587223581(1).mp3
2.74M
به آنچه خداوند به ما عطا کرده اطمینان کنید چرا که خداوند هر چیزی را در شرایط مناسب به ما میدهد.
باهم بشنویم...🌱
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 45 دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 46
پایین رفت و چراغ ماشینی روشن و خاموش شد. به سمت همان ماشین رفت.ماشینی که راننده اش با دیدن فاخته بدجور حالش دگرگون میشد.دوباره بغضش گرفت. در را باز کرد و عقب ماشین نشست و سلام کرد
اما ناگهان گریه اش در آمد
-بیمارستان برای چی ...لطفا منم ببرین اونجا
برگشت. چشمان آبیش را به چشمان فاخته دوخت اما سریع نگاهش را گرفت
-نمیشه...نیما اصلا به من گفته بود نگم بیمارستانه...خودشم واسه همین زنگ نزد....من گفته نیما رو انجام میدم می برمتون خونه حاجی
کمی جلو آمد و دستانش را به صندلی جلوی ماشین گرفت
-اول بریم بیمارستان بعد بریم خونه
-ببخشید! نمیشه شرمنده
بدون حرف دیگری او را به خانه حاج آقا رساند. داشت از ماشین پیاده میشد که صدایش کرد
-فاخته خانوم
به طرفش برگشت. تا اورا می دید سریع نگاهش را می دزدید
-به خانواده چیزی نگین لطفا
باشه ای گفت و خداحافظی کرد. در خانه هم در جواب سوالات حاج آقا و حاج خانوم گفت نیما کاری داشت شب نبود همین.شب را تنها و نگران در اتاق نیما به سر برد.
صبح با شنیدن صدای نیماکه با مادرش حال و احوال می کرد سریع از اتاق بیرون آمد. اصلا تمام دنیا هم از او دلگیر باشد قلبش او را می دید بیقرار برای او می طپید. دوستش داشت و الان که او را دید فهمید زیادی هم دلتنگش بوده. سلام آرامی داد.او هم آرامتر جوابش را داد.نه به بال بال زدن دیروزش نه به یخ بودن امروزش. از دیروز آشفته تر و کمی هم رنگ پریده بود .موهایش را هم سشوار نکشیده بود. رو به حاج خانوم کرد
-بابا رفته
-نه مادر صبحونه خوردی
رفت و روی مبل نشست. پاهایش را مدام تکان تکان میداد.
-چیه مادر چته
آمد جوابش را بدهد حاج آقا از دستشویی بیرون آمد. بلند شد و به سمت پدر رفت و سلام کرد
-از این طرفا بابا جان
-کارتون داشتم بابا
-صبحونه بخوریم دورهمی بعد؛
این پا و آن پا کرد
-اول کارم رو بگم.... به خودتون می خوام بگم
با هم به اتاق خواب رفتند.حاج خانم رو به فاخته کرد
-این چش بود
فاخته شانه ای بالا انداخت. انتظار بی تفاوتی از سوی نیما را نداشت لااقل بعد از آن همه بی تابی دیشبش
دوباره در باز شد و پدر و پسر بیرون آمدند. حاج خانم سفره را انداخته بود.
-بشین مادر صبحونه... چرا اینقدر پریشونی هان...؟
نشست سر سفره نگاه کوتاهش با فاخته رد و بدل شد اما هیچ حسی در آن نبود. مقداری نیمرو برداشت و لقمه ای درست کرد
-هیچی
لقمه را در دهان گذاشت که موبایلش زنگ زد.دکمه را زد و سلام داد.نگاهی به ساعت انداخت
-بیست دقیقه دیگه اونجام
تلفن را قطع کرد و سریع بلند شد.یک خداحافظ و تمام. بدون هیچ توجهی و یا حتی توضیحی از نبود دیشبش. سرش پایین بود و به صدای حاج خانم به او نگاه کرد
-علی این پسر طوریش بودا !
حاج آقا آه کشید. فرهود جریان را به او گفته بود اما ترجیح داد خودش برای کمک از او پیش قدم باشد به هر حال باید خودش پای اشتباهش می ماند و درستش می کرد
-خیره ان شالله
یک هفته بود که در سراب پیدا کردن مهتاب می گذشت اصلا انگار همچین موجودی در روی زمین زندگی نمی کرده است. از طرفی، مدعیان خانه اعصابش را بهم می ریختند.کارهای دادگاه و غیره ....در نهایت حق با او بود ... خانه برای او بود اما خریدار خانه هم پولش را می خواست و می گفت زن نیما بوده او باید پولش را بدهد. اعصاب اینروزهایش داغون بود و حسابی از فاخته غافل. نه اینکه در فکرش نباشد اما این مساله زیادی در ذهنش جولان می داد. آنروز دیگر از همه روزها بدتر. زن خریدار دعوای حسابی راه انداخته بود و فحاشی کرده بود و کاسه صبر نیما را لبریز. با شوهرش گلاویز شده بودند و کار به کلانتری کشیده بود.برای نیما زور داشت پول به آن زیادی را به آنها بدهد.....آش نخورده و دهان سوخته که می گفتند همین حال و روز نیما بود.سردرد داشت و بیخیال شرکت رفتن شد.اگر زورش نمی چربید و باید پول می داد، ناچارا باید شرکت را جمع می کرد و ماشینش را می فروخت تا به هر حال با هر جان کندنی هست به این زبان نفهم ها پولشان را بدهد. به دم خانه رسید و خواست وارد پارکینگ بشود. چشمش به دختر ریز نقشی که بی شباهت به فاخته نبود خورد. کنارش پسری راه می آمد.چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند...هر چه بهتر می دید عصبانیتش هم بیشتر میشد. امروز دیگر تحمل این یک مورد را نداشت.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 47
با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد.
در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد
-گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها
از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت
-فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما
با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد
دوباره صدای داد پدر را شنید
-عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه
با همان چشم بسته داد زد
-ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها
فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد
-بسه آقا خجالت بکشین
دوباره به حرف آمد
-اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون
و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند.
با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود
-کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه
صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی
سربازی داخل آمد و سلام داد
-این آقا رو ببر بیرون
چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت
نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت
-چه خبرته دیوونه شدی امروز؟
نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد
-فاخته رو ببر خونه. میام منم
در گوشش آهسته گفت
-می خوای زنگ بزنم به حاجی؟
چشم غره ای نثارش کرد
-همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم میام تا یکی دو ساعت دیگه
باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت
-بریم ما... اینجا کاری نداریم
نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت
-اما....اما پس نیما چی
-دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست
پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد
-این پسره از کجا پیداش شد.
برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید
-شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه
باز زور با بغض گلویش حرف زد
-چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم.
دوباره نگاهش کرد
-کاش به نیما می گفتین
-فکر نمی کردم براش مهم باشه
دوباره نگاهش کرد
-یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۴۸
دوباره به حالت اول برگشت .ماشین را به سمت خانه نیما به حرکت در آورد.
آرام وارد خانه شد و در را بست.سکوت وحشتناک خانه دلهره اش را بیشتر می کرد.قیافه عصبانی نیما یک لحظه از جلوی چشمانش نمی رفت. او را هم بد نگاه می کرد.کلا این هفته اصلا با او حرف نزده بود.عشق تمام حرفهایش دروغ است. لباسهایش را در آورد و به آشپزخانه رفت.باید خودش را به کاری مشغول می کرد وگرنه افکار بد مثل موریانه ذهنش را می خورد.چیزی نیما را آزار می داد اما فاخته را آنقدر محرمش نمی دانست با او حرف بزند.احتمالا موریانه به ذهن نیما هم زده بود.برای وقت گذراندن وسایل یخچال را دراورد و دستمالی برداشت تا طبقه هایش را تمیز کند.فقط محض منحرف کردن ذهنش نه بیشتر!!!!
مشغول کار بود که در با صدای بلندی باز و بعد بلندتر بسته شد.قلب فاخته فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت....همان لحظه که نیما داخل شد فهمید امشب این خانه طوفان خواهد شد
خسته و کوفته با روحیه ای خراب بعد از یک مشاجره طولانی و نهایتا رضایت دادن وارد خانه شد. داخل آشپزخانه فاخته را دید. خوش و خرم،وسایل آشپزخانه را بیرون ریخته بود و یخچال تمیز می کرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشد.انگار نه انگار که نیما آنروز به مرز جنون رفته است. جنون نداشتن فاخته... اینکه او هم برای او نباشد... توهم از این بدتر که بدانی کسی دوستت ندارد اما تو با یک دم از نفسش جان بگیری. به نیما خیره شده بود و دستمال را در دستش می پیچاند. اعصاب نیما هم آن شب مثل همان دستمال مچاله مچاله بود. هیچ چیز زندگیش نرمال نبود ... از همان اول...نه ازدواجش...نه دوست داشتن بینهایت فاخته... نه خوشی زندگیش.آرامش به نیما نیامده بود....انگار اصلا اندازه تن نیما خوشی دوخته نشده بود.....چشمان اشکبارش اینبار عصبانی اش می کرد.اصلا اینهمه اشک را از کجا می آورد .کمی جلوتر رفت و وارد آشپزخانه شد.هر چه نیما نزدیکتر میشد فاخته بیشتر در خود فرو می رفت و رنگش می پرید.از نیما ترسیده بود معلوم بود .چقدر بدش می آمد از پنهان کاری. یک مهتاب دیگر کنارش پرورش پیدا کرده بود.با این تفاوت که این دختر او را به مرز جنون خواستن کشانده بود.کاش فقط یک کلمه به او از مزاحمتهای پسر می گفت .... خودش یواشکی دمش را می چید بدون آنکه گزندی از ناراحتیش به فاخته برسد.اما حالا او هم مقصر بود .دستاتش را به کمرش زد
-یخچال تمیز می کنی
صدایش از ته جاه در آمد
-س...سلا. ...
با سیلی جانانه ای که در گوشش خواباند حرفش ناتمام ماند. با چشمانی وغ زده دستش را روی گونه اش گذاشت. آنچنان فریاد زد که حنجره اش شکافته شد
-هر غلطی خواستی صبح کردی حالا اینجا چه غلطی می خوری
به لکنت افتاده بود
-م...م...
دوباره با همان شدت داد زد
-خفه شو. ..خفه شو صداتو نشنوم .....همتون عین همین ، همتون تا میبینین یکی دلش بهتون بند شده بند آب میدین... عین همین همتون .... لاشخورین.....
اشکش مثل سیل می آمد و از ترس به سکسکه افتاده بود
-کثافت کاری رو زود یاد میگیرین
دست خودش نبود اهل خشونت نبود اگر بود که آن مهتاب ...را تا توان داشت میزد....اما فاخته مهتاب نبود.....آن فاخته لعنتی با آن چشمان جادوییش مهمان آمده بود، اما بست در قلب نیما جا خوش کرده بود.حکم زندگیش بود و امروز را اینجوری خراب کرده بود. بازویش را گرفت و کشید و داد فاخته بالا رفت.هلش داد روی زمین. فاخته عقب عقب می رفت و نیما مثل پلنگی زخمی جلو می آمد. دوباره محکم از بازویش گرفت و بلندش کرد. گوش آسمان هم از فریادش کر شد
-ناز و عشوه ها تو جای دیگه خرج می کنی اونوقت جای گرم و نرم و شکم سیرت اینجاست. اینجا کوفت می کنی جای دیگه انرژیتو خالی میکنی
دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و از ترس مثل بید می لرزید
-من هیچ کاری نکردم...ق...قس می خوردم
سیلی دیگری بر دهانش زد و روی زمین پرتش کرد
میز را واژگون کرد و فریاد زد
-همینکه به من چیزی از اون کثافت نگفتی ... یعنی همچین بدتم نمیومده... این یعنی چی
هر چه روی کانتر بود را روی زمین زد و فاخته فقط از ترس گوشه ای مچاله شده بود.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 49
-خیانت کردن اصلا تو ذاتتونه.....خراب کردی ....همه چیزو خراب کردی. ....نمی دونی وقتی بهم گفتن بلد نیستم جمع و جورت کنم چه حالی شدم. ....مثل خر سرم و انداختم پایین. .....وفا دار بودن خیلی سختت بود
بهت روز اول گفتم آسه میری آسه می یای....نگفتم
از بس داد زده بود گلویش می سوخت.خسته شده بود.دیگر اعصاب متشنج یاریش نکرد. دیگر توان فریاد کشیدن نداشت مخصوصا که دید فاخته شدیدا از او ترسیده است.بدنش می لرزید.گوشه ای کز کرده بود و در خودش مچاله شده بود.فرشته کوچکش را آنروز حسابی ترساند و بال و پرش را ریخت.پشتش را به او کرد و از آشپزخانه بیرون رفت....کمی بعد باز ایستاد....آخ فاخته.....فاخته دوست داشتنی من....صدایی شبیه ناله از دهانش در آمد
-من ....من دوستت دارم فاخته.... فهمیدنش اینقدر برات سخت بود....هه....حتمی سخت بوده دیگه تا دو کلمه خوش شنیدی رو از من گرفتی......سرت جایی گرم بوده که تو این یه هفته حتی نپرسیدی چه مرگته نیما. ....اصلا برات مهم بود؟!....اگه بهت می گفتم دارم تو یه باتلاق از اشتباهات گذشتم غرق میشم....چی کار می کردی برام؟ ؟.....دستتو برام دراز می کردی.....هه خب معلومه که نمی کردی.....اصلا بیخیال ... تو که هیچیت نمیشه از یخچال تمیز کردنت معلومه من اندازه یه دوزاری هم برات ارزش ندارم، اما من ...انگار از همون زخم قبلیم دوباره خون اومده. .....نمی دونی خیانت چه طعمی داره......
بلند زیر گریه زد.تازیانه حرفهایش از سیلی دردناک تر بود.کدام خیانت نیما....نمک خوردن و نمکدان شکستن که دیگر اصلا در ذاتش نبود .....
بهتر بود هر کس به اتاقش می رفت.بس بود دیگر داد زدن نیما و تحقیر و سکوت فاخته.شب خودش غم انگیز بود دیگر بیشتر از این سیاه و درد آلود میشد تحملش سخت بود.کاپشنش را در آورد و همانجا روی زمین انداخت. به طرف اتاقش رفت و دستگیره را پایین داد اما با صدای وحشتناکی که از آشپزخانه آمد انگار که جانش را آنجا جا گذاشته باشد سراسیمه به طرف آشپزخانه برگشت
سعی کرد بلند شود.بلند که شد، اما با درد ناگهانی که در پهلویش پیچید تعادلش را از دست داد و روی ظرفهای واژگون و شیشه های شکسته روی زمین افتاد. بریدگیها و خراشها هیچکدامشان درد نداشت اما حرفهای نیما مثل دریل تمام تنش را سوراخ کرده بود. می فهمید عصبانیتش را، اما ناروا حرف زدن در ذهنش نمی گنجید. بویژه حرفهای آخرش وقتی پشت به او زده بود ؛از دوست داشتن گفته بود اما در چشمانش نگاه هم نکرد....بی انصاف بود.. خودخواه بود....امشب ترسناک هم بود. داشت با درد بریدگی دست و پایش بلند می شد که نیما را دید. هراسان به سمتش امده بود.. لعنتی.. لعنتی... چقدر زود دلش وارونه میرفت و برای نیما پر می کشید.به صدای لرزانش سرش را بلند کرد
-چی کار کردی دختر.....
دست به سمتش دراز کرد تا کمکش کند....جسارت پیدا کرد چرا همش نیما داد بزند.. تحقیر کند.. محکوم کند....انگ بزند. ..به لجن بکشاند... احساسش را خورد کند.....او هم باید می توانست... باید او هم خورد می کرد...باید تکه تکه میشد. ....اصلا همان قلبش را باید در می آورد و نیما را از آن بیرون می انداخت. فریاد زد...شاید بخاطر درد فریادش به بلندی نیمای ستمگر نبود اما آن لحظه با آخرین توانش فریاد زد
-نیای جلو ها... دست به من می زنی نجس میشی...تنت بوی خون و خیانت می گیره.....برو اصلا دیگه نمی خواد جلوی چشمم باشی. ...برو گمشو
حرفهایش را نشنید....از فریاد فاخته نترسید...
-از زانوت خون بدی می یاد
-به جهنم ... به تو ربطی نداره....تازه می خوام برم رگمم بزنم ...به تو چه
بلند شد، با درد؛ اما دستش را پس زد. خواست بازویش را بگیرد هولش داد.باید می رفت از آنجا... یک جایی خلوت برای خودش عزاداری می کرد.چرا هی اشکهایش می آمد و او را ضعیف و بدون غرور جلوه می داد. غرورش هم میان آن همه ظرف و ظروف شکسته بود و برای همین نیما شکستنش را ندید. دوباره پشت سرش آمد و از پشت با زویش را کشید تا بایستد.
-پات خیلی خون می یاد
برگشت و زل زد به تیله های مشکی نگرانش. لبهایش آنروز رنگ نداشت. او فقط خواسته بود ذهنش را مشغول کند تا افکار بد به سراغش نیایند اما بیخیال نیمای دوست داشتنی اش نبود. اشکش ریخت، تصویرش تار شد .
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"نسبـت به ناراحتـی همسـرت؛ بیتفاوت نباش"
🍃 وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد؛ نزار دلخوری به روز بعد بکشه از دلش دربیار و بیتفاوت نخواب. این حس بیتفاوتی، از تلخترین احساسهاست که روح و روان همسرتون رو آزار میده.
👈 همون شب ناراحتی رو چال کن تا روز بعدتون رو با شادی و رضایت ازهم شروع کنید و گرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره.
👈 حیف هستند روهزای عمر و جوونیتون. نزار به کام خودت و شریکت تلخ بمونه، با مهربونی و از خودگذشتگی. نترس کوچیک نمیشی.
✅ بازم میگم اگه گذشت آدم رو کوچیک میکرد؛ خدا با این همه گذشتش انقد بزرگ نبود. چه خوشبختند زن و شوهرهایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنار هم هستن و جاشون رو از هم جدا نمیکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج پارادوکس مغز
⭕️اين ويدئوي جالب شما را با ٥
تناقض نماي ذهن پرخطاي ما آشنا مي كند كه در تصميمات ما مؤثر است.
پارادوکس هاي :
١-اورول
٢- ارزش
۳-کافکا
۴-هم رأیی
۵-افلاطون
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_30 صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فامیلی بود دیگ
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_31
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم
_ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم:
محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟
واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی
_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
_هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم!
نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی!
_همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟
پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد
_خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی
عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر
نمیکنم
امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟
اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای
نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس!
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه
جدیده!
_نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی
ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره!
نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم
تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم
پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا!
_طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو
کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی
یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون
جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این
سختی هارو!
_پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم!
روزهایی که
آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی
کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ
باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم
اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من
به این میگم مفهوم زندگی!
حس کردم لبهاش خندید آروم !
_هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟!
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_32
نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم
_نه ! همیشه احساس گناه
میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم
رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو
توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم
دلم برای این سادگیت میرفت ...
برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ...
برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ...
برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت
یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست
اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو
کشیده بیشتر از این اذیت نشه!
از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود!
از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...
از دست کمک بودنت تو
تعمیرگاه...
از رفتارو اخلاق خوبت ...
چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این
قدر خوبی!
خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و
آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!!
چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش!
که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!!
چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت...
انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود!
_حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟
(آی عم عاشق اینجاش😂)
بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب
پایینم رو گزیدم
_ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم!
خندید کمی بلند ولی ازته دل!
_یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به
من فکرهم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم
_واقعنی خوشگلم؟!
خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع
شدو یکباره نگاهش غمگین
لب برچیدم
_خو زچتم بگو زچتی دیگه!
چرا این شکلی شدی یباره؟!
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد
_بازم میترسم محیا....
دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من
سریع گفت: نه!
نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه
سرافکندگیشون!
برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!!
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم:
_دیدگاه بچه هاهم به مادر و
پدرو تربیت اونا بستگی داره
_میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم
_نه نه منظورم اصلا این نبود.
پوفی کردو دست کشید بین موهاش
_میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها
_قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد
باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی
یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه...
حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو..
یا رئیس یک شرکت بزرگ!
مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی
هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه
به نظر من این آدمها بیشتر قابل
احترام وستودنین
باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم
بازم خیره شد به چشمهام
_قشنگ حرف میزنی خانومی!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay