📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_چهارم
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود.
خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم.
حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد.
دور خود میچرخیدم انگار!
ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود.
امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم.
در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد.
چقدر نورانی شده بود.
چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد.
در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد...
با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم.
همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم:
_چیکار میکنی امیر؟
_مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین!
متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟
از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم.
چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم!
گنگ بودم... خالی از هر چیزی...
این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم چنگ زد و بغضی در دلم نشست.
این خواب چه معنی داشت؟
سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم.
بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند.
و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد.
***
کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود!
تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد.
میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم.
اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند.
_اره! اینجوری دل منم اروم میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته!
واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت.
موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم:
_س..سلام عزیزم.
_سلام لیلی خانم. خوبی؟
لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم:
_اره..خوبم.. تو خوبی؟
_نه نیستم.
_چرا؟
_چون تو خوب نیستی! چیشده؟
به سختی و زوری خندیدم و گفتم:
_نه! نه من.. من خوبم!
با لحن ارام و دلنشینی گفت:
_لیلی! چیشده؟
دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم:
_نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم.
_خیلی خب! من دارم میام دنبالت.
_الان؟
_اره همین الان..
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده بودم.
او هم همچنین خیره به من مانده بود.
با لحن کلافه ای گفت:
_خانم حسینی زیرلفظی میخوای؟ یه چیزی بگو خب.
نگاهش کردم و با لبو لچه اویزان گفتم:
_چی بگم؟
_بگو چیشده... کسی بهت حرفی زده؟
_نه
_اتفاق بدی افتاده؟
_نه
_امیرعباس چیزیش شده؟
_نه
_ای بابا... خب من دیگه پوچ شدم خودت بگو.
اخمی به چهره نشاندم و همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_محمدحسین از سپاه قدس بیا بیرون! همینجا پیش خودمون بمون. روحرفم نه نیار به خدا اگه اما و اگری بیاری حلالت نمیکنم.
چیزی نگفت. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. بهت زده خیره به چشم هایم مانده بود!
دقیقه ای گذشت و او همچنان در سکوت به سر میبرد. ارام گفتم:
_ محمد شنیدی حرفمو؟
نگاهش را از من گرفت. دست هایش را پشت گردنش قفل کردو به نیمکت تکیه داد. نفس خسته اش را با صدا به بیرون فوت کرد.
در همان حالت چشم هایش را بست و گفت:
_خسته شدی؟
_نه!
_پس چرا یهو زدی زیر قول و قرارامون؟ قرار ما چی بود لیلی خانم؟
_اصلا من ترسو شدم. میترسم یه روز دیگه نبینمت محمد. قول و قرار؟ اصلا من میزنم زیر همه ی قولام.
_بهت گفته بودم من بعد مرگمم همیشه کنارتم. از چی میترسی؟
_اصلا من به درک! چطور میتونی از امیرعباس بگزری؟
_فکر کردی برام اسونه؟ من اگ اونجا دارم میجنگم بیشترین دلیلش امیرعباسه! لیلی تو نمیدونی اونجا چه خبره... نمیدونی...
اگه من و امثال من بیرون از این مرزا نجنگن باید اینجا جلوی چشم های همین بچه ها بجنگن.
بابا عزیزم تو که خودت اینارو از بری!
به یک جفت تیله ی طوسی بی قرار خیره شدم. قطرات اشک چشم هایم را پر کردند. بغض بی صدایی به گلویم چنگ زد و ارام و ارام تبدیل به اشک شد.
چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این اخرین دیدارمان باشد؟
اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی ازارش داد. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم.
چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟
همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم:
_محمد تو اینبار شهید میشی!
خندید و گفت:
_خدا از دهنت بشنوه... چه عجب...
با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم...
از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت:
_خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم!
با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد.
همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم:
_خیلی مسخره ای!
خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت:
_خیلی خب! ببخشید...
سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت:
_ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم!
خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم:
_ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه...
همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت:
_اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی..
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره!
_خب بزار بگیره...
_باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟
تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی!
نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت:
_خب رسیدیم. پیاده شو.
متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم.
هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت!
باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند.
به سمتش برگشتم و گفتم:
_اینجا کجاست؟
همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت:
_بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟
در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم:
_نه! یادم نمیاد...
_یکم فکر کن.
چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم:
_اممم. نه! اصلا یادم نمیاد.
_برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی!
تازه یادم امد. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم...
چه کتک ها که من انروز نخوردم.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که!
با خنده گفت:
_باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون.
_واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی!
با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه...
نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد...
یک قدم نزدیک تر شد و گفت:
_پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم.
_مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟
_اها! میخواستم اینو بپرسی..
اینجا جای قشنگیه برا من...
لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی!
تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد.
اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده!
به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام!
اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی...
حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم:
_ک من بیچارت کردم؟
_بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی!
_بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره!
دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت:
_حس میکنی؟ خیلی تند میزنه...
چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟
بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم:
_محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا...
چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟
اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را...
چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟
همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد...
بفهم لیلی او رفتنی است...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مکشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
"چرا بجای گوش کردن جواب میدهیم؟!!!"
🍃 مشکل ما در اکثر اوقات مخصوصا در بحثهایی که با همسر، فرزندان و عزیزانمان داریم، این است که هنگام گوش کردن بجای دقت و توجه به گفتههایشان، در ذهنمان جواب آماده میکنیم و منتظریم که هرچه سریعتر جواب آماده شده را به زبان آوریم.
👈 بسیاری از تعارضهایی که افراد با یکدیگر دارند چه در خانواده و چه در محل کار و در اجتماع ناشی از این است که ما گوش دادن فعال را نمیدانیم.
👈 ما شنوندههای خوبی نیستیم! خیلی زود قضاوت میکنیم و جواب میدهیم قبل از اینکه صحبت مخاطب گوینده تمام شود!!!
👈 مثلا زن در حال تعریف کردن اتفاقی هست که امروز در محل کارش افتاده و خیلی او را ناراحت کرده، و مرد در حال دیدن بازی فوتبال است و گهگاهی تایید نصفه نیمهای میکند.
👈 اما در نهایت هیچ عکس العملی که ناشی از گوش دادن فعال باشد، دیده نمیشود و زن که نیاز به همدلی و حداقل یک توجه و گوش شنوا داشت ناامید بلند میشود و میرود. و این خود یکی از دلایل مهم عدم صمیمیت زوجین و کم رنگ شدن روابطشان است...!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ 🍃🌸
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ بگذرند....
#دکتر_حسابی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 3 جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرابش را آتش
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت4
-اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه
مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت
-هیس مادر !زشته قباحت داره.میشنوه
فریاد زد
-بشنوه خب....بزار بشنوه....چی ....
دوباره رو به پدر کرد
-ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام
مادر محکم به گونه اش زد
-نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته
با عصبانیت خندید
-میبینم خیلیم واسش مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت
با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد
-دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت
در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مضطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت
-داد و هوار کردی کجا داری میری پسر
اینبار بلندتر داد زد
-ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خودتم میدونی
صدایش را پایین آورد
-هیس ...الان همسایه ها میشنون
بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید
-خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه
گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد
*
در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم
-دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش دادی مرد.. زور که نیست....نمی خواد.. گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد
صدای حاج آقا بلند شد
-لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه
صدای ناله حاج خانم بلند شد
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 5
-داغ این یکی رو دیگه به دلم نزار علی....من دیگه طاقت ندارم....دیدی رفت
صدای گریه زن بلند شد و صدای دختر که آرام دلداریش می داد.نشسته بود روی تخت مثل برق گرفته ها....الان باید چه میکرد....اگر با او ازدواج نمی کرد تکلیفش چه بود...به کجا بر می گشت...او که دیگر جایی برای رفتن نداشت .مانده بود غرورش را حفظ کند یا بگذارد تا محکم زیر پاهای زورگویان له شود.اشک گوشه چشمش را گرفت .چادر گلدار را برداشت و تا کرد.ساک دستی کوچک و کوله اش را برداشت و آرام در اتاق را گشود.حاج خانم هنوز هم در هال روی مبل به شانه دخترش غمبرک زده بود و برای رفتن پسرش آه و ناله می کرد.حاج آقا هم مشغول صحبت با تلفن بود.آرام به طرف حاج خانم رفت .نازنین غمگین به دخترک بد شانس روبه رویش نگاه کرد و آه کشید
-چیزی می خواستی
فاخته سرش را تا آخرین حد در گلویش پایین آورد و بند ساکش را در دست پیچاند
-می خواستم ببینم چطور از اینجا باید برگردم...بلد نیستم
حاج خانم صاف نشست و به دختر خیره ماند.صدای مرد خانه محکم و رسا و مطمئن به گوشش رسید
-این خونه در رو به مهمون نمی بنده دختر....تو حبیب خدایی تو خونه من....قدمت رو چشمای منه عروس خانوم
موضع تصمیم گیری با این حرف مشخص بود.در هر صورت این ابهت مردانه اورا عروس خودش انتخاب کرده بود
جو ساکت خانه را حاج خانم شکست.دست روی زانو گذاشت و بلند شد.دلش برای پسرش هم میسوخت اما دیدن فاخته در آن شرایط که می دانست راه برگشت ندارد بیشتر دلش را سوزاند.فاخته سرش را پایین انداخته بود و دسته ساکش را می فشرد.دست حاج خانم که روی شانه اش نشست سر بلند کرد و در چشمان مهربان زن نگاه کرد.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد
-بیا بریم تو اتاق
همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می خواست همین
-شنیدی حاج علی چی گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری.
نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت
-ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما...
حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید
-باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته.چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق بدی
فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت
-نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!.نیما کلا با پدرش آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته.
لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید.آه کشید ...خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست.
*
با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد
-علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری
فرهود فقط پوز خند زد
-مرگ ،چته قیافه می گیری برای من
فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد
-خب چه مرگ ته
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت6
فرهود دستی به ته ریش در آمده اش کشید و نگاهش کرد
-حالا که ازدواج و قبول نکردی....سفارشها چی میشه
نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند.
-همون کاری که قبلا می کردیم
فرهود پوزخند زد و چند برگه روی میز انداخت.با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند.نیما هم جلوی میز رفت و بر گه ها را برداشت
-سه تا چک امروز ته !برگشت خورده....یعنی کلا حسابت مسدود شده
طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر نمی رسید.فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند.از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد.آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت.بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود.تمام حسابهایش را بست ؛به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد.دائم به اینها فکر می کرد و با عصبانیت پاهایش را تکان می داد.یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هرروز دوش می گرفت و به خودش حسابی می رسید امروز برعکس بی حوصله بیرون آمده بود.با عصبانیت به صورت پدر نگاه می کرد و بر شانس بدش لعنت می فرستاد.النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد....اصلا امروز گوشهایش نمی شنید ......صدای بله دختر کنارش که بلند شد دوباره به خودش آمد ....حالا نوبت بله او بود و بعد اسم زنی که وارد شناسنامه اش میشد.با حرص بله را گفت و بلند شد.نه انگشتری در کار بود ،نه انگشت در عسلی و نه پیشانی بوسیدنی.فقط تند تند دفتر را امضا کرد. مادر پیش آمد تا پسرش را ببوسد اما نیما کنار کشید.حتی نیم نگاهی به دختر کنار دستش نیانداخت......اصلا برایش مهم نبود همین حرکت چقدر شخصیتش را خورد کرد.پدر هم بعد صحبت با محضر دار پیش آمد نیما دیگر صبرش لبریز شد و با حرص به پدر توپید
-راضی شدی حاج آقا پور داوودی....مثل خر سرم پیشت خم شد...خوب شد...دیگه پاتو از رو خرخره من بر می داری اگه خدا بخواد دیگه
پدر اما فقط خیره نگاهش می کرد و بیشتر اعصاب نیما را به هم میریخت.اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد
-اینم خودتون بر میدارین می یارین میزارین خونش.آدرس رو میدم نازنین
و با آخرین سرعت از محضر بیرون رفت.ساکت و خجالت زده فقط به دستان بدون حلقه اش نگاه می کرد و فکرش به دامادی رفت که از همان بله و اول کار تنهایش گذاشت
توی کافی شاپ نشسته بودند.نیما دستی به موهای پریشانش کشید و متفکر به فنجان قهوه اش چشم دوخت.از امروز زندگی اش بسیار عوض میشد.دائم فکر میکرد حال باید چه کار کند.غرق در افکارش بود که ناگهان دستش از زیر چانه اش کشیده شد.با اخم به روبرو و فرهود خیره شد
-چیه بغ کردی نشستی ...خب زن گرفتن برات دیگه
با حرص نگاهش کرد
-بمیر بابا...زن ..زن
فرهود کلافه پفی کشید
-با مهتاب صحبت کردی اصلا.... می خوای چی کارش کنی
دوباره کلافه دستی به موهایش کشید.اصلا این یکی را فراموش کرده بود
-هیچی بابا!دو ماه دیگه مهلت صیغه اش تمومه میره پی کارش.الان معلوم نیست باز کدوم گوری رفته.پیام داده کیشم
اخم کرد
-تو الان یه ساله داری تمومش می کنی.....من نمی دونم چی تو این دختر دیدی آخه
هیچی ....هیچ چیز ندیده بود...مهتاب فقط آینه تمام قد اشتباهاتش بود و بس.اشتباهی که از آن خلاصی نداشت.دوباره به چهره فرهود نگاه کرد و فکرکرد قصد خدا از دادن اینهمه زیبایی به این بشر چه بود
-دردم این دختره س.من به دختر خاله خودم شونزده سالشه میگم عمو ....اونوقت بابام رفته برام زن گرفته...دوازده سال ازم کوچیکتره ...من باید چی کار کنم...خودت می دونی چقدر متنفرم دخترا رو زود شوهر می دن....خیلی زور داره. ..هیچوقت بابا مو بخاطر اینکار نمی بخشم
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سنگ در بیابان بیارزش است،
ولی اگر آن سنگ را پله کنی،
باعث ترقی میشود...
اشتباهات موجب ناراحتی هستند،
ولی اگر آنها را تجربه کنی برای
خودت
و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی،
خیلی بهدردبخور هم هستند...
اگر به هدفتان یقین دارید،
از اشتباهات هراس نداشته باشید؛ حتی آنها برایتان فرصت هستند...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
بی عنایات خدا هیچیم.mp3
11.7M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
بارالها؛
آفتاب تابانت امروز نیز برآمد از پشت پنجره نگاهم،
تا فروزان كند جانم با فروغ زندگى ؛
تا باقى روز در برد و باخت آنندسپاسگزار تاریكى هایى باشم ،
كه نوید روشنى ست ؛
پروردگارا…
سپاس از صبح امروز، كه باز هم و باز هم ،
سلامت عزیزانم، قشنگترین هدیه ى زندگى به من است ؛
و دل انگیزترین نغمه است، شنیدن صدای نفسهایشان ،
بر حریر زندگى و این همه را سپاس و باقى هیچ ،
و دیگر تلاش من و مصلحت تو ؛
سلااااام،
صبح زیباى پاییزتون بخير و شادى
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
6.76M
خداوند بیش از آنچه نیاز داریم به ما عطا کرده است چرا که او خداوند فراوانیهاست. از خداوند خواستههای بزرگ داشته باشید و شکرگزاری کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_پنجم_پایانی
#قسمت_آخر
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم.
استاد بود در این کارها!
امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش!
خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت:
_نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا!
با نیش باز گفت:
_باشه اخرین باره!
زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت:
_پاشوو برو ببین کیه!
_نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو.
خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت:
_ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم.
_خاله بزار امیر بره.
_نه نمیخواد.
رو به امیرحسین گفتم:
_کم منت کشی کن بچه...
نگاهم کرد و گفت:
_نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه.
خندیدم و گفتم:
_چه اماریم داره بچه پروو!
خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند
لحظه ای قلبم از جا درامد.
صدایش را میشنیدم:
_محمدددد! محمدحسین... محمدممم...
بلاخره رسیده بود...
خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم.
نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید.
صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود...
بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید.
میخکوب شده بودم به زمین.
با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم:
_امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان...
به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم.
صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم.
امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم:
_عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟
دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند.
خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش...
بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم.
آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود...
بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود.
بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید...
بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من...
نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود.
لبخندی به او زدم...
از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت...
در رویاهایمان...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند.
آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد...
در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد...
حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد.
گوش شنوایش را احساس میکردم...
حرف هایم تمامی نداشت...
***
سرم را بالا گرفتم،
نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم...
با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید.
جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم:
_بلاخره برگشتی عزیز دلم...
کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم.
انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او...
دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم.
با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت.
اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم.
چهره ای که حالا نابود شده بود.
سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا...
چه کرده بودند با جان من؟
با صدای لرزانم ارام گفتم:
_محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد...
جوابمو بده...
پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.
چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش...
آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم...
از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند...
از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم.
همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن...
محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد.
همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود!
با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت:
_لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟
_کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟
_خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی...
خندیدم و گفتم:
_چی بگم بهت...
_بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار.
***
سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم:
_خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده...
سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود:
_مامان بخند... اهااا چه عکسی شد...
رو به عکس محمدحسین گفت:
_مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر...
_اههه! بسه توام...
خندید و گفت:
_بابا جان یکاری کن این لیلی خانم شما رضایت بده من برم ارتش... همه چی جور شده هااا فقط مونده رضایت مامان...
چیکار کردی باهاش انقدر ترس داره از رفتن من اخه...
_امیرعباس بس کن..
مو نمیزد با پدرش، چهره اش، قدو بالایش، رفتار و اخلاقیاتش، علایقش، دقیقا دست میزاشت روی ان چیزی که پدرش دست گذاشته بود.
و همین مرا میترساند، میترسیدم دوباره محمدحسینم را وجودم را از دست بدهم.
اما خب، همانطور که جلوی هدف محمد را نتوانستم بگیرم. جلوی این کله شق را هم نمیتوانستم...
صدایش مرا به خودم اورد:
_مامان به چی فکر میکنی به اینکه برم؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_خیلی فرصت طلبی! بعدا راجبش حرف میزنیم الان پیش بابات منو تو منگنه نزار...
سنگ قبر محمد را بوسید و گفت:
_بابا من چااااکرتم که همیشه مشکلامونو حل کردی! بیا راضی شد...
خندیدم و گفتم:
_از دست تو امیر...
حالا ۱۸ سال میگذشت و منو امیر با یاد و خاطر محمد زندگیمان را میگزراندیم...
۱۸ سال سوختیم و ساختیم با نیشه زبان ها و تمام سختی هایی که ممکن بود فلجمان کند...
کاش تمام مردمان این سرزمین، میخواستند و درک میکردند که این شهدا برای چه جنگیدند...
برای چه هنوز میجنگند...
و برای چه جان دادند و هنوزه که هنوزه جان میدهند...
💥پایان
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیر قبه میرم به هوای فرج
دم لحظه لحظه دعای فرج
ان شا الله اربعین اقابطلبه بیاییم
🎼 #علی_فانی
تعجیل در فرج صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂