eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم🍃 اول هفتـه را آغـاز می‌کنیم با نـام خدایی ڪه همیـن نزدیکیهاست خدایی ڪه عشـق را در ما نهاد و عاشقی را در سفـره دل ما جای داد همین که صبـح‌هایم با نـام تـو آغـاز می‌شـود همین ڪه خدایم هستی کافیست 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 87 ‍‍ دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در نوازشهای پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 88 ‍‍‍ جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم -اونم میشه...چرا که نه! -یه خواهشی کنم نیما -تو جون بخواه -دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه -هر چی تو بخوای تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد -حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم. اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود -مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه سرش را پایین انداخت -اینجوری نه....تو مواظب من باشی.... -زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه -غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست. -تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم -من ،تشنمه فاخته را از خود جدا کرد. -همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم. کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد -ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!! اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد... -فاخته!!! فریاد زد -منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر دستی کمرش را گرفت -دیوونه شدی به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد -نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند -منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد -نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم اخمهایش بیشتر شد -راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت -دوستت دارم اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید -هیس...حالا چرا داد می زنی به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد -دوستت دارم ...دوستت دارم.. دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد -چی کار داری می کنی فاخته دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود -شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوستت دارم...دوستت دارم... دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید -میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد -فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد -شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوستت دارم شاید دلش برای من رحم بیاد دوباره با بغض صدایش زد -فاخته...نکن عزیزم دستان فاخته را گرفت -بیا بریم ملتمسانه دستش را کشید -یه کم دیگه بمونیم نیما مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕💕❣💕❣💕 "دوسـت خوبـی برای همسـر خود باشیـد!!!" 🍃 توصیه‌های زیر به شما کمک خواهد کرد تا بهترین رابطه دوستانه را با همسرتان برقرار کنید: 1⃣ همسرتان را هم‌رتبه و همانند خود در نظر بگیرید: 👈 ازدواج یک ارتباط اشتراکی است که زمانی در آن آسودگی و فراغت ایجاد می‌شود که یکی از طرفین دائماً در تلاش برای مدیریت و یا کنترل رفتار طرف مقابل نباشد. 2⃣ با یکدیگر رقابت نکنید: 👈 منظور ما این است که سعی کنید در سوء رفتار و اشتباهات از هم پیشی نگرفته و با هم رقابت نکنید. 3⃣ با مهربانی و ملاطفت با هم رفتار کنید: 👈 هر از چند گاهی کارهایی از جنس مهربانی برای همسرتان انجام دهید. 4⃣ در همه چیز با یکدیگر شریک باشید: 👈 اجازه دهید فکر، اندیشه، اشتغالات ذهنی و نگرانی‌هایتان را همسرتان بداند و در مورد خواسته‌ها و آرزوهایتان با وی به گفتگو بنشینید. 5⃣ وقتتان را با هم بگذرانید: 👈 تا جایی که امکان دارد با هم باشید و زمان‌هایی را که در خانه به سر می‌برید، به‌جای اینکه هر یک در دو انتهای خانه مشغول انجام کارهای خود باشید، بیشتر اوقاتتان را با هم سپری کنید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
✨قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خداگلایه کنی... ❣نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش... خدایا شکرت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
YEKNET.IR - shoor 3 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
6.98M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴پیاده میام جاده به جاده 🌴نجف تا #کربلا عشقه 🎤 #حسین_طاهری http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن _از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: _بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟ محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره! عصبی گفتم : _مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟! هردوتاشون قهقه زدن.. محسن _حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم _مــــــــــامـــــان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد - چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _ نمیزارن کیکم و درست کنم!! محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست - ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد -واالا روکرد به محمدوادامه داد -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته .... دل نگرانم برای امیر علی! مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی.... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود.. ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد _سلام بفرمایید؟! -علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟! -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟! -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید - از بس بی سلیقه ای! -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم!؟ -از اسرار مگوعه فضول خانوم... - خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد -یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: _االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا ... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!! -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: _قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعیت نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط؟! _خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید! -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟ خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! خندیدم _توغلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم! بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین... :میم_عایزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بابا: _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟! مثل بچه ها گفتم: _آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم... کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم -خب صبر کن کمکت کنم دختر...! لبخندی زدم - نه خودم میرم ممنون که منو رسوندین!! بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد: – برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده!! روی چاله بود، -سلام آقا خسته نباشی.. باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش!! باشیطنت گفتم: _جواب سلام واجبه ها!! به خودش اومد - سلام ...تو اینجا چیکار می کنی؟؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای دیدنه صورتش ازنزدیک.... گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: _تولدت مبارک!! خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام _محیا؟؟!!! خندیدم: –جونم آقا؟! نگاه مهربونش چشمهامونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنونتم... داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ... گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: _من نه ولی آقامون بلده! بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... شب بود و خیابون خلوت ... جلو رفتم امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش روغنی شده بودوبوی تند روغن میداد .. اروم گفتم:الهی صدهزارساله بشی وسایه ات همیشه بالاسرم باشه! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: _ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...! بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد -ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم....!! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیرعلییییی !؟؟ خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید: _جونِ امیرعلی؟! خندیدم...و سرم و زیرانداختم! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی.. توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش بازم خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دستهاش ... ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم... آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم! دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم با خوشحالی نزدیک رفتم ... چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش... حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه .... صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش! -ناقابله امیدوارم خوشت بیاد!! گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام -این چه کاریه آخه ...همین که یادت بودبرام دنیاییه!! گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه داد... :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است!! با گفتنِ ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد.... بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگه خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون! خوشحال شدم که خوشش اومده -ببخش ناقابله! حاالامیشه من دستت کنم؟! دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم ! انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ... تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم _اینم کیک تولد! خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟! لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم! -وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! - مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید - خیلی هم خوبه...حاالامیشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟! چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: _اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هرسال برای تولدت کیک بپزم ! فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید - عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم...! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟؟! اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟! هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود - واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟! چپ چپ به عطیه نگاه کردم -آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟! -من میدونم،افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند - ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت -عطیه اذیتش نکن ... اصلا به تو کیک نمیدیم! ابروهای عطیه بالا پرید - نه بابا !دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: _بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال: –اینقدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟ عطیه چشمهاش رو گرد کرد - نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟ رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد: -خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...! عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت - فکر کنم مهمونها اومدن!! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت.... عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ... مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!! عمه هدی _ خوبی عمه؟!؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون ...حنانه خوب بود؟! چرا امشب نیومد؟ عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک سال قبل برای کنکور میخونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد -الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟! اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟!! -خیلی هم خوبه حسود! -وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕بزرگترین اشتباه ما ادمها میدانید چیست ؟ چرا روابطمان دچار مشکل میشود چون نصفه می شنویم یک چهارم می فهمیم وهیچی تلاش نمیکنیم اما تلاش می کنیم دو برابرعکس العمل نشان دهیم.در پاسخ دادن اصلا عجله نکنید ... چون ممکنه سخنی گفته شود که هرگز نتونی جبران کنی... کمی صبور باشیم ... شنونده خوبی باشیم حال کسی خوب نیست براش از تجربیات تلخ نگوییم .. نوازش با زبان را یاد بگیریم .. کلمات محبت امیز را یاد بگیریم ... دوستت دارم ...ممنون که هستی... درستش میکنیم ... نگران نباش ... و...‌ عشق بورزیم و مهربان باشیم کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این یکشنبہ زیباے پاییزی🍃🍂 آرامش نابت و عطر مهربانیت را همچون برگریزان پاییز آرام و بیصدا برسرزمین قلب دوستان وعزیزانم ببار وامروزشان را به طراوت وپاکے باران پاییزے قرار ده 🍁 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
‍ ‍📚 رمان قسمت89 ‍ -بیا بریم...راه بیوفت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد با پا محکم به در زد. در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده رو برو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد -مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.او هم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه میکرد. از همانجا بلند داد زد -مامان حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلندش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود -اون شسوارو می یاری بی زحمت سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد -مامان حاج خانم دوباره برگشت -بعدشم بیزحمت به چیز داغ می یاری فاخته بخوره اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند -خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود. کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد -شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر بیحال تشکر کرد -دستت درد نکنه مامان در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید. -دراز بکش تا برگردم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید -سوپ رو کشیدم مادر نگاه غمگینش را به مادر داد -خودت زحمتش رو بکش،ببخشید سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش نگاه کرد -آقا جون سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود -عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی -ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت. ادامه دارد... :دل افروز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍📚 رمان قسمت 90 فاخته توان مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا در همان حال صدای گرفته اش بلند شد -من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه -پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد -یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد -دختر شبیه من که خیلی زشت میشه چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود -صدام و شنیدی با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد. پلکهایش را کمی باز کرد -دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است. -نیما صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد -جانم -بابت دیروز ببخشید ..من! چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد -بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست -خیلی دلم می خواست مثل تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوستت دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد -نیما خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد -جان نیما صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد -چیزی می خوای قشنگم آخر سر اشکش ریخت -هیچی فقط چقدر پیش تو حالم خوبه حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت -یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم. سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد -من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم .. چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند. بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم" -جواب از قبل مشخصه. :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 91 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم همانطور صاف نشسته بود و به پدرش زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟ -حالتون خوبه به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد -چقدر امید هست؟؟؟ دکتر نفس عمیقی کشید -من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین. با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت -یعنی هیچ راهی نیست -هست !یه کلیه برای پیوند... دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد -مریض داری جوون؟؟ با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد -کیت مریضه؟؟ نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد -خانومم -خدا شفا بده.چش هست دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید -سرطان دستان پیرمرد روی رانش نشست -اجرت پیش خدا محفوظه..منم دخترم سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد -سلام دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت -نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید -هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی... پایش را آرام به زمین زد -بازم آزمایش. .خسته شدم پیشانیش را بوسید -قرار نشد هی غر بزنی دیگه خندید -غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت بینی اش را کشید صدای دادش در آمد -ای نکن دماغم.بدم می یادا اخم کرد -عادت کردی به غر زدنا صدای در آمد -بیا تو نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد -نیما...یکی اومده پشت در داد و بیداد راه انداخته.... اخمهایش در هم رفت -کیه نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت -چه می دونم خودت بیا نگاهی به فاخته کرد -می یام الان،برم ببینم کیه همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 92 ‍ همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیداکنن.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد -به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی دست به کمر زد و داد زد -چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی به طرز مسخره ای خندید -به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش را شنید -این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟ فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس او هم داد زد -صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه سرش تیر می کشید -از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی. قیافه حق به جانبی به خود گرفت. -کدوم کار تهمت می زنی عوضی... دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت -هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد -ولم کن در حالیکه مستقیم به چشمانش نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد -این زن فقط همینو می خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره دوباره به طرف مهتاب فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره. در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد. با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد. -فاخته خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد -زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه کسی پیدا میکردی که ارزششو داشت بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد -مگه نگفتم نیا بیرون گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد -بچه توئه؟مگه نه! بازوهایش را گرفت -دروغه !به کی قسم بخورم دروغه هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد -به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه -فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد -فکر کنم من بچه دار نشم اینبار تکانش داد و داد زد -فاخته !میفهمی چی می گم بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد -همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید -فاخته!! ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay