون عفریته بود...
بازش کردم...
چشمام برقی زد...
اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود...
_امیرحسینه
+خب جواب بده
تماس رو وصل کردم
_جانم داداشم؟
+سلام گل داداش.خوبین خوشین؟
_سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟
+مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون.
خنده ای کردم و گفتم
_قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم.
+قربونت برم که تیزهوشی
بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم.
مهسو
باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم
به محض قطع کردن تماسش پرسیدم
_کی بود چی گف؟
با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت
+اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا...
_آها خوش اومدن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نمیخوای دست به کار بشی؟
_دست به چه کاری؟
+خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم.
_نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت
+پاااشو،پاشوبچه
باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد...
یخچال رو چک کردم...
تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود...
به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود
سریع دست به کار شدم....
#همدوربینمهمنزدیکبین
#بستگیدارداوکجابایستد....
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
داستان صوتی رویای نیمه شب در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"از نقاط ضعف همسرتان محافظت کنید!"
🔹 هر آدمی حساسیتهایی دارد. بهجا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیل! یکی از دماغش خوشش نمیآید، یکی حرف زدن در مورد خانوادهاش را دوست ندارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و
دیگری ترجیح میدهد بحث مادی نکند و...
🔸 وظیفه ماست که مواظب حساسیتهای همسرمان باشیم، و نه تنها بحث در مورد آنها را پیش نکشیم که حتی اگر در مهمانیها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده میشود، جریان بحث را عوض کنیم....
✅ سر این حساسیتها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه «دارم شوخی میکنم!» دست بگذاریم روی حساسیتهای همسرمان...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
noheturki-لای-لای-علی-جان.mp3
4.77M
آتیش بہ قلب من نزن ...گریہ نڪن دردت بہ جونم 😔💔
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتچهلم #نمنمعشق یاسر سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شام
#قسمتچهلویکم
#نمنمعشق
یاسر
ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
خببب چی بپوشم؟
آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم.
بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم...
به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده
باکلافگی مهسو رو صدازدم
_مهههسو؟یه لحظه میای
بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم
وارداتاق شد...
هنوز آماده نشده بود...
+بله چیشده؟
_میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی...
+باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم...
ازاتاق خارج شد
بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت
نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد...
ولی من...
برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم...
دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد...
مهسو
باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت
+عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون...
سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت...
ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم...
بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم..
تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم کهگلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم...
دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم...
شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم
حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد
#فقطیهامشببپوشونشون
یه امشبه دیگه...
شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم...
به خودم توی آینه نگاهی انداختم...
انگار باحجاب دلنشین تربودم....
#اندکیتهریشواخمیرویابروهایخود
#اینچنینشدتاخودمرادردلاوجازدم
#محیاموسوی
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#قسمتچهلودوم
#نمنمعشق
یاسر
صدای زنگ در اومد...
دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد...
به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود...
حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید...
چشمکی زدم و گفتم
_خیلی بهت میاد...
لبخندآرومی زدوگفت
+ممنون
به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم
امیرحسین و طنازواردشدن...
امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد...
+بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا....
ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم
_من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز...
سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم
_سلام زن داداش خوش اومدین
بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن..
واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت...
نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم...
_امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی
+چیو؟
_ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران...
بابهت گفت
+چییییی؟؟؟؟
مهسو
صدای داد امیرحسین اومد...
طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت
+چیشد امیرجان؟
++هیچی،پام خورد به میزعزیزم
من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها...
اینا چقد صمیمین...
دوباره به آشپزخونه برگشتیم...
_طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه
با من من گفت
+نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه...
_آهاااا،بععععله.
مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم...
_یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا...
پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند...
نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟
شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست...
منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم...
#کزهرچهدرخیالمنآمدنکوتری....
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay