eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. اصلا باید سیلی
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد. ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض قناری بود. بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند _ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی. وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد. چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت: _شما که نرفتین ؟ _خب چیزه...من... مانع ادامه ی حرفم شدو گفت: _ماشین بیرونه بفرمایید. حسابی خیط شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود. سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست. از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم. پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد... نه نگاهی میکرد... انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته! صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست. _جان دلم؟ هر کدوم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد. جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟ حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم _من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم. نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم. حالا میام حرف میزنیم... دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود. حتما اسم عروس گلمان هم مژگان جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم... تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم: _یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم. از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت: _شما همیشه اینقدر دستور میدید نه؟ خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم: _من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما... باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم: _شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟ _من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم. خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد. شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد: _بخوااااب. بخووااااب کف ماشین انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم. _بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین. سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم. انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم: _یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حق الناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریمو پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید حلالیت میطلبیدم. نگاهش کردمو ادامه دادم: _اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!! سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت: _چقدر حرف میزنید. ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم: _چه حرکت حرفه ای! نفس عمیقی کشیدو گفت: خب فقط یکی مونده... متعجب نگاهش کردمو گفتم: _اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟ ناگهان داد زد: _جلوتو بپااااااا وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم! ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود. انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم. نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم: _این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م... قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد. همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم. صدایش را میشنیدم: _حالتون خوبه؟ نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود. سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم. دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت. نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم. نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت: _ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیش بینی میکردم. با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم: _حالا چیکار کنیم؟ وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم: _با شمامااااا انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم: _چی از جون این ماشین میخواین؟ سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت: _چادرتون. تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم. دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم: _ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟ کلافه سرش را بیرون اورد و گفت: _ای بابا. اون با من حلش میکنم. دست به سینه ایستادم و گفتم: _منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟ خندیدو گفت: _هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون! امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد. با ذوق گفتم: _بگید زینبم بیاره! _مگ داریم میریم پیکنیک؟ فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم. کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر! با اینکه وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود. با صدای بلند گفتم: _خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه! متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم: _چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که... دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود... در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم. کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت: _لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟ از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که محمدحسین گفت: _بعدا برات میگم... سوار ماشین که شدند امیر همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت: _لیلی خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ هر دو سکوت تحویل دادیم.او هم تصمیم گرفت حرفی نزند. میان راه که بینمان کاملا سکوت حاکم بود ناگهان امیر با صدای بلندی گفت: _ای بابا قضیه چیه خب من مردم اینجا به منم بگید. محمد حسین با عصبانیت نفسش را بیرون دادو گفت: _هیچی بابا! من لیلی خانم و یه جایی دیدم چون شب بود گفتم با ماشین من بیان بعدم که تصادف شد دیگه. الان زنده شدی الحمدلله؟دو دیقه زبون به دهن نمیگیری امیر! _تصادف که نبوده..کار خودشون بوده دیگ نه؟ _حالا بعدا حرف میزنیم. خیلی رک گفت که من مزاحمم!با نارحتی پرسیدم: _اقا امیر خبری از خونه ما ندارید؟ _نه والا شاید باورتون نشه ولی اصلا زینب امروز به من زنگ نزده.. چشم هایم گرد شدو گفتم: _مگ میشهههه؟ شما ک 24 ساعت موبایل دستتونه!نه باورکردنی نیست! محمد حسین هم خندید و گفت: _میگم امروز بعد مدتی یه کاریو درست انجام دادی تو اداره نگو زینب بهت زنگ نزده! امیر چهره اش مظلوم شدو گفت: _اههههه حالا همتون منتظر بودید تیکه هاتونو بندازیدا!اقا محمد حسین ان شالله خودت گرفتارش میشی میفهمی من چی میکشم محمد حسین با خنده سری از رو تأسف برای امیر تکان دادو رویش را به طرف پنجره کرد. وارد کوچه مان که شدیم چشم هایم 4 تا شد. بابا جلوی در خانه ی محمد حسین بودند و زینب و خاله مریم مادرشان هم همچنین! محمدحسین به سمتم برگشت و گفت: _نگران نباشید درستش میکنم. تا با ماشین ما مواجه شدند چشم های هر 4 نفر گرد شد. پدرم بسیار تعصبی و همچنین عاشق خانواده اش بود. و مطمئنا تا حالا هزار بار مرده و زنده شده بود. محمد حسین و امیر پیاده شدند. بابا با اخمی که به پیشانی نشانده بود به سمتشان امد.من همچنان داخل ماشین با نگرانی نگاهشان میکردم. محمد حسین چیزی به پدر گفت و بعد باهم به گوشه ای رفتند تا حرف بزنند. ناگهان با ضربه ای که به شیشه ی ماشین خورد به خود امدم و با لب خندان زینب مواجه شدم. در را باز کرد و من مثل مرده ها سلام دادم. _سلام به روی ماهت.چیشده لیلی؟ پیشونیت زخمی شده؟تصادف کردین؟ اصلا تو چطور از ماشین امیر سردراوردی؟میگم.. پشت سر هم حرف میزد.با عصبانیت به پیشانیش زدم و گفتم: _اهههه چقدر حرف میزنی مامانم کجاست؟ _راستی بدو بیا تو حیاط ما تا مامانت خدایی نکرده از بین نرفته! به سمت حیاط دویدم. مامان روی تخت داخل حیاط نشسته بود و گریه میکرد. خاله مریم هم سعی داشت اب قندی را دهانش بچپاند.تا نگاه مامان به من خورد با چشم های گرد شده و پر از اشک بلند شد. به سمتش رفتم. خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که اغوشش امان نداد. _کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت. نمیگی من از نگرانی سکته کنم اخه؟ _شرمنده اگ اینجوری سفت منو نچسبی همه رو برات میگم مامان جان. خاله مریم به سمتمان امدو گفت: _لیلی جان تصادف کردین؟ _اره یجورایی... _ پیشونیت زخمی شده باید... وسط حرفش پریدم و گفتم: _نه چیز خاصی نیست.زود حل میشه. بابا با یک یاالله وارد حیاط شدو گفت: _خب دیگ خانما تشریف ببرید خونه. مریم خانم ببخشید مزاحمت ایجاد کردیم. _نه خواهش میکنم خداروشکر که همشون سالم برگشتن. بعد خداحافظی مامان جلوتر رفت. اما مگر زینب دست از سر من برمیداشت. خواستم از در بیرون روم که با محمدحسین مواجه شدم که داخل میشد اصلا متوجه وجود من نشد.خواست در را ببندد که پایی لای در پیدا شدو مانع بسته شدن در شد. وقتی در را باز کرد با چهره ی خندان امیر مواجه شد. محمد حسین سری از رو تأسف تکان دادو گفت: _اقا چرا نمیری خونت! چرا از صبح تا شب اینجا میپلکی؟؟؟ _ای بابا! میخوام با زنم خدافظی کنم! _لازم نکرده من از طرفت خدافظی میکنم به سلامت! _ببین محمد حسین داری بین منو زنم فاصله میندازی! _نه این کار بین شما دوتا غیرممکنه! برو دیگه خدافظ! محمدحسین سعی داشت در را ببند امیر در همان حالت داد زد: _زینب خانم خدافظ! این داداشت اخرش میزنه طلاق مارو میگیره! در را بست و وقتی برگشت نگاهمان بهم گره خورد. از جلوی در کنار رفت و وقتی من به سمت در رفتم گفت: _من با پدرتون صحبت کردم. مشکلی نیست. خدافظ به سمتش برگشتم و گفتم: _اره ماشالا شما تو قانع کردن و زدن حرفای قشنگ استادین اون از کلانتری اینم الان. ممنون. مدام سعی میکردم بخوابم. اینور شو! آنور شو!به سقف زل بزن! نمیشد ک نمیشد. یعنی فکر او اجازه خوابیدن نمیداد! حسابی مرا در خماری غرق کرده بود! به آن مرد چه گفته بود که رضایت داد؟ چگونه با بابا که در اینجور شرایط ها غیر قابل کنترل است حرف زده. چرا انقدر مبهم بود؟ حرف هایش؟ رفتارهایش؟ نگاه عجیبش ک هیچوقت به سمت من نبود! اصلا برایم قابل درک نبود. ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🔹 حرفها و رفتارها عطر و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. 🔸 کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه نق می‌زنند و یا بدگویی همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز منفی دادن است از این قبیل هستند‌. 🔹 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که عطر دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و مدارا دارد‌ پر کنید. 🔸 حتما پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط مثبت همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه شکرگزاری را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را آزار ندهد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
۱- هر چالشی فرصتی برای رشد و پیشرفت است. ۲- شما نتیجه افکاری هستید که تا کنون داشته اید. ۳- اگر به همان عادت های قدیمی ادامه دهید, زندگی تان بهتر از این نخواهد شد. ۴- تا زمانی که دیگران را مسبب ناکامی های خود بدانید، هرگز موفق نخواهید شد. ۵- اگر می خواهید بهترین ها را دریافت کنید، باید باور داشته باشید که سزاوار بهترین ها هستید. ✍ جک فیلد #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نم‌نم‌عشق قسمت بیست و چهارم #فصل_دوم مهسو توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه…
قسمت بیست و پنجم مهسو شوکه شده بودم…هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه… این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود… کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن… بغض کرده بودم… +چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم…فکرکردم توام … دستمو آروم روی دهنش گذاشتم… _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی… +یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم… +مهسو…دیگه نمیزارم ازم بگیرنت…هرچی کشیدم بسم بوده…دیگه نمیزارم…. یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم… هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم… هیچ شباهتی… یک ماه بدون مهسو گذشت… ولی من پیرشدم… شکستم… خونه نشین شدم… همه ی اینا درعرض یک ماه… اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد… شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش… یادم افتاد به فرداش…فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست… شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود… چقدر ازدستش عصبانی بودم… ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن…چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد…وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن… وتنها چیزی که یادگاری موندبرام…حلقه ی توی دستش بود… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
قسمت بیست و ششم یاسر تلفنم زنگ خورد… ازاداره بود _بله +یاسر پاشوبیااداره…راجع به مهسوئه _چیییی؟الان میام. سریعاگوشی رو‌قطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم…. و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم… _مهسو آماده شدی؟ +باشه عزیزم…وایسا چادرموسر کنم…اومدم… بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن… _به به..تشریف آوردن والاحضرت… +بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین… لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم…توی ماشین نشسته بودیم که گفت +یاسر _جون دلم؟ +قول دادی امروز بگی… _چیو  +عههه اذیت نکن دیگه…بگو _چشم خاتون… اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن…درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن…تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن…متوجه شدیم که زنده ای… باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده…وبه اون گفته که توروکشته…وتورودزدیده تا قاچاقت کنه…ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته… +آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم…خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود… خب ادامه بده… لبخندی زدم و ادامه دادم… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
قسمت بیست و هفتم مهسو +خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود… باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد… بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی…. _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی… لبخندی زد و گفت +ماتاابد داغونتیم عیااال…😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی… راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود… +خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن…. _بعله…شما راس میگی… جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن… * پنج سال بعد +مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا… _محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه… +نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن… ++کی دروغ میگه؟ +شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه… _خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری +حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم…. آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان…. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سلام دوستان ✋🏻 رمان نم نم عشقم تموم شد امیدوارم مورد رضایت شما واقع شده باشه و از رمان خوشتون اومده باشه رمان عشق واحدم خیلی زیبا و جذابه در ضمن رمانهای جدیدی در راهه منتظر باشین لطفا کانال را به دوستان خود معرفی کنید حضور شما در کانال باعث دلگرمی ماست ممنون که هستین☺️😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهـــــــــــــي خلــوتِ دوستت را بهم بــریـــز ! تا بداند که تنها نیست... آرزوی ماست که در وجــودِ دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک یاد ... "زنــدگی "کوتاه تر از آنست که به خصومت بگذرد ، و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکننـــــــــد ... !! آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی مــانـــد و آنچه از دست برود با گریه جبـــران نمی شـــود ... فــردا خورشید "طلــــــــــوع " خــــــــواهد کرد ، حتی اگر "ما" نباشیـم ...! پـــــــــــس تا فــــــرصت هست ، ‌قـــــدر همــــدیگـــر را بدانیــــم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ دوستی هاتون ماندگار🌸 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی لذت حضور.mp3
14.36M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبح تون زیبا 🌷پنجره سه شنبه را 🍃رو به مهربانی باز کنید 🌸روزتون قشنگ 🌸خونه هاتون پرمحبت 🍃سهم امروزتون خوبی 🌺سهم زندگیتون عشق 🌺سهم قلبتون مهربانی 🍃سهم چشمتون زیبایی 🌼سهم عمرتون عزت ان شاءالله 🌼امیدوارم روز خوبی رو 🍃 پیش رو داشته باشید #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
7.67M
اگر می‌خواهید به حداکثر توانایی خودتان دست پیدا کنید افکار منفی را حذف کنید، بر روی ورودی‌های ذهنتان تسلط داشته باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی! دکمه ی سبز را فشار دادم: _بله؟ _سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا! _شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟ _ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟ خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت: _لازمه ببینمت لیلی خانم. _خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام. کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید. نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا... دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود. صدایش مرا از فکر بیرون کشید _سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی! بدون اینک نگاهش کنم گفتم: _لابد دلیل داره... _دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام! چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: _دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود. با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت: _همش تقصیر این دله که عاشق شد _نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی! _لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره! خندیدم و گفتم: _اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه! _چی میگی ما قراره ازدواج کنیم! پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم: _هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه! _تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم. _اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم. نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم! متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود. _حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر آبروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا! دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود. از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد _لیلی خواهش میکنم درکم کن به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم: _شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد... اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود. خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد: _لیلی؟ وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود. _سلام. چیه چیشده؟ _سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده! _مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟ _محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ... _ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!! _ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا ِخندیدم و گفتم: _ بزار به مامان بگم بیام ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند. _ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد... با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم: _هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه. _خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده! _زینب چه اشتباه بزرگی بود! _چی؟ _شوهر کردن تو! کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید! اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه! اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟ _زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار! نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم. _مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش! _محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن. _مامان ببین ادمو تو چه مخمصه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم. طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم. نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود. ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت: _امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ. به سمت من برگشت و دوباره گفت: _مژگان اومد. متعجب پرسیدم: _مژگان کیه؟ _خندیدو گفت: _خواستگار محمدحسین. چشم غره ای رفتم و گفتم: _بی مزه! _به جون تو راست میگم لیلی! مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه! _چرا؟ _شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه. اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده. _ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟ _اینو هم که بهش میگیم میگ حالا اگه کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید. لبو لچه ام آویزان شدو گفتم: _بیچاره مژگان! _نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو که نمیشناسیش غصشو نخور _زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد! _نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا... حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین! فضولیم حسابی گل کرده بود! _زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟ _مطمئنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه! دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم. دست زینب را گرفتم و گفتم _برو ببین کجا نشستن! خندید و مشتش را به بازویم زد. _فضول خانم! دقایقی بعد داخل شدو گفت: _حیاط! با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم. _زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن. متعجب نگاهم کرد و گفت: _خب منم میخوام بشنوم . _من بعدا بهت میگم دختره ی فضول. از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم! ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود. گوش هایم را به پنجره چسباندم و.... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو... ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد... من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم. اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم. زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه.. متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای... پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه! کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا... فرق داشت... فرق داشت با تمام هم جنس هایش... او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود... صدای زینب مرا به خودم اورد: _فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم. نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد. سریع گفتم: _بده من ببرم. _چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟ _همینجوری بده دیگ! چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم. نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد. نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت: _شما دوست زینبی؟ _بله اگ از نظر شما اشکالی نداره! _واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟ نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم: _نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن. محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت: _ممنون لیلی خانم. سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: _ شمام بفرمایید. _من برداشتم. نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم. برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب. دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه! صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید: _شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید! _گفتم که من درکتون میکنم. _ولی حرفاتون اینو نمیگ... اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید. _دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری! _حس خوبیه نه؟ _ چی؟ _اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین. _شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و .... دیگر صدایشان را نمیشنیدم. تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود... نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟ این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند. صدای زینب به گوشم رسید: _اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟ _چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن... این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها _لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان. چـچـ _صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟ ناگهان با صدای بلندی گفت: _لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه _نه اشکال نداره بزار راحت باشن. صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه آبرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد. چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم. اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم: _ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها! خندیدو گفت: _بله ماشالا... شما فیض ببرید. این را گفتو رفت... زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید! _بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی! همانطور که میخندید گفت: _من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی! _وااای خدا آبروم رفت... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🎀سیاست های زنانه🎀 وقتی زن و مرد میکنن قراره لباس هم باشن ... لباس چیکار میکنه؟ تو رو از گرما و سرما حفظ میکنه و مهم تر از اون نقصاتو میپوشونه ادما میکنن تا اعتماد بنفس بگیرن. تا خودشونو باور کنن. تا یکی باشه خوبیاشونو بزرگ ببینه بدیاشونو کوچیک که همین طور که هستن دوستشون داشته باشن پس چرا وقتی همسرمون یه کاری انجام نداد بهش بگیم و وقتی یه چیزی نفهمید بهش بگیم خنگ؟؟؟ زن و شوهر نباید بهم برچسب بزنن و هویت همو زیر سوال ببرن شما باید همو بالا ببرین نه پایین 😑 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
نصیحت ڪن، امارسوانڪن سرزنش ڪن،اما جریحه دار نڪن بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگربی بهانه خوب باشیم عادلانه این است ڪه بهشت موعود بیش ازهمه سهمِ آنها باشد ڪه ڪمتر دل شڪسته اند #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه