eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت: _جان محمد؟ دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم: _دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم. در چشم هایم خیره شد و گفت: _خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست. _پس چی دست توعه؟ _لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: _بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری! نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت: _عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم... سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم. ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد‌. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد. لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود. با لحن نگرانی پرسیدم: _م...محمد. دستت چیشده؟ دستش را پشتش پنهان کرد و گفت: _چیزی نشده ال... فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم. _یاااحسین تیر خوردی؟ _اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟ در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد: _مامان جیش دارم...جییییش! محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت: _برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه! همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود! الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم. ارام گفتم: _من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هر‌چی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم و‌پاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو. اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید. هنگ نگاهش کردم و گفتم: _کجای حرفام خنده دار بود؟ _تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟ زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی. ولی خب نشد! خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه. چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی. اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو. تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست... فقط خیره به چشمانش ماندم. دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم. باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پی دی اف رمان فرشته کوچولو‌در کانال ریپلای قرار گرفت 🌺 رمان فرشته کوچولو 🌺 نویسنده :فاطمه عسگری ژانر : خلاصه : گاهی صبر در برابر ملالت ها اوج احترام به حکمت خداست و گاهی سکوت برابر نگاهش نهایت ادب عاشقی است و چنان باش که اسکارِ بهترین بازیگر خدا را تو بگیری صبور باش از کجا معلوم که زندگی یک فیلم سینمایی نباشد؟! بازیگر خوبی باش صبور مقاوم و عاشق. 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ آقای خونه! لطفا از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند: 🔺واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟ 🔺برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر! 🔺تو تقصیر نداری همه زنها یک تخته شون کم است! 🔺راه بازه و جاده دراز، بفرمایید... 🔺 تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را! 🔺جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری! 🔺از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مردِ! 🔺دست پخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه! 🔺چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟ 🔺تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟ 🔺 همه زن دارن ما هم زن داریم! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺩﻗﺎﻳﻖ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﮐﻨﻲ ﮐﻪ ﻳﺎ ﺩﻟﻬﺎﻱ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻴﻨﻪ ﻭﺭﺯﻱ ﻫﺎﻱ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪ ... ﻳﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ، ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻂ ﺯﺩﻧﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﻧﻪ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ! ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﻬﺎ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺟﻨﮕﻴﺪ ! ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ ! ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ... ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻤﺸﺎﻥ ... ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺨﺸﺸﻨﺪ ! ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻪ " ﻣﻦ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ " .... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد. آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم . این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم. منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری. خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم. همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب! امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد. _محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید. _صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟ _نگو اینجوری! تازه لاغر شده. _مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه! روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد. _لیلی خانم؟ اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _جانم؟ _میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟ _خب باشه. بگو... به پایین نگاه کرد و گفت: _دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم. _محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی... در چشم هایم خیره شد و گفت: _من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره! چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. همین را کم داشتم. شاید سرش به سنگ خورده بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _نه! معلومه که من راضی نمیشم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: _قرار بود فکر کنی و بعد... پریدم وسط حرفش و گفتم: _هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی! _لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی.. _بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟ خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _محمد تموم کن این بحثو! نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود. تنها با لحن ارامی گفت: _اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار! از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم! فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم. حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت. هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد... تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دگر وقت خداحافظی بود. دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود. همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی. محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم. با لحن عجیبی روبه گنبد گفت: _ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن. نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت: _یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم! چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم: _نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش! _امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟ بهش بگو انقدر خودخواه نباشه. کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم: _اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی. سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت: _اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟ نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟ تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود. تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟ من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست. کاری هم از دست من بر نمیامد! انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند. حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود. اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود. من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟ او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم. در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست. میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد. بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم: _برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن. متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت! نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده. اشک در چشم هایم جمع شده بود. خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم. با لحن ارامی گفت: _لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن. نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد. با خنده گفت: _جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی! در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم: _فقط به خدا میسپارمت. همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت: _من نوکرتممم خانم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حالا جور دگر به او نگاه میکردم. انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست. باورم شده بود که او رفتنی است. کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد... اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود! مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد. با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت: _من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟ _همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند. در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت: _بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن. خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت: _عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره. خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت: _اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟ من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم: _الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن. محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت: _اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم. اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم. در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین. دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش. محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت: _خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم. همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت. در آن حین خاله مریم گفت: _برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی. _به روی چشم. امیر که ناراحت شده بود گفت: _ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو. زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت: _شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن. محمد هم خندید و رو به امیر گفت: _تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار... اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت. اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم. اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم. از خودگذشتگی حداقل برای خدا. تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند. امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود. انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت. انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم. پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد. محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد. ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم: _مااااماااان بابا فلستاد. _خب بازش کن ببین چی گفته بهت. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست: _امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده. خیلی دوست دارم عشق بابا. *** همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم. ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم. انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم. همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت: _مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه _همین دیروز پارک بودیم بچه! _مامااااان. جون من بیا. نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت. _خیلی خب باشه ولی فقط یذره! نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید. روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود. فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود. قلدری بود که لنگه نداشت. لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم. نبود! لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم. از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا