eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم. پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود. اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم. یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ... همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید _لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟ وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود. اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود. برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!! سلام سردی تحویلش دادمو گفتم: _خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه . نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم. ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش. همانطور که حرص میخورد گفت: _من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟ من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد. با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم: _اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن... وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم. نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت: _ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت: _میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟ محمد حسین هم بی تفاوت گفت: _هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره. نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. اصلا باید سیلی
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد. ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض قناری بود. بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند _ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی. وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد. چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت: _شما که نرفتین ؟ _خب چیزه...من... مانع ادامه ی حرفم شدو گفت: _ماشین بیرونه بفرمایید. حسابی خیط شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود. سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست. از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم. پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد... نه نگاهی میکرد... انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته! صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست. _جان دلم؟ هر کدوم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد. جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟ حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم _من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم. نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم. حالا میام حرف میزنیم... دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود. حتما اسم عروس گلمان هم مژگان جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم... تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم: _یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم. از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت: _شما همیشه اینقدر دستور میدید نه؟ خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم: _من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما... باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم: _شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟ _من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم. خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد. شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد: _بخوااااب. بخووااااب کف ماشین انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم. _بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین. سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم. انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم: _یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حق الناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریمو پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید حلالیت میطلبیدم. نگاهش کردمو ادامه دادم: _اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!! سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت: _چقدر حرف میزنید. ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم: _چه حرکت حرفه ای! نفس عمیقی کشیدو گفت: خب فقط یکی مونده... متعجب نگاهش کردمو گفتم: _اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟ ناگهان داد زد: _جلوتو بپااااااا وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم! ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی! دکمه ی سبز را فشار دادم: _بله؟ _سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا! _شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟ _ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟ خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت: _لازمه ببینمت لیلی خانم. _خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام. کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید. نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا... دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود. صدایش مرا از فکر بیرون کشید _سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی! بدون اینک نگاهش کنم گفتم: _لابد دلیل داره... _دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام! چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: _دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود. با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت: _همش تقصیر این دله که عاشق شد _نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی! _لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره! خندیدم و گفتم: _اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه! _چی میگی ما قراره ازدواج کنیم! پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم: _هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه! _تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم. _اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم. نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم! متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود. _حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر آبروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا! دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود. از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد _لیلی خواهش میکنم درکم کن به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم: _شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد... اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود. خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد: _لیلی؟ وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود. _سلام. چیه چیشده؟ _سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده! _مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟ _محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ... _ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!! _ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا ِخندیدم و گفتم: _ بزار به مامان بگم بیام ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد: _لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟ _مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده! _بازم وعده های الکی! و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد: _همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم. همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم: _شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی! اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم. خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم! همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود: _لعنتییییی بزار تهش برام بمونه! لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم. از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید: _ابجی وایسا بیام برسونمت. خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند. سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم. _علی گااااازززز بدههه _ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما. _تو گاز بده تهش مرگه دیگ... _ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟ _نه بپرس! _از شیدا خبر نداری؟ با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود... نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد... نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت... پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟ صدایش باز مرا به خودم اورد: _لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره. اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم: _نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده! با صدای گرفته اش گفت: _لیلی کمکش کن! جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم: _کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی. سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد. اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر... کاش هرگز شیدا را ندیده بود. کاش شیدا هم علی را دیده بود. وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند. اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت: _رئیس کارتون داره خانم حسینی! در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت: _خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟ _خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟ _بشینید لطفا. روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید. بلاخره لب گشود و گفت: _خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید. مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟ چرا انقدر ناگهانی؟ _اخراجم یعنی؟ _نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟ _پس اخراجم. _متاسفم خانم. با چهره ای وا رفته گفتم: _ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید! من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه! از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت: _من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید! با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم به سرعت از در بیرون رفتم. هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود. خنده ام گ
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود. زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم. به عجیب بودنش. به این که چقدر متواضع و متین بود. به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود. حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد... اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت. فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ... مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد. خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم. از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم: _لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر! امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد. من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور‌‌‌‌‌‌ ‌دل خانم جون بودم. پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد. انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم. او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید: _شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم! از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود. امشب همه آنجا شام دعوت بودیم. ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد. تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم: _مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون _صبر کن علی برسه خونه! _هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من! لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت: _بچم خوشتیپه خب! نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم: _بابا جونم نمیخوای اماده شی؟ _همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی! خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم. پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود. داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت: _ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره. _سلام خانم جون زیارتت قبوول یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت: _اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی. با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم: _امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟ صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت: _وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟ خانم جون خندید و گفت: _ای بابا شما که نور چشمم بودید زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت: _خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین. مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی... علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود. خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود. پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک! جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد. نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد. مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند. علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند. مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود. در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد: _اتیش پاره؟ با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم: _جونم خانم جون. _چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟ نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم: _خیلی چیزا خانم جون. _خب تعریف کن... _راستش خیلی مفصله.... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند
در حال حرف زدن بود و توضیح دادن راجب اینکه باید چ کنم و چ نکنم. همکارش اقای کاشف هم کمی انطرف تر از من نشسته بود و هر از گاهی چیزی میگفت. تا نگاهش به سمت پروژکتر میرفت خمیازه ی بلندی میکشیدم و تا برمیگشت دهانم بسته میشد. دست زیر چانه زده بودم و از شدت خستگی و خوابی که انگار قصد نداشت مرا رها کند چشم هایم باز نمیماند! نفهمیدم چه شد ک دگر صدایی نشنیدم. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان لیوان ابی با شدت روبه رویم به روی میز گذاشته شد با صدای بلندی ک ایجاد شد از خواب پریدم و متعجب به محمد حسین نگاه کردم. _خانم حسینی گوشتون با منه؟ این موضوع خیلی جدیه ها! _بله اقای صابری کاملا گوشم با شماست. سری تکان داد و گفت: _کاملا معلومه! با دیدن این صحنه، صحنه ای دیگر در دوران مدرسه که وقتی میخوابیدم معلم با خط کش به روی میزم میکوبید تدایی شد. با در کنار هم گذاشتن محمد حسین و ان معلم ناگهان ناخواسته بلند اما کوتاه خندیدم. هر دو متعجب به سمتم برگشتند. سریعا خنده ام را جمع کردم و خیلی جدی گفتم: _ببخشید. بله متوجه شدم چیشد اقای صابری. یعنی از چهره ی کلافه ی محمد حسین معلوم بود که اگر جایز بود یک گلوله در مغزم خالی میکرد. چیز مشکی کوچکی را به روی میز گذاشت و من فقط مثل گیج ها نگاهش میکردم. این میتوانست چه باشد؟ شاید شنود؟ پوسخندی زدمو زیرلب گفتم: _لیلی جو گرفتتا مگ فیلم سینماییه بهت شنود بدن! با صدای محمد حسین به خودم امدم: _این شنوده! چشم هایم از حدقه بیرون زد! یعنی درست تشخیص داده بودم. _ شما باید اینو بزاری داخل موبایل سهراب. حالا بهتون اموزش میدم که چطوری اینو تو گوشیش جاساز کنید. سهراب کرمی! مدیر دفترم را میگفت! دهنم باز مانده بود. کم کم داشتند مرا یک چریک فرض میکردند. با چشم های گرد شده گفتم: _شوخی میکنید؟ چطور اینکارو کنم اخه؟ کاشف از جا بلند شد و گفت: _این دیگه با شماست. شما بهتر میدونی شرایط اونجا چجوریه و چطور میشه موبایلش رو برا دقیقه ای برداشت. بار بزرگی را تلمبار کردند بر شانه های من و خودشان هم به چه راحتی جا خالی کردند. از حیاط بیرون میرفتم که صدایی مانع شد قدم بعدی را بردارم. _خانم حسینی یه لحظه صبر کنید. به سمت محمد حسین برگشتم. باز هم نگاهش به جای دیگری بود. من نمیدانم از جان این سنگ فرش ها چه میخواست؟ اخمی به پیشانی نشاند و گفت: _لیلی خانم حتی یه لحظه ام ریسک نکن. اگه دیدی شرایط جوریه که نتونستید اینکارو انجام بدید اصلا انجام ندین. میدونم اینجور خطرارو دوست دارید اما یکم منو درک کنید باید به چند نفر جواب پس بدم. میفهمین چی میگم دیگ؟ چرا انقدر اظطراب داشت؟ نگرانی در چشم هایش موج میزد. خندیدم و گفتم: _اقا محمدحسین شما منو بچه ۵ ساله فرض کردید مگه دارم.. سریع وسط حرفم پرید و گفت: _نه ای بابا من منظورم این نبود.. _میدونم نگرانی شما بخاطر چیه. ولی نگران نباشید. من بخاطر شما اینکه از چندین نفر حرف نشنوید مواظب جونم هستم. پس نگران نباشید. سری تکان داد و ارام گفت: _بازم ممنون. یاعلی! این را گفت و رفت. _یا علی! یا علی گفتنش را دوست داشتم به جذبه و ابهتش اضافه میکرد. ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند. طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد.
دو ماه بعد... خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم. هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر! از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره... هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم... تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم. باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم. در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد. کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد. باید فورا با او حرف میزدم. روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم. پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم. زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود. دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید: _اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش! در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن. تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت: _یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو! خندیدم و گفتم: _سلام. شما راحت باشید! همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت: _من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه! خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت: _ابجی بیا بیرون یه لحظه! _اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم. متعجب نگاهم کردو گفت: _با من؟ مشکلی پیش اومده؟ _یه جورایی اره! _باشه تو نمیاید؟ _نه همینجا خوبه! _پس یه لحظه صبر کنید من الان میام. روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط! من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه! صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید. خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت: _حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی بخوابینن رو زمین.. یاااا علیییی مصطفی به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید. _عباس اقا اروم باشید... _بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی.. مصطفی کجااااست؟ محاصره شدیم حاااجییی. یا ابولفضل بگین برین عقب. نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم. متعجب سعی کردم از جا بلند شوم. در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید. دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت: _بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش! گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت. میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد. از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم: _بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن! داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود. دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت! اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟ آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند... صدای محمد حسین مرا به خودم اورد: _قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال.. سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
انگشتش روی ماشه بود ودر حال حرف زدن که ناگهان کسی در را با شدت باز کرد و فریاد زد: _سهراب لو رفتیم پ
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه د
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود! فکر هر چیزی را میکردم غیر از این! چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟ چرااااا منننننن؟؟؟؟؟ کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم! او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت! کم کم لب بهم زدمو گفتم: _چرا من؟ _دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن! _ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟ متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت: _این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟ دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم! از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: _اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید... خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم: _من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود! خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد! من ماندمو یک عالم فکر و خیال! خب باید چه میکردم؟ شاید هیچ... شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود! من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند! از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم! پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد: _اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟ _ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟ _تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟ _تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟ _من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم. _محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه... ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم! جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد. نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم! وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد. _سلام! بفرمایید تو! سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت: _شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟ _اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا... _لطف کردین. انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت! نگاهش کردم و گفتم: _چیزی شده؟ کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت: _نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه. _پس خسته نباشین. خواستم از در خارج شوم که گفت: _نوید پسر خوبیه. متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: _انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگم‌چون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش! با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این! یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟ یعنی اصلا برایش مهم نبود؟ این چه فکری بود من میکردم‌چرا باید برای او مهم باشد؟؟؟ من چه صنمی با او دارم؟؟؟ نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری! _نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه! با طعنه گفتم: _ممنون شد! فورا از انجا دور شدم! نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود... چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود... چرا.... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پی
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم! نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار! دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم! حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد! ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟ خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت! چطور میشد؟ اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟ چرا مدام دوری میکرد؟ چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟ چرا حتی یک بار هم به چشم هایم ‌نگاه نکرد؟ چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی! موجودی بود از جنس خدا! استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد! با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم: _لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره! با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم! به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم! زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم ‌میکرد. _سلام لیلی خانم. خوش اومدی! _واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: _چی من؟ نه هیچی! هیچی در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت: _سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ _سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟ _نمیدونم‌ والا! ارام در گوشش گفتم: _محمدحسین خونست؟ _اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟ _ایییی بی مزه! خندید و گفت: _برو برو تو که خانم جون منتظره. خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود! اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند. _سلام خاله جان! خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت: _واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا! نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم! خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود. _سلام خانم جون متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم! هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب! کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند. نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت: _حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟ نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _هوووف! بله خانم جون. _حالا چرا سگرمه هات تو همه؟ _اصلا نمیدونم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش
نوید اسلحه را به سمتم گرفته بود! متعجب خیره به چشم هایش که تنفر در آن ها موج میزد مانده بودم. خواستم لب بازم کنم حرفی بزنم فریادی چیزی اما نه! نمیشد... انگار لب هایم بهم چسبیده بود. مدام جمله ای را تکرار میکرد: _نمیزارم زنده بمونی! صدای قدم های کسی در آن اتاق تاریک و خالی پیچید! به سمتش برگشتم. انگار یک زن بود. کم کم چهره اش در نور نمایان شد. چیییی؟ مژگان؟ او اینجا چه میکرد؟ نگاه خشمگینش تبدیل به خنده شد و با صدای بلندی قهقهه زد. شبیه این فیلم سینمایی ها شده بود. وقتی دستش بالا امد و من با اصلحه ای ک درست به سمت من بود مواجه شدم چشم هایم متعجب تر شد. خندید و گفت: _تو نباید زنده بمونی! باز همان جمله ی تکراری! به سمت نوید برگشتم. دستش به روی ماشه رفت و ماشه را فشار داد... در همین حین با اب یخی که بر صورتم پاشیده شد انگار به دنیای دیگری رفتم. متعجب چشم هایم را باز کردم و با چهره ی متعجب تره مامان بالای سرم مواجه شدم. همه اینها خواب بود؟؟؟؟ صدای مامان در گوشم پیچید: _صبح بخیر! زنده ای؟ _مامان چیکار میکنی؟ چرا اب ریختی روم؟ _خب ترسیدم دختر! هرچقدرم زدمت و صدا کردمت انگار نه انگار! کجا ها بودی؟ پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: _نمیدونم... همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت: _پاشو یکم به خودت برس! _چیشده مگه! _خاله مریم بهم زنگ زد گفت امشب میان خواستگاری! منو بابات موافقت کردیم. با حرفش سریعا پتو را از سرم کنار کشیدم و روی تخت نشستم. از ایینه روبه رو با چشمانی گرد به خود خیره شدم! _چی گفتییی ماماااااان؟؟؟ صدایش از اشپزخانه میامد: _خواستگااااار! _خواستگار؟ برا من؟ _نه پس! برا علی! حالا بگووو کی هست! _کی؟ _وا سواله میپرسی؟ مریم بچه ی دیگ ای داره ک دم بخت باشه؟ محمد حسین دیگه! فورا از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه دویدم. _لیلی جارو زدن با تو! گردگیریم با من! زود باش وقت نداریمااا! _مامان من، اخه شما نباید با من مشورت کنید؟؟؟ _حالا قرار نیست بیان ببرنت که . میان صحبتامونو میکنیم یا میشه یا نمیشه دیگه. بعدشم کی بهتر از محمد حسین؟ اقاااا! قد بلند! خوش قیافه! خوش اخلاق! ارزوم بود دامادم پلیس باشه! مامان بیشتر از من ذوق داشت و خیال بافی میکرد. صدای بابا که از دستشویی بیرون میامد مرا به سمتش برگرداند: _من به پلیییس جماعت دختر نمیدم خانم! _سلام بابا. _سلام بابایی. محمد حسین همه چیش خوبه اما شغلش نه! حالا بیان ببینیم چی میشه! صدای مامان مرا به سمتش برگرداند: _وااا رسول پلیسا چشونه مگ؟ _چشون نیست؟ یه لحظه تو خونه پیداشون نمیشه. دخترم باید تو سختی زندگی کنه! این دو برای خود دوخته و ساخته بودند! مامان و بابا را با بحث هایشان تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. وااای چه سریع همه چیز اتفاق افتاد! حالا من باید چه میکردم؟ اصلا چه میپوووشیدم؟ هوووف چرا تمام کار های محمدحسین دور از انتظار بود. نمیشد اول با خودم صحبت کند و مرا اینجوری در شوک نگذارد؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود! همه چیز را زیبا میدیدم... از هر چیز کوچکی لذت میبردم...
از جا بلند شدم و بعد خداحافظی رفتم. با همان بغض لعنتی که مدام سعی میکردم قورتش دهم. منه دیوانه بی خبر از حال خودم برای ارامش حال او میخواستم چه کنم؟ پس بزنم کسی را که شده بود تمام فکر و ذکر من؟ به شدت لبم را گاز گرفتم و زیر لب گفتم: _لیلیی! لیلیه روانی چیکار کردی؟ مدام سعی میکردم مانع سر خوردن اشک هایم شوم. همه چیز در مغزم بهم ریخته بود. حال خوبی نداشتم. _خدایا اخه چرا مژگان رو جلو راه من قرار دادی؟ اگر با این حال به خانه میرفتم همه چیز لو میرفت. خود را به امامزاده ی نزدیک خانه رساندم. برای ارامش دلم دو رکعت نمازی خواندم و شروع کردم به خواندن دعای توسل. متوسل شدم به تمام کسانی که شاهد مشکلم بودند... کسانی که در لحظه های سخت زندگی دست مرا گرفته و از میان مشکلات بالا کشیدند. محمد حسین را از خود امام رضا خواستم! آن هم اگر به صلاحم بود. اگر با داشتن او دل کسی نمیشکست... نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۷ صبح بود و من باید در عرض یک ساعت خود را به محل کار میرساندم. فورا کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. همزمان با من محمدحسین هم از در بیرون امد. لحظه ای چهره ی مژگان از جلوی چشم هایم رد شد و باز همان حال دیروزی! خیره به او ماندم ... شاید برای اخرین بار... شاید... تا نگاهش به نگاه من گره خورد سلام داد. فورا نگاهم را از او گرفتم و سلام سردی تحویلش دادم. خواستم بروم که صدایم زد. باز با همان لحن دیوانه کننده! با نگاهی مظطرب به سمتش برگشتم‌ _بله؟ _خوبین؟ _اره خوبم. _ولی نه! خوب نیستین! گفتم که نگاهم همه چیز را فاش میکرد. من از همان بچگی تابلو بودم. _نه نه خوبم چیزی نیست. سرش را پایین انداخت و گفت: _شما هنوزم میخواید فکر کنید؟ نپرس! نپرس این سوال بی جواب را! چه میگفتم؟ نه! نه من نمیتوانستم به اون نه بگویم! _بله! به زمان بیشتری نیاز دارم. نگاهش لحظه ای با نگاهم دوخته شد و گفت: _هر جور راحتین! _فعلا فورا راهم را گرفتم و رفتم... دست یخ زده ام را روی قلبم گذاشتم. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خدایا خودت اسان کن دل کندن از او را... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به در اتاقی بودم که او داخلش بود. برای حالش امن
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود. باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت. _زخمتون بهتره؟ _خداروشکر خوبه! _دارین میرین؟ نفس عمیقی کشیدو گفت: _اره. بایدم برم. حتی سردتر از قبل شده بود. _کجا؟ _انتقالی گرفتم. میرم مشهد. _مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید، ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم: _بگید خیلی دلم براش تنگ شده. اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند! متعجب از حالتم فورا گفت: _لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون! _شما نمیدونید من دارم چی میکشم. خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _سفر به سلامت! برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم. اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند. حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد. بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت. خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن. فراموش کردن همه چیز... حتی چشم هایش... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد. اما ا
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم... یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟ چیزی تغییر میکرد؟ نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس! دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند. متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم: _ببخشید من باید برم. خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت: _نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید! با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم: _من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم. کلافه‌ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم. اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید. _میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟ روی نیمکت منتظرش نشسته بودم. هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود. الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید. نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد. لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟ گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد. با فاصله ای زیاد کنارم نشست. سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست. نفس عمیقی کشیدو گفت: _چرا؟ _چی چرا؟ _ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟ سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم: _نه! _کسی چیزی گفته؟ _نه! _اصلا شما به من علاقه دارید؟ با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. _لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید. _اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟ _میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟ _من مجبور به دوری بودم. _کی مجبورتون کرده بود؟ _دیگه این سوال رو از من نپرسید. انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد. نگاهش کردم و گفتم: _گفته بودین فراموشم میکنید. سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت: _یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم. دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید. _خب بپرسید. سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت: _لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟ با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم. حالا باید چه میگفتم؟ من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟ بس بود انتظار... بس بود دلتنگی... بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش! حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم. همانطور که سرم پایین بود گفتم: _بله.... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید. ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند. بلاخره بیرون زد. همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند. بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد. با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم: _سلام. _سلام خانم بی اعصاب من. _من بی اعصابم؟ _نه تو ناراحتی. از دست من. _نیستم اقا محمدحسین. نیستم. نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد: _لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم. _خب باشه من قطع میکنم. _توهم قطع نمیکنی! _محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم. محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟ با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد: _لیلی خانم؟ ناخواسته با لحن مهربانی گفتم: _جانم؟ _قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟ کمی سکوت کردم و گفتم: _قل میدم. _پس یا علی! خوب بخوابی. _شب بخیر. تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم. باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای! یک ساعت گذشت! نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد. به پایین شهر میرفتیم. به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم. جلوی یک در قدیمی ایستاد. یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید. دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت: _جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر‌. با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد. و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد: _مامانی عمو اومده! _هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟ عروسکی را به دستش داد و گفت: _این برای شماست زهرا خانم. _آخ جووون. بازم عروسک. محمدحسین را بوسید و گفت: _عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام. _نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟ دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد. محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد. بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت: _اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا. _اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود. حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک
همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم. _....... ایا وکیلم؟ باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد: _ عروس رفته گلاب بیاره... هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم. و بلاخره برای بار اخر پرسید: _خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟ نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم: _با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله... صدای کل و دست و جیغ بالا رفت. به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت: _بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی. _عه عه عه! من ناز کردم؟ _ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه. خندیدم و گفتم: _مشهد بیابونه؟ _مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه. سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _انشالله. صدای خانم جون مارا به خودمان اورد: _چی پچ پچ میکنید شما دوتا! اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت: _خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید. هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود. و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند. نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم. نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد. صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت: _داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت. _نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو. خندید و رو به من گفت: _لیلی خانم مبارک باشه. _خیلی ممنون. پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت: _اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان. _خوشبختم. _منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید. همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت: _عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها! این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود. محمدحسین خندید و گفت: _خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟ بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت: _ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی. بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت: _من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده. _به چشم. با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم. _بابا خیلی دوست دارم. _خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش. صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید: _ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا! عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت: _نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم. خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت: _اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم. و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت: _اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم. همه خندیدیم. امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت: _اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟ زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره. آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد. روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطور که کلید را داخل قفل می انداخ
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر. ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..‌ مگر میشد از او بگذرد؟ مگر میشد فراموشش کند؟ نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد. شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود. شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت! شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل! همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی! گفتم علی؟ علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت: _فقط کنجکاو شدم! صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد! عشق، هم چیز خوبی بود هم بد! همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان! امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس! مدام هم میگفت: _زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی! بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم. و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد! همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم: _به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی! از فکر بیرون امد و گفت: _ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده! _خب بگو ببینم چیه! شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم. _لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی. _نه نیستم. _بخاطر من دروغ نگو. به طرفش برگشتم و گفتم: _خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد. خندید و گفت: _که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست! _داری میترسونیم؟ _نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی! از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم: _اره! میدونم سخته... _تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن. _مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟ _اره _خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد‌. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره! کمی گذشت... نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود. خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم! انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این! خندیدم و گفتم: _محمد حسین چیکار میکنی! _نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم! _دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده! _پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _کم کم داره حسودیم میشه ها! خندید و گفت: _اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه! کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد: _که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش! اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم: _این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی! لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت: _خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم. کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم: _محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟ خندید و گفت: _باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟ چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم: _خیلی بی مزه ای! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به د
صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران... صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد: _به به لیلی زورگو! چطوری؟ _سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟ _هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه! _خیلی نامردی! _شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت. خندیدم و گفتم: _نه بابا برای چی سخت بگزره! _همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه! _نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه. _باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه! خندیدم و گفتم: _ راستی کارم داشتی؟ _ها؟ اها! اره _خب؟ خیلی یواشکی گفت: _چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم. خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟ _خب...چیزه.. لیلی _خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟ _ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا! بهت زده پشت تلفن ماندم! علی؟ شیدا؟ دوباره؟ حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟ _الوو؟ لیلی؟ _خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟ _رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا... فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه! _ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی! _روم نمیشد بهت بگم. _خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟ _اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟ _اونم بامن. _دمت گرم ابجی! _چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره! کمی مکث کرد و بعد گفت: _لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟ _خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه. کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند! از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند! اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد. به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم. بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد. به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد! و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم... به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسو
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود! چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت. ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم. کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم. حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود! نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان. صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم. پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود! امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد! به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم. در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم‌. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام لیلی جون. چیشده؟ _سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟ همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت: _سلام لیلی خانم. بفرمایید تو. _سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟ چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود! چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد. _اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟ انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت _شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم‌ که... نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت: _چی میگی مصطفی؟ رو به من ادامه داد: _لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد! نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟ رو به مصطفی گفتم: _باشه میام تو همه چیو برام بگید. روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند. نرگس با اظطراب نگاهم میکرد. چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند. ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد. _عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین... به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد. اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم: _اقا مصطفی محمدحسین چی؟ سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت: _نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست... خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟ چه میگفت؟ همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم: _محمد من نیست؟ دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود. چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم. فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم. محمد من؟ جان من؟ نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت: _مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام... از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟ چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم. همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم... تنها زیرلب زمزمه میکردم: _محمد... محمد حسین.. ادامه دارد...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم. همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکر
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت... روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد. کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست... پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق... این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد: _پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش. انگار از عاقبتش خبر داشت... یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد... در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم... از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه... گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟ من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم... کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم... انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم. انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی... کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن... ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش! من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید. یا خودش، یا شاید‌.. _لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن! _مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟ _چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه. _دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن‌. _باشه عزیزم. کاری نداری؟ تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم. خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم. سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود. عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم: _پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس! باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند. هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم: _پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟ خسته شدم... بخدا خسته شدم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن ام
هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی... جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود! از شانس بد من نرگس هم خانه نبود. کلافه شده بودم! همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد! _اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه... از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم! ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده... روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم. کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد! با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد. مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت: _قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مگه در زدی؟ _در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده... _باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم... خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت: _اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت! امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من! متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم: _شوخی میکنی! کنارم نشست و گفت: _چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟ همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم: _دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه... با ارامش تمام خندید و گفت: _تو برای چی گریه میکنی؟ خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم با لحن شاکی گفتم: _بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه! از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. _بعله! مامان شدن این سختیارم داره... به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم: _اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟ _لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من. همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم: _نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه. خندید رو به امیرعباس گفت: _ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم. صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت: _بیا خوب شد لیلی خانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد. آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم . این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم. منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری. خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم. همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب! امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد. _محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید. _صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟ _نگو اینجوری! تازه لاغر شده. _مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه! روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد. _لیلی خانم؟ اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _جانم؟ _میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟ _خب باشه. بگو... به پایین نگاه کرد و گفت: _دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم. _محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی... در چشم هایم خیره شد و گفت: _من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره! چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. همین را کم داشتم. شاید سرش به سنگ خورده بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _نه! معلومه که من راضی نمیشم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: _قرار بود فکر کنی و بعد... پریدم وسط حرفش و گفتم: _هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی! _لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی.. _بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟ خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _محمد تموم کن این بحثو! نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود. تنها با لحن ارامی گفت: _اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار! از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم! فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم. حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت. هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد... تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود. خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم. حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد. دور خود میچرخیدم انگار! ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود. امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم. در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد. چقدر نورانی شده بود. چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد‌. در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد... با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم. همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم: _چیکار میکنی امیر؟ _مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین! متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟ از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم. چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم! گنگ بودم... خالی از هر چیزی... این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم‌ چنگ زد و بغضی در دلم نشست. این خواب چه معنی داشت؟ سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم. بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی ‌مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند‌. و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد. *** کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود! تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد. میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم. اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند. _اره! اینجوری دل منم اروم‌ میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته! واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت. موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم: _س..سلام عزیزم. _سلام لیلی خانم‌. خوبی؟ لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم: _اره..خوبم.. تو خوبی؟ _نه نیستم. _چرا؟ _چون تو خوب نیستی! چیشده؟ به سختی و زوری خندیدم و گفتم: _نه! نه من.. من خوبم! با لحن ارام و دلنشینی گفت: _لیلی! چیشده؟ دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم: _نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم. _خیلی خب! من دارم میام دنبالت. _الان؟ _اره همین الان.. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay