eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیستم زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون
- جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده. نپیچونم. - اگه جواب دادنای من حالت رو خوب میکنه، باشه بپرس. - مگه نمی گی من آزادم؟ اختیارم دست خودمه؟ دوبـاره شـروع شـد. چـرا یـک بـار نمی نشـیند عالـم خلقـت را از اول، درسـت و عمیـق مطالعه کنـد تـا ایـن همـه از وسـطش دور خـودش نپیچـد. الآن وقتـش نیسـت کـه ایـن را بگویـم. کوتـاه می آیـم و جـواب می دهم: - خب آره خدا بهت آزادی داده با اختیار... - پس مرگ این وسط چیه؟ حـالا اصـل حالـش را فهمیـدم. بایـد مـدارا کنـم تـا بتواند خـودش را به زمان حال برساند. - برگه ی پایان دنیا. سوت پایان مسابقه ی اختیار. انگار جواب دلخواهش را گرفته، پوزخندی می زند: - پس بالاخره خدا یه جایی کم می آره... امشب مشکلش اساسی است. تا صبح همین جا هستم. - آره یا نه؟ خدایا چطور جواب بدهم که حالش را خراب تر از این نکنم؟ حرفم را سبک و سنگین می کنم و می گویم: - خـدا کـم مـی آره یـا بشـر مغـرور؟ توقـع نـداری کـه هرچـی بشـر از اول خلقت بوده همین جوری توی دنیا بمونه؟ - مگه اینجا چشه؟ لذتـش مخـدوش شـده کـه این طـور بـه غم نشسـته اسـت. مثـل همه، مثـل مـن کـه وقتـی کسـی و چیـزی لذت زندگیـم را کم می کنـد لب به اعتراض باز می کنم. با احتیاط می گویم: - کوچیکه. آدم هم محدوده. خودت تا حالا اصرار داشـتی که برای لـذت بـردن محدودیت هـا رو کنـار بـذاری و هـر کاری دلـت خواسـت بکنی. پشیمون که نشدی؟ با حالتی که انگار دارد مسخره ام میکند جواب میدهد: - خب داشتم لذت می بردم. - نـه اشـتباه نکـن. تو دلت می خواسـت مرغ بریان بخـوری. باید پاش پول می دادی. باشه بچه مایه داری! بالاخره باید کار می کردی، باید گاهی خودت رو مجبور می کردی که سر کار بری، پس محدود می شدی به سختی تا پول داشته باشی. تازه یـه مقـدار کـه می خوردی سـیر می شـدی و نمی شـد ادامه بـدی. دلت می خواست تا دخترای خوشگل مال تو باشند، اما دلتو می زدن. کی بود؟ سـیمین؟ قالت گذاشـت یکی دو هفته قیافه می گرفتی. به در و دیوار می زدی. منتظـرم تـا بـه حرفهایم واکنش نشـان بدهد و درددلش باز شـود؛ اما انگار دارد با خودش حرف می زند. آرام زمزمه می کند: - یعنـی فریـد الآن اون دنیـا راحـت و آزاده؟... یعنـی دیگـه هـر کاری می تونه بکنه؟ دردش را فهمیدم. هم تأسف رفتن خورده و هم ترسیده است. - فرید رو جلوی چشمام گذاشتن تو خا ک... هیچیش نبود... سالم سـالم بـود... . سـکته ی قلبـی کـرد... مسـخره اسـت، خیلـی مسـخره است. سـرش را بـه شـدت تـکان میدهـد. صورتـش رنـگ می بـازد... انـگار دارد صحنـه ای را می بینـد کـه برایـش خـوش نیسـت و لحظـات بـد و نا گـوار... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه حساب نعمت هایت راداشته باش نه مصیبت هایت حساب داشته هایت را داشته باش نه باخت هایت حساب دوستانت را داشته باش نه دشمنانت حساب سلامتی ات را داشته باش نه سکه هایت را
🔴 این کانال نظر شما را نسبت به جهان هستی عوض می‌کند🚷 مطالب جنجالي از اسرار و عجايب جهان كه خواب از سرت ميپرونه😨 حتما عضو عجایب جهان #بدون_سانسور بشید😨 👇 http://eitaa.com/joinchat/2206531608C36a13ad6d6 http://eitaa.com/joinchat/2206531608C36a13ad6d6 جراتشو نداری نیا☝️ ❌❌🙈🔞🔞🔞🔞🔞
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
😳😳 🎥 😱❌❌❌👇👇👇 وحشتناک‌ترین قبرستان در ایران😳😳 🔞🔞 با سنگ های بزرگ و گریه های و مویه های شبانه جنیان در ایران پیدا شد 😱😱😱 جایی وحشتناک که هر کسی جرات رفتن ندارد ☠☠☠ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4 http://eitaa.com/joinchat/4024041476Cd9ea1840b4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_یازدهم وقتی وارد آشپزخانه شدم ,پویا را دیدم که
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت : - بابا گفت نمیشه دوتا دختر تو خونه تنها بمونن -یعنی عمو موافقت نکرد؟ - بابا گفت اگه پویا هم اینجا بمونه ایرادی نداره ,داداش میشه شب اینجا بمونی ؟خواهش؟ پویا گفت : -قیافتو شبیه گربه شرک نکن می مونم .منم بدم نمیاد اینجوری صبح زود میتونم شخصا جوابمو بگیرم. -پس شما میتونید از اتاق سهیل استفاده کنید . پریا هم تو اتاق من میخوابه .حالا بفرمایید شام. پریا گفت : - هرچه باشه سخن شام خوش تر است ,من که دارم میمیرم از گشنگی هنگامی که پریا وارد آشپزخانه شد و چشمش به میز افتاد گفت : - ثمین جان الان صبحه یا شبه ؟ -معلومه دیگه شبه -پس میتونم بپرسم چرا صبحانه آماده کردی؟ پنیر تخم مرغ و... -پریا جان نکنه انتظارداشتی برات فسنجون این موقع شب بپزم ,در ضمن من بجز نیمرو غذای دیگه ای بلد نیستم . پویا گفت : -این از سرمون هم زیاده ,چقدر غر میزنی -تسلیم من دیگه حرفی نمیزنم ,من زنداداش میخوام نه آشپز واسه داداشم ,مهم خانم خونه است بقیه مهم نیست . پریا نگاهی به من و پویا کرد و گفت : -چرا مثل آفتاب پرستا رنگ عوض میکنید و سرخ و سفید میشید ؟وااای خدا مرگ دشمنمو بده نکنه خجالت میکشید ؟بیاین عزیزانم بیاین صبحانه بخورید رنگ و روتون باز بشه پویا در حالی که اخم کمرنگی کرده بود گفت : -بسه دیگه .ممکنه ثمین خانم ناراحت بشن ؟ سریع گفتم : -نه,چرا باید ناراحت بشم ,پریاجون چقدر با نمک شدی؟مگه سرشبی تو آب نمک خوابیده بودی؟ -مگه آدم مزاحمی مثل تو میزاره آدم درست و حسابی تو آب نمک بخوابه .البته ناگفته نمونه اگه میزاشتی تا الان شور شده بودم . من که از حرفهای پریا واقعا خندم گرفته بود به زور جلوی خودم را گرفتم و گفتم : -هه هه هه خندیدم -بهتره غذامو بخورم تا اینکه تو مسخره ام کنی -پریا ناراحت شدی ؟ فقط داشتم باهات شوخی میکردم .همین -چرا باید ناراحت بشم ,بشینید شام بخوریم خیلی گشنمه -چشم قربان بعد شام به پویا گفتم : -منو پریا میریم تو اتاقم ,شما هم هرموقع خواستید میتونید برید تو اتاق سهیل بخوابید.شبتون بخیر. _شب شماهم بخیر . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دانلود بازی GTA V برای اندروید🌈 بالاخره بعد از چندین سال انتظار برای اندروید انتشار یافت😻🙀 جهت دریافت بازی کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/4176805918Ce0d832cf34 #پیشنهاد مدیر کانال😍👆
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
🔴 🔴بمب خبری اینترنت⁉️ 🔴اینترنت همراه در ۷ استان دیگر در حال اتصال است‼️ 🔴لیست استان‌هایی که تا‌‌کنون به اینترنت بین‌الملل متصل شده است‼️ 🔴جزئیات در لینک زیر👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/244711455C8f3480a26a
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_دوازدهم وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت :
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم را نوازش می کرداز خواب بیدارشدم صبح زیبا و دل انگیزی بود .پریا غرق خواب بود ,من آهسته و پاورچین از اتاق بیرون آمدم تا مبادا او از خواب بیدار شود .دست و صورتم را شستم و سپس وارد حیاط شدم .کنار گلهای رز ایستادم و از هوای پاک و خوب صبح استشمام کردم .احساس کودکی را داشتم که سبک بال در حال دویدن است.احساس شادی تمام وجودم را فرا گرفته بود ,دلم هوای پریدن داشت .بر روی لبه های استخر شروع کردم به قدم زدن ,در همان حین که قدم میزدم چشمم به پویا افتاد که کنار درخت سرو ایستاده بود و مرا تماشا میکرد .چادرم را مرتب کردم و گفتم : -سلام .صبحتون بخیر .نکنه من باعث شدم از خواب بیدار بشید -سلام ,نه,من همیشه صبح زود برای قدم زدن بیدار میشم .,الان هم قصد پیاده روی داشتم که متوجه شما شدم.ثمین خانم حالا دیگه صبح شده ,نمیخوایین جواب درخواستم رو بدید.من تمام شب به شما فکرمیکردم و نتونستم لحظه ای از فکرشما غافل بشم به امید شنیدن جواب شما شب رو به صبح رسوندم .حالا لطفا بگید نظرتون چیه ؟ -آقا پویا راستش من فکرامو کردم و دیدم که ..... ببینید امیدوارم از دست من ناراحت نشید اما جواب من م.... پویا پرید وسط حرفم و گفت : -دیگه نمیخوام بشنوم . حتی لحظه ای به من نگاه نکرد و فقط از کنارم گذشت ,بلند گفتم: -من هنوز جواب درخواستتون رو ندادم -من تحمل شنیدن جواب منفی رو ندارم -اما جواب من مثبته پویا سرجایش ایستاد و سپس دو زانو روی زمین نشست به سمتش رفتم و گفتم : -آقا پویا حالتون خوبه ؟ -ثمین خانم میخوام چیزی بهتون بگم .قول بدید نخندید ؟ -باشه قول میدم -چندلحظه پیش که فکر کردم جوابتون منفیه ,احساس کردم قلبم داره از کار میفته .احساس کردم روحم داره از جسمم خارج میشه .تمام غمهای عالم ریخت تو دلم اما وقتی گفتید جوابتون مثبته قلبم شروع کرد به تپیدن از اینکه جوابتون مثبته خیلی ممنونم -من فقط یک شرط دارم -بگید هرچی باشه قبوله؟ -اول از همه باید خانواده هامون در جریان قراربگیرند. -بله حتما . پریا وارد حیاط شد و گفت : به به مرغ و خروسای عاشق ,میبینم سحر خیز شدید .ثمین جون بالاخره جواب مثبت رو دادی به داداش من . پویا :به کوری چشم دشمنان بعله. پریا :کور شه همه دشمناتون داداش گلم .راستی ثمین .مامانت الان رو گوشی پیغام گذاشت که تا اخر هفته بر میگردند. -ممنونم پریا واقعا از شنیدن این خبر خوشحالم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سیزدهم صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ فصل سوم. عصر شده بود و من از تنهایی خسته شده بودم و بی حوصله بودم .تصمیم گرفتم به دنبال پریا بروم تا باهم به خرید برویم که ناگهان صدای بازشدن در حیاط مرا به سمت در ورودی کشاند .پدرم در را باز کرد ,خانواده ام از سفر برگشته بودند از خوشحالی دیدار انها به سمتشان دویدم و پدرم را در آغوش گرفتم و به آنها گفتم : -سلااااام خوش اومدید .خیلی منتظرتون بودم خوش گذشت ؟ -دخترم یه فرصتی هم به خودت بده تا فکت آروم بگیره ,ماشاءالله یک ریز حرف میزنی -وای ببخشید باباجون از خوشحالیه نگاهی به مادرم کردم و گفتم : -مامان جون از وقتی رفتی خونه خواهرجونتون خوب جوون شدینا!!! -بسه بسه انقدر مزه نپرون .سلامت کو خانم خانما؟چه خبره از وقتی مارفتیم زیادی بانمک و خوش خنده شدی ؟ -ببخشید سلام .مامان خوشگلم . بابا گفت :حرف ها رو بزارید واسه داخل خونه ,دارم از خستگی بی هوش میشم همگی باهم به داخل خانه رفتیم . به آشپزخانه رفتم و برای همه چایی ریختم تا خستگیشان را با نوشیدن یک فنجان چای رفع کنند.مادرم که با دیدن رفتارمن متعجب شده بود گفت : -ثمین جان تو این مدت که ما نبودیم واست اتفاقی افتاده ؟قبلا هیچ علاقه ای به چای دم کردن و چای آوردن نداشتی ,حالا چه اتفاقی افتاده؟ -مامان خانم ببین چقدر شما واسم عزیزید که براتون چایی آوردم پدرم که به حرفهای ما میخندید گفت : -بگو ببینم خونه عمو احمد خوش گذشت .احساس تنهایی که نمیکردی؟ -خانواده خیلی مهربون و دوستداشتنی هستندمخصوصا پریا و خاله محیا البته ناگفته نمونه عمو احمد و اقا پویا هم خیلی محترم بودند. -خب خداروشکر که بهت اونجا سخت نگذشته .قضیه دزد چی بود پای تلفن خوب متوجه نشدم ؟ -اون شب تو خونه تنها بودم .متوجه شدم یکی اومد تو خونه .منم به پریا زنگ زدم .اون هم با داداشش اومد و دزد رو گرفتن.حالا اگه گفتید کی بود ؟ -از کجباید ببدونیم.کی بود؟؟ -رضا پسر آقا غلامعلی باغبونمون .راست یا دروغ میگفت با پدرش دعواش شده و چون جایی نداشته که بره و فکرمیکرده هیچ کس خونمون نیست اومده اینجا.الانم زندان تشریف دارند.رضایت ندادم تا شما بیاید و تصمیم بگیرید. همش که من حرف زدم شما بگید خاله اینا خوب بودن .مامان فکرکنم خاله حنانه حسابی بهتون رسیده و تحویلتون گرفته ها -اره عزیزم خیلی خوش گذشت فقط جای تو خالی بود .رامین همش سراغت میگرفت و میگفت چرا تو رو باخودمون نبردیم خلاصه اینکه همه فامیل دلشون برات تنگ شده و سراغت رو میگرفتن .من برم یکم استراحت کنم تا سهیل خوابه از فرصت استفاده کنم .بیدار بشه خونه رو میزاره رو سرش وروجک . -الهی من فداش بشم دلم براش یک ذره شده بود .مامان جون اگه با من کاری ندارید من میرم بیرون با پریا قراردارم . -برو عزیزم .سلام منو هم به پریا برسون . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آگاه_باشیم 8⃣ _ 🎓 🎥 بعضی چیزها خیلی سخت به دست میاد ... 📛 اما ممکنه خیلی آسون از دست بره ⭕️ قدرشو بدونیم 💥پیشنهاد ویژه دانلود💥 #امنیت_اتفاقی_نیست کانال دانشجو🎓 🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_یکم - جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده.
از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰 و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند. - سالم بود. می فهمی؟🙁😭 هق میزند: - داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند.😍😒 سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند! راه می رود.🚶‍♂️ گاهی آرام. گاهی متشـنج.🤒 حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که... ☹️ - یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش!😔 مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد. - تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟🤔😞 دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد... - جواد جان! - من نمی خوام زیر خاکم کنند.😟😐 نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟ 😒 اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟ 😰 دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند. - جواد! سر خم شده اش را بالا می آورد. - فرصـت نقاشـی کشـیدن دوسـتت فریـد تمـام شـده. ایـن بـرای همه اتفاق می افتد. برای من هم همین طوره. با چشمان ترسیده نگاهم می کند. 😳😢 - برای من هم تموم می شه؟ - حالا چه کار به این داری. از فرصتی که داری استفاده کن. - کی تموم می شه؟ ... من کی می میرم؟ ... تو کی می میری؟😓🤔 این حال کسی که دوستش را زیر خاک کرده، نیست. جواد خودش را گم کرده است و فکر می کند زیر خاک است. حالش از دربه دری‌اش است.😟 و الا کـه روزی هـزار نفـر از خاکسـپاری می آینـد... می خندنـد😄 و می رونـد... دعـوا می کنند😡 و می رونـد... می خورند😋 و می روند و مرده ای می ماند که هیچکس حالش را نمی داند.🤔🙄 آرام می گویم: - نمی دونم. تو هم نمی دونی، هیچ کس نمی دونه. فرید دوستت هم نمی دونست. - اگه می دونست چی می شد؟ - باید از خودش بپرسی؟ لبخندی تمسخرآمیز😏، لب هایش را کش میدهد. - از خودش. از خودش این دو روزه انقدر سؤال کردم. انقدر سرش فریاد زدم. انقدر التماس کردم که لااقل برای یک دقیقه برگرده. هق هق می کند.😭😭 بغضی که می خواهد سر باز کند و نمی شود. ناله ای می کند و می گوید: - مـرده... مـرده. می فهمـی آقـا معلـم؟ مـرده... بـا تمـام عاشـقی هاش مرده. چهار زانو می نشینم و دستانش را می گیرم. سرش را بالا می آورد: - دخترهایی😳 که با فرید بودند سر قبرش خیلی جیغ و داد می کردند،😪 امـا هیـچ کـدوم فریـد رو تکـون نـداد. بـراش دسته دسـته گل پرپـر می کردنـد، امـا فریـد حتـی یـه بـار هـم پلـک نـزد. بـا نگاهـش خرابشـون نکرد. باباش خودشو کشت، اما پول🤑 و پارتیش به درد فرید نخورد... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_دوم از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰
وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـانه اش، سـر می گذارد روی شـانه ام😞 و بغضش با صدا می ترکـد😭 و هق هـق طولانـی اش😪 وقتـی کـم می شـود کـه بـه زمزمـه تبدیل می شود: - نمی تونسـت حـرف بزنـه... نـگاه کنـه...😣 بخنـده... خیلـی قشـنگ می خندید.😞 بی رحمانه پیچیدنش توی پارچه ی سفید و گذاشتنش تـوی خـاک... بـاور می کنـی فرید عادت نداشـت رو زمیـن بخوابه، اما اونا صورتش را گذاشتند رو خاک. می لرزد: - دستاش بسته بود. پاهاش بسته بود. با شدت بلند می شود و بلند فریاد می زند: - اون پنبه ها چی بود دور دهنش؟! می چرخد رو به من و خم می شود: - چـرا دستاشـو بسـته بودنـد؟ فریـد همیشـه آزاد بـود، خیلـی قشـنگ می رقصید. دیوانه شده است و دارد دیوانه ام می کند... زمزمه می کند... گاهی با خودش حرف می زند... گاهی رو به من فریاد می زند: - لذت رو اون بهمون میداد. گاهـی مخاطبـش فریـد اسـت. لحظـه ای التمـاس می کنـد. لحظه ای سکوت می کند و خیره می شود.😳 حرف هایش نامفهوم است. بـه خـودم کـه می آیـم مـن هـم دارم گریـه می کنـم.😢 چـه تصویرسـازی وحشـتناکی راه انداختـه ایـن جـواد! قطره هـای اشـک بی وقفـه از چشـمانش😭😭 سرازیر می شـود. می گذارم فریادهایش تمام شـود. خودش می آید سمتم و مقابلم می نشیند. - تو چرا گریه می کنی؟ مگه می شناسیش. هان؟ - نـه... نـه! جـواد آروم بـاش! مـن بی تابـی تـو رو طاقـت نـدارم. ایـن حالتت رو نمی تونم ببینم...☹️ انـگار حرفـم آب باشـد. دو زانـو می نشـیند و توی چشـمانم زل می زند. دنبـال همـان چیـزی می گـردد کـه مطمئنـم از قبـل هـم دیـده کـه حـالا مقابلم نشسته است. - بـرام حـرف بـزن، باشـه؟ بگـو که حـرف می زنی... هر چی خواسـتی. نصیحت کن. فحش بده. فقط امشب حرف بزن، ساکت نباش.😐 بلند می شوم و می روم برایش آب بیاورم. فرار کرده ام از اینکه هق هقم را ببینـد. صورتـم را زیـر آب می گیرم تا حرارت سـوزاننده ی وجودم آرام بگیـرد. زنـگ هـم می زنـم خانـه. می خواهـم از صـدا و دعایـش کمـک بگیرم: - محبوب جان!❤️ - سلام مهدی! چند دور تسبیح گفته باشم خوبه؟🤔😒 - خوبه! همین خوبه! امشب رو خدا باید به صبح برسونه! - مهدی! نفس عمیق را حالا می توانم بکشم. - یکـی از بچه هـا بـراش مشـکلی پیـش اومـده امشـب نمی تونـم بیـام خونه. شما بخوابید و نگران من نباشید. - مهدی! - جانم! - با این حالت چه جوری نگران نباشم؟😟 - بـا همیـن حالـم بهـت می گـم کـه خوبـم. نگو که شـام بخور و گرسـنه نخـواب کـه هیچـی از گلـوم پایین نمـی ره. اما وای به حالت اگه شـام نخوری! افتاد محبوب خانم! - خیلی بدی! خیالش را آرام می کنم و قول می دهد که بخوابد... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_سوم وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـ
از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد.🙂 دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد.❤️ حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است👁 و خیره رو به رو... - جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟ - نمی دونم. - می خوای بگی چی شده؟ جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید: - وقتی داری می بینی چی بگم؟😶 بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد.😞 بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون،😒 زودتر خاکش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند. مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد. - این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟🤔😳 جواد دارد خودش را با آتشی که به جان آرزوهایش افتاده می سوزاند. دنیـا بـا همـه ی رنگارنگـی و دل فریبی هایـش در مقابـل چشـم هایش درون خـاک چـال شـده اسـت و نابـود شـدن لذت هـا را دیـده اسـت😟، اما نتوانسته تمامی بود و نبود های سبک و سنگین فرید را هم ندیده بگیرد و در فکر و تحلیلش به بن بست رسیده است. صدایش از خیال بیرونم می آورد: - حـس می کنـم گـم شـدم. اینجـام امـا دربـه در خـودم شـدم. دو روزه فکـر می کنـم همه چـی عـوض شـده. همـه ی آدم ها هم عوض شـدند؛ یـه عوضـی خودخـواه😣😐. دلـم می خـواد چهار تا کلمـه از فرید بپرسـم، اما پیـداش نمی کنـم. یـه خروار خـاک ریختند روش. می‌گـم لامصبا چرا این قـدر سـفت و سـخت بسـتید درشـو؟ می‌گـن بـو مـیده.😷 همـه خفـه می شـند. خیلـی خـرن. همیشـه عطـر مـی زد و بـوی عطـرش مسـتت می کرد. هق هقش نمی گذارد ادامه دهد. دستم بی اختیار می رود لای موهایی کـه مثـل همیشـه نیسـت. خوابیـده به یک طرف. مرتبـش می کنم و به راه همیشگی می زنم بالا. صبر می کنم کمی آرام شود. چرا ما همیشه فکر می کنیم تا ابد هستیم؟ 🤔🙁 - فکر می کردی تا کی زنده بمونه؟ با صدایی که انگار از ته چاه برون می آید می گوید: - اصـلا فکـر نمی کـردم کـه بمیـره. مـن بـه مردن فکـر نمی کـردم. فرید تو اوج بود. مگـر مـرگ، اوج و فـرود می فهمـد؟🙄 می‌آیـد، چـه شـاه باشـی چـه گـدا. می‌پرسم: - تو چرا به فکر مرگ افتادی؟🤔 - چون دیدمش. می فهمی. دیدمش.😳😐 جلوی چشـمم خالی بودن تن فرید رو دیدم و خاک شدنش رو. حرفـی را کـه تمـام آرامشـش را بـه هـم می‌زنـد آرام می گویـم. می‌خواهـم بسنجم میزان ترسش را...🤔🙄 - اما فعلا کسی با تو کاری نداره. برو مثل همیشه خوش باش. 🙂 حرفم را می شنود. از جا می پرد. - مسـخره ام نکـن. امشـب مـن رو آدم حسـاب کـن... بـه جـان خـودم مثل همیشه نیستم... خرابم، می فهمی؟😞 نفس می گیرم و سرش را به زور می خوابانم رو پایم. - تو رو خدا حرف بزن. دو شبه نخوابیدم. دارم دیونه می‌شم. اگر از فضا دور شود آرام‌تر می‌شود. می‌پرسم: - غذا خوردی؟😋 می‌نالد: - نه. فقط آب خوردم. حالت تهوع دارم.😤 از هرچی که هست متنفرم. حرف بزن... باید سازش را کوک کنم تا بتوانم آرامش را برایش بزنم. - جواد قرار نیسـت زندگی با مردن تموم بشـه. مثل یک اسباب کشـی می مونه. البته اسـبابی در کار نیسـت. برگه ی مأموریت📄 چند سـاله رو تحویل می دی و راهی محل اسکان ✈️ دائمیت می شی. سرم را به دیوار تکیه می دهم. به حرفی که زدم یقین دارم. حال جواد را، هـم می‌فهمـم و هـم نـه. موقـع دفـن پـدر چـرا مـن ایـن حـال و روز را پیـدا نکـردم.😟 چـه فرقـی می‌کـرد؟🤔 من سـنم از جواد کمتر هـم بود. یعنی به خاطر نوع رفتنش بود؟ یکی به اسـم شـهید، یکی به اسـم مرده. هر دو تـرک دنیاسـت... جـواد بـه حـال خودش می‌ترسـد؛ اما مـن به حال او حسـرت می خوردم. من هم دوسـت نداشـتم سـنگ لحد را رویش بگذارنـد.😢 هرچنـد کـه سـر نداشـت تـا دلـم بـرای صورتـش تنـگ شـود.😞 صحنه خیلی سخت‌تر بود، اما آرامش می‌داد. همه‌اش به من آرامش می‌دهد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخرهفته تون عالی امروزازخدا☘🌹 بهترین هارابرایتان ارزومندم الهی🙏 درکارموفقیت درلحظه هاآرامش درروزی برکت وفراوانی ☘🌸 ودرزندگی خوشبختی نصیبتان 🍁
محبت مانند سکه است که تو قلک دل هر کسی بیندازی دیگه نمیتونی درش بیاری مگه اینکه دلش را بشکنی.... به همین سادگی 🍃🍂 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهاردهم فصل سوم. عصر شده بود و من از تنهایی خست
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو به راه افتادم هرچه نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میتپید .بالاخره بعد از دقایقی مقابل درخانه رسیدم ,زیر لب دعا میکردم پویا در را باز کند . دستم را روی زنگ گذاشتم و با دلهره زنگ را به صدا درآوردم .برخلاف خواسته قلبیم پریا در را باز کرد .وارد حیاط شدم .پریا که از دیدن من متعجب شده بود گفت : -سلام ,چه عجب ما تونستیم شما رو زیارت کنیم -سلام خوبی؟امروز بیکاربودم اومدم دنبالت بریم بیرون .کار که نداری؟ -قربونت.حالا بیا بریم داخل .تا تو یه چیزی بخوری منم آماده میشم . -باشه بریم .عمو و خاله خوبن؟ همراه هم به داخل خانه رفتیم .پریا در حالی که برایم شربت می آورد گفت : -اونا هم خوبن ,مامان و بابا رفتن بیمارستان ,پویا هم رفته دنبال کارای چاپ رمانش.ثمین جان تا تو شربت بخوری منم آماده شدم به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم به امید دیدار پویا آمده بودم و حالا با نبودن او انگار غمی بزرگ تمام وجودم را فراگرفته بود.خوب میدانستم غمی که در دلم رخنه کرده بخاطر ندیدن محبوب است.زیر لب با شرمنگی و خجالت از خدامیخواستم تا پویا زودتر برگردد و من بتوانم لحظه ای او را ببینم . با پریا از خانه خارج شدیم .هنوز چندقدمی نرفته بودیم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم باورم نمیشد انقدر زود دعایم مستجاب شود حس خوبی وجودم را در بر گرفت.با خجالت گفتم:سلام .حالتون خوبه؟ -سلام ثمین خانم ممنونم .از این طرفا؟خانواده خوب هستند؟ _ممنونم همه خوبن .امروز از سفر برگشتند. -چه خوب ,به سلامتی .چشمتون روشن .جایی میرید برسونمتون؟ پریا سریع گفت : -داداش نیکی و پرسش؟میرفتیم خرید ,ثمین تو که مشکلی نداری پویا برسونتمون؟ -نه مشکلی نیست فقط ممکنه ایشون خسته باشند -ثمین جان,شما خان داداش منو نمیشناسی .اونم مثل من عاشق خرید کردن و قدم زدن هستش پس نگران نباش سوار ماشین پویا شدیم .من که روی صندلی عقب نشسته بودم متوجه نگاههای پویا به خودم میشدم .او آینه را طوری تنظیم کرده بود که بتواند راحت مرا ببیند .متوجه میشدم که هرگاه پویا زیرچشمی به من نگاه میکند پریا لبخند میزند ولی به روی خودش نمی آورد .دقایقی بعد ما به مرکز خرید رسیدیم .من و پریا در کنارهم راه میرفتیم و پویا نیز پشت سر ما حرکت میکرد.مدتی نگذشته بود که پریا ما را به بهانه خسته شدن تنها گذاشت .حال من مانده بودم و پویا .از اضطراب و خجالت درمانده شده بودم با خود میگفتم مگر دستم به پریا نرسد و دل او را با عناوین مختلف مستفیض میکردم .در حال درگیری با پریای ذهنم بودم که پویا گفت : -ببخشید ثمین خانم با اجازه اتون تصمیم دارم با خانواده صحبت کنم و واسه امرخیر مزاحمتون بشیم .البته اگه از نظر شما مشکلی وجود نداشته باشه؟ در حالی که از خجالت گونه هایم سرخ شده بود بی آنکه حرفی بزنم از پویا دور شدم و به سمت ماشین رفتم وقتی که به پریا رسیدم به او گفتم : -پریا لطفا دفعه بعد منو تو چنین موقعیتی قرارنده .الکی به بهانه خستگی منو تنها گذاشتی یادم می مونه .بعدا حتما جبران میکنم -حالا انگار چی شده ؟باشه عزیزم تو بعدا جبران کن .نالا چرا انقدر عصبانی هستی,پویا چیزی گفته؟ نه ,فقط.... پویا که تازه به ما رسیده بود و سط حرفم پرید و گفت :فقط اینکه من از ایشون خواستم با اجازه اشون با خانواده ها در مورد ازدواجمون صحبت کنم ولی ایشون بدون گفتن حتی یک کلمه حرف,اومدن اینجا.پریا تو بگو من حرف بدی زدم که ناراحت شدن؟ پریا در حالی که چشمانش از خوشحالی برق میزد رو به من کرد و گفت -آره ثمین ؟بخاطر حرف پویا ناراحت شدی؟ -پریا تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ,معلومه که ناراحت نشدم مخصوصا وقتی شرط خودم همین بوده . -خب پس مبارکه دیگه من که دوباره از خجالت گونه هایم سرخ شده بود لبخندی زدم و سوار ماشین شدم ,سپس پویا در حالی که میخندید سوار شد و به پریا گفت : -اگه گفتی بعد شنیدن این خبر خوش چی میچسبه؟ -چسب نواری؟ -نخیییر -پس چسب رازی -نه ,خودتو لوس نکن یک بار دیگه بیشتر فرصت نداری واسه حدس زدن. -باشه باشه.جواب میشه چسب چوب -پریا جان به مغز فندقیت فشار نیار عزیزم .بزار آک بمونه.الان یه بستنی میچسبه.نظرتون چیه بریم کافی شاپ ؟ اگه ثمین موافق باشه من حرفی ندارم .ثمین جان نظرت چیه؟ -من حرفی ندارم. هرسه باهم به کافی شاپ دوست پویا رفتیم و لحظاتی را باهم خوشگذراندیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پانزدهم سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتیم پدرم وقتی انها را دید با خوشحالی به سمتمان آمد و پویا را در آغوش گرفت و گفت : - پسرم چقدر شبیه دوران جوانی پدرت شده ای مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.چقدر باوقار و خوش قیافه هستی البته امیدوارم مثل پدرت اهل دل هم باشی ؟ پویا نگاهی به من انداخت و گفت : -اهل دل که بله شدیدا.عموجان از شما بخاطر تعریفهاتون ممنونم شما به من لطف دارید چنددقیقه بعد مادرم نیز به سمت ما آمد .پدرم که متوجه مادرم شد گفت : -سلاله جان بیا ببین این دخترخانم مهربون ',دختر احمد دوست قدیمیه منه .قیافه اش که باباش رفته امیدوارم اخلاقش به محیا خانوم رفته باشه پادرم در حالی که لبخند میزد به پریا گفت : -سلام عزیزدلم .حالت خوبه؟ -سلام خاله جان .ممنونم من خوبم شما خوب هستید ؟ -مرسی عزیزم من هم خوبم .اقا پویا شما چطوری خوب هستید ؟ پویا -ممنونم شما خوب هستید ؟ -متشکرم ,به بزرگی خودتون ببخشید که ثمین جان و آقا عماد شما رو به داخل خونه دعوت نکردن . نگاهی به پدرم کرد و گفت :پریاجون هم با کمالات و زیباست و البته خوش اخلاق مثل پدر و مادرشه.بچه ها بفرمایید داخل . همگی باهم به داخل خانه رفتیم .دقایقی بعد پدرم که از پویا خوشش آمده بود به او پیشنهاد داد که باهم شطرنج بازی کنند و پویا هم با اشتیاق از ان استقبال کرد . انها به بازی کردن مشغول شدند و من و پریا انها را تشویق کردیم .من طرفدار پدر و پریا طرفدار پویا بود. پدر و پویا 4 مرتبه باهم مسابقه دادند ک هرکدام 2 بار برنده شدند و من خوش حال بودم از اینکه هردونفری که برایم مهم و عزیز بودند برنده بازی بودند. بعد از بازی پویا گفت : -عموجان اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم و بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم . -کجا عموجان بمونید ,زنگ میزنم احمدشون هم بیان دور هم باشیم -ممنونم ان شاءالله در یک فرصت مناسب خدمت میرسیم .شما تازه از مسافرت برگشتید بهتره استراحت کنید -هرطور مایلید,خوشحال میشدیم شام رو با ما میخوردید,خانووووم بیا مهمونامون قصد رفتن کردن مادرم که در آشپزخانه مشغول بود بیرون آمد و گفت : -کجا پویا جان هنوز تازه از راه رسیدید مگه میزارم به این زودی برید من تدارک شام دیدم الان میخواستم به آقا عماد بگم با احمداقا تماس بگیره ممنون خاله جان ولی شما تازه از سفر رسیدید ,خسته اید .یک شب دیگه حتما مزاحمتون میشیم . -نه ,ما به اندازه کافی استراحت کردیم .اگه اینطور بود تدارک شام نمیدیدم . پدر گوشی تلفن را برداشت و با عمو احمد تماس گرفت و انها را برای شام دعوت کرد و عمو با کمال میل قبول کرد . پدر و پویا به حیاط رفتند پدر مشغول رسیدگی به درخت ها شد و پویا کنار باغچه روی نیمکت نشست . من و پریا هم به مادر در تهیه غذا کمک می کردیم .خورشید در حال غروب کردن بود هوا تاریک شده بود رو به مادرم کردم ک گفتم: - مامان جان اگه بامن کاری نداری برم به قرارم برسم ؟ -برو عزیزم فعلا کاری ندارم پریا گفت : ثمین کجا قرارداری منم بیام ؟ -اره چراکه نه بیا بریم -بگم پویا بیاد مارو برسونه؟ -نه لازم نیست بیا بریم میگم بهت -پریا جون اول باید وضو بگیریم -وا ثمین وضو واسه چی مگه تو مسجد قرارداری؟با حاج اقا قرارمیزاری کلک -نه بابا از اون مهمتره,حالا بیا وضو بگیر تا بگم پریا که متعجب شده بود وارد سرویس بهداشتی شد و وضو گرفت . باهم به اتاقم رفتیم وقتی لباسهایم را عوض کردم جانمازم را پهن کردم و چادر سر گذاشتم .پریا که تازه فهمیده بود منظور من چیست قهقهه کنان خندید و گفت : - بگم خدا چیکارت کنه ثمین ,از اول مثل یه دختر خوب بگو میخوام نماز بخونم دیگه .کلی باخودم فکرکردم با کی قرارداری که نیاز به وضو گرفتن هم داره .راستی تو خونه مابودی هم نماز میخوندی؟ -عزیزم هیچ قراری مهمتر از قراربا خدا نیست .من از 9 سالگی هیچ وقت قرارم با خدا رو فراموش نکردم و بیشتر وقت ها نمازم رو سر وقت میخونم .حتی وقتی خونه شما بودم .حالا حاضری نماز بخونیم؟ - من بر عکس تو خیلی وقتا خدا رو فراموش کردم .الان باعث یادم بیاد خدایی هم هست که همیشه هوامو داشته ولی من فراموشش کردم .,ثمین شاید باورت نشه ولی پویا برعکس من هیچ وقت نمازش قضا نمیشد و من همیشه به حالش غبطه میخوردم .خب دیگه نمازمون رو بخونیم. هردو به نماز ایستادیم .در برابر خالق قرارگرفتن بهترین حس دنیاست آرامش به تمام وجودم سرازیر شد و من آرام بودم با وجود داشتن خدایی چون او. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شانزدهم در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتی
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که خیلی کنجکاو شده بودم ببینم پویا در چه حالی است به حیاط رفتم .با دیدن صحنه رو به رویم متعجب ایستادم پویا را دیدم که پشت سر پدر ایستاده و نماز جماعت میخوانند پدرم عادت داشت همیشه تابستان ها نماز مغرب و صبح را در حیاط میخواند.معتقد بود زیر سقف آسمان به خدا نزدیک تر است . روی نیمکت کنار باغچه نشستم و منتظر شدم تا نمازشان تمام شود .در همان حین تلفن پدرم به صدا در آمد .پدرم که تازه نمازش به اتمام رسیده بود .برای پاسخ دادن به گوشی از ما دور شد. به پویا گفتم :قبول باشه.نمیدونستم شما هم نماز میخونید .اخه تو اون چندروز که مهمونتون بودم ندیدم نماز بخونید.البته همین چنددقیقه قبل پریا گفت که همیشه نماز میخونید. -شما که همیشه پیش من نبودید تا ببینید نماز میخونم یا نه؟من تا الان که 26 سال سن دارم حتی یک رکعت نماز قضا ندارم .ثمین خانم باید یک اعترافی بکنم ,توی خونه ما همیشه نماز خونده نمیشه .الان که پشت سر عمو نماز خوندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا خوش به حالتون که توی خونتون همیشه یادی از خدا هست ,اگه میبینید من نماز خوندنم هیچ وقت ترک نمیشه بخاطر اینه که توی دبیرستان یک دبیر یا بهتره بگم یک مشوق عالی داشتم .دبیر فیزیکم بود که بر خلاف رشته اش آدم متدین و مذهبی بود .من عاشقش بودم ,اوایل بخاطر تحسین معلمم نماز میخوندم ولی بعد از یک مدتی برام شد یک قرار یک عشق دوطرفه ,یک کار خیلی مهم که تا الان حتی یکبار هم نشده فراموشش کنم. -پس من تو انتخابم اشتباه نکردم شما متدین وخداشناس هستید صفتی که بسیار برای من مهمه و تو اولویت هام هستش. -منم خیلی ازتون ممنونم که منو لایق دونستید ناگفته نمونه عاشق همین هندونه زیر بغل گذاشتناتون شدم لبخندی زدم و گفتم : -نفرمایید قصد چنین جسارتی نداشتم. پدر به سمت ما آمد و گفت :خب بچه ها بفرمایید بریم داخل .تا بیست دقیقه دیگه مهمونای عزیزم میرسند. سریع به آشپزخانه رفتم و گفتم: -مامان مهمونا تا 20 دقیقه دیگه میرسند .کاری هست که انجام بدم -تا شما چایی رو دم کنی منم نمازم رو بخونم و بیام مدتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد ,پدرم آیفون را زد و به استقبال عمو احمدشان رفت .من از اینکه خانواده هایمان باهم دوستی قدیمی داشتند بسیار شادمان بودم . عمو و خاله وارد شدند به سمتشان رفتم و با انها احوال پرسی کردم .مادر مهمان ها را به پذیرایی دعوت کرد . آن شب به خنده و شادی گذشت و من در طول شب متوجه نگاههای همیشگی پویا و لبخندهایش به خودم بودم و حتی بعد از رفتن انها هنوز نگاههایش از جلو چشمانم کنار نمیرفت .مدتی از رفتن پویا نگذشته بود که احساس دلتنگی به سراغم آمد .احساسی که باعث میشد از معبودم شرم کنم که این گونه دل و ایمانم را جوانی نامحرم ربوده است..دلتنگی پویا خواب را از چشمانم ربوده بود همانند دلم.گوشیم را برداشتم تا با او تماس بگیرم ولی عقلم مانعم میشد و قلبم مرا وادار به این کار میکرد .در جدال بین عقل و عشق عقل برنده شد .گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم .چشمانم را بستم تا بتوانم فکردلتنگی را از خود دور کنم .در همان حین برایم پیامکی آمد .با شتاب گوشی را برداشتم .پویا نوشته بود: -نمیدونم امشب چه اتفاقی افتاده که دلتنگتون شدم .باهاتون تماس میگیرم لطفا جواب بدید. در همان حین کهذپیامکش را میخواندم تماس گرفت .با استرس تماس رو برقرارکردم و گفتم -سلام -سلام.ببخشید این موقع تماس میگیرم -نه خواهش میکنم بفرمایید -واقعیتش علاوه بر رفع دلتنگی میخواستم ازتون اجازه بگیرم پدرم با عمو در مورد ازدواجمون صحبت کنه -من با در جریان گذاشتن خانواده هامون مشکلی ندارم .ولی فکرنمیکنید واسه ازدواج خیلی زوده که تصمیم بگیریم ؟فکرکنم بهتره یه خورده دیگه هم فکرکنید ؟ -من خوب فکرکنم یا شما؟ من تصمیم خودم رو خیلی وقته گرفتم .لطفا شماهم بامن رو راست باشید اگه هنوز نیاز به فکرکردن داریدو یا پشیمون شدید فقط بگید؟ -نه من فکرام رو کردم و مطمئن باشید من به جز شما با کسی دیگه ازدواج نمیکنم.و اگه شما میخواین ته دلتون از طرف قرص باشه به عمو بگید با پدرم صحبت کنن.من با هرنظری که پدرم داشته باشن .موافقمِ -واقعا ازتون ممنونم که حال منو درک میکنید ,پس فعلا خوابهای خوب ببینید .شبخوش -شماهم همینطور .خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_چهارم از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن
با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 😳🤔 - جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟🙄🤔 - یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. - بگو. بازم بگو. نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت🤐 شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد: - من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل😉 اون ور خوشه. ☺️ - فرید چه طور؟🙄 من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت.😶 مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها👺 را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. 😶 - تو دوستش بودی. - شماها عقل رو چی تعریف می کنید؟🤔 -می خوای یه کم بخوابی؟ - جوابمو بده. جوابمو بده. بچه نیستم که نفهمم. 😐 - عقل؟ چه جور بگم؟ به تعریف من آدم عاقل😉 دنبال کاری که براش سود نداشته باشه نمی ره. 🙂 - الآن کارای فرید سود داشت یا نه؟ - نمی دونم چه کار می کرده. خودت بگو؟ - دخترایی که دوسـتش بودند.😶 ماهایی که دوسـتش بودیم🙄 نتونستیم هیچ غلطی بکنیم. فقط سر قبرش زار زدیم... پول و پله ی ننه باباش💵 هم این دوسـه روزه شـد غذا تو حلق آدمای مفت خور.😑 دسـته گل های💐 چند صد تومانی رو قبرش که باد همه رو برد. بقیه کاراشم که همش بـا هـم بـه لعنـت خـدا نمـی ارزه. شـراب🍷... سـیگار 🚬و زیر شـکم و شـکم سر و تهش بود. اینا به دردش می خورده؟ به کارش می آد؟ خداتون چه جوری حساب می کنه؟🤔🤔 دوباره صدایش می لرزد. چقدر بد حساب و کتاب کرد. آدم زنده هم تـرس می گیـردش. چه برسـد بـه مرده ای که صاحب این کارهاسـت.😐 قضـاوت سـخت اسـت. چطـور بعـد از پـرواز پـدر، هرکـس کـه می آمد، دلداری ام می داد و طوری تعریف می کرد که حسـرت می خوردیم که حیـف از مـا و خـوش بـه حال آن دنیایی ها😟. بدهکاری و بسـتانکاری آدم هـا هـم در ایـن دنیـا اسـیری دارد و هـم در آن دنیـا. بـا حـال او انـگار دارد پرده از حال و روز خودم برداشته می شود. - یه سؤال دارم خواستی جواب بده، نخواستی هم نده. حرکتی نمی کند. کاش کمی می خوابید. - فکر می کنی اگر فرید برگرده چه کار می کنه؟😳🤔 سـکوتش را نمی شـکند. تـکان نمی خـورد، امـا از بی نظمـی نفـس کشـیدنش متوجـه می شـوم کـه هنـوز بیـدار اسـت. دارد بـه چـه فکـر می کند؟ برایش آرام می گویم: - منظورم اینه اگر سختی قبر و تنهایی و ترسش رو تحمل کنه 😥 و بعد الآن بـه صـورت معجـزه زنـده بشـه، باز دوباره همـون کارهای قبلش رو می کنه؟ درست و غلطش رو کار ندارم، کلی می گم. سـکوتش را ادامه می دهد. خم می شـوم روی صورتش. بیدار اسـت و مات.😳 - می خوای بخواب بعدا صحبت می کنیم. - به نظرت آدمی که قبر رو یه بار تجربه کرده. بعد که زنده بشه... حرفش را نیمه می گذارد. انگار از اول هم نمی خواسـته این را بگوید. آن قـدر می گـذرد کـه فکـر می کنـم سـکوت پایانی بین مان شـروع شـده است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1