eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وعرض ادب 🌸 زمان تبادل میباشد🌷 ازصبر وشکیبایی شما مچکریم🌹❤️
تقدیم میکنم..💐 عشق..💞 ورفاقت..👬 ومحبت👌 ومهربانی را.. به همه کسانی که، 🌸🍃از دل شکستن بیزارند، و درتمنای آنندکه دلی را بدست آوردند..🌼🍃 روزتون پراز آرامش و نشاط🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(3).mp3
4.27M
در مسیر تحقق رویاهایتان از قدرت تصویرسازی و تجسم استفاده کنید.هرگز نگویید نمی‌توانم آن را تجسم کنم... باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍📚 رمان قسمت 82 ‍ لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی. جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیررس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود ترکش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد -پیاده شو آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد -من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد. بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد -نیما جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه جلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد. -نیما کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد -نیما انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید -چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت -می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید -مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فراموش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم ناامید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی روی شانش نشست.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 83 ‍‍ صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. -من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی سرش را بوسید -پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بدترین عذابه واسه من....حالا یه ادم نفهمی یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی اشکهایش را پاک کرد -باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد -قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن میان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن -خیلی خوبه که پیشمی نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند -راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی خودش را به آن راه زد -عصبانی؟من...نه ....کی؟ -دم در صدات کردم -بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن -اما همش تو فکری -تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم -کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم خندید -بی تربیت لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد.. -عید واسه من وقتیه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من کنارت بهاریه -یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم -می بینی خوشگلم .. میبینی چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد -بله -سلام باباجان...عیدتون مبارک کدام عید .دل همه چقدر خوش بود -ممنون عید شما هم مبارک آقا جون -مادرتم سلام می رسونه دستی به گردنش کشید -به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم -دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم -ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم -اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت من در اين غربت تنهايي تلخ در پس كوچه خاموش فراموشيها از غم دوري تو و ز دلواپسي رفتن تو -ميلرزم دشت خاكي دل از سبزه تهي است دلم از شادي لرزان است همه جا از سفرت....ويران است دل من صد افسوس صبح كافوري را هيچ باور نكند اي طلوع طپش فاصله ها من زدلتنگي حجم هجرت من ز آشفتگي وحدت جمع و زتنگي قفس مي ترسم سفرت وسعت زجر آور نزع مرو اي ساقي عشق مرو اي منشاءالهام غزل هجرتت رشته ي جان ميگسلد من نميدانم آه به تن مرمر عشق زخم اين فاجعه را ميبيني ؟! گيسويت بحرطويل ديدگانت شب شعر دو لبت دفتر شعر حافظ: پيكرت شعر بلند همه را ميسازد آه اي قهر آلود.... هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد... من نميدانم آه كه گل خنده شاداب لبت كي ميشود آب؟! من و بيچارگي و شب گردي پرسه زن در دل شب... گو تو الان همه جا در خوابند. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
قسمت 84 به سلامت اي عشق به سلامت اي دوست.... «ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند» با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید -سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نوتم مبارک بلند شد و نشست -سلام چرا دیشب بیدارم نکردی. -دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی آه کشید -می خواستم قبل سال نو دعا کنم -من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن آرام پتو را کنار زد -حضرت آقا از دل مامانت در آوردی خندید -چه جورم خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد -می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی باز هم خندید و دستش را گرفت -بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها با تصور کولی گرفتن از نیما خندید -نه بابا یه وقت می ندازیم زمین از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت -سلام مادر جون حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد -سلام عزیزم خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد -یواش تر فاخته...حواست کجاست به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد -خوبم نیما!!حواسم هست دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد -نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد -آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم رو به فاخته کرد -من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت کن بی حوصله نفس عمیقی کشید -نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد -باشه .پس دیگه سفارش نکنم صدای پدرش را از پشت شنید -برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟ بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد. کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلوده اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست -خسته شدی دخترم کمی صاف تر نشست راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم. حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت -دوست داری کمی با هم حرف بزنیم تعجب کرد -ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند می خوام یه قصه قدیمی بگم برات بیشتر کنجکاو شد -قصه؟؟ -اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 85 ‍ حاج آقا نفس عمیقی کشید: -سی سال پیش بود .بیست و دو ساله بودم.اون موقع ها مثل الان نبود بابا جان.جوونا زود ازدواج می کردن .بیست و دو سالم بود.سر بازی هم رفته بودم و تو حجره پدر کار می کردم.پدرم جزو معتمدهای محل بود. یه حاج احمد می گفتن،همه به اسمش هم به طرف اعتماد می کردن.اونموقع ها یه حاج کمالی بود.کیا بیایی داشت.تجارت فرش می کرد و کلی شناس بود.یه دختر داشت.... نگاهش را به فاخته دوخت -اسمش فریده بود. با شنیدن نام مادرش صاف تر نشست و با حیرت به صورت حاج آقا چشم دوخت -فریده....مادر من!! چشمانش را باز و بسته کرد.صدای بسته شدن دری آمد.انگار حاج خانم به حمام رفته بود -اون موقع فریده چهارده ساله بود.دخترقشنگی بود و پدرش اولا با پدر من خیلی رفیق بودن.برای من نشونش کردن.دیگه وقتی هم دختری برا پسری نشون میشد مدرسه هم نمی رفت.خوب بودیم باهم.گه گداری می زاشتن ببینمش و باهاش حرف بزنم.مثل الان نبود اون زمون.سخت میگرفتن. یک ماهی بود نامزد بودیم.حاج کمال کارش روز به روز بیشتر می گرفت و کم کم زمزمه یه کارهای خلافش بلند شد.چو افتاد با تجارت فرش قاچاق عتیقه هم می کنه.کم کم رفت و آمدهاش با آدمهای دیگه ای شد.امان از رفیق ناباب.دور و برش پر شد از اراذل. اختلاف خانوادگی با زنش که خیلی مومن بود پیدا کرد.زنش فریده رو گذاشت و رفت.بهانه تراشی های مادر منم شروع شد.همون فریده ای که با به به و چه چه پیش همه پزش رو می داد،عیب و ایراد ازش زیاد شد.منم اون موقع ها جوون بودم.خام، بی تجربه....تحت تاثیر حرفهای خانواده...از طرفی زمزمه اعتیاد حاج کمال وضع رو بدتر کرد.نشون رو پس دادیم. طفلک فریده خیلی گریه کرد.امیدش به ازدواج با من بود.اما خب من بلد نبودم جز حرفهای بزرگترها....قبول نکردم.برام زهرا رو پسندیدن... همسن خودم بود....خیلی خانوم و مهربون. .مهرش افتاد به دلم.نصیب من زهرا شد و قسمت فریده بعد از اعتیاد پدرش و به باد رفتن اون همه ثروت، شد منوچهر. بیست سال ازش بزرگتر و زن طلاق داده.میگن اعتیاد از هر دری بیاد تو،غیرت از در دیگه بیرون میره.تو این وسط فریده ضربه ندانم کاریهای پدرش رو خورد. منم چون یه بار نامزد پس نشسته بودم سر ماه عروسی گرفتم و رفتم پی زندگیم.همون سال خدا به من نوید رو داد و دوسال بعد ،نیما و نازنین.فریده چهارده سال بعد تو رو به دنیا آورد. البته اینها رو خود مادرت به من گفت.زندگی سخت داشته.شوهر معتاد و دست به زن.دو بار سر کتک های زیاد سقط جنین داشته.تا اینکه تو با هزار نذر و نیاز موندی براش.ظاهرا پدرت پسر می خواسته و گفته برای تو هیچ کاری نمی کنه.فریده تو رو به دندون گرفت.با هزار بدبختی بزرگت کرد.من مادرت رو سی سال بعد سر غمه کشی پسر زور گیرمنوچهر خان دیدم. برای دیه و رضایت اذیت می کردند.التماسها رو شنیدم که می گفت نداریم.رضایت نمی دادن....همونجا بعد سی سال رو در رو شدیم.بدون حرفی فقط نگاهم کرد و رفت.تا اینکه یه هفته بعد خودش اومد حجره من.نشست و در مورد زجرهاش گفت....از تو گفت ....کمک خواست....خسته شده بود از بس کار کرده بود و شوهرش دود کرده بود رفته بود هوا.خواست رضایت حاج یونس رو بگیرم تا مسعود آزاد بشه.هر جور می تونه نون پدرش رو هم بده.می گفت نون کلفتی من حرومه برای منوچهر. دخترم رو اذیت می کنه. همه فکر و ذکرش تو بودی....یه فاخته می گفت و صد تا فاخته از دهنش بیرون میریخت... ازش خواستم حلالم کنه گفت به یه شرط..تو رو به یه بهونه ببرم از اون خونه....اون خونه جای دختر معصومی مثل تو نیست می گفت اگه اونجا باشی یکی میشی مثل خودش، بدبخت. قبول کردم...منم در حقش بدی کرده بودم...فقط به گناه پدرش اون رو از خودم روندم. برای حلال کردنم قبول کردم.گفتم رضایت پدر شاکی رو می گیرم تو هم فاخته رو بفرست خونه من.اول نمی خواستمت برای نیما.اما دیدم اون جور هم یه حرف و حدیث برات در می یارن.برای بیش از ده بار استخاره کردم خوب اومد،هر چند میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.با هر زوری شده نیما رو راضی کردم.تو همچین غریبه نبودی بابا جان.مادرت فقط می خواست از اون خونه بری .با خودش تو رو نمی تونست ببره.کار و باری نداشت.می گفت نمی تونه برات آینده بسازه دستان لرزان فاخته را در دست گرفت و به صورت گریانش نگاه کرد -اینا رو برای ناراحتیت نگفتم فقط خواستم از مادرت گفته باشم که تو رو خیلی دوست داشت -کاش به خودمم می گفت آقا جون.نمی دونیم چقدر ازش دلگیر شدم من رو ول کرد به امان خدا هق هق اش بلند شد.پاکتی در دستانش گذاشته شد. -اینو هم برای تو گذاشته. می خواستم هر موقع اومدی تو خونه خودتون پیش ما بهت بدم.می تونی وقتی رفتی تو اتاقت بخونی بابا جان ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "قوانینی درباره شیوه رفتار با خانواده همسر!" 🔹 یکی از سختترین روابطی که ما برقرار می‌کنیم، رابطه با خانواده شوهر است. هنگامی که ما ازدواج می‌کنیم، اغلب ما توجه نمی‌کنیم که با یک خانواده ديگر وصلت کرده‌ایم. امکان دارد این خانواده رسم و رسوم، رفتارها، و عادتهایی خلاف ما داشته باشند. 🔸 زمانیکه این اختلاف نظرها یا اختلاف در زمينه رسم و رسوم و غیره وارد خانواده شما شد، کشمکش و دعوا آغاز می‌شود. بنابراین چه قدر دعوا قابل تحمل و قابل قبول است؟ این مسئله بستگی به افرادی دارد که وارد بحث می‌شوند. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم. از "تنهایی" میترسیدم, یاد گرفتم "خود را دوست بدارم" از "شکست" میترسیدم, یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست" از "نفرت" میترسیدم, یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد" از "درد" میترسیدم, یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از "سرنوشت" میترسیدم, یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم" از "گذشته" میترسیدم, فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و در آخر از "تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد"... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده ! لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم... فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش! -خوش گذشت ؟ حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود ! ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام -خیلی خوب بود! امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود... وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم -خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟ چرا پاکش نکردی؟! نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !... من هم به حرفش عمل کردم... ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لبهام نمونده! -دلخور شدی؟! سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ... هول کردم -نه ...نه..!! لبخند محوی روی صورتش نشست! و کامل جلوم وایستاد و... نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه! دستمال دستش رو بالاآورد –تمییزه! با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم ! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کرد! و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده! از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال! امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت: -خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه و اونم فقط سمت خانومها یاهم فقط برای خودم!! قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!...!؟ یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این؟؟! باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون شد!! یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت : _حیف که نمیشه نه؟ ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ... با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمیشد؟! -امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟ نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد -آره علی جان! قدم برداشت سمت ماشین علی آقا! چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه! امشبم که امیرعلی نتونسته بود ، ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود باهم برگردیم! تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!! با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن! در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد. –ببخش علی جان الان میام!! سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم -چیزی شده؟! با نگاه خندونش جلو اومد -نه چادرم روی شونه هام سر خورد -پس...؟؟ هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت: نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم! گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی! کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!! باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد... -خب من دیگه برم!! زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم ازوجودش!!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خیلی شب خوبی بود... مرسے که اومدی... مرسی که خوبی .. نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!! خداحافظ فقط تونستم زمزمه کنم: -خداحافظ داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ... چون بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!! با خستگی از نردبون پایین اومدم – مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!! مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت -آره خوبه تمییز شده... دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن روی زمین وارفتم _آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده!! تویِ یه هفته!! مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد - گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟! براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا - بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا! مامان لب پایینش رو گزید _ درست حرف بزن ... تو جای خودت عطیه جای خودش! پوفی کردم –ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟! محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: _خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم! چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: _منم همین طور!! دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم _چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟! حالاکی به شما دوتا زن میده! محسن تخس گفت: _همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده! خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد - محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه! محمد نگاه مامان کرد - خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین .. عمه سرش کلاه رفته گشاد! ... نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...! من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: _ بله بله چشمم روشن ... دوباره نشنوم این حرفها رو ها.... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟! درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست! اینـــــــــه!!دلم خنک شد...! محسن پوفی کشید -بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه! اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد! خودش و لوس کرد – جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی ! خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: _اون که وظیفه جفتتونه! محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من _چی استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی! ابروهاش بالا پریدو مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون –به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم! محسن گردنش رو ماساژ داد – دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده! براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید! دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد -بله ...سلام! می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم! علیک سالم چته تو؟ -من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم ...از صبح بشورو بساب داریم باورکن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله...آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سرو روی این خونه بکش که مجبورنشی آخر سال من وبگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه! بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش -درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک ...این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت می گن دخترم دخترم ...حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود! -اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک ؟ -نه بابا چه عجب ! میزاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه ! حالامی خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت ؟! نه عزیزم لازم نکرده ! لبهام و تو دهنم جمع کردم-بی ادب ...اصلا گوشی رو بده به عمه -نچ ...راه نداره ؟! -کیه عطیه ...باز که چسبیدی به تلفن ! پاشو کارها موند صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: مامان جان دودقیقه استراحتم بد نیست ها ... عمه- تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختر ی ,دم عید تو همه خونه ها بود! عطیه- من همش در حال استراحتم ؟آره راست می گین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم! عمه- بی ادب حالاکیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟ - -الو خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود خنده ام و جمع کردم - بله هستم حاالا گوشی رو بده به عمه -یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین ! بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! -سلام عزیز عمه..خوبی ؟ همگی خوبن؟ -سلام ...ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون ...خسته نباشید ! - مرسی گلم...میبینی این عطیه رو همش درحال غرزدنه! من نمی دونم کی کار میکنه! عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه االان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. -می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام - نه عزیز دلم عطیه هست ...تو همونجا دست کمک مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست -چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم عمه- نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون -چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم ! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بوداین روز آخری ... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم ... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!!! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: _سلام خسته نباشید ! خندید به لحن سرخوشم - سلام خانوم...ممنون!! -بدموقع که زنگ نزدم؟ -نه عزیزم ... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون ... تازه داشتم نماز ظهرو عصرم و می خوندم ... بین دونمازبودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: _قبول باشه -قبول حق! دمغ گفتم: _ امشب نصفه شب، تحویل ساله کاش کنار هم بودیم...! دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم ... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: _منم دوست داشتم عزیزم ... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی میمیرم... براق شدم -خدانکنه ...! خندید که بچگانه گفتم: _اگه خیلی خسته ای پس لالاییِ من چی؟ میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!! لب چیدم ولحنم تغییر نکرد - نخیرم خیلی هم عادت خوبیه! دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم ! مثل یه لالاییِ شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو....! خنده اش بلندتر شد و یهو قطع شد - مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف میزنم خستگیم درمیره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد!!!! (همچنان بویِ دوستت دارمِ میاد و خودش نمیاد😂✋) - منم خوشحال میشم صدات رو میشنوم ... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم ازلالاییم! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم میخوام اولین نفری باشم که بهت عیدرو تبریک میگه!! بی حواس ادامه دادم - هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم ... تمام بدنم داغ شدو صورتم قرمزآروم گفتم: _ ببخشید! با شیطنت و خنده گفت: _چرا اونوقت ؟ -اذیت نکن دیگه امیرعلی!حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود – بنظرمن که خیلی هم حرفه قشنگی بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم وبرای عوض کردن بحث گفتم: _ پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! لحنش جدی شدو صداش آروم - تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت!! باهمه وجودم مهربون و با محبت گفتم: _محیا فدای دستهات! صدای خنده آرومش رو شنیدم –خدا نکنه ... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم وبخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!! - -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! -خیلی هم عالی بود ... خداحافظ... خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
2.62M
#اربعین 🎵رو بال فرشته ها دارن میان زائرا 🎤سیدمجید #بنی_فاطمه #شور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💜❤️💜دقت کردید 💜❤️💜❤️ ❤️انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند. ❤️انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند . ❤️انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند . ❤️انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند . ❤️انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند . ❤️انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است. ❤️انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند: ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد . ❤️انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند ، چندین برابر می بینندش . ❤️انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند. ❤️انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم اما ❤️انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم . ❤️انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند . ❤️انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم . ❤️انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من میدانم!!! ❤️با دانستن خصلت هایمان آنها را از خود دور کنیم تا سلامت و زیبایی مان درونی باشد 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 👆👆👆 بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم🍃 اول هفتـه را آغـاز می‌کنیم با نـام خدایی ڪه همیـن نزدیکیهاست خدایی ڪه عشـق را در ما نهاد و عاشقی را در سفـره دل ما جای داد همین که صبـح‌هایم با نـام تـو آغـاز می‌شـود همین ڪه خدایم هستی کافیست 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 87 ‍‍ دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در نوازشهای پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay