eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_نهم مهدوی بارها گفته بود: - بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر
امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود... خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد: - انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی. علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید: - اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند. علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی ماشین زده بودند به بدن علیرضا و... دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت: - یه بار با مهدوی رفتیم کوه... سراپا گوش شدم. ادامه داد: - خیلی خوش گذشت. لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش: - جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت. مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید: - خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی. من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مهدوی گفته بود اول درس را یاد می گیرند، بعد سؤال می پرسند. شما یک دور اسلام را یاد نگرفتید و نخواندید، چه طور این همه سؤال و شبهه از وسط و اول و آخرش می پرسید. مهدوی راست می گفت. ما جوان های ایران شده ایم سیبل همۀ تیرها. از چپ و راست و بالا و پایین و شرق و غرب برایمان می بارد. اصلا فرصت خواندن و فکر کردن پیدا نمی صکنیم. فقط در به دریم که... راه می افتم از تهران هیولا می زنم بیرون. خانۀ جد و جده ام هنوز سرپاست. در یک ده کوره ای هم هست که هنوز ایرانسل توفیق پیدا نکرده دم و دستگاهش را هوا کند. هر چقدر هم دولتی ها پهنای اتوبان اینترنت را ده بانده کنند، به آنجا نمی رسد. چند روزی که آنجا هستم از پنج به علاوۀ یک و دسیسه هایشان راحتم. اگر گفتید با کی آمدم. خب معلوم است. با جواد؟ نه. با آرشام؟ نه. با مصطفی. خودش که پیشنهاد نداد، اما جواد که قرار بود همراهم بیاید نیامد و مصطفی با برادرش آمد محمدحسین. محمدحسین ما را با ماشین رساند این ده کوره و برگشت. چند روزی اینجا می مانیم. ماهواره نیست. مجازیات نیست. اما هوا هست. من یک هوای بدون شبهه نیاز داشتم. یک خودم و خودم را. با مصطفی می رویم بالای کوه. من که زحمتم می شود اما مصطفی چوب جمع می کند و آتش راه می اندازد و سیب زمینی هایی که آورده لای آتش می گذارد. مصطفی دست جواد را از پشت بسته در شرارت. من هم خودم لُنگم را دو دستی تقدیم کردم. صبح با سر و صدای ورزشش بیدار می شوم. هروقت هم که گمش می کنم بالای درختی، تو استخری، کنار آبی، گذر عمری... اصلا هم زیر بار هیچ صحبت و بحثی نمی رود. مسخره می گوید: - تو اومدی ذهنت رو خالی کنی. من اومدم ذهنم رو پر کنم. با هم تفاهم نداریم. پس برای اینکه دعوا نشه کلا حرف نمی زنیم. اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند: - مصطفی! - نه وحید! - سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد. - ترجیح میدم سؤال کنی. - آدم باش مصطفی. - پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم. نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید: - بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره... خیره به آسمان برای خودم می گویم: - به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم... آرامتر از من می گوید: - بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم. - این یه حس عجیبه مصطفی. صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟ . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه. من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می کنم: - کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟ دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید: - من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره! و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه: - پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده! - احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم! - شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم... می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم: - نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم. دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان. یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات... زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم... همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید: - برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده. فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید: - من اینجا میخوابم شما برید تو سالن. قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید: - جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی کانال این داغ بزرگ توی دلها رو ، این شهادت ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید ، رو بازم بهتون تسلیت عرض میکنم رمان پارت ظهرمون یعنی رمان فردا هم در کانال قرار نمیگیره ان شا ءالله ادامه رمان پس فردا تقدیمتون میکنیم
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
🔴📣 توجه 📣🔴 این اکانت فیک هست دشمن قصد داره در چند محور خانواده #سردار_سليماني و خصوصا دخترشون را ترور شخصیتی کند 1️⃣ یک روز مدعی هستند که او گرین کارت دارد 2️⃣ یک روز دیگر مدعی هستند که شرکت دارد 3️⃣ حالا هم به نامش یک اکانت فیک در توییتر ساختند #مرگ_بر_امريكا #نشر_حداکثری لطفا 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_چهل_دوم می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دون
محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده: - پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی. متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید: - محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی. بلند می گویم: - حق با علی است! جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید: - جواب بده. یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم: - واضح و مبرهن است که ... همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم: - این بود انشای من. دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید: - تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره. حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند: - خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه. جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید: - این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم، افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم: - نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من! مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند. غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم. خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم: - خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟ می خندد و می گوید: - کلش رو می بخشه. می گویم: - نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟ - وحید خدا رو کوچیک نکن! - نه، گناهم بزرگه. - بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست. فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حرفم را خجالت می کشم ادامه بدهم. اما او می گوید: - بحث خدا با ما بحث محبته. یه عاشق همیشه محبوبش رو می بخشه، این یک. بعد هم خدا خودش گفته اگه فقط توی دلت از کار اشتباهت پشیمون بشی می بخشه این دو. بعد هم گفته: اگر بنده ها می دونستن که من چقدر مشتاق اومدن و دیدار و آشتی شون هستم، از ذوق و شوق جون می دادن. تو اینا رو بچسب وحید و این کاری رو که اراده کردی و با لطفش ترک کردی، دیگه سراغش نری. یا اگر خواستی بری سراغ گناه، برو یه سرزمین دیگه. یه دنیایی که برای خدا نباشه. خالقش او نباشه. از نعمت هایی استفاده کن که از صفر تا صدش برای خدا نباشه. با چشم و گوش و دست و پایی گناه کن که برای او نباشه. همۀ دارایی ما از خودشه و ما با همین ها خرابکاری می کنیم و او باز هم هوا داری می کنه. دمش گرم. به این میگن خدا. خدا باید بنده شو درک کنه که ممکنه خطا کنه اما دوستش داشته باشه. فقط خب خجالتم خوب چیزیه. دروغ چرا، راستش را می گویم: - سخته مهدوی جان، سخته. یه نیرو کمکی نداری. در چشمانم خیره می شود و می گوید: - همون رفیق که مثل پدر و شبیه برادره. همون وحیدجان. امام دارید وحید؛ امام. دستش به سمت توس. دستت رو در دست امامت بذار، همراهش برو. تو هم می شوی شبیه خدا... ذهنم دارد حرف می زند و من حرف هایش را بلند می گویم: - دست کشیدن از خیلی کارا شاید راحت باشه، مشکل اینه که چه طور سر این قضیۀ توبه بمونی؟ دست میدی با خدا، بعد دستتو نکشی. مهدوی لبانش طرح لبخند دارد و نگاهش طرح محبت. دستانش را کاش می داد دست من تا ببیند چقدر سردم شده و من نیاز دارم کسی هوای من را داشته باشد. بالاخره لب می زند: - همینو به خدا بگو وحید! سر تکان می دهم. نمی فهمم منظورش را: - بگو خدایا دلم می خواد، اشتها دارم برم سراغ کاری که هوسش داره آتیشم می زنه، بگو خدایا می ترسم از بعضی از کارا، می ترسم برم سراغش سختم بشه، مسخره ام کنن، من رو از اطرافیانم جدا کنه. بگو خدایا خیلی اهل داد و قالم، جوشی و عصبی ام. بگو بعضی کارا رو که برای این انجام میدم چون نفسم حال میاد، چون تعریف یه عالمه آدم پشتش درمیاد. بگو من میام کنارت، آروم می شم بعد میرم سرم یه جاهایی مشغول میشه که کیف داره، شیطون حالشو بهم میده، اما تو رو تار می کنه برام. - به همین رُکی. کل حیثیتمو به باد بدم! می خندد مهدوی. چنان می خندد که تا به حال ندیده ام. ِ...... - چندتا نقطه قوت گروهی دارن، چندتا نقطه ضعف اصلی هم تو جامعه ها هست که جوون رو می کشه پا کار اونا. مهدوی جریمۀ مصطفی را گذاشته تا صدر و ذیل فرقه ها را بررسی کند و برای ماها بگوید. مصطفی هم ما را نشانده پای تابلو و دارد حرف می زند. قاعدتا باید خیلی زور داشته باشد عصر جمعه بیایی مدرسه، اما همۀ ماها با اشتیاق آمدیم. حتی علیرضای وامانده. البته نه به ذوق شنیدن. گفتیم نمی آییم. مهدوی هم به مصطفی گفته بود اگر بچه ها نیایند وای به حالت. مصطفی هم قول شام داد و همه مثل چی نشسته ایم پای حرف هایش: - نقطه قوت اصلی که استفاده می کنن، خبر نداشتن سطح جامعه از اون هاست. که این عدم اطلاع رو هم خودشون ایجاد می کنن. حالا چه جوری؟ آرشام خمیازه می کشد و می پراند: - دو دقیقه وقت داری مُصی! گفته باشم. درجا جواب می دهد مصطفی: - ببند شما. - احسنت. این را من می گویم و مصطفی پای تخته ادامه می دهد: - یه جامعه با تبادل اطلاعات، مردمش رو سمت و سو میده. منظورم از اطلاعات، خبر نیست، کاری با اخبار ندارم، کلی میگم. بالا بردن سطح دانش و حفظ فرهنگ مردم به چند طریقه که بین اون ها، اول مطالعه است که سهم اصلی رو داره، دوم هم نخبه های جامعه، سوم هم رسانه ها. البته الان جای دوم و سوم عوض شده. جواد صاف می نشیند و می گوید: - من گزینۀ دوم هستم. اولیش هم سخته، فشار میاد. رسانه هم که درِپیتیه! مصطفی با اجازه ای به مهدوی می گوید و گچ دستش را پرت می کند سمت جواد. جاخالی می دهد اما باز هم می خورد به موهایش و می خندیم. مصطفی تأمل نمی کند و زود ادامه می دهد: - مطالعه که توی کشور ما باد هواست. اگه یه خونه کتابخونه توش باشه می گیم واویلا چه خبره، اگه این زلمزیمبو های دکوری رو چند میلیون بخرن بذارن می گیم "باکلاس". اینه که فهم مفید و اطلاع عمیق و درست، عملا در بین عام جامعه جریان پیدا نمی کنه. نخبه هایی هم که اهل حرف زدن باشن، یا کمن یا توی فضای مجازی یه کاری باهاشون می کنن که حرف هاشون بین مردم از اعتبار می افته. می مونه رسانه که چون هفتاد درصد مردم ما رسانۀ خارجی رو ترجیح میدن و از ماهواره و شبکه های دیشی استفاده می کنن، پس اون چیزی که نیاز اصلیشونه دریافت ندارن. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
علیرضا دارد می میرد اما باز هم دست از جفنگیاتش برنمی دارد: - نیاز اصلی ما با تو فرق داره. مشکل اینه که شما ما رو درک نمی کنید. نیاز من چشم مست و ... دلار هم که باشه من نوکر رسانه های اجنبی هستم. شما مشکلی داری مصطفی جان؟ مصطفی گچ را می گذارد کنار و دست هایش را در جیب شلوارش فرو می کند. این ژست آرام تهاجمی، فقط مخصوص خودش است. چندقدم می کشد جلو و دقیقا مقابل علیرضا می ایستد. لب هم می کشد و سر تکان می دهد. سه بار به چپ، سه بار به راست و بالاخره نگاه عاقل اندر خیلی را برمی دارد از صورت علیرضا و می گوید: - تو که پنجاه تا بخیه خوردی، یه دور رفتی تو گور، غسل خون کردی، علیل ذلیل این پت و پیاله ها و خراب مراب لب و لپ آویزون داری نصفه نیمه نفس می کشی، لطف کن حرف نزن که من این دو هفته هرچی از آقای مهدوی می کشم، بابت لذت های دو دقیقه ای توی نیازمندم. قدم عقب می گذارد در حالیکه همه متعجبیم از این لحن مصطفی و یک "ایجان" جواد هم بیشتر از آنکه تشویقی باشد، تعجبی است، را می شنویم. مصطفی کنار تخته که می رسد دوباره برمی گردد سمت علیرضا و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و با همان آرامش خراب کننده می گوید: - درضمن سعی کن قشنگ خوب بشی که وقتی تلافی زجرای این مدت رو درمیارم بخیه هات نیاز به تجدید نداشته باشه. اینا همه، مسیر اون بیابون رو بلدن. خودم خبر میدم بیان جمعت کنن. حتی مهدوی هم مات مصطفی مانده که برمی گردد سمت تخته و می نویسد: - رسانه = مدیریت خلاقانه، مزورانه، مهاجمانه، مرعوبانه و محصورانه! و بعد توضیح می دهد هرکلمه را. - مدیریت از این جهت که ادارۀ فکر، قلب، گفتار، رفتار انسان رو دست می گیره. اصل یک جامعه رو هم عوام تشکیل میدن که اگر فضای مجازی، بین مردم به صورت یک فرد خانواده جا بیفته، یعنی بشه ستون زندگی، اونها اولین کاری که می کنن اینه که فکر شما رو عوض می کنن و شبیه افکار خودشون می کنن. یعنی کاری می کنن که شما دیگه مثل اونا اندیشه کنی. بعد دیگه کار راحت میشه. با یه کم تلقین. تاکید می کنم، تلقین. مدیریت همه چیز؛ حتی خورد و خوراک مردم هم دست رسانه میفته. یعنی شما می بینی سبک پوشش، خوراکی، مدل کلامی افراد، بالا و پایین میشه با کمک همین فضا. دیگه نخبه های عقلی هرچی بدوند بازم جا می مونند. چون باید رسانه اونا رو به مردم معرفی کنه که نمی کنه و بدتر به عنوان دشمن لذت های مردم معرفی می کنه. خلاقانه هم که فضاهای مجازی موجود، قشنگ این رو نشون دادن و نیاز به توضیح نداره. مزورانه یعنی همون شیره مالی و روباه بازی. روباهه بود رفت پای درخت برای پنیر گفت: چه سری چه دمی عجب پایی. رسانه همین روباه بازی رو ادامه داده تا الان. خیلی ظریف و نامحسوس میاد تو فکر آدما و همه پایه ها و اساس ها رو جابه جا می کنه. فقط یه مثال معمولی؛ میاد میگه ما چرا باید زبان عربی یاد بگیریم. عرب ها به زور دین رو وارد ایران کردند، ایرانی ایرانی بمان، چرا باید ارز از کشور خارج بشه بره سمت کشورای عربی برای دفاع برون مرزی، ایران کوروش و داریوش داره، تمدن عظیم داره، ایران جوان بیکار داره و هزار تا فیلم و عکس و... چاشنی می کنه... علیرضا می گوید: - مصطفی حرف حق رو می شنوی قبول کن وجدانا! - تو پستونکتو بخور! مصطفی بی خیال یکی بدوی علیرضا و جواد ادامه می دهد: - بعد هیچ کس نمیگه اگر قراره ایرانی بمونیم چرا کل کشور پر شده از آموزشگاه های زبان انگلیسی در حالیکه بچه های خودمون مثل همین آرشام دو تا حکایت سعدی و یه بیت شعر مولوی بلد نیست بخونه. اصلت آرشام تو بلدی فارسی حرف بزنی؟ آرشام سر تکان می دهد و می گوید: - بتازون مصی بتازون. من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم. - الان چرا هیچ کس نمیگه چرا از کودکی انگلیسی یاد بچه میدن؟ بعد ادامه داره تا پیرزن هفتاد ساله که میاد تو صف شیر یه ورقه دستشه داره کلمه حفظ می کنه و میگه ننه پلیز یه شیر پاکتی اوکی تنکیو. اگه قراره فرهنگ ایرونی حفظ بشه پس این همه نوشتۀ انگلیسی روی تابلو و لباس و شورت و جوراب چیه. اگه عربا قاتلن که مال هزار و چهارصد سال پیشه، اما اینکه نُه میلیون ایرانی، همین صد سال پیش، به دست انگلیسی ها کشته شدند رو چرا هیچ کی رو نمی کنه. اینکه نقد تره. جواد متعجب می پرسد: - یعنی چی؟ کی کشته؟ - نُه میلیون؟ - یاخدا! راسته آقا؟ مصطفی نمی گذارد مهدوی جواب بدهد و بی حوصله می گوید: - راسته بابا. منتهی من و شما سرمون گرم کلیپای مسخره و به درد نخور تل و اینستاست. یعنی سرمون گرم دیدن هرچیه که اونا می خوان نه دیدن حقیقت! - پدرسوخته ها! تو کدوم کتاب تاریخی به ما گفتن که بدونیم بی شرفا! . --💌 💌 -- 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴