📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_هفتم من از روی میل بلند شدم تا به آشپزخ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_هشتم
با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جاری شد .پاهایم توانی برای ایستادن نداشت روی لبه استخر نشستم .پویا با دیدن حال من گفت:
-ثمین جان چرا مثل بچه ها گریه میکنی ؟ثمین جانم؟اگه بگی به این سفر نرو ,نمیرم .به جون خودم قول میدم که نرم .وقتی تو ناراحتی قلبم نمیتپه عزیزدلم.ثمین جان میخوای که سفرم رو کنسل کنم فقط لازمه لب ترکنی .هوم؟
-نه برو قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم باید قول بدی هرروز صبح ,ظهر و شب بهم زنگ بزنی باشه ؟
-باشه عزیزم قول میدم.حالا دیگه بخند دخترلوسم.
-خودت لوسم کردی پس اعتراض وارد نیست .حالا کی میخوای بری ؟
-امشب ساعت 8 پروازدارم ,اومدم تا اون ساعت رو باهم باشیم.موافقی بریم بیرون؟
-اوهوم.بزار به مامان خبر بدم و آماده بشم.زودمیام
-باشه عزیزم.منتظرم.
مادرم در آشپزخانه مشعول آماده کردن میز صبحانه بود به سمتش رفتم و گفتم:
-مامان جان اگه با من کاری ندارید میخوام با پویا برم بیرون؟شب ساعت 8 پرواز داره .وقتی پویا رو رسوندم فرودگاه برمیگردم.
-برو .خوش بگذره .مواظب خودتون باش شب زود برگردی
-چشم .فعلا
سوار ماشین پویا شدم و او به راه افتاد.من در طول مسیر سکوت کرده بودم و هرگاه به پویا نگاه میکردم اشکهایم میریخت
پویا که متوجه شده بود گفت :
-ثمین جان اگه گفتی میخوام کجا ببرمت
-در حالی که بغض راه گلویم رابسته بود گفتم:
-نمیدونم.کجا؟
-میخوام ببرمت کوه تا هرچقدر دلت میخواد فریاد بزنی تا آروم بشی ,من هروقت دلم میگیره میرم کوه. خیلی بهم آرامش میده .امیدوارم به تو هم چنین حسی رو انتقال بده.
-چقدر خوب .من خیلی وقته کوه نرفتم .منم کوه رو دوست دارم قبلنا وقتایی که ناامید میشدم میرفتم کوه .وقتی استقامت کوه رو میدیدم سعی میکردم مثل کوه موقع مشکلات استقامت کنم
-دقت کردی من و تو چقدر هم عقیده ایم ؟
-اره خییییلی.
با این حرف هردو بلند خندیدیم و غم و غصه هایمان را به فراموشی سپردیم
لحظاتی بعد ما پایین کوه ایستاده بودیم .از ماشین پیاده شدیم.کوه مثل همیشه پربود از آدمهایی که برای فرار از هیاهوی شهر به انجا پناه آورده بودند
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_هشتم با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_بیست_نهم
پویا در حالی که کوله پشتی اش را از ماشین برمیداشت گفت:
-ببین هوا امروز چقدر عالیه.حاضری بریم باهم قله رو فتح کنیم .
-اره خیلی خیلی مشتاقم
هردوباهم به راه افتادیم .در بین راه از آرزوهایی که برای آینده داشتیم صحبت کردیم .
بعد از کلی پیاده روی به نزدیکی های قله رسیدیم.
در آنجا یک سفره خانه سنتی بسیارزیبا بود,من که دیگرتوانی برایقدم برداشتن ,نداشتم به پویا گفتم:
-پویا جان میشه بریم تو این سفره خونه کمی استراحت کنیم .دارم از خستگی میمیرم
-ای تنبل!به همین زودی جازدی و خسته شدی ؟الان تو نبودی میگفتی به کوه نگاه میکنم استقامتم بیشترمیشه؟
-بله همینطوره من بودم حالا که اینطوریه بیا ادامه بدیم تا ببینیم کی کم میاره؟
به سمت قله به راه افتادم و کم کم از پویا فاصله گرفتم.
پویا به سمتم دوید و دستم را گرفت و گفت:
-عزیزم کجا؟بودی حالا!چرا حرفامو جدی گرفتی .بیابریم کمی استراحت کنیم .مااومدیم تفریح نه مسابقه کوه نوردی عزیزم.اصلا من تنبلم خوبه؟
در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:حالا باورکردی تو تنبلی نه من !!!باشه بهت رحم میکنم و میزارم کمی استراحت کنی
-وای ازدست این زبون تو ثمین؟اگه این زبون رو نداشتی چیکارمیکردی؟
-هیچی,دیگه بادستام صحبت میکردم.
پویا که از حاصر جوابی من خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه زدن ,صدای خنده اش در کوه می پیچید و دوباره انعکاس پیدامیکرد.
وقتی به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم .بیشترکسانی که اطراف ما بودند به ما زل زده اند.
آهسته به پویا گفتم:
-پویااا بسه چقدر میخندی؟همه دارن به ما نگاه میکنن انگار که ما دیوونه ایم
-خب دیوونه ایم دیگه .من دیوونه تو ,تو دیوونه من .درست نمیگم؟
-حرفت درسته ولی من دارم از خجالت آب میشم .دلم میخواد چادرمو بکشم رو صورتم تا منو نبینن.بیا بریم تو سفره خونه تا بیشتر لز این آبرومون نرفته
-شما امر بفرمایید خانم جان
کمی در سفره خانه استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم تا اینکه بالاخره به قله رسیدیم.
پویا در حالی که به چشمان من زل زده بود فریاد زد:
-ای کوووووه من اومدم تا عشقمو بهت نشون بدم .ببین چقدر زیباست مثل توووووو
صدایش در کوه انعکاس پیداکرد چندنفری که مثل ما بالای کوه بودند با تعجب به پویا زل زده بودند .من که از رفتار پویا خجالت میکشیدم با دستم به دختری که نگاه میکرد علامت دادم که او دیوانه است .دخترک شروع کرد به خندیدن .پویا که متوجه حرکت دست من شده بود دوباره بلند گفت :
-این خانم راست میگه من دیوونم اما دیوونه اووووو.میفهمی ای کووووه
از حرفهای پویا خنده ام گرفته بود ولی بیشتر از همه ,از لبخند تمسخرآمیز چنددختربه من بیزاربودم پس بدون اینکه به پو یا حرفی بزنم آهسته از کوه پایین آمدم.صدای پویا را میشنیدم که میگفت :
-کجا میری بانو.مثلا داشتم به عشقم اقرارمیکردما.
با خودم گفتم:
-خدایا گیرچه دیوونه ای افتادما .از ناراحتی سفر عقلشو ازدست داده بچم
سرجایم ایستادم تا پویا به من رسید به او گفتم:
-پویا حالت خوبه؟نرمال نیستیا.بهتره زودتر برگردیم .کم مونده از خجالت بمیرم.
-ای بابا.ثمین خجالت کیلو چنده .عزیزم من این همه لودگی کردم تا تو این سفرکوفتی رو فراموش کنی .ببخشید اگه باعث خجالتت شدم
-باشه پارک فرشته رو بهت بخشیدم .خوبه؟
-اون که عالیه .بهترین روز زندگیم توی اون پارک رقم خورده البته بایکی از عزیزترین افراد زندگیم
-واقعا؟؟؟کی؟؟؟با کدوم فرد مهم زندگیت؟؟؟چشمم روشن.
-چندماه پیش توی این پارک با زیباترین و مهربونترین فرد زندگیم آشنا شدم .اون لحظه که دیدمش دلم میخواست دستش رو بگیرم و نزارم هیچ وقت ازم دور بشه.خ شبختانه سرنوشت کاری کرد که اون فرد هرگز ازم دور نشد بلکه نزدیکترهم شد.اونقدر نزدیک که الان روبه روم ایستاده و دستاش تو دستمه .خانم ثمین رادمنش ,کسی که حاضرم جونمو بخاطرش بدم.حالا فهمیدی اونی که شده همه قلب و زندگیم کیه؟
-حالا که اعتراف کردی منم باید عرض کنم خدمتتون که من هم با زیباترین و جذاب ترین فرد زندگیم توی اون پارک آشنا شدم .کسی که بادیدنش ضربان قلبم میره رو هزار .کسی که سرنوشت باعث شد تا الان روبه روم بایسته ,آقای پویا مولایی.مرد ریشوی آرزوهای من
پویا دستی به صورتش کشید و گفت
-ریش که ندارم ولی ته ریش دارم بانو .من حرفتو اصلاح میکنم .مرد ته ریش دار آرزوهات
با تمام شدن حرفش هردو بی دغدغه خندیدیم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_دوم نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_سوم
بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم:
- حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه!
متعجب نگاهم می کند. می گویم:
- اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم.
بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید:
- اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن.
آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم:
- مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟
مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید:
- من شخصا غلط کردم.
مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید:
- این قسمت حیوانی زندگیه.
نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند:
- دیگه بریم داره غروب می شه!
مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم:
- پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟
مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم!
- کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه.
نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند:
- همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_سوم بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم: - حرفـاش قشنگه. امـا با
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_چهارم
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم:
- می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی.
سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید:
- می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی.
چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد.
- سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه.
حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد:
- دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی!
- ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟
مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد:
- آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم!
- بستگی به سؤال داره!
با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد:
- اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟
- آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_چهارم حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم: - می خوای بگی اونی پیروز
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_پنجم
نمیدانم چرا جواد بی محابا گفت:
- دروغ میگی. مجبورم سراغ دومی برم.
من دروغ نمیگفتم. از این چند میلیارد انسان چند نفرشان دارند مطابق حرف خالق زندگی میکنند. آدم که زندانی خدا نیست تا مجبور باشد مطابق میل زندان بان بگذراند. تازه در زندان هم کسی نمیتواند فکر و دل تو را کنترل کند. اما خیلی اعتقاد دارم که همین چند میلیارد انسان مثل اسیر زندگی میکنند و به کسی که شبیه نیستند آدم آزاده است. همه اسیر افکار و دلخواهی هایشان هستند. نمیخواهم بحث را ادامه بدهم. دوست دارم کمی از حرف ها دور شود و آرام شود. ساکت میمانم و امیدوارم مصطفی که همه اش دارد نقش چوب را بازی میکند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمیدهد.
- من با اولی زندگی کردم. تو بهش میگی هوس زودگذر، من میگم حال کردن. این الان همه گیره. دنیا به نقد میگذره نه به نسیهی خدا.
مصطفی از نقش چوب درمیآید و تازه یادش میافتد که بحث کند:
- جواد تو چرا فکر میکنی که فقط شما ها خوشید و هرکس که راه و روش شما رو نداره، با جنازه فرقی نداره؟ بابا ما هم داریم کیف خودمون رو میبریم.
میایستد به اعتراض:
- یه حرفی برن!
حرف که زیاد زده ام؛ کاش میخواست تا بشنود و عمقش را درک کند. حرف میزنم:
- اگر سراغ اولی بری خودت آرامش پیدا نمیکنی، شاید با پول حروم، با ارتباط حروم، با شراب و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمیشی. بعد هم کی گفته می تونی به همه خوشی هایی که دوست داری برسی. خودت داری میبینی که هروقت هرچی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داسته اما...
- اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم میموند خوب بود.
«حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که میتواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع میکند؟
- اما مرگ هست جواد جان! مریضی هست! خیانت دوستان و اطرافیان هست!
- و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟
راحتش میکنم:
- قطعا برای رسیدن به این ها باید بعضی از دلخوشی های سطحی رو ببوسی بذاری کنار.
مسخره ام میکند. چون فکر میکند دارم مسخرهاش میکنم:
- بعضیشون رو؟
کی برسم خانه؟ آرامش خانه را هوس کرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را.
-آره جواد جان! اون بعضی خرابت میکنه. روحت رو آلوده میکنه، بوی تعفن میگیری! و دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعه بَده. یعنی اگه از آدم عاقل بپرسی این کار خوبه یا بد؟ با عقلش میگه بده، هرچند با نفسش میگه برو حالشو ببر.
- میشه اینا رو چشید.
-نه!
- سرکاریم پس؟
- کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمیشه بهش رسید. مبارزه که میگم به خاطر همینه.
-از کجا بفهمم دارم درست مبارزه میکنم؟
این سوال ذهنش است اما هنوز دغدغه اش نیست. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمیدهم. تا حالا سعی کرده بود لحنش آرم باشد، اما منفجر میشود.
- چرا ان همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟
داد میزند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان میدهم. دستش را جدا نمیکنم. مینالد. سرش را با دو دستش میگیردو خم میشود.
به مصطفی اشاره میکنم تا بروند و مقابلش زانو میزنم و شصتم را میگذارم روی شقیقه هایش و آرام حرکت میدهم. این استرس ها و ناراحتی های مدام، نتیجهی ههمهی لذت های امروزی است. به امثال من میگویند افسرده، به ما میگویند همیشه ناراحت. ولی خودشان دارند میبینند آنکه بیش از همه دارد نا آرامی و بد قلقی میکند کسی است که از آغوش خدا بیرون آمده است. چشم رنگی ها دنیا را به آتش کشیدهاند. بعضی را در شهوت میسوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد میخواهد.
به خانه که میرسم چشمم دنبال محبوبه میگردد و پیدایش میکنم. این لبخندش را که فقط مخصوص من میزند با دنیا عوض نمیکنم. میفهمد که الان اندازه چهار پسر بچه به وجودش نیاز دارم. بچه ها را که میخواباند، میرویم تا نیمه شب زیر باران قدم میزنیم. کوچه پس کوچه های تنگ و ساکت را بالا و پایین میرویم و میآییم. بوی خاک خیس خورده، قطره های پر شتاب و ریز آسمانی و حضورش با شیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کردهام را گرم میکند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_پنجم نمیدانم چرا جواد بی محابا گفت: - دروغ میگی. مجبورم سراغ دومی برم. من
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_ششم
بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبودن اهل خانه سوء استفاده کردند و هوار شده اند همین جا. نبـودن فریـد تـوی جمع مـان خرابـم کـرده اسـت. هـر چنـد پر سـر و صدا می آینـد، امـا وقتـی می نشـینند چند دقیقـه ای می گذرد از چشـم های همه پیداسـت که از رفتن فرید وحشـت کرده اند. وحشـتی که به این زودی ها هم تمام نمی شود. از یخچـال بطـری آب و شیشـه ی شـربت آلبالـو را برمـی دارم و شـربت درسـت می کنـم. اگـر فریـد بود می گفـت: اینا رو بریز دور، آبشـنگولی رو بیار جون من. اعصابم به هم می ریزد و با فریادی همه ی شربت را خالی می کنم توی ظرفشویی، وحید و آرمین می آیند.
- معلومه چه مرگته؟
- اصلاتمـوم شـد دیگـه. الآن ده روزه کـه همه این جوری هسـتید باید تمومش کنید.
وحیـد مـی رود سـمت ضبـط و روشـنش می کنـد. آخریـن بـاری کـه آهنگ گوش داده بودم کی بود؟ صدای آهنگ تند، فضا را پر می کند و صدای هوهوی بچه ها هم بلند می شود. نگاهشـان می کنم. می ریزند وسـط و مشـغول می شـوند. بی معنا ترین کار برایم شـکل می گیرد. چشـمانم مات می شـود، اجسـادی می بینم کـه خودشـان را تـکان می دهنـد. صـدای موسـیقی برایم حکـم ناقوس کلیسا پیدا می کند. نمی فهمـم. بچه هـا را، آهنـگ را، متـن خواننـده را، رقـص را. اصـلا رقص یعنی چی؟ خودم که تا چند روز قبل سردسـته ی این ها بودم، حـالا چـرا نمی فهمـم. فریـد الآن دارد بـا این آهنگ مـا می رقصد؟ این خواننده ها، این شعرها الآن چه کمکی به او می کنند. چـرا وقتـی می رویـم سـر قبـرش قـرآن می گذارنـد؟ چـرا همیـن کـه بـه آن علاقـه داشـت را نمی گذارنـد؟ بالاخـره کـدام درسـت اسـت؟ دوست داشـتنی ها اگـر بـه درد نخـورد، پـس ایـن همـه برایـش مایـه گذاشـتن کـه عیـن خریـت اسـت. پـدر همیشـه می گویـد کاری انجام بده که پول تویش باشد. پس هر کاری که سود نداشته باشد حماقت است و ما همه...
روی صندلـی آشـپزخانه می نشـینم و نگاهـم را از حـرکات بچه هـا می گیرم. دارم ته وجودم دنبال چیزی می گردم تا مرا به جایی برساند کسـی دسـتم را می گیـرد. آرشـام اسـت. خـودش را بـا آهنـگ تـکان می دهـد و مـرا مجبـور می کنـد تـا بلنـد شـوم. بـی اراده بلنـد می شـوم و می کشـدم وسـط سـالن. بعضی هـا عـرق کرده انـد و لباس هـای مشکی شان را درآورده اند. نگاهشـان می کنـم و نمی فهمم شـان. صـدای موسـیقی کـش می آیـد. حجـم سـرم را پـر می کنـد. گرمـم می شـود. مغـزم کنتـرل اعصابـم را از دسـت می دهد. بدنم انگار هنگ می کند. کسـی نیسـت تا دستوری بـه آن هـا بدهـد. دسـتم را بلنـد می کننـد و تکان تکان می دهنـد. مفصل هایم درد می گیرد. سفت شده است و نمی توانم راحت باشم. دنیـا بـه چرخیـدن می افتـد. عضلاتـم درد می گیرد. تمـام حجم روحم دارد از تنم بیرون می ِرود. از مغز سر تا نوک انگشتانم درد کش می آید. می خواهـم فریـاد بزنـم، زبانـم نمی چرخـد. فقـط می خواهـم از ایـن سختی رها شوم. کسی را پیدا نمی کنم تا کمکم کند. دارم می میرم. دارم می میرم. بچه ها کمکم کنید. دستانم را رها می کنند. نمی توانم خودم را نگه دارم. دارم می میرم. خدایا...
انـگار از خـلاء آمـده ام. تنهـا صدایـی کـه در ذهنـم منعکـس می شـود کلمـه ی آخـری اسـت کـه می گفتـم. دلم لحظـه ی آخـرم را میخواهد. دسـتم که فشـرده می شـود، حس محبت مادر را ندارم. انگشترش که به دستم فرو می رود یاد مهدی می افتم. به سختی پلک هایم را از هم جدا می کنم. مهدی را تار می بینم. مهم این است که می بینمش، تار و واضحش مهم نیست. دستم را بیشتر فشـار می دهد. انگار خون از زیر دسـتانش در همهی رگ هایم جریان پیدا می کند. خون از آب هم حیاتی تر است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوها پیله هایی
در دل هستند که با امید
چون پروانه ای بال گشوده
و به سوی خدا اوج میگیرند
امیدوارم پروانهٔ آرزوهایتان
بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند
آرزوهاتون دست یافتنی
مهر خدا قرین لحظههاتون
امروزتون
سراسر خوشی و خوشبختی🌹
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_نهم پویا در حالی که کوله پشتی اش را از
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی
در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدیم .پویا نگاهی به من کرد و گفت:
-ثمین موافقی بریم نهاربخوریم؟
-اره گشنمه جنابعالی حتی نذاشتی من صبحانه بخورم
-شرمنده ثمین جان .الان میریم یک جای خاص تا یک نهار خاص بهت بدم
-کجا؟
-بیا بریم تا بهت بگم
بخاطر خستگی زیادنمی دانم کی خوابم برده بود با صدای پویا بیدار شدم که میگفت:
-عزیزم بیدارشو رسیدیم
-اینجاکجاست؟
-اینجا یک رستوران هندیه با غذاهای تندهندی
هردوباهم واردرستوران هندی شدیم .گارسونی که لباس هندی به تن داشت مارا به سمت میز راهنمایی کرد,من تا به حال غذای هندی نخورده بودم .انتخاب غذا را به پویا سپردم و به او گفتم:
-پویا جان شما غذا رو سفارش بده ,هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه من هم سفارش بده
-بعداپشیمون میشیا.من غذاهای تند میخورم.میخوای واست غذایی که زیادتند نباشه سفارش بدم؟
-نه,منم میتونم غذاهای تند بخورم.نکنه فکرکردی من آدم ضعیفی ام؟
پویا درحالی که میخندید گفت:
-بعد نهار بهت سلام میکنم ثمین خااانم
گارسون غذا را روی میز گذاشت و رفت.من در حالی که که به تندی حساسیت شدید داشتم بدون اینکه به پویا حرفی بزنم با دلهره و ترس شروع به غذا خوردن کردم .کمی از غذا را خورده بودم که علائم حساسیتم خودش را نمایان کرد .ضربان قلبم تندشد نفسهایم به شماره افتاد ,نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی نمیخواستم پویا را نگران کنم.
خیلی آهسته به پویا گفتم:
-من میرم سرویس بهداشتی ,الان برمیگردم
-عزیزم حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
-چیزی نیست الان برمیگردم.
از روی صندلی بلندشدم.هنوز چندقدمی از پویا فاصله نگرفته بودم که ناگهان دنیا دربرابر چشمانم تیره و تار شد.پاهایم بی رمق شد و روی زمین افتادم.در آن لحظه فقط صدای پویا را میشنیدم که صدایم میزدو حالم را میپرسید و دیگر چیزی نفهمیدم .
وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان درازکشیده بودم .به پویا نگاه کردم که چقدر نگران و هراسان دراتاق قدم میزند .
آهسته گفتم:
-پوویا من حالم خوبه
-ثمینم! میدونی چقدر برام سخت بود که تو این وضع ببینمت .وقتی تو بیمارستان افتادی روی زمین مردم و زنده شدم .توی این نیم ساعت که بیهوش بودی برام مثل هزارسال گذشت
درحالی که دستش را میفشردم گفتم:
:پویا جان ببخش که نگرانت کردم
-ثمین چرا نگفتی به تندی حساسیت داری؟میدونی اگه بلایی سرت میومد من تا اخر عمر خودم رو نمیبخشیدم.
-ببخشید پویا .نمیخواستم ناراحتت کنم و دلم میخواست تو رو وقتی غذای مورد علاقه ات رو میخوری ببینم .میدونم دیوونم ام .منو ببخش؟
پزشک برای معاینه ام آمد بعد از معاینه روبه پویا کرد و گفت:
-آقا بیمارشما مرخصه .میتونید ببریدشون
پویا که خوشحال شده بود گفت:
-ممنونم آقای دکتر
با کمک پویا از بیمارستان مرخص شدم ,در چهره پویا غمی نمایان بود .روبه رویش ایستادم و گفتم:
-پویاجان لطفا اینقدر ناراحت نباش .ببین من حالم خوبه .
-از این ناراحتم که چرا ازت نپرسیدم که به غذاهای تندعلاقه داری یانه ؟همش تقصیر منه اگه اتفاقی واست میافتاد
این حرف را زد و اشکش جاری شد مرد احساساتی من ,دلش ازدست بی عقلی های من گرفته بود با دستمال اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
-پویا تو رو جون من خودتو ناراحت نکن به خدا تقصیر تو نیست .منو ببخش بی عقلی کردم پویا.
-لطفا دیگه به جون خودت قسم نخور ,این بار اخرت باشه
-چشم قربان .وای پویا سوارشو بریم یکی دوساعت دیگه پروازداری .نمیخوای بری خونه؟
-کلا یادم رفته بود .میگم اگه حالت خوب نیست میخوای نرم ؟
-نه عزیزم من خوبم .بریم دیرشد.
با پویا به سمت منزلشان به راه افتادیم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️