پس بیخیال حرف مردم...🙄💛
⚘|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️❀|⚘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_پنجم دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه
#هوای_من
#قسمت_بیست_ششم
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد.
- آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم.
صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد:
- بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن!
پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد.
- مهدوی بهت چیزی نگفته؟
با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است:
- درباره ی چی؟
- یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام.
ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد.
- َجواد با توام!
- نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست.
- واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم!
- هنوز خری، مهدوی رو نشناختی.
- دلم می خواد بزنمش!
این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم.
- آرشام!
- هووم!
- من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه...
سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود.
- بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه.
- قپی اومده!
- عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد.
- تو هم ساده، خام شدی!
حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر..
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_ششم پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه
#هوای_من
#قسمت_بیست_هفتم
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم :
_این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم !
چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند :
_مسعود!
_نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش !
_آب داریم !
_ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری .
لبخند می زند و می گوید :
_زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه !
_ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من !
لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید:
_آب !
صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم.
_عوارضش بود !
_کی می ریم ؟
_ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده .
_ بسته ها رو چکار کردی ؟
امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص.
تماس می گیرم با مصطفی :
_ سلام آقا !
_ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟
_ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند !
_ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟
_ جون بخواید !
_ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید !
_ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟
_ نه فعلا به خودش بگو !
مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم :
_ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟
می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند.
_ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی !
_ عقلی کردما .... مگه نه ؟
_ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم !
عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هفتم دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و ک
#هوای_من
#قسمت_بیست_هشتم
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود.
ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است.
- ستاره است!
سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم.
- وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟
- بگو!
- اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟
- اونجا کجاست؟
- با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی!
دلم یک شادی حسابی می خواهد.
- چه خبره؟
- وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره!
بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر...
- نمی آم.
و قطع می کنم. جواد می پرسد:
- نرفتی چرا؟
- گل بگیرن به همه شون!
حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم...
با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند.
بعد چه می شد؟
الان که نمی روم چه می شود؟
یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟
نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم:
- وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟
- میترا اونجاست؟
صدایش تابلو عوض می شود:
- وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری!
- سیروس چی؟
- سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه!
قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است!
- جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟
- بیا بیرون از فکر میترا و سیروس!
- فقط بگو کی؟
نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید:
- مهران...
میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است.
- بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام!
از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم.
نه نمی توانم صبر کنم!
- احمق! جلوی مصطفی زشته!
- مصطفی خر کیه؟
- هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن!
مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حواسمون باشه
دل آدما شيشه نيست که روي اون "ها" کنيم
بعد با انگشت قلب بکشيم
وايسيم آب شدنش رو تماشا کنيم ولذت ببریم..!
رو شيشه نازک دل آدما
اگه قلبي کشيدي
بايدبامحبت کاملش کنی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
کاسه فقرا به خاطر این خالی مانده
که کاسه طَمع بعضی ها هنوز پر نشده
فقر پای برهنه نیست
فقر یعنی ثروتی که باعث شود
پا برهنه ها را در آغوش نگیری👌
#شبتون_پر_عشق_الهی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
ســــ😊ـــلام✋
☀️صبح آخرین
چهار شنبه پاییزیی تون بخیر☕️🌺
الهی 🌺
حال دلتون قشنگ
روزهای عمـرتون🌺🍃
شـاد و خوشـرنگ
ساعتهای شادیتون طولانی🌺🍃
و زندگیتون پراز
عطر خداوندی باشـد🌺🍃
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز با
همہء زیبایےهایش🍁
بارسفربسته و دارد میرود🍁
و زمستان بازیباییهایش در راه است❄️
امیدوارم
فرو افتادن هر دانه برف❄️
آمینی باشدبرای
آرزوهای زیباتون❄️🙏❄️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم. ب
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_دو
رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟
_ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم .
فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه.
رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم .
منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم.
درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم .
_منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم.
در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت:
_بفرمایید داخل
خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون.
_باشه بزار رو میز
خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت:
_ آقا کاری بامن ندارید؟
_نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم
_چشم قربان .بااجازه
رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت:
_ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم.
_شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم.
_باشه عزیزم هرطور راحتی
_ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟
_اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟
_چی؟
_میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟
_شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم.
_استدلال جالبیه.باشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_سه
در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت:
_اجازه هست بیام داخل
_بله باباجون بفرمایید داخل
پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت:
_رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم
رامین در حالی که می ایستاد گفت:
_بله حتما.با اجازه
رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت:
_ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی
_چشم بفرمایید
_ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟
_بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه.
_ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم.
_باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم.
_باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم.
مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن.
ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه .
ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست
پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه.
من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده.
ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم
در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم:
_ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم.
_تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟
_فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم
در حالی که میخندیدم گفتم:
_نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟
_باشه عزیزم .
پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم:
_بفرمایید داخل
_ثمین جان حاضری بریم؟
_ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم.
_باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️