ســــ😊ـــلام✋
☀️صبح آخرین
چهار شنبه پاییزیی تون بخیر☕️🌺
الهی 🌺
حال دلتون قشنگ
روزهای عمـرتون🌺🍃
شـاد و خوشـرنگ
ساعتهای شادیتون طولانی🌺🍃
و زندگیتون پراز
عطر خداوندی باشـد🌺🍃
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز با
همہء زیبایےهایش🍁
بارسفربسته و دارد میرود🍁
و زمستان بازیباییهایش در راه است❄️
امیدوارم
فرو افتادن هر دانه برف❄️
آمینی باشدبرای
آرزوهای زیباتون❄️🙏❄️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم. ب
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_دو
رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟
_ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم .
فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه.
رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم .
منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم.
درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم .
_منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم.
در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت:
_بفرمایید داخل
خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون.
_باشه بزار رو میز
خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت:
_ آقا کاری بامن ندارید؟
_نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم
_چشم قربان .بااجازه
رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت:
_ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم.
_شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم.
_باشه عزیزم هرطور راحتی
_ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟
_اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟
_چی؟
_میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟
_شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم.
_استدلال جالبیه.باشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_سه
در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت:
_اجازه هست بیام داخل
_بله باباجون بفرمایید داخل
پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت:
_رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم
رامین در حالی که می ایستاد گفت:
_بله حتما.با اجازه
رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت:
_ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی
_چشم بفرمایید
_ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟
_بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه.
_ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم.
_باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم.
_باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم.
مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن.
ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه .
ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست
پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه.
من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده.
ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم
در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم:
_ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم.
_تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟
_فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم
در حالی که میخندیدم گفتم:
_نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟
_باشه عزیزم .
پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم:
_بفرمایید داخل
_ثمین جان حاضری بریم؟
_ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم.
_باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_سه در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_چهار
دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم
_سلام خاله جون
_سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟
_بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم
_نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره
_خداحافظ
_خدابه همرات عزیزم
به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند.
_سلام ببخشید منتظر موندید
پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت:
_ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟
رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت:
_عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟
درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم:
_از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر
بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من
رامین لبخندی زد و گفت:
_قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم
رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم.
به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید.
بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم.
ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود.
لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت:
_ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم.
_بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید.
رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت:
_ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم
پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش.
سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش.
_چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم.
با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هشتم مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول ک
#هوای_من
#قسمت_بیست_نهم
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد...
مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است...
بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن...
محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید.
هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته.
- مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم.
- می تونی یه جای دیگه بخوابی.
حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر...
ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند.
دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود.
چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود:
- دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم.
کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد.
هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_نهم مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمر
#هوای_من
#قسمت_سی_ام
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ!
بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی
همه هوا میرود. افتاد در دام.
- جرئت یا حقیقت؟
لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب
کند:
- حقیقت!
دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است
به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و
میپرسم:
- قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه
پیدا کنی؟
وحید میگوید:
- راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟
لبخند میزند و میگوید:
- دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم.
ابرو در هم میکشم و میگویم:
- آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه!
شانه بالا میاندازد و میگوید:
- دروغ نگفتم!
وحید با خنده میپرسد:
- یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟
- آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو
تا قرار نبود و بطری را میچرخاند.
با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به
مهدو ی بیفتد:
- جرئت یا حقیقت؟
بلند میخندد:
- بی وجدانا، چندتا به یکی!
وحید میگوید:
- همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید!
- حقیقت!
میپرسم:
- خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته
باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید!
مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد:
- بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم
میخواست، راحت شدید...
بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم:
- من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار
راحت بپرسیم.
مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید:
- اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید
میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید.
جواد میرود که چایی بیاورد.
- داداشتون رو چرا نیاوردید؟
- خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش.
جواد زیر لبی میپرسد:
- استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا
درس خونده، کار درسته ها!
فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و
مهدو ی برمیدارد و میگوید:
- این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه!
و میخندد، میپرسم:
- خب!
- خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه
اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس
مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه
...دیگه
همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را
میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد:
نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد:
- پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید...
- ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا!
امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که
جواد پیش دستی میکند.
- با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟
- با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که...
میگویم:
- چرا؟
- چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟
تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید
کمی غیر محترمانه. اما میگویم:
- خودت گفتی نیاز داریم دیگه...
- چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟
یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد
جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم:
- گزینه ی اول...
وحید میپرسد:
- فقط یه گزینه ایه آقا؟
مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید:
- ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها!
جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند:
- درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم
ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش
گذشت.
وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید:
- ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی....
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ام حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل
#هوای_من
#قسمت_سی_یکم
_ بدیش چقدره؟
تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام
میگوید:
- افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که
بدتره، نابود میشن!
مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید:
- نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا
دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه.
حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر
برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید:
- ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم
که نه.
- نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما
رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه
اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا،
محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده
که شهوت اصل نیست.
- تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور!
جواد تند سر بلند میکند و میگوید:
- وحید حرف مفت نزن!
مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید:
- اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش،
برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر
میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه
از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن.
- نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته
میشیم... میفهمی... خسته!
بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال
حال بچه ها میشکند و میگوید:
- اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش
ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم
بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا
هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر
آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن.
دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات
رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن.
عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن.
جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند:
- نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو
به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون
پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم
و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل
تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما
ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای
کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی
میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟
ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه
میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای
که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔻مادرم انارها را دانه میکرد
تا در طولانی ترین شب سال
زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزند
من اما آرزو میکردم
ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد...
🔺به یاد همه ی مادران
چه آنهایی که هستند
و چه آنهایی که سفر کردند❣️
قبل از اینکه دیر شه قدرشون رو بدونیم🙏❤
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁