📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_نوزدهم مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می
#هوای_من
#قسمت_بیستم
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...»
****************************************************************
«روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!»
****************************************************************
«این جواب سوالهای من نبود؟»
****************************************************************
داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر.
می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است:
- از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور.
لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است:
- لامپ داشت که!
طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم.
- بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو!
- شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها!
مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم.
- آقا مهدی!
جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود.
- اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م!
ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من:
- آرمانی حرف می زنی!
- آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیستم پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟
#هوای_من
#قسمت_بیست_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_یکم از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد
#هوای_من
#قسمت_بیست_دوم
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم:
- بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه...
- خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه!
ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم:
- بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار!
لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود:
- اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته.
دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم:
- من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه.
به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد...
دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید:
- پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه...
عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش.
- پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره.
دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند:
- دهنت رو ببند تا خودم نبستم!
دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد:
- ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم!
خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند:
- باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟
حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت:
- دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی...
اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی است؛
حیف که یادمان رفته
بسیاری از آنچه امروز داریم
همان دعاهایی بود
که فکر میکردیم
خدا آنها را نمیشنود!
خدایا همینجوری یهویی شُکرت🙏
شبتون عاشقانه با خدا🌙
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃یه یهویی هایی هست
🌸🍃که خیلی قشنگن
🌸🍃مثل یهویی خندیدن
🌸🍃یهویی عاشق شدن
🌸🍃یهویی سرشار از ذوق شدن
🌸🍃یهویی کادوگرفتن
🌸🍃یهویی خبرخوب شنیدن
🌸🍃یهویی خوشبخت بودن
🌸🍃یهویی خدا را شکر کردن
🌸🍃زندگیتون پر از
🌸🍃این یهویی های قشنگ
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هرگَاه بنده بگوید
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌸خداى متعال میگوید:
🌸بنده من
🌸با نام من آغاز ڪرد
🌸بر من است
🌸 که کارهایش را
🌸به انجام رسانم و او
🌸را درهمه حال
🌸 به سامان برسانم و برکت دهم
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خو
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_ششم
لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی تخت نشستم.
به گذشته شیرینی که با پویا داشتم فکرمیکردم به روزهایی که شاید قدرش را ندانستم.
پیامهایی که پویا در دوران نامزدیمان برایم فرستاده بود را خواندم.
دلم هوای پویا را کردبه خودم تشرزدم و گفتم:
_ثمین خجالت بکش حالا دیگه اون یه پسر نامحرمه که هیچ ربطی به تو نداره حق نداری بهش فکرکنی تو باید همه فکرو ذهنت بشه رامین همین تمومش کن.نزار شیطان ازاین نقطه ضعفت استفاده کنه.
همان زمان که باخودم و وجدانم درگیر بودم .در اتاق بازشد ,پدرم گفت:
_اجازه هست؟
_بفرمایید باباجان
_ثمین جان چرا بیرون نمیای؟همه منتظر تو هستند
_بابا حضور بین اون آدما خیلی سخته !خیلی بد نگاهم میکنند
_ایرادی نداره عزیزم .اولشه طبیعیه چندتا صلوات بفرست و نفس عمیق بکش.بعد بیا بیرون.پاشو عزیزم به نگاههاشون توجهی نکن.
_چشم باباجان شما برید منم الان میام
پدرم که بیرون رفت ,سریع لباسهایم را عوض کردم و یک کت و دامن یاسی رنگ پوشیدم و روسری ستش را هم لبنانی بستم ,چادر سفیدم را پوشیدم و به سمت سالن رفتم.
از پله ها که پایین می آمدم همه نگاهها به سمت من چرخید .
بعضی ها با تحسین و بعضی ها با تحقیر نگاهم میکردند.
رامین که تازه متوجه من شده بود با لبخند به سمتم آمد و گفت :
_ثمین جان چقدر زیباشدی
_ممنونم آقا رامین
_عزیزم چرا چادر سرت کردی اینجا که ایران نیست؟غریبه ای هم بین ماها نیست میتونی آزاد باشی
_من این طور راحت ترم .درضمن شما و همه آقایون این جمع نامحرمید و من اصلا دلم نمیخواد چادرم را بردارم.من از اون زن هایی که تا پاشون رو تو هواپیما میزارن حجابشون رو برمیدارن نیستم .حجاب برای من جزئی از اعتقاداتمه و ازش دست نمیکشم .پس لطفا دیگه ادامه ندید
_با اینکه حرفاتو نمیتونم قبول کنم ولی باشه هرچی شما بگید.ثمین نمیدونی چقدر از اینکه تو حاضر شدی بامن ازدواج کنی خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم.
به زور لبخندی و گفتم :
_اگه ایرادی نداره و ناراحت نمیشید میخوام برم پیش عزیزجون بشینم.
_هرطور راحتی عزیزم
همه توجه ها به سمت من بود .
من بدون توجه به آن نگاهها از رامین دور شدم .
وقتی به سمت عزیزجون می رفتم دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من بود را دیدم .
نگاهی به لباسهایش انداختم.یک پیراهن عروسکی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و موهای طلاییش را بالای سرش به صورت زیبایی بسته بود .
روبه رویم ایستاد و گفت :
_سلام .من میترا هستم دختر عمه رامین جان,از آشنایی با شما خوشبختم
به او دست دادم و گفتم:
_سلام منم ثمین هستم.همچنین عزیزم
_شاید شما منو نشناسید ولی من شما رو خوب میشناسم .رامین از شما خیلی تعریف کرده
_رامین به من لطف داره.اگه امری نیست من برم؟
_نه جانم .فعلا
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_هفتم
به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم:
_عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره
_واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟
_اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید
تبسم:
_ ثمین جان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟
_ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم.
سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم.
عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت.
من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر!
هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت .
من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم .
من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم.
کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود.
لحظاتی باخودم میگفتم:
_ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم.
وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم.
در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت:
_از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید
سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم .
او ادامه داد:
_همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته!
سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت:
_اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم .
اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟
آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم.
درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم:
_آقا رامین بامن کاری دارید؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_هشتم
رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد.
درحالی که به چشمانم زل زده بود در مقابلم زانو زد و جعبه ای را از جیب شلوارش درآورد و آن را روبه رویم گرفت.
حلقه بسیار زیبایی در آن خودنمایی میکرد .
رامین در حالی که لبخند میزد گفت:
_ثمین جان بامن ازدواج میکنی؟
با این حرف رامین عرق سردی بر پیشانیم نشست .
چشمان غمگین پویا در ذهنم مجسم شد.
کاش به جای رامین الان در کنار کسی ایستاده بودم که روزی عاشقش بودم .
سرم را کمی تکان دادم .نه!!نباید به او فکرکنم.
نگاهی به اطراف انداختم پدرم,خاله و حتی مهمان ها در حال دست زدن بودند.
نگاهم به چشمان عزیزجون افتاد که خوشحال و شادمان بود .
چطور میتوانستم خوشحالی عزیزجونم را نادیده بگیرم.
مصمم شدم و در حالی که لبخند تلخی بر لبانم بودحلقه را از او گرفتم و به انگشتم کردم.
صدای صوت و دست زدن و خوشحالی مهمان ها همه ی سالن را پر کرده بود .
چشمم به میترا افتاد که گوشه ای ایستاده بودو با اخم به من زل زده بود .
چشم از نگاه پرنفرت و کینه او گرفتم و به زمین چشم دوختم.
رامین ایستاد و به سمتم کمی خم شد و آهسته درگوشم گفت:
_ممنونم عشقم که دستمو رد نکردی .قول میدم خوشبختت کنم و هیچ وقت بخاطر این تصمیمت پشیمون نشی.دوستت دارم
نمیدانم چرا ولی وقتی این حرفها را از رامین شنیدم احساس کردم هیچ کدام واقعی نیست و فقط یک نمایش است .
شاید بخاطر این بود که قبلا کسی دیگر عشق را برایم به شکلی دیگر توصیف کرده بود.
چشمان یک عاشق واقعی را میشناختم من برق عشق را در چشمان پویا دیده بودم ولی این نگاه و این لحن بیشتر از روی هوا و هوس بود و نه عشق!
شاید من بیخودی به این نگاه مشکوک بودم .
رامین باحرفهایش میخواست به من بفهماند که او پر از حس دوست داشتن است هرچند من باورنکنم.
من باید تمام توانم را جمع کنم تا همه ی عشق و علاقه ام را به رامین هدیه کنم.
خوب میدانستم که زندگی من با پویا نابود شده و حال باید به زندگی کردن با رامین فکرکنم و از این به بعد رامین میشود همسر و تنها مردزندگیم.
نباید حتی با فکرکردن به پویا به همسرم خیانت کنم .
باید همه رویاها و خاطرات زیبایم با پویا را به فراموشی بسپارم .
به زمین چشم دوختم .مطمئن بودم غم در حالت چهره ام مشخص است.
رامین که متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود گفت:
_عزیزم چیزی ناراحتت کرده؟میشه به من نگاه کنی؟
جرأت نگاه کردن به چشمان او را نداشتم ولی با شنیدن دوباره اسمم از زبان رامین مجبور شدم به او نگاه کنم در حالی که سعی میکردم جواب احساسات رامین را بدهم ,به او گفتم:
- نه چیزی نیست خوبم! ممنونم آقا رامین بخاطر علاقه ای که به من دارید.
-خواهش میکنم زیبای من
من که از این همه بزرگنمایی رامین خنده ام گرفته بود گفتم:
_من اون قدرها هم زیبا نیستم پس شرمندم نکن
_مهم اینه به چشم من زیباترین دختری هستی که در عمرم دیدم .همین کافیه!
هردوخندیدیم.هرچند خنده من مصنوعی بود نه از ته دل!
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_دوم سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می
#هوای_من
#قسمت_بیست_سوم
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند:
- آخرین حرفت.
- آخرین حرفم؟ پس..پس تو هم منو بازی داده بودی؟
اشکش جاری می شود.
حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد:
- پس..پس آخرین حرفم رو می خوای.. آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فرید مرده که من رو فقط برای لذت خودش می خواست..لعنتی..لعنتی.
دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم:
- لعنتی..خوب شد مرد..نه..نه..حیف شد مرد..چون من دوستش داشت، پس..دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد..
لعنت به تو فرید!
- از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من..با من..پس..من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی..
لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم.
- خوبه..خیلی خوبه! داشتی می گفتی...چرا خوردی حرفت رو؟
دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد.
- هیچی، هیچی، هیچ هیچ..
صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند:
- آرشام من بد نیستم! من..من هرزه نیستم..خب..خب..پس باور می کنی؟
دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد:
- من نمی دونم چرا زن شدم، تو... تو می دونی آرشام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پس..پس چرا اینطـوری باهام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونم اصلا مهم هستم یا نه! همه ی دنیا که دست شما مرداست و هر طـور بخواهید با ما برخورد می کنید، خدا.. خدا که زن رو بدبخت نیافرید..پس..پس شما ما رو.هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند.
- شماها خیلی پستید..از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید..به هیچی رسیدم. پس..برو آرشام..ازت بدم میاد..از خودم هم بدم میاد..
چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد:
- وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس...
صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش.
- اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسبونم رو ناخونام حس می کنم کسی نگام نمی کنه پس..چقدر عقب موندم.
با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند:
- تو آبی دوست داری، پـس..من آبی می ذارم، یه خر دیگه سبز دوست داره، پس..سبز می ذارم، یکی دماغ اینطـوری می پسـنده من بدبختی و درد عمل رو تحمل می کنم، پس..لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه...
جیغ می کشد ناگهان:
- بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیرید، راحت بشیم ما دخترا چند روز برای خودمون زندگی کنیم. لعنتی ها.
کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود.تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد.
صدای جواد را می شنوم که می گوید:
- زن و دخترهای همه ی دنیا اگر خراب بودند؛ ایرانی به پاکی شهرت داشت. الآن آسیاب دنیا دارد رو ی پایه ی چه خری می چرخد که همه را به کثافت کشانده؟ کثافت کشانده؟ یعنی آتوسا هم؟ مادرم هم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
#ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_سوم وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می
#هوای_من
#قسمت_بیست_چهارم
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم!
- هیسسس، بچه ها خوابیدند.
اولش صدایش می آید و بعد هم خودش:
- سلام، چرا اینجایی؟
کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم:
- اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟
می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم:
- من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون.
جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند.
- منتظرتن خب!
برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟
- نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟
حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند.
دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم.
صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند:
- می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش...
می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر...
- مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده!
لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش...
- مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم.
نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است.
با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری!
مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم.
دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل:
- مهدی! می تونی بیایی؟
- ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟
- الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر.
ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید...
محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد:
- ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد.
لبخند می زند. استفاده می کنم:
- بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم.
وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_چهارم - محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش ص
#هوای_من
#قسمت_بیست_پنجم
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست.
- عادت نکردی هنوز؟
- بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد.
سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد.
- میترا چه مرگش بود؟
اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش:
- اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم.
- حل نمی شه؟
- چی؟
- مشکل میترا!
- احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه.
نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند:
- تو چی؟
- چی؟
- تو احمق نیستی؟
حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم:
- داداش مهدوی مریض بود؟
- فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش!
- ولی لامصب آرامش داشت ها...
سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند:
- چیز کوفتیه!
چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم:
- چی؟
- زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته!
- کدومش؟
- بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا!
این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند:
- پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید.
میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد.
- جواد؟
- هوم!
- یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟
- احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم!
- آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای کسانی که به شما حسادت میکنند اینگونه دعا کنید:
پروردگارا
اگر در این جهان کسی هست،
که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد،
چنان خوشبختش کن
که خوشبختی مرا از یاد ببرد😌
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز🍁🍂🍁
چمدانش را بسته👜
انتهای جاده ی آذر🍁
به انتظار نشسته است
نگاهش ابری☁️☁️
ردّ پاهایش خیس💧
و کوله بارش لبریز🎒
از اینهمه برگی🍁🍂🍁
که از درختان تکانده است🍁🍂🍁
یلــــدا🍉پیشاپیش مبارک 🎉 🎊 🎉
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌨🌸
🌸سلام صبح پاییزی
🌨سه شنبه تون با طراوت
🌸وچون صدای باران گوش نواز
🌸بیدارشو همه چیز مهیاست
🌨آرامش صبح، باران پاییزی
🌸و بوی عطر زندگی
🌸دلتون خالی از غصہ
🌨زندگيتون شیرین
🌸دنیاتون غرق درشادی وآرامش
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ایمان...
همه چیز را ممکن می کند،
امید...
همه چیز را ردیف می کند،
عشق...
همه چیز را زیبا می کند.
امیدوارم...
ایمان و امید و عشق پایه های
محکم زندگی همه شما عزیزان باشد
🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️❀|🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_هشتم رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_نهم
شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند.
عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد.
من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم.
خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید.
وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت:
_بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم.
وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت:
_خان بابا با جازه شما
خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد:
_من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!!
من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم.
ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم .
فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد.
وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند.
پدرم دستم را فشرد و گفت:
_ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟
_باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟
_ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه!
رامین که نگران نگاهم میکرد گفت:
_ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی
_ممنونم آقا رامین
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_نهم شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد
خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست .
دست روی سرم کشید و گفت:
_ عروس خوشگلم مگه خاله مرده که تو ,تو این کشور تنها بمونی؟ من خودم حواسم بهت هست.حالا خوب استراجت کن.
_ممنونم خاله جون ,من حالم خوبه میخوام برم پیش بابا.
_باشه عزیزم هرطور مایلی,سرگیجه نداری؟
_ نه خاله جون واقعا حالم خوبه
به همراه خاله به پیش پدر برگشتم و کنارش نشستم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان ,من و مادرت آخر همین ماه به ایتالیا میایم تا مراسم ازدواج شما دونفر رو بگیریم.
تا اون موقع هم یک صیغه محرمیت بین شما میخونم تا تو این دوماه اینجا راحت باشی و شما دونفر بهتر همدیگه رو بشناسید.ثمین جان موافقی؟
آن لحظه حس خوبی نداشتم انگار قراراست همه ی زندگیم روی شرم هوارشودولی وقتی به عزیزجون که میخندید و به مادرم که چقدر عاشقانه پدر را دوست داشت می اندیشم, مصمم می شدم برای جواب مثبت دادن.
به پدرم نگاه کردم و گفتم:
_موافقم باباجون با هرتصمیمی که شما برای زندگیم بگیرید .موافقم
-دخترم برو کنار رامین بشین تا صیغه رو بخونم
از جایم بلند شدم و کنار رامین نشستم و پدرم صیغه محرمیت را خواند .
از آن لحظه به بعد رامین به من محرم بود.از هرمحرمی محرم تر.
همه خانواده خوشحال بودندو دست میزدند.
پدرم هم بسیار شادمان بود درحالی که به من و رامین این نامزدی رو تبریک می گفت ,روبه رامین کرد و گفت:
_رامین جان از امروز به بعد من ثمین رو به تو میسپارم و نه کسی دیگه ,پس خوب مراقبش باش.از الان تا روز عقدتون شما دونفر باهم نامزدید تا اینکه آخر ماه دیگه ثمین رسما و قانونا همسرتوبشه.
من تا اون روز نگران دخترم هستم و تو باید اطمینان بدی که مواظب دخترم تا روزی که همسرت بشه هستی.
_چشم عموجون خیالتون راحت باشه من مثل چشمم از ثمین جان مراقبت میکنم نه تنها به شما به همه قول میدم.
_ممنونم رامین جان من به تو و قولت اعتماد میکنم چون سلاله کامل بهت اعتماد داشت که راضی شد دخترش رو به تو بسپاره.
بغض راه گلویم را بسته بود,اشک در چشمانم حلقه زده بودبا هربار پلک زدن گونه هایم خیس میشد.
پدرم اشکهایم را پاک کرد و گفت:
_ثمین جان مواظب خودت و رامین باش از این به بعد آقا سهراب میشه پدرت .پس وقتی من نیستم میتونی به پدر دومت اعتماد کنی و مطمئن باش حالا که دوتا پدر و مادر و حتی همسری مهربان مثل رامین داری ,دیگه تنها نیستی.فهمیدی بابا؟
_بله باباجون فهمیدم.قول میدم دیگه اشک نریزم و بی تابی نکنم.درست نمیگم بابا سهراب؟
عمو سهراب که از بابا گفتن من خوشش آمده بود خندید و گفت:
_درسته دخترم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_یک
ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم.
بزرگترها هنوز نشسته بودن و بحث میکردندکه من و رامین به طبقه بالا رفتیم .
وقتی جلوی در اتاق ایستادیم رامین گفت:
_خواب های خوب ببینی ثمین جان ,ببین عزیزم من تو این اتاق روبه رو هستم.هروقت کارداشتی صدام کن.شب خوش گلم.
_ممنونم شب بخیر
وارد اتاق شدم و سریع در را بستم و روی تخت دراز کشیدم و به آینده فکر کردم .به این که عاقبت زندگی من و رامین به کجا خواهد رسید.انقدر خسته بودم که لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح با صدای هیاهوی داخل خانه بیدارشدم.
پدرم عصر به سمت ایران پرواز داشت .
بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن لباسهایم سریع از اتاق خارج شدم .
همه برای صرف صبحانه دور میز نشسته بودند و خدمتکارها مشغول آماده کردن صبحانه بودند.به میز نزدیک شدم و گفتم:
_سلام صبحتون بخیر
بعد از اینکه تک تک اعضای خانواده جواب سلامم را دادند به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر بغلش کردم و گفتم :سلام عزیزجونم .خوبی؟ صبح بخیر
_سلام دختر مهربونم تو خوبی ؟دیشب خوب خوابیدی؟
-بله عزیز جون مثل یه خرص قطبی تخت تا صبح خوابیدم
-از اخلاقت معلومه خوب خوابیدی.حالا برو کنار رامین بشین ,از این به بعد میخوام شما دونفر رو کنار هم ببینم برو عزیزم.
_چشم قربان .امری دیگه ندارید؟
با این حرفم همگی خندیدندو من در حالی که میخندیدم کناررامین نشستم.
رامین خیلی آهسته در گوشم گفت:
_سلام خانم زیبای من ساعت خواب.ثمین میدونی خیلی دوست دارم؟
در حالی که از این حرف رامین خجالت کشیدم به میزخیره شدم و گفتم:
_سلام.میشه از این حرفها جلوی جمع نزنید من دوس ندارم
رامین که از حرف من متعجب شده بود طوری که همه خانواده بشنوند گفت:
_وای خدای من این خانم رو ببین ,من بهش میگم دو....
سریع دستم را روی دهانش گذاشتم و آرام به رامین گفتم:
_تو رو خدا ادامه نده
سریع بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
در اتاق هرچه فکرکردم من چه حرف بدی زدم که رامین ناراحت شد نفهمیدم.
رفتارمن شاید در این کشور زشت باشه ولی در ایران بخاطر حیا و شرم دخترانه ام بود نه چیز دیگر!
بخاطر گستاخی رامین ناراحت بودم و در حال غرغرکردن با خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد .گفتم:
_بله ؟بفرمایید.
رامین وارد اتاقم شد و گفت :
_چرا اومدی تو اتاقت؟
_شما بفرمایید بیرون من خودم میام
-ثمین این رفتار بچگانه چیه اخه؟
_رفتار من بچگانه و زننده است یا تو؟
_من فقط گفتم دوست دارم .اگه حرف بدی زدم بزن تو دهنم؟
_حرفت زشت نبود و من ممنونتم که دوسم داری ولی من دوست ندارم این حرفها رو جلوی بقیه از تو بشنوم
-عزیزم من آهسته تو گوشت گفتم و کسی نشنید.تو هم میتونی به جای اینکه ناراحت بشی بگی منم دوست دارم .اگه علاقه ای وجود داره؟
سرم را پایین انداختم و هیچ حرفی نزدم.واقعا حق با رامین بود ,او حرف بدی نزده بود و حتی آهسته گفته بود پس چرا من انقدر ناراحت شدم.خودم نیز گیج و مبهوت بودم و به حرفی که زده بودم فکرمیکردم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
پس بیخیال حرف مردم...🙄💛
⚘|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️❀|⚘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_پنجم دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه
#هوای_من
#قسمت_بیست_ششم
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد.
- آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم.
صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد:
- بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن!
پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد.
- مهدوی بهت چیزی نگفته؟
با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است:
- درباره ی چی؟
- یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام.
ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد.
- َجواد با توام!
- نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست.
- واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم!
- هنوز خری، مهدوی رو نشناختی.
- دلم می خواد بزنمش!
این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم.
- آرشام!
- هووم!
- من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه...
سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود.
- بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه.
- قپی اومده!
- عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد.
- تو هم ساده، خام شدی!
حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر..
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_ششم پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه
#هوای_من
#قسمت_بیست_هفتم
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم :
_این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم !
چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند :
_مسعود!
_نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش !
_آب داریم !
_ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری .
لبخند می زند و می گوید :
_زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه !
_ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من !
لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید:
_آب !
صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم.
_عوارضش بود !
_کی می ریم ؟
_ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده .
_ بسته ها رو چکار کردی ؟
امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص.
تماس می گیرم با مصطفی :
_ سلام آقا !
_ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟
_ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند !
_ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟
_ جون بخواید !
_ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید !
_ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟
_ نه فعلا به خودش بگو !
مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم :
_ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟
می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند.
_ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی !
_ عقلی کردما .... مگه نه ؟
_ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم !
عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هفتم دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و ک
#هوای_من
#قسمت_بیست_هشتم
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود.
ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است.
- ستاره است!
سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم.
- وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟
- بگو!
- اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟
- اونجا کجاست؟
- با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی!
دلم یک شادی حسابی می خواهد.
- چه خبره؟
- وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره!
بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر...
- نمی آم.
و قطع می کنم. جواد می پرسد:
- نرفتی چرا؟
- گل بگیرن به همه شون!
حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم...
با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند.
بعد چه می شد؟
الان که نمی روم چه می شود؟
یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟
نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم:
- وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟
- میترا اونجاست؟
صدایش تابلو عوض می شود:
- وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری!
- سیروس چی؟
- سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه!
قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است!
- جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟
- بیا بیرون از فکر میترا و سیروس!
- فقط بگو کی؟
نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید:
- مهران...
میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است.
- بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام!
از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم.
نه نمی توانم صبر کنم!
- احمق! جلوی مصطفی زشته!
- مصطفی خر کیه؟
- هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن!
مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1