eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_دهم طولی نکشید که ما جلوی در حیاط بودیم , پویا
📚 📝نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی وارد آشپزخانه شدم ,پویا را دیدم که دزد را به صندلی می بست ,گفتم : -سلام شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم . -سلام وظیفه بود - ببخشید آقا پویا میشه صورتش رو بچرخونید سمت من ,میخوام ببینم کیه ؟ به آن فرد نگاهی کردم و گفتم : -آقا پویا باهاش چیکار کردی ؟ لطفا دست و پاشو باز کن ,بهش یه خورده آب بده بهوش بیاد .این آقا , رضا پسر غلامعلی باغبونمونه , ولی اینجا چیکار میکنه ؟ وقتی رضا به هوش آمد به من نگاهی کرد .به او گفتم : - سلام آقا رضا تو اینجا چیکار میکنی ؟ - سلام خانم ,منو ببخشید خواهش میکنم من نمیخواستم دزدی کنم .فقط اومدم شب اینجا بمونم پویا که با شنیدن این حرف عصبانی تر شده بود گفت : - جاااانم ,اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ پویا که عصبانی شده بود ,دستش را بالا برد تا او را بزند .سریع گفتم : - لطفا آقا پویا ,خودتون رو کنترل کنید رضا که ترسیده بود ادامه داد و گفت : - به خدا خانم من فکر میکردم شما ایتالیا هستید . شب با بابام دعوام شده بود جایی رو نداشتم برم .یادم اومد شما رفتید مسافرت واسه همین اومدم اینجا پویا رو به او کرد و گفت : - این توضیح ها رو به پلیس بده الان هرکجا باشند کم کم میرسند . طولی نکشید که پلیس رسید و رضا را با خود به کلانتری برد و از من خواست تا برای کارهای اداری به کلانتری محل بروم . من همراه با پویا و پریا به انجا رفتیم و بعد انجام کارهای اداری به خانه برگشتیم .در بین راه پویا گفت : - ثمین خانم مگه قرار نبود بهم زنگ بزنید ,چی شد ؟ فکراتون رو کردین ؟ حتما باید بیام در خونتون بست بشینم تا جواب درخواستم رو بگیرم ؟ - لطفا از دستم ناراحت نباشید .فردا صبح جواب درخواستتون رو میدم . - پس فقط تا فردا صبح صبر میکنم . - باشه روبه پریا کردم و گفتم : - شام خوردی ؟ -نه , کار داشتم وقت نکردم شام بخورم -منم نخوردم , پس بریم خونه ما اول چیزی بخوریم ,نظرت چیه؟ - پویا سریع گفت : من موافقم ,پریا در حالی که میخندید گفت : - داداش شکموی من , مگه شما الان خونه شام نخوردی ؟ -نه من که چیزی یادم نمیاد ,ثمین خانم شما باور میکنید من شکمو باشم ؟ - چی بگم والا پریا جان بهتر میشناستون با این حرف من همگی خندیدیم .وقتی به خانه رسیدیم من به آشپزخانه رفتم تا چیزی آماده کنم که بخوریم . پویا و پریا مشغول تماشای فیلم بودند . به پریا گفتم : پریا میشه شب اینجا پیشم بمونی ؟به عمو زنگ بزن ببین اجازه میده ؟ -باشه زنگ میزنم ,تو اول یه چیزی بیار بریزم تو این معده خالیم . بعد زنگ میزنم . -نه .اول زنگ بعد شام - وای که تو چقدر کله شقی درست مثل خان داداش من پویا نگاهی به چهره متعجب من کرد و بلند خندید ,پریا که متوجه شد پویا به او و چهره متعجب من میخندد اخم کرد و گفت : - ساکت دارم به بابا زنگ میزنم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هجدهم فقـط نگاهـم می🌺 کنـد. سـرویس نمی زنـم. روی دور بـدی افتـاده ام. می خواهـم م
دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت. - بیا بانو جان! یه 🌺روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم. همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت: - شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری! همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم. - شرط داره! چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا. - چه شرطی؟ ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت: - مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه. من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم. *** من وقتی عصبی می شـوم، زار و زندگی را به لجن می کشـم. نمی دانم چـرا ایـن زندگـی کوفتـی همـه اش بایـد بـه یک بن بسـتی چیزی برسـد. بـاز هـم جوابـم را نمی دهـد. این همـه نـازش را خریـدم. چشـم بسـتم و گفتـم کـه مهـم نیسـت قبـلا بـا کـس دیگـری دوسـت بـوده، هرچنـد که دروغ گفتـه بـود. صادقانـه هـم برایـش گفتم که قبلا با چنـد نفر بوده ام. این ُهمـه خرجـش کـردم و هرجـا خواسـت بردمـش کـه خـب بـه درک همه ی این ها. فقط بگوید چه مرگش شده که بی محلی می کند. عصـر مـی روم پـارک. چنـد تـا از دوسـتانش نشسـته بودنـد و سـیگار می کشـیدند. از دخترهایـی کـه ادای مردهـا را درمی آورند بدم می آید. می خواهنـد خودشـان را نشـان بدهنـد ولـی نـه دیگـر تـا ایـن حـد حـال به هـم زن... هرچـه منتظـرش می شـوم نمیآیـد. مجبور می شـوم که فر و قرهای رنگارنگ و مسخره ی ده تا دختر را تحمل کنم و تحویل شان بگیـرم تـا بلکـه یکی شـان خـر شـود و حـرف بزنـد، امـا همه شـان خوش حالنـد کـه دارنـد مـرا بـر می زننـد. اگـر دختـردار بشـوم، در خانـه زنجیـرش می کنـم یـا می فرسـتمش آن ور آب کـه هر غلطـی کرد نبینم. اصـلا بچـه نمی خواهـم... خـودم چـه خـری شـدم کـه بچـه ام بخواهـد بشود. دیوانه ی دیوانه ام. بهانه های بی‌خود برای نیامدنش می آورند. نـه پیـام، نـه تمـاس، هیچ کـدام را جـواب نمی دهـد. بـه درک بـه درک بـه درک انتـر و منتـر این هـا شـده ام. هـه! جـای آقـای مهـدوی خالـی! خنـده ام می گیـرد. الان اگـر بـود حتمـا بـرای همـه ی این هـا گفتمـان طراحـی می کنـد. اصـلا ولش کـن، دلـم می خواهـد هـر غلطی خواسـتم انجـام بدهـم. هروقـت هـم نوبـت خـودم شـد و بـه سـختی و بدبختـی افتادم، مثل یک حیوان نجیب می نشینم و دردش را تحمل می کنم. کلا مگر چند ده سال در این دنیا هستم؟ این قدر بگیر و ببند ندارد. مـی روم دنبـال خوشـی خـودم. از مهـدوی و حرف هایـش متنفـرم؛ مخصوصا وقتی گفت: - روح و روان انسـان های راحت طلـب دچـار مشـکلاتی میشـه کـه دیگـه بـا فشـار یـه دکمـه و داد و پول حل نمی شـه. فقط ایـن رو بدونید کـه گاهـی سـختی ها، وقتـی سـخت می شـه کـه آدم نخـواد از هوسـش بگذره. یعنی یه هوسیه که گذشتن ازش سخته، اما اگر از اون شهوت نگذری و بری سـراغش، سـختی های بیشتری می آد سـراغت. اصل رو خوشـی خودت قرار میدی با خیال اینکه دنبال هوسـم برم رنجی نمی کشـم و راحت تـر زندگـی می کنـم. ولـی تجربـه دقیقـا برعکسـش رو نشون داده و میده. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_نوزدهم دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت. - بیا بانو جان! یه 🌺روز خ
زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون می آیـد. چشـمان مشـکی اش را تـرس و تعجـب😳 پر کرده اسـت. گوشی📱 را برمی دارم. صدا خراشیده و زار😭 است: - آقای مهدوی، یه توک پا بیا پایین. لباس می پوشم. ذهنم درگیر است. توی کوچه از قیافه ای که می بینم ماتم😳 می برد. پشت درخت تکیه به دیوار روبه رو داده است. مثل همیشه خوش فرم نیست؛ یعنی از سر تا پایش روی فرم نیست.😟 نگاهـم نمی کنـد. چشـمانش مـات زمیـن اسـت. مـی روم سـمتش و دستم را دراز می کنم. دستش را از پشتش بیرون نمی آورد و به زحمت سرش را بالا می آورد. چشمانش قرمز و ورم کرده است😧 و... حـال زارش را نمی توانـم بازخوانی کنـم. تـا بـه حـال این طـور شکسـته نبوده است. بازویش را می گیرم، مقاومت نمی کند و همراهم می آید. در ماشین🚘 را باز می کنم و سوار می شود. نمی خواهد حرف بزند.🤐 حس می کنم حال و روزش یک اعتراض بلند است. در ذهنم دنبال جایی می گـردم کـه بتوانـد راحت تمام فریادهایـش را بزند. زمان آرامش ما دو تا نیست.😥 غروب ابری پاییز،🌅 همراه خودش سنگینی خاصی دارد که با این حال غریب جواد،😞 سنگین ترش هم کرده است. اندوه بدی به دلم می‌نشیند. چـاره‌ای نـدارم. راهـی مدرسـه می‌شـوم و نمازخانـه اش. وسـعت می خواهد تا در و دیوار با بدنش، دعوایشان نشود. صدای خشخش کفش هایش در سالن خالی طنین می اندازد. این حالش کمی دلهره بـه دلـم نشـانده😥 کـه ترجیـح می دهـم بـا سـکوتم بـه آرامـش بکشـانم. در نمازخانه را که باز می کنم کفش هایش👞 را درمی آورد و چند قدم داخل نشـده ولـو می شـود روی زمیـن. مثـل مردهـای سی سـاله شـده اسـت. کنـارش می نشـینم و بـه دیـوار تکیـه می دهـم. چنـد دقیقـه ای هیـچ نمی گویم اما باید سکوت را بشکنم. - خوبی جواد؟🙁🤔 سـرش را برمی گردانـد. نگاهـش دردی بـه چشـمانم منتقـل می کند که آشناست. سفیدی چشم هایش پر از رگه های خونی است. مردمکش دو دو می زنـد. نگاهـم را پاییـن مـی آورم و بـه دهانـش مـی دوزم.🙁 بایـد کاری کنم تا به حرف بیفتد. - دو روزه مدرسه نیومدی! طوری شده؟🤔 مکث طولانی و صدایی که به زحمت می شنوم. - طوری شده؟ آره یه جوری شدم! یه طوری شده!😞😒 سـرش را برمی گردانـد و بـه دیـوار می چسـباند. تـه ریـش، صـورت گندمـی اش را مردانـه کـرده اسـت. آرام آرام سـرش را بـه چـپ و راسـت تکان می دهد... می خواهم حال و روزش را به لباس مشکی اش ربط بدهم. اما خیلی وقت ها مشـکی پوش اسـت. سرم را پایین می اندازم و به پرزهای قالی نگاه می کنم. زیر لب آرام چیزی زمزمه می کند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیستم زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون
- جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده. نپیچونم. - اگه جواب دادنای من حالت رو خوب میکنه، باشه بپرس. - مگه نمی گی من آزادم؟ اختیارم دست خودمه؟ دوبـاره شـروع شـد. چـرا یـک بـار نمی نشـیند عالـم خلقـت را از اول، درسـت و عمیـق مطالعه کنـد تـا ایـن همـه از وسـطش دور خـودش نپیچـد. الآن وقتـش نیسـت کـه ایـن را بگویـم. کوتـاه می آیـم و جـواب می دهم: - خب آره خدا بهت آزادی داده با اختیار... - پس مرگ این وسط چیه؟ حـالا اصـل حالـش را فهمیـدم. بایـد مـدارا کنـم تـا بتواند خـودش را به زمان حال برساند. - برگه ی پایان دنیا. سوت پایان مسابقه ی اختیار. انگار جواب دلخواهش را گرفته، پوزخندی می زند: - پس بالاخره خدا یه جایی کم می آره... امشب مشکلش اساسی است. تا صبح همین جا هستم. - آره یا نه؟ خدایا چطور جواب بدهم که حالش را خراب تر از این نکنم؟ حرفم را سبک و سنگین می کنم و می گویم: - خـدا کـم مـی آره یـا بشـر مغـرور؟ توقـع نـداری کـه هرچـی بشـر از اول خلقت بوده همین جوری توی دنیا بمونه؟ - مگه اینجا چشه؟ لذتـش مخـدوش شـده کـه این طـور بـه غم نشسـته اسـت. مثـل همه، مثـل مـن کـه وقتـی کسـی و چیـزی لذت زندگیـم را کم می کنـد لب به اعتراض باز می کنم. با احتیاط می گویم: - کوچیکه. آدم هم محدوده. خودت تا حالا اصرار داشـتی که برای لـذت بـردن محدودیت هـا رو کنـار بـذاری و هـر کاری دلـت خواسـت بکنی. پشیمون که نشدی؟ با حالتی که انگار دارد مسخره ام میکند جواب میدهد: - خب داشتم لذت می بردم. - نـه اشـتباه نکـن. تو دلت می خواسـت مرغ بریان بخـوری. باید پاش پول می دادی. باشه بچه مایه داری! بالاخره باید کار می کردی، باید گاهی خودت رو مجبور می کردی که سر کار بری، پس محدود می شدی به سختی تا پول داشته باشی. تازه یـه مقـدار کـه می خوردی سـیر می شـدی و نمی شـد ادامه بـدی. دلت می خواست تا دخترای خوشگل مال تو باشند، اما دلتو می زدن. کی بود؟ سـیمین؟ قالت گذاشـت یکی دو هفته قیافه می گرفتی. به در و دیوار می زدی. منتظـرم تـا بـه حرفهایم واکنش نشـان بدهد و درددلش باز شـود؛ اما انگار دارد با خودش حرف می زند. آرام زمزمه می کند: - یعنـی فریـد الآن اون دنیـا راحـت و آزاده؟... یعنـی دیگـه هـر کاری می تونه بکنه؟ دردش را فهمیدم. هم تأسف رفتن خورده و هم ترسیده است. - فرید رو جلوی چشمام گذاشتن تو خا ک... هیچیش نبود... سالم سـالم بـود... . سـکته ی قلبـی کـرد... مسـخره اسـت، خیلـی مسـخره است. سـرش را بـه شـدت تـکان میدهـد. صورتـش رنـگ می بـازد... انـگار دارد صحنـه ای را می بینـد کـه برایـش خـوش نیسـت و لحظـات بـد و نا گـوار... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه حساب نعمت هایت راداشته باش نه مصیبت هایت حساب داشته هایت را داشته باش نه باخت هایت حساب دوستانت را داشته باش نه دشمنانت حساب سلامتی ات را داشته باش نه سکه هایت را
🔴 این کانال نظر شما را نسبت به جهان هستی عوض می‌کند🚷 مطالب جنجالي از اسرار و عجايب جهان كه خواب از سرت ميپرونه😨 حتما عضو عجایب جهان #بدون_سانسور بشید😨 👇 http://eitaa.com/joinchat/2206531608C36a13ad6d6 http://eitaa.com/joinchat/2206531608C36a13ad6d6 جراتشو نداری نیا☝️ ❌❌🙈🔞🔞🔞🔞🔞
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
😳😳 🎥 😱❌❌❌👇👇👇 وحشتناک‌ترین قبرستان در ایران😳😳 🔞🔞 با سنگ های بزرگ و گریه های و مویه های شبانه جنیان در ایران پیدا شد 😱😱😱 جایی وحشتناک که هر کسی جرات رفتن ندارد ☠☠☠ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4 http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_یازدهم وقتی وارد آشپزخانه شدم ,پویا را دیدم که
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت : - بابا گفت نمیشه دوتا دختر تو خونه تنها بمونن -یعنی عمو موافقت نکرد؟ - بابا گفت اگه پویا هم اینجا بمونه ایرادی نداره ,داداش میشه شب اینجا بمونی ؟خواهش؟ پویا گفت : -قیافتو شبیه گربه شرک نکن می مونم .منم بدم نمیاد اینجوری صبح زود میتونم شخصا جوابمو بگیرم. -پس شما میتونید از اتاق سهیل استفاده کنید . پریا هم تو اتاق من میخوابه .حالا بفرمایید شام. پریا گفت : - هرچه باشه سخن شام خوش تر است ,من که دارم میمیرم از گشنگی هنگامی که پریا وارد آشپزخانه شد و چشمش به میز افتاد گفت : - ثمین جان الان صبحه یا شبه ؟ -معلومه دیگه شبه -پس میتونم بپرسم چرا صبحانه آماده کردی؟ پنیر تخم مرغ و... -پریا جان نکنه انتظارداشتی برات فسنجون این موقع شب بپزم ,در ضمن من بجز نیمرو غذای دیگه ای بلد نیستم . پویا گفت : -این از سرمون هم زیاده ,چقدر غر میزنی -تسلیم من دیگه حرفی نمیزنم ,من زنداداش میخوام نه آشپز واسه داداشم ,مهم خانم خونه است بقیه مهم نیست . پریا نگاهی به من و پویا کرد و گفت : -چرا مثل آفتاب پرستا رنگ عوض میکنید و سرخ و سفید میشید ؟وااای خدا مرگ دشمنمو بده نکنه خجالت میکشید ؟بیاین عزیزانم بیاین صبحانه بخورید رنگ و روتون باز بشه پویا در حالی که اخم کمرنگی کرده بود گفت : -بسه دیگه .ممکنه ثمین خانم ناراحت بشن ؟ سریع گفتم : -نه,چرا باید ناراحت بشم ,پریاجون چقدر با نمک شدی؟مگه سرشبی تو آب نمک خوابیده بودی؟ -مگه آدم مزاحمی مثل تو میزاره آدم درست و حسابی تو آب نمک بخوابه .البته ناگفته نمونه اگه میزاشتی تا الان شور شده بودم . من که از حرفهای پریا واقعا خندم گرفته بود به زور جلوی خودم را گرفتم و گفتم : -هه هه هه خندیدم -بهتره غذامو بخورم تا اینکه تو مسخره ام کنی -پریا ناراحت شدی ؟ فقط داشتم باهات شوخی میکردم .همین -چرا باید ناراحت بشم ,بشینید شام بخوریم خیلی گشنمه -چشم قربان بعد شام به پویا گفتم : -منو پریا میریم تو اتاقم ,شما هم هرموقع خواستید میتونید برید تو اتاق سهیل بخوابید.شبتون بخیر. _شب شماهم بخیر . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دانلود بازی GTA V برای اندروید🌈 بالاخره بعد از چندین سال انتظار برای اندروید انتشار یافت😻🙀 جهت دریافت بازی کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/4176805918Ce0d832cf34 #پیشنهاد مدیر کانال😍👆
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
🔴 🔴بمب خبری اینترنت⁉️ 🔴اینترنت همراه در ۷ استان دیگر در حال اتصال است‼️ 🔴لیست استان‌هایی که تا‌‌کنون به اینترنت بین‌الملل متصل شده است‼️ 🔴جزئیات در لینک زیر👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/244711455C8f3480a26a
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_دوازدهم وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت :
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم را نوازش می کرداز خواب بیدارشدم صبح زیبا و دل انگیزی بود .پریا غرق خواب بود ,من آهسته و پاورچین از اتاق بیرون آمدم تا مبادا او از خواب بیدار شود .دست و صورتم را شستم و سپس وارد حیاط شدم .کنار گلهای رز ایستادم و از هوای پاک و خوب صبح استشمام کردم .احساس کودکی را داشتم که سبک بال در حال دویدن است.احساس شادی تمام وجودم را فرا گرفته بود ,دلم هوای پریدن داشت .بر روی لبه های استخر شروع کردم به قدم زدن ,در همان حین که قدم میزدم چشمم به پویا افتاد که کنار درخت سرو ایستاده بود و مرا تماشا میکرد .چادرم را مرتب کردم و گفتم : -سلام .صبحتون بخیر .نکنه من باعث شدم از خواب بیدار بشید -سلام ,نه,من همیشه صبح زود برای قدم زدن بیدار میشم .,الان هم قصد پیاده روی داشتم که متوجه شما شدم.ثمین خانم حالا دیگه صبح شده ,نمیخوایین جواب درخواستم رو بدید.من تمام شب به شما فکرمیکردم و نتونستم لحظه ای از فکرشما غافل بشم به امید شنیدن جواب شما شب رو به صبح رسوندم .حالا لطفا بگید نظرتون چیه ؟ -آقا پویا راستش من فکرامو کردم و دیدم که ..... ببینید امیدوارم از دست من ناراحت نشید اما جواب من م.... پویا پرید وسط حرفم و گفت : -دیگه نمیخوام بشنوم . حتی لحظه ای به من نگاه نکرد و فقط از کنارم گذشت ,بلند گفتم: -من هنوز جواب درخواستتون رو ندادم -من تحمل شنیدن جواب منفی رو ندارم -اما جواب من مثبته پویا سرجایش ایستاد و سپس دو زانو روی زمین نشست به سمتش رفتم و گفتم : -آقا پویا حالتون خوبه ؟ -ثمین خانم میخوام چیزی بهتون بگم .قول بدید نخندید ؟ -باشه قول میدم -چندلحظه پیش که فکر کردم جوابتون منفیه ,احساس کردم قلبم داره از کار میفته .احساس کردم روحم داره از جسمم خارج میشه .تمام غمهای عالم ریخت تو دلم اما وقتی گفتید جوابتون مثبته قلبم شروع کرد به تپیدن از اینکه جوابتون مثبته خیلی ممنونم -من فقط یک شرط دارم -بگید هرچی باشه قبوله؟ -اول از همه باید خانواده هامون در جریان قراربگیرند. -بله حتما . پریا وارد حیاط شد و گفت : به به مرغ و خروسای عاشق ,میبینم سحر خیز شدید .ثمین جون بالاخره جواب مثبت رو دادی به داداش من . پویا :به کوری چشم دشمنان بعله. پریا :کور شه همه دشمناتون داداش گلم .راستی ثمین .مامانت الان رو گوشی پیغام گذاشت که تا اخر هفته بر میگردند. -ممنونم پریا واقعا از شنیدن این خبر خوشحالم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سیزدهم صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ فصل سوم. عصر شده بود و من از تنهایی خسته شده بودم و بی حوصله بودم .تصمیم گرفتم به دنبال پریا بروم تا باهم به خرید برویم که ناگهان صدای بازشدن در حیاط مرا به سمت در ورودی کشاند .پدرم در را باز کرد ,خانواده ام از سفر برگشته بودند از خوشحالی دیدار انها به سمتشان دویدم و پدرم را در آغوش گرفتم و به آنها گفتم : -سلااااام خوش اومدید .خیلی منتظرتون بودم خوش گذشت ؟ -دخترم یه فرصتی هم به خودت بده تا فکت آروم بگیره ,ماشاءالله یک ریز حرف میزنی -وای ببخشید باباجون از خوشحالیه نگاهی به مادرم کردم و گفتم : -مامان جون از وقتی رفتی خونه خواهرجونتون خوب جوون شدینا!!! -بسه بسه انقدر مزه نپرون .سلامت کو خانم خانما؟چه خبره از وقتی مارفتیم زیادی بانمک و خوش خنده شدی ؟ -ببخشید سلام .مامان خوشگلم . بابا گفت :حرف ها رو بزارید واسه داخل خونه ,دارم از خستگی بی هوش میشم همگی باهم به داخل خانه رفتیم . به آشپزخانه رفتم و برای همه چایی ریختم تا خستگیشان را با نوشیدن یک فنجان چای رفع کنند.مادرم که با دیدن رفتارمن متعجب شده بود گفت : -ثمین جان تو این مدت که ما نبودیم واست اتفاقی افتاده ؟قبلا هیچ علاقه ای به چای دم کردن و چای آوردن نداشتی ,حالا چه اتفاقی افتاده؟ -مامان خانم ببین چقدر شما واسم عزیزید که براتون چایی آوردم پدرم که به حرفهای ما میخندید گفت : -بگو ببینم خونه عمو احمد خوش گذشت .احساس تنهایی که نمیکردی؟ -خانواده خیلی مهربون و دوستداشتنی هستندمخصوصا پریا و خاله محیا البته ناگفته نمونه عمو احمد و اقا پویا هم خیلی محترم بودند. -خب خداروشکر که بهت اونجا سخت نگذشته .قضیه دزد چی بود پای تلفن خوب متوجه نشدم ؟ -اون شب تو خونه تنها بودم .متوجه شدم یکی اومد تو خونه .منم به پریا زنگ زدم .اون هم با داداشش اومد و دزد رو گرفتن.حالا اگه گفتید کی بود ؟ -از کجباید ببدونیم.کی بود؟؟ -رضا پسر آقا غلامعلی باغبونمون .راست یا دروغ میگفت با پدرش دعواش شده و چون جایی نداشته که بره و فکرمیکرده هیچ کس خونمون نیست اومده اینجا.الانم زندان تشریف دارند.رضایت ندادم تا شما بیاید و تصمیم بگیرید. همش که من حرف زدم شما بگید خاله اینا خوب بودن .مامان فکرکنم خاله حنانه حسابی بهتون رسیده و تحویلتون گرفته ها -اره عزیزم خیلی خوش گذشت فقط جای تو خالی بود .رامین همش سراغت میگرفت و میگفت چرا تو رو باخودمون نبردیم خلاصه اینکه همه فامیل دلشون برات تنگ شده و سراغت رو میگرفتن .من برم یکم استراحت کنم تا سهیل خوابه از فرصت استفاده کنم .بیدار بشه خونه رو میزاره رو سرش وروجک . -الهی من فداش بشم دلم براش یک ذره شده بود .مامان جون اگه با من کاری ندارید من میرم بیرون با پریا قراردارم . -برو عزیزم .سلام منو هم به پریا برسون . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آگاه_باشیم 8⃣ _ 🎓 🎥 بعضی چیزها خیلی سخت به دست میاد ... 📛 اما ممکنه خیلی آسون از دست بره ⭕️ قدرشو بدونیم 💥پیشنهاد ویژه دانلود💥 #امنیت_اتفاقی_نیست کانال دانشجو🎓 🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_یکم - جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده.
از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰 و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند. - سالم بود. می فهمی؟🙁😭 هق میزند: - داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند.😍😒 سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند! راه می رود.🚶‍♂️ گاهی آرام. گاهی متشـنج.🤒 حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که... ☹️ - یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش!😔 مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد. - تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟🤔😞 دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد... - جواد جان! - من نمی خوام زیر خاکم کنند.😟😐 نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟ 😒 اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟ 😰 دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند. - جواد! سر خم شده اش را بالا می آورد. - فرصـت نقاشـی کشـیدن دوسـتت فریـد تمـام شـده. ایـن بـرای همه اتفاق می افتد. برای من هم همین طوره. با چشمان ترسیده نگاهم می کند. 😳😢 - برای من هم تموم می شه؟ - حالا چه کار به این داری. از فرصتی که داری استفاده کن. - کی تموم می شه؟ ... من کی می میرم؟ ... تو کی می میری؟😓🤔 این حال کسی که دوستش را زیر خاک کرده، نیست. جواد خودش را گم کرده است و فکر می کند زیر خاک است. حالش از دربه دری‌اش است.😟 و الا کـه روزی هـزار نفـر از خاکسـپاری می آینـد... می خندنـد😄 و می رونـد... دعـوا می کنند😡 و می رونـد... می خورند😋 و می روند و مرده ای می ماند که هیچکس حالش را نمی داند.🤔🙄 آرام می گویم: - نمی دونم. تو هم نمی دونی، هیچ کس نمی دونه. فرید دوستت هم نمی دونست. - اگه می دونست چی می شد؟ - باید از خودش بپرسی؟ لبخندی تمسخرآمیز😏، لب هایش را کش میدهد. - از خودش. از خودش این دو روزه انقدر سؤال کردم. انقدر سرش فریاد زدم. انقدر التماس کردم که لااقل برای یک دقیقه برگرده. هق هق می کند.😭😭 بغضی که می خواهد سر باز کند و نمی شود. ناله ای می کند و می گوید: - مـرده... مـرده. می فهمـی آقـا معلـم؟ مـرده... بـا تمـام عاشـقی هاش مرده. چهار زانو می نشینم و دستانش را می گیرم. سرش را بالا می آورد: - دخترهایی😳 که با فرید بودند سر قبرش خیلی جیغ و داد می کردند،😪 امـا هیـچ کـدوم فریـد رو تکـون نـداد. بـراش دسته دسـته گل پرپـر می کردنـد، امـا فریـد حتـی یـه بـار هـم پلـک نـزد. بـا نگاهـش خرابشـون نکرد. باباش خودشو کشت، اما پول🤑 و پارتیش به درد فرید نخورد... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_دوم از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰
وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـانه اش، سـر می گذارد روی شـانه ام😞 و بغضش با صدا می ترکـد😭 و هق هـق طولانـی اش😪 وقتـی کـم می شـود کـه بـه زمزمـه تبدیل می شود: - نمی تونسـت حـرف بزنـه... نـگاه کنـه...😣 بخنـده... خیلـی قشـنگ می خندید.😞 بی رحمانه پیچیدنش توی پارچه ی سفید و گذاشتنش تـوی خـاک... بـاور می کنـی فرید عادت نداشـت رو زمیـن بخوابه، اما اونا صورتش را گذاشتند رو خاک. می لرزد: - دستاش بسته بود. پاهاش بسته بود. با شدت بلند می شود و بلند فریاد می زند: - اون پنبه ها چی بود دور دهنش؟! می چرخد رو به من و خم می شود: - چـرا دستاشـو بسـته بودنـد؟ فریـد همیشـه آزاد بـود، خیلـی قشـنگ می رقصید. دیوانه شده است و دارد دیوانه ام می کند... زمزمه می کند... گاهی با خودش حرف می زند... گاهی رو به من فریاد می زند: - لذت رو اون بهمون میداد. گاهـی مخاطبـش فریـد اسـت. لحظـه ای التمـاس می کنـد. لحظه ای سکوت می کند و خیره می شود.😳 حرف هایش نامفهوم است. بـه خـودم کـه می آیـم مـن هـم دارم گریـه می کنـم.😢 چـه تصویرسـازی وحشـتناکی راه انداختـه ایـن جـواد! قطره هـای اشـک بی وقفـه از چشـمانش😭😭 سرازیر می شـود. می گذارم فریادهایش تمام شـود. خودش می آید سمتم و مقابلم می نشیند. - تو چرا گریه می کنی؟ مگه می شناسیش. هان؟ - نـه... نـه! جـواد آروم بـاش! مـن بی تابـی تـو رو طاقـت نـدارم. ایـن حالتت رو نمی تونم ببینم...☹️ انـگار حرفـم آب باشـد. دو زانـو می نشـیند و توی چشـمانم زل می زند. دنبـال همـان چیـزی می گـردد کـه مطمئنـم از قبـل هـم دیـده کـه حـالا مقابلم نشسته است. - بـرام حـرف بـزن، باشـه؟ بگـو که حـرف می زنی... هر چی خواسـتی. نصیحت کن. فحش بده. فقط امشب حرف بزن، ساکت نباش.😐 بلند می شوم و می روم برایش آب بیاورم. فرار کرده ام از اینکه هق هقم را ببینـد. صورتـم را زیـر آب می گیرم تا حرارت سـوزاننده ی وجودم آرام بگیـرد. زنـگ هـم می زنـم خانـه. می خواهـم از صـدا و دعایـش کمـک بگیرم: - محبوب جان!❤️ - سلام مهدی! چند دور تسبیح گفته باشم خوبه؟🤔😒 - خوبه! همین خوبه! امشب رو خدا باید به صبح برسونه! - مهدی! نفس عمیق را حالا می توانم بکشم. - یکـی از بچه هـا بـراش مشـکلی پیـش اومـده امشـب نمی تونـم بیـام خونه. شما بخوابید و نگران من نباشید. - مهدی! - جانم! - با این حالت چه جوری نگران نباشم؟😟 - بـا همیـن حالـم بهـت می گـم کـه خوبـم. نگو که شـام بخور و گرسـنه نخـواب کـه هیچـی از گلـوم پایین نمـی ره. اما وای به حالت اگه شـام نخوری! افتاد محبوب خانم! - خیلی بدی! خیالش را آرام می کنم و قول می دهد که بخوابد... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_سوم وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـ
از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد.🙂 دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد.❤️ حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است👁 و خیره رو به رو... - جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟ - نمی دونم. - می خوای بگی چی شده؟ جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید: - وقتی داری می بینی چی بگم؟😶 بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد.😞 بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون،😒 زودتر خاکش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند. مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد. - این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟🤔😳 جواد دارد خودش را با آتشی که به جان آرزوهایش افتاده می سوزاند. دنیـا بـا همـه ی رنگارنگـی و دل فریبی هایـش در مقابـل چشـم هایش درون خـاک چـال شـده اسـت و نابـود شـدن لذت هـا را دیـده اسـت😟، اما نتوانسته تمامی بود و نبود های سبک و سنگین فرید را هم ندیده بگیرد و در فکر و تحلیلش به بن بست رسیده است. صدایش از خیال بیرونم می آورد: - حـس می کنـم گـم شـدم. اینجـام امـا دربـه در خـودم شـدم. دو روزه فکـر می کنـم همه چـی عـوض شـده. همـه ی آدم ها هم عوض شـدند؛ یـه عوضـی خودخـواه😣😐. دلـم می خـواد چهار تا کلمـه از فرید بپرسـم، اما پیـداش نمی کنـم. یـه خروار خـاک ریختند روش. می‌گـم لامصبا چرا این قـدر سـفت و سـخت بسـتید درشـو؟ می‌گـن بـو مـیده.😷 همـه خفـه می شـند. خیلـی خـرن. همیشـه عطـر مـی زد و بـوی عطـرش مسـتت می کرد. هق هقش نمی گذارد ادامه دهد. دستم بی اختیار می رود لای موهایی کـه مثـل همیشـه نیسـت. خوابیـده به یک طرف. مرتبـش می کنم و به راه همیشگی می زنم بالا. صبر می کنم کمی آرام شود. چرا ما همیشه فکر می کنیم تا ابد هستیم؟ 🤔🙁 - فکر می کردی تا کی زنده بمونه؟ با صدایی که انگار از ته چاه برون می آید می گوید: - اصـلا فکـر نمی کـردم کـه بمیـره. مـن بـه مردن فکـر نمی کـردم. فرید تو اوج بود. مگـر مـرگ، اوج و فـرود می فهمـد؟🙄 می‌آیـد، چـه شـاه باشـی چـه گـدا. می‌پرسم: - تو چرا به فکر مرگ افتادی؟🤔 - چون دیدمش. می فهمی. دیدمش.😳😐 جلوی چشـمم خالی بودن تن فرید رو دیدم و خاک شدنش رو. حرفـی را کـه تمـام آرامشـش را بـه هـم می‌زنـد آرام می گویـم. می‌خواهـم بسنجم میزان ترسش را...🤔🙄 - اما فعلا کسی با تو کاری نداره. برو مثل همیشه خوش باش. 🙂 حرفم را می شنود. از جا می پرد. - مسـخره ام نکـن. امشـب مـن رو آدم حسـاب کـن... بـه جـان خـودم مثل همیشه نیستم... خرابم، می فهمی؟😞 نفس می گیرم و سرش را به زور می خوابانم رو پایم. - تو رو خدا حرف بزن. دو شبه نخوابیدم. دارم دیونه می‌شم. اگر از فضا دور شود آرام‌تر می‌شود. می‌پرسم: - غذا خوردی؟😋 می‌نالد: - نه. فقط آب خوردم. حالت تهوع دارم.😤 از هرچی که هست متنفرم. حرف بزن... باید سازش را کوک کنم تا بتوانم آرامش را برایش بزنم. - جواد قرار نیسـت زندگی با مردن تموم بشـه. مثل یک اسباب کشـی می مونه. البته اسـبابی در کار نیسـت. برگه ی مأموریت📄 چند سـاله رو تحویل می دی و راهی محل اسکان ✈️ دائمیت می شی. سرم را به دیوار تکیه می دهم. به حرفی که زدم یقین دارم. حال جواد را، هـم می‌فهمـم و هـم نـه. موقـع دفـن پـدر چـرا مـن ایـن حـال و روز را پیـدا نکـردم.😟 چـه فرقـی می‌کـرد؟🤔 من سـنم از جواد کمتر هـم بود. یعنی به خاطر نوع رفتنش بود؟ یکی به اسـم شـهید، یکی به اسـم مرده. هر دو تـرک دنیاسـت... جـواد بـه حـال خودش می‌ترسـد؛ اما مـن به حال او حسـرت می خوردم. من هم دوسـت نداشـتم سـنگ لحد را رویش بگذارنـد.😢 هرچنـد کـه سـر نداشـت تـا دلـم بـرای صورتـش تنـگ شـود.😞 صحنه خیلی سخت‌تر بود، اما آرامش می‌داد. همه‌اش به من آرامش می‌دهد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخرهفته تون عالی امروزازخدا☘🌹 بهترین هارابرایتان ارزومندم الهی🙏 درکارموفقیت درلحظه هاآرامش درروزی برکت وفراوانی ☘🌸 ودرزندگی خوشبختی نصیبتان 🍁
محبت مانند سکه است که تو قلک دل هر کسی بیندازی دیگه نمیتونی درش بیاری مگه اینکه دلش را بشکنی.... به همین سادگی 🍃🍂 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا