eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 نگین رو از دوران دبیرستان می‌شناسم اگه نرم حتما ناراحت میشه... البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میشه،دلم براشون تنگ شده حسابی. شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه البته نباید بگم تولده نگینه چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره... فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد. _مامان بابا کی میاد؟ _یکم دیگه میاد دخترم چطور مگه؟ کاریش داری؟ _آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم برم کمکش دیگه؟ _از نظر من که اشکالی نداره زینب دختر خیلی خوبیه خوانوادش هم قابل اعتماده پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت _چشم مامان گلم داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن _سلاااام بابا جون خسته نباشی سلام داداشی بابا: سلام دختر خوشگلم سلامت باشی بابا حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟ حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند _حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع می‌فهمید بابا:خوب دخترم بگو چی میخواستی به بابا بگی؟ _بابا جون امروز زینب زنگ زد خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم ازم خواست جمعه برم پیشش قول میدم زود برگردم برم بابایی؟ بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت _ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک یه روز دیگه بریم خونه عمو برم دیگه بابایی برم؟ چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا بابا : حالا که آنقدر مایلی چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره فقط ساعته رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت پریدم بغل بابا و گفتم:چشم ساعتش معلوم شد بهتون میگم مرسی بهترین بابای دنیا جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم ولی مگه قرار بود چیکار کنم همش یه تولد سادس... هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم.... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- به خودمون؟ سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟ - چه کار باید می کردم؟ - اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت. - آقا ما کی مشت زدیم؟ نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان! خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت! روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله. باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده. مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد: - این‌جا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... . جا می خورم و در‌جا می گویم: - من تشکر می کنم! عکس العملی نشان نمی دهد. - حالا وحید جان،‌فحشی که دادی به ظالم هم بوده! نگاهم نمی کند. - به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی. وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید: - آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش می‌آره، دیگه این چیزای منطقی یادش می‌ره. لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگه‌دارم. با مکث می گوید: - راست می‌گی، اما درست نمی‌گی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکر‌کن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره! وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هر‌چند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همه‌ی بی محلی هایش می گویم: - آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح می‌دم. هیچ‌کدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و هم‌زمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید: - برو دیگه من حرفم رو زدم. هُلش می دهم. - برو دیگه. ادب داشته باش وحید جان! حرف بزرگ‌ترت رو گوش بده. وحید می رود. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است. راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم: - انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم. سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است. - رفتی امروز کتابخونه؟ سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام. - تهران دیگه؟ - نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره. دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم. - تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم. - غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید: - پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا! خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم... زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد: - امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟ - سگ خودتی! - پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم. - شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد. - نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش! - نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم. جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت. می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت. از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود. یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد. راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد. پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد. آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و... دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد: - وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟ تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را: - اون کارتُن بود، کارتُن. برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی... آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند. جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق! جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد. قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و... جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد. بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد. مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.» علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید: - سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟ دستی به صورتش می کشد و می گوید: - خیلی به من ور نرید. با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید: - باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی! علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی. قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید. اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!! جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
*صفر مرزی* جاده مقابلم ساکت و خموده است و برعکس وقت های دیگر خلوت.برخلاف من که این خلوتی برایم سرعت نیاورده،بقیهٔ راننده ها را به طمع انداخته تا در این سکوت نمانند. شیشه ها را بالا داده‌ام تا تنهایی شب برایم ۻریب بگیرد و پتانسیل‌های فکر و خیالم فعال شوند؛رفت‌وآمدهای کلامی بین خودم و سوسن،درگیری‌های کاری و ناسازگاری‌های اساتید،پروژه و مقاله،رفتن مسعود و پذیرش خودم. صدای موبایل که بلند می‌شود،چشم از تاریک‌روشن جاده می‌گیرم.نور گوشی از زیر ترمز‌دستی به چشم می‌خورد.دوباره نگاه به جاده می‌دوزم.آهنگ زنگ موبایل سکوت ماشین را به‌هم می‌زند؛"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ویا ز داغ فراقت چگونه ناله کنم." انگیزه‌ای برای پاسخ‌گویی ندارم،صدا قطع می‌شود. خیره می‌شوم به مسیری که روشنایی چراغ‌های اتوبان هم نتوانسته است بر سیاهی آن غلبه کند.لندکروز مشکی چراغ می‌زند وسبقت می‌گیرد. نگاهم رد چرخ‌هایش را می‌زند و شکل و شمایلش،که دومی هم از کنارم با سرعت رد می‌شود. تویوتایی را در آینهٔ بغل می‌بینم.راننده را رصد می‌کنم . پسری هم سن و سال خودم مرا پشت سر می‌گذارد . حتماً می‌روند تا بیابان‌های اطراف را خط بیندازند. دل و جگر تجربه‌های عجیب فقط برای ما جوان‌هاست. چند سال پیش بود که دوتا از همین ماشین ها در کویر گم شدند و بنزین و آب هم تمام کردند. مرگ دونفرشان سر و صدای زیادی ایجاد کرد.یعنی ترس برای ماها جایگاهی دارد؟اهل پذیرش تجربه‌ها و پا پس کشیدن هستیم؟ ماشین رابه باند کناری می‌کشم و با دیدن هواپیمایی که در حال فرود است یاد حس و حال خودم موقع برگشت از اتریش می‌افتم.حالا هم آمده‌ام بدرقهٔ مسعود؛می‌رفت برای فرصت مطالعاتی. ماه‌های بعد هم قرار است بیایم بدرقه آریا و آرش،نادرو شهاب و علیرضا وبقیه دارم فکر می‌کنم دوست ندارم خداحافظی‌ها را ببینم آن‌هم بدون دعوت. که درِ شیشه‌ای ورودی سالن فرودگاه مقابلم باز می‌شود وحجم هوای گرم با سروصدایی شبیه صدای بم زنبدرهای کنار کندو هم‌زمان هجوم می‌آورد به سمتم. دو قدم بعد از داخل شدن می‌ایستم وسرم را در محوطه می‌چرخانم. جمعیت روبه‌رو اولین چشم اندازی است که نگاهم را به سمت خودش می‌کشد. در پیچ و خم صف زنان و مردان رنگارنگ، دنبال جوانی با صورت سفید و تیپ مشکی می‌گردم! دست که روی شانه‌اش می‌گذارم بر می‌گردد و بعد مکث کوتاهی لبخند پهنی صورتش را باز می‌کند: میثم، برا چی اومدی پسر؟ شرمنده کردی؟ مثل همیشه ریش پرفسوری و موهای نیمه بلند و چشم‌های ریز شده‌اش چهره‌ای متفاوت را در چشمانم می‌نشاند. دستش را محکم می‌فشارم. تنها داشت می‌رفت. خانواده‌اش قهر کرده بودند سر موضوع خاص این روز ما جوان‌ها و نیامده بودند. دختر مورد علاقه مسعود مورد پسند خانواده‌اش نبود وبرنامه‌اش به نتیجه دلخواه نرسید. دست می‌دهیم و مرا همراه خودش تا کنار صندلی‌ها می‌برد.نگاهم از روی چمدان مشکی‌اش کشیده می‌شود روی ساک رنگی پسر و دختر زرد پوشی که سرشان را تا آخرین مهرهٔ گردن در موبایل فرو کرده‌اند و موهای رنگ شدهٔ پخش و پلایشان توی ذوق می‌زند. نگاه از آنها می‌گیرم و می‌دوزم به مسعود که زل زده است توی چشمانم و من به حرفی که دلش می‌خواست بزند و نمی‌زد اخم کرده بودم: میثم،آدم باش! —ای جان! حرص می‌خورد دلش بند شده بود و خانواده نگذاشته بودند این بند گره بخورد ودلخور راهی‌اش کرده بودند. دست از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشدو محکم می‌کوبد روی بازویم و می‌گوید: دوست نداشتم اینجوری برم! با تاسف سری تکان می‌دهد و نفس محکمی بیرون می‌دهد.این مسعود نوبر است. حرف خوردن و جواب ندادن در مرامش نبود. این‌قدر ناراحتی و ترسیدن به خواسته‌اش هم تا حالا نکشیده بود. برای به حرف آوردنش گفتم:نشد کاری کنی! —کاش مشکل فقط یکی بود. بی‌پدر وقتی میای حالشو ببری تا حالتو خوب کنه از زمین و آسمون می‌باره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند. در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه. مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود. یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ... نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود. - لیلا... لیلی... لیلایی... علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید: - ا بیداری که؟ - اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم. - آماده شو بریم. در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم. - گفتم که نمی آم. خودتون برید. تکیه اش را از در برمی دارد. - باکی داری لج می کنی؟ نگاهش نمی کنم. - وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی… واین “ولی” همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟… با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟… با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت: -حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه. نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش! پرستار که از روی پلک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟ سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت… بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟ با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش. قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجر بزرگی ایستاد و ۀ گفت:فقط چند دقیقه. به منظر پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی ۀ خواست پشت شیشه را ببینم،به قیاف خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر ده بیست ۀ ۀ سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بال و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملفه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقی دعایی که در ۀ نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم: -خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه… بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم: -خدایا حسین رو ببر. در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 ♥️ سینا لبخند پهنی زد و گفت: – همیشه پای یک زن در میان بوده. حالا پای نود زن. کار سخت نیست، تلخه! باخت هم رو شاخشه! دو سر باخته! شهاب دستی به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند ­زد و گفت: – شاید همسایه­ ها اشتباه گزارش داده باشن، شاید این خونه با گزارشی که از رابط ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشه… به نظرت می­شه امید داشت که هیچ خبری نیست؟ با این دید یک بررسی کنیم. قال قضیه کنده شه! سینا با انگشت ضرب گرفت روی فرمان و گفت: – خونه­ ای که برای هر ورود باید یک­ بار زنگ فشرده بشه، و هر کس نمی­ تونه واردش بشه؛ یعنی رفت و آمد ها کاملا شناخته شده و با حساب کتابه. یعنی مشتری­ ها، مشتری واقعی نیستند، یا اگر واقعی هستند براشون برنامه ­ای چیده شده که خودشون خبر ندارن و… شهاب با تأمل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفت و آمد ها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد: – یعنی آدم ­های داخل خونه، نیروهای آموزش دیده و پای کارن! سینا ادامه داد: – شاید می­آن مشق بگیرن، ببرن رونویسی کنن. با رصد این مدت ما، این برداشت عاقلانه­ تره… باید جوانب قضیه رو کامل دید. در خانه که باز شد، هر دو در سکوت خیره شدند به ماشین تویوتای تیره ­ای که از آن خارج شد. شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تند تر شد و گفت: ‌- ساعت ده شب و اینم آخرین زن این موسسه­ ی بی­ نام. البته تیمی که یه هفته این­جا مستقر بوده هم، خبر رو تایید کرده ولی این­ طوری کار پیش نمی­ره، باید بریم داخل ساختمون! ما که دو روزه این­جاییم جز این رفت و آمد ها چیزی ندیدیم. فکر کنم اون کسی که زنگ زده و خبر داده یه برنامه­ ای دیده. کروکی رو داریم؛ دو تا در داره که یکی از درها از کوچه­ ی بغلیه. حفاظش رو می شه رد کرد اگر یه دوربینه باشه. می­ مونه موقعیت داخل که اول باید دستمون بیاد. شهاب با فرمانده تماس گرفت و توضیح کار را داد و قرار فردا را گذاشتند. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ تفریح بودومن ودنیادرحیاط پشتیه مدرسه نشسته بودیم روی زمین. سوالی نگاهش می کردم که باحرص گفت: دنیا:چته؟آدم ندیدی؟ +من بایدازت بپرسم چته،چراانقدر ناراحتی؟ چانه اش ازبغض لرزید،گفت: دنیا:باسعیدکات کردم. انتظارش می رفت،چیزی نگفتم چون من ازاول به دنیاگفته بودم باسعیددوست نشه،کلامن بادوست شدن باپسرای هم سن وسال خودمون مشکل دارم،به نظرم دوست پسرآدم بایدسنش بیشترباشه نه اینکه پیرپسرباشه هانهههه مثلا۵سالی بزرگ ترباشه به نظرم کلاس داره. ازفکربیرون اومدم وگفتم: +حالاچراکات کردید؟ دنیا:به جزمن باسه نفردیگه هم دوست بود. پوزخندی زدم وچیزی نگفتم،اجازه دادم انقدرحرف بزنه ومغزم وبخوره تاخالی بشه. باصدای زنگ ازجامون بلندشدیم وبه سمت کلاس رفتیم. اصلاحوصله ی زنگ دینی رانداشتم چون هیچی ازدرسش نمی فهمیدم. خانم کرمی معلم دینیمون برگه های امتحانی راجلومون گذاشت وباصدای بلندگفت: خانم کرمی:شروع کنیدولی بچه هامن نگاهتون نمی کنم ولی مدیونتون می کنم اگه تقلب کنید. خندم گرفت اخه داشت کسایی رومدیون می کردکه اصلااین چیزابراشون مهم نیست ازجمله خودم. شروع کردیم به جواب دادن سوال ها، هرسوالی روبلدبودم نوشتم سه تاسوال مونده بودکه بلدنبودم. به دنیانگاه کردم،کلاسرش توبرگه ی من بودوداشت ازروی برگه ی من جواب هارو می نوشت،پس این ازمن داغون تره. دستم وبردم زیرمیزودنبال کتاب گشتم، وقتی دستم به کتاب خوردلبخند پیروزمندانه ای زدم وآروم کتاب وآوردم بیرون وصفحه های موردنیازوپیداکردم وجواب هارونوشتم،منتظرموندم دنیاهم جواب هاروبنویسه وبعدباهم ازجامون بلندشدیم وبرگه هامون روتحویل دادیم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با حالتی عصبانی نگاهم کرد و آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اثبات بی گناهیت جلوی کل پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده ، این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه اما خودتو با طناب این فرشته نجات بده ، فقط حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد !! ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کردم که گفت : برو داخل خواهر هیراد . این منو از کجا میشناخت ؟! به سوال ذهنم پاسخ داد و گفت : ــ از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . صدا زدن های پسر گل فروش من را از گذشته متوجه اطرافم کرد . پسر : خانم ؟ گل میخری ؟ به رسم گل خریدن های مهدا رو به پسر گفتم : کل گلات چقدر میشه ؟‌ ــ ۲۰۰ هزارتومن . پول گل ها را به پسر دادم . همین که خواست سطل سنگین پر از گل های نرگس را به سمتم بگیرد سریع یک دسته گل به نیت مشکات برداشتم و روبه پسر گفتم : ــ این واسه من بقیه اش هدیه من به تو ــ اما شما همش رو از من خریدی !! ــ الان همش رو میدم به خودت جز این . و اشاره ای به دسته گل ، اسیر دستانم کردم . ــ مرسی خانم ، خداکنه به همه آرزو هات برسی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یادت باشد 3.mp3
10.42M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 روزها همین طور پشت سرهم سپری میشد و تقریبا یکی دو ماهی از مدرسه میگذشت. با مامان تو خونه نشسته بودیم، باباهم رفته بود برای عزیز دارو بخره صدای زنگ در بلند شد رفتمو گوشی رو برداشتم کیه⁉️ ما هستیم فرزانه. دکمه بازو زدم در ورودیه خونه رو که باز کردم یه خانم روبروم دیدم با موهای بلوند که بالا زده بود و یه چادر رنگی توسی رنگ با گلهای بنفش صورتی هم سرش بود و صورتشم ارایش کرده 💄💄 سحرم کنارش ایستاده بود سلام کردم جواب دادن سحر گفت فرزانه مامانمه، مامان اینم فرزانه دوستمه ، خوبی فرزانه جان بله بفرمایید تو خوش اومدین مامانم اومد جلو سلام خانم خوش اومدین مامان سحرم با مامانم حال احوال پرسی کردو اومدن نشستن رو مبل. من و مامانم هم باهم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو اماده کنیم مادر سحر به نظر خیلی جوون می اومد بعد یه خرده حرف زدن معلوم شد که پدر مادر سحر از هم جدا شدن و سحرم مثل من تنها بود مادرش ۳۶سالش بود و مامان من هم ۳۴سالش پدرمم ۳سال از مامانم بزرگتر. ما و سحر اینا باهم حسابی صمیمی شده بودیم مامان سحر مثل خودش مانتویی بود و اهل مو بیرون گذاشتن مامان منم چادری بود و روسریشم معمولی سر میکرد موهاشم بیرون نبود منم که مانتویی بودم... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .   مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .   مصطفی گفت: من . بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود . 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم غرورم به شدت خدشه دار شده بود، تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و...!!! دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه! همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه... از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!! به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود _من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد . پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود _اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه . با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم _خب پیاده بشید رسیدیم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم _بریم لبخند مهربانی میزند +بریم پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند. 🌿🌸🌿 《هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔ من لجباز، اشڪهایم لجبازتر، من پاڪ میڪنم آنها سرتق تر از من سرازیر میشوند. صداے ضعیف گوشے ام بلند میشود، بیحوصلہ موبایلم را از میان انبوه وسایل داخل ڪولہ ام مییابم و جواب میدهم، صداے الناز داخل گوشے میپیچد -راحیل ڪجایے پیدات نمیڪنم. صدایم را صاف میڪنم -همونجایے ڪہ اونروز حالت خوب نبود اومدیم. -آهان الان میام. اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بغضم را فرو میخورم. الناز را میبینم ڪہ نزدیڪم میشود، خودم را مشغول گوشے ام نشان میدهم تا متوجہ چشمان قرمزم نشود. روی نیمڪت مینشیند و مشغول جستجو درون ڪولہ اش میشود -راحیل، یعنے جورے این شمس از دماغ فیل افتاده رو ڪوبیدے، بدبخت تا همین الان قرمز بود. خنده اے ڪرد و ادامہ داد -البتہ فڪر ڪنم ترم بعدے این درس رو مجبورے دوباره بخونے. دلم شور میزد، حال محسن چطور است؟ زخمی شده؟ این سوالات مثل خوره قصد جانم را ڪرده بودند،چشمہ اشڪهایم دوباره جوشید. الناز ڪہ انگار از یافتن شی مورد نظرش ناامید شده بود، بیخیال زیپ ڪولہ اش را ڪشید -راحیل، چطورے جرأت ڪردے اونطور جواب شمس رو بدے، قبل اینڪہ تورو ببینم همیشہ فڪر میڪردم امثال تو آدماے منزوے هستن. نتوانستم جوابش را بدهم، الناز ڪہ پاسخے از من دریافت نڪرد، با چشمانش صورت پر از اشڪم را ڪاوید و با تعجب گفت -دارےگریہ میڪنے؟ جوابے ندادم -میدونم ڪہ بخاطر چرت و پرتای شمس نیست، مگہ نہ؟ سرم را بہ معنے آره تڪان دادم، با نگرانے نگاهم ڪرد -پس چیشده؟ دستانم را قاب صورتم میڪنم و با گریہ میگویم -دلم شور میزنہ. سرم را در آغوش گرمش میفشارد و با محبت میگوید -حتما شور محسن رو میزنہ.. سرے بہ معناے تایید تڪان میدهم. -خانم معلم،شما همیشہ بہ من از این ذڪرات ڪہ مثل مسڪنن یاد میدے، اونوقت خودت اینجا نشستے زار میزنے؟ مڪثے ڪرد و گفت -یہ ذڪره بود خیلے باحال بود، دل آدمو آروم میڪرد، چی بود راحیل؟ با صدای خش دار و آهستہ میگویم -الا بذڪرالله تطمئن القلوب. لبخندے میزند و با ذوق ادامہ میدهد -آره این عالیہ. شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن ذڪر الا بذڪرالله تطمعن القلوب، تنها با یاد تو قلبم آرام میگیرد محبوب من. -الله اڪبر الله اڪبر. لبخندے شیرین روے لبانم مینشیند، چہ زیبا پاسخم را داد این محبوب عاشق. الناز برمیخیزد و رو بہ من میگوید -وضو دارے؟ سرے بہ نشانہ تایید تڪان میدهم، دستم را میگیرد و با خنده بلندم میڪند -پس بہ قول خودت تا نمازمون سرد نشده بریم بخونیمش. با لبخند دنبالش راه مے افتم. ❄❄❄ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔ همراه الناز بہ سمت نزدیڪ ترین فست فودے راه می افتیم. طبق معمول الناز پیتزا مخلوط و من ساندویچ فلافل سفارش میدهم. بہ تیپ الناز نگاه میڪنم مانتو بلند و گشاد بہ رنگ فیلے با مقنعہ مشڪے،چشمهایم را ریز میڪنم و با دقت بیشتر نگاهش میڪنم یڪ تار مو از موهایش هم بیرون نبود و دیگر از آرایش ملایمش نیز خبرے نبود. با تعجب رو بہ الناز میگویم -الے تو ڪے انقدر تغییر ڪردے؟ با دستمال دور دهانش را تمیز میڪند و بیخیال میگوید -چہ تغییری؟ گاز دیگرے از ساندویچم میزنم -همین پوششت. جرعہ اے از نوشابہ مشڪے رنگش مینوشد -خب، یادتہ ازت پرسیدم چرا خودتو اذیت میڪنے چادر میپوشے، بعد تو گفتے ڪہ من ریحانہ خلقت خدا هستم و خدا بہ اسم ما خانوما یہ سوره نازل ڪرده پس یعنے ارزش ما خانوما خیلے بالاتر از اینہ ڪہ بزاریم هرڪسے زیبایی هامون رو ببینه، این حرفت خیلے روم اثر گذاشت. خنده اے ڪردم و گفتم -اگہ میدونستم حرفام انقدر تاثیر داره، انقدر حرف میزدم تا چادریت ڪنم. خنده اے ڪرد و مشغول خوردن تڪہ اے دیگر از پیتزایش شد. ڪلافہ بہ ساعت مچے اسپرت سفید رنگم نگاه میڪنم، این ساعت با استاد نصر ڪلاس داریم، استادے دقیق ڪہ آبش با دانشجوے حواس پرت و سرڪش در یڪ جوب نمیرفت ترجیح میدهم این ساعت را در ڪلاس حضور نداشتہ باشم، بهتر از درست شدن جنجال دیگر با نصر بود. ڪلافہ وسایلم را درون ڪولہ ام میچپانم و رو بہ الناز میگویم -الے من حوصلہ ندارم، بمونم یہ چے نصر میگہ یہ چے من. پلڪے زد و گفت -باشہ رسیدے پیام بده. سرے تڪان میدهم و از ڪلاس خارج میشوم. هوای گرم و طاقت فرساے اوایل شهریور آن هم در قشم، آه از نهاد هر آدمے در میاورد. سوار اتوبوس میشوم، جایے براے نشستن پیدا نمیڪنم پس ترجیح میدهم ڪنار پنجره بایستم. با توقف اتوبوس از فڪر محسن بیرون می آیم و پیاده میشوم، بہ چهارراه سر خیابانمان میرسم، چشمانم بہ گل فروشے آنور چهارراه می افتد، بہ سمت گلفروشے راه می افتم و از بین رز های سفید و قرمز، رز قرمزے بیرون میڪشم، با یادآورے اینڪہ محسن گل نرگس را بیشتر میپسندد، رز قرمز را میان رز هاے دیگر برمیگردانم و بہ سمت سبد نرگس ها میروم از بین نرگس هاے تازه، دو شاخہ را جدا میڪنم و سمت فروشنده میروم پس از پرداخت از مغازه زیباے گل فروشے خارج میشوم. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم. در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: _مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم: -نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره! اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت: -پاشو همین جاست. درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم. با بی‌میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: _دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: -بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم شهداست. من هم به تابلو نگاه میڪردم، و سعی داشتم با عربی دست‌ و پا شڪسته‌ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: √درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√ به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: -بریم زیارت ڪنیم. -مگه امامزاده‌ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود: 📜“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💞 🌻 مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود -الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت. -باش خداحافظ. به میز تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید -کجا به سلامتے؟!! -هیئت ان‌شاالله. سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -باش گوشیتو بده. گوشےرا به سمتش می‌گیرم -میخواےچیکار؟!! گوشےرا می‌کشد و چیزےنمی‌گوید و شماره‌اے را می‌گیرد و سپس گوشےرا به سمتم می‌گیرد -بیا. با تعجب گوشےرا می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم می‌خورد زود قطع می‌کنم و با اخم رو به مادر می‌گویم -مامان این چه کاریه؟!! -وا دختر چرا قطع می‌کنی؟! دوباره گوشےرا از دستم می‌کشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند می‌شود تند می‌گوید -مصطفےاست. تماس را برقرار می‌کند و گوشےرا کنار گوشم می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد -الو. کمےمکث می‌کنم -الوسلام پسرعمو. -سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟! -عا آره دستم خورده بود ببخشید. مکثش طولانےمی‌شود -مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے. چیزےنمی‌گویم که او بجاےمن سکوت را می‌شکند. -شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه. -اوم نه اشکالےنداره. -دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!! -خوبن شماچخبر... مکث می‌کنم نمیدانم چرا اما می‌گویم -هلن خانم چطورن؟!! چیزےنمی‌گوید مکثش طولانےمی‌شود نفسےمی‌کشد و می‌گوید -هلن کیه؟!! -هلن!!یاهمون ذیور.. -اوم نمیشناسمش. -باش کارےندارید؟ می‌خندد و می‌گوید -چرا دو تا زحمت داشتم. -بفرما. -یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ می‌شه. خون زیر پوستم میدود، تند میگویم -خداحافظ. قهقه اےمیزند و میگوید -خدانگهدار. 🌿🌿🌿 روسری‌ام را با گیره روےسرم فیکس می‌کنم و دو پیس از ادکلن می‌زنم و وسایلم را درون کیفم می‌گزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش می‌کنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج می‌شوم. همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم -مامان بابا من دارم می‌رم کارےندارید؟!! مادر برمیگردد و می‌گوید -ضعف می‌کنےیه چی بخور بعد برو. سرےتکان می‌دهم -نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست می‌خورم. بابا همانطور که لقمه‌اے کوکو برمیداشت گفت -سویچ رو میزه. سویچ را برمی‌دارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمی‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. تک زنگے به الناز می‌زنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود. سوار می‌شود و پس از بستن در دنده را عوض می‌کنم و راه می‌افتم -سلام خانم چخبر؟! -سلام هیچےشما چخبر. می‌خندد و می‌گوید -با طاها یه دور دعوا کردم اومدم. می‌خندم -چرا؟ دوباره چیشد؟! -پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر می‌شے. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -افکار عوامانه و سطحے. -ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟! -نه خانم طاهرےزنگ نزد. از ته دل می‌گوید -خداروشکر امشب دیگه تنها نمی‌مونم. می‌خندم و چشم می‌گردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک می‌کنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمی‌دارم و پیاده می‌شویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم. به قلم زینب قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ... رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ... ☆☆☆☆☆ +سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟! _سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم. + ای به چشم ، چی میخوری ؟ _یکم کاپوچینو و یک کیک خیس آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟ گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ... =سلام خوش آمدید امری داشتید آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید . =چشم با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ... آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ... دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ... گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ... چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن... اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم... با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید . من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ... چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ... از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟ تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم. به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم. روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه می‌کرد. کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم. گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد. _عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه. هق هق کنان نشست _من میخوام با باباحمید حرف بزنم _عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟ _نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمی‌آمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود. دو دل شماره آقا حمید را گرفتم. چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید _الو _سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم. _سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم _سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند _بابایی جونم صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید _سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم _بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟ _قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد _زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته _زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت. با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد _یعنی ازدواج نمیکنی ؟ _معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و .... صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد _قول بین خودمون میمونه. _الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی _چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی _چشم عزیزم با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت. _سلام _سلام مجدد بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم _من درخدمتم _روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم _یه لحظه روبه نجلاء کردم _عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام. _چشم بوسه ای روی پیشانی‌اش کاشتم. با عجله از اتاق خارج شد و در را بست نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم _ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم _کارخوبی کردید _ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه. نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید _روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید. زهرا از اتاق خارج شد و لب زد _کیه؟ _حمیدآقا نگاه از زهرا گرفتم _آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده _زهرا بیخو.. زهرا گوشی را از دستم گرفت _ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم. زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمی‌فهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه می‌گوید. _شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت صدای آهسته اش به گوشم رسید _پس پای کسی... وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 +ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت  کشوره... -الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ... +پس چی مامان ؟ آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه... -نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده +ماماااان -باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی! +خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت -پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن +چشم -روشن، خداحافظ +خداحافظ (دو ساعت بعد) بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند. همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت: +سلام مامان خوشکلم -علیک سلام... +میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟ -چی رو عزیزم؟ +خیلی گلییییی -برو آماده شو ببینم ا... ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هردوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت: - برو حاضر شو دخترم +باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده -وقتی اومدن میبینی دیگه برو +یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد و بعد دکمه آیفون را زد. مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت. بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد و سلام کرد.  بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد. دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت و آهسته گفت: سلام مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت: سلام، بفرمایید. پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت: شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست. مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت: بفرمایید...میگم حالا چطورن؟میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟ در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران شروع به باریدن کرد. پدر محمد لبخندی زد و گفت : خب اینم به فال خیر میگیریم. مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت: خیره ان شاالله محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و صورتش گل انداخت.   &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 چه جوری اروم باشم بابا مامان دیگه نیست پیش ما بابا عشقت الان زیر خاکه بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت اینقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست ؟ نرگس جون : رفته مراسم ، میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه ،،ولی حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک ) من چقدر خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه ( سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت چقدر دلم برات تنگ شده بود ،چقدر زود از پیش ما رفتی بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای ، چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی با هم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد ) بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره ،،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده ( صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم اخر زیر تخت پیداش کردم عاطفه بود - سلام عاطی خوبی؟ ) صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود( چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی عاطی: وااییی سارا قبول شدی - خوب الان کجاش خوشحالی دارن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود... طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم ...💕 هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه ... حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن 🚫 دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند ... چه برسه به سعید ... پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم 👗💅💄👌 سریع دست به کار شدم ، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم ... 😉 در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد . سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم . دیدن چهره ی سعید ، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد 💕 از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد ... -اوه اوه ، اینو نگاااا خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه 😍👌 چه جیگری شدی تو ... با گفتن "دیوووونه" خودمو تو بغلش انداختم .... ❣ هیچ جا به اندازه ی آغوش سعید برام گرم و امن نبود ... - آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟ پالتو رو که در آوردی هیچ ، لج کردی شالتم از سرت برداشتی ... 😐 تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته ... اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود .... - عههههه... 😳 سعییید 😒 - کوفت! - بد 😒 -شوخی میکنم 😊 ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟ 😝 - نخیرشم ، آمپول هم نمیخورم تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم 😰 - ههههه. مسخره ی لوس... 😀 - لوس خودتیییییی 😝 گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله ها رو دو تا یکی بالارفتم و به اتاقم پناه بردم. سعید هم پشت سرم دوید و وارد اتاق شد و درو بست ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay