eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_چهل_دوم ✍عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ _بله... _خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود! _بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره ای؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود: _خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: شعاع نور شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ... درد تمام وجودم رو پر کرد ... - هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ... گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ... - چرا اينجام؟ ... تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ... - چاقو خوردي ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ... نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ... کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم کشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ... بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ... ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ... - کسي اجازه نداده ... فرار کردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصي بهم نگاه کرد ... - ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد... - يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ... - چي؟ ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_دوم . . . همیشه آخره مراسم علی میگه اربعین جا نمونید از امام حس
. . . امروز نهمین روزه محرمه تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم مامان و بابا حسین براشون عجیب بود راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا... تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد ولی نخواستم ازش خبری بگیرم نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه فکر کنم رفت پی کارش... تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم خیلی جذبش شدم و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢 اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا.. راستش یه مشکل دیگه هم هست از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره زورم میاد پاکش کنم 😐😐 بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه. . . مامان_حلماااا حلما_جاااانم مامان مامان_بیا پایین کارت دارم حلما_اومدم _جونم مامی☺️ مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕 _دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی حلما_😂😂 قربونت برم ببخشید راست میگی الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم گزم رو میزه بیار _چشمممم😘😘 به به چه چای خوش رنگی شدا ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁 بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁 مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه _راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍 احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن حلما_عهههه راست میگی😢😍😭 اونا که تازه رفته بودن خوش بحالشون حسین چرا چیزی به من نگفت😒 منم دلم میخوادد😭😭😭😭 مامان_ان شاالله مارم میطلبه حلما_مامااااان میشه منم برم باهاشون مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟ یا داری جدی میگی با بغض گفتم _نه واقعا منم دلم میخواد برم حسین هم که قراره بره خب اجازه بدین منم برم باهاشون مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی به این زودی جور نمیشه همه گی بریم _شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍 . . . حسابی رفته رومخم هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم واییی یعنی میشه منم برم ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون . . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_دوم آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد
و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم. - لذته دیگه. حال میده. چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط: - یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا! جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند: - نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه. - اووم چقدر هم لذیذه. پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد. - فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟ - بعدش هم حالمون تو قوطی نره! خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است. - اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟ از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد: - شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه! دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید: - آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم. حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم: - قبول داری؟ - آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر. آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید: - بیا! خدا پر. - خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟ گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره. نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_دوم پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقاب
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست. عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند! باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ... **************************************************************** جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.» کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود... مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود. مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم: - مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟ هیچ نگفت. - یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟ باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد. - این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟ دست می کشد بین موهایش. - یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن... - آرشام صبر کن! - تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی! مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید: - هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟ - چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه. - آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟ زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم! مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید: - آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون. **************************************************************** چند سال بعد: توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است: - سلام، بگو مبارکه! - سلام، چی مبارکه؟ - بابا شدم! - بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟ - آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده. - آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که... - بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟ نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید: - مصطفی! مصطفی گم شده... لبم را گاز می گیرم. - درست حرف بزن ببینم! - دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون. مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_چهل_دوم می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دون
محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده: - پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی. متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید: - محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی. بلند می گویم: - حق با علی است! جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید: - جواب بده. یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم: - واضح و مبرهن است که ... همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم: - این بود انشای من. دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید: - تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره. حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند: - خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه. جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید: - این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم، افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم: - نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من! مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند. غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم. خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم: - خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟ می خندد و می گوید: - کلش رو می بخشه. می گویم: - نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟ - وحید خدا رو کوچیک نکن! - نه، گناهم بزرگه. - بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست. فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_دوم آن‌هم در جواب وحید که زندگی‌اش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید
گشتم یه میوه‌فروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعت‌های شلوغ کمکش کنم. سعید می‌غرد. _لازم نکرده بری میوه‌فروشی.بیا همین‌جاپیش خودم استادی کن! همین مرامش نمی‌گذارد دل از دوستی‌اش بکنم. بااین که هربار اندازه ده‌بار بدنم را زیر تمرین شکنجه می‌کند. دلم نمی‌آید بگویم که به خاطر من روزی خودت را... وحید لم می‌دهد و دستی به موهایش می‌کشد و می‌گوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره. کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکی‌را بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله! وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس می‌خواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بی‌پولی و سربازی می‌افتد. می‌گوید:خب حال دنیارو می‌خوای برو. حال دنیا؟باید دید که دنیا باچه‌چیزی حال می‌دهد یا اصلا مردم با چه‌چیزی حال می‌کنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقک‌را که می‌خواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم می‌چینند تا به تو حال بدهند تازه رم می‌کنی چون هیچ‌کس هول‌وولای درون تو را نمی‌فهمد. همه،همه‌چیزراکنار هم می‌چینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم می‌گذرانی و آن‌چه که باعث اعتراض‌ها و سرکشی‌هاست؛ناآرامی روح و روان‌هاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمان‌هایش فریادمی‌زند،هیچ راه‌حلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را می‌خواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به شراب‌وزن. هم پناه می‌برد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. )) علیرضا بلند می‌شود و قدم می‌زند. چهار متر عرض را ده‌باری می‌رود ومی‌آید. وحید می‌گوید:بهترین راه‌حل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه! با تعجب نگاهش می‌کنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است. _نه جان تو!تازه جهانیش رو می‌زنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچه‌ها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه می‌دن. مگه من چمه؟منم می‌زنم،سند هم ارائه می‌دم. سندهای راهبردی می‌دم. برای آموزش و پرورش،دانشگاه‌ها،حیوونا. برای همه دنیا می‌نویسم. هووم،این‌طوری بودجه هم جذب می‌کنیم. باید گریه کنم اما خنده‌ام می‌گیرد. نشسته‌اند آن سر دنیا کل فرهنگ‌ها و کشور‌ها و تمدن‌ها را بی‌شعور دیده‌اند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آن‌ها می‌نویسند!! _میثم!توروهم می‌کنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچه‌اییه،خوبه!ریز ریز نفوذ می‌کنی تو همه‌جا. گاهی دیدی لقمه رو می‌خوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچه‌ای همه‌جا هستی!زنبوری تولید می‌کنی! دستی پرت می‌کنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی می‌دهد. می‌گویم:بچه‌ها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_دوم تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام .
دکمه ی وصل را می زنم : _ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟ یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه . حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم : _ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو . با مکثی می گوید : _ خیلی .... و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟ _ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه.. دلم می خواهد حالم را درک کند . _ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی . فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد . درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم . راست می‌گوید: اما - اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش. علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم : من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد. خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد . محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود . من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم . نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد . وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورایی می خواهم . صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید: لیلا جان! علی کارت داره . بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم : - سلام . صدایش عصبی است: - دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_دوم من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي به
📚 📝 نویسنده ♥️ آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم : - چيه؟ ماتت برده ... سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد. با حرص گفتم : من كدوم هستم؟ خنديد و گفت : قوي زيبا ! وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت : - پرهام هم آمده من ميرم آن طرف . سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا . قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟ با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش ! به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟ مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟ مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟ - نه - چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم. با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام. مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره. لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد. وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه. نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد. مادرم پرسيد : سهيل كو ؟ با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت : - تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟ بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ ما ٧ سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت؛ - فروغ رو گم کردی؟ شهاب آرام زمزمه کرد: - سینا! این فروغ بو برده انگار! امیر رو پیدا نمی کنم؟ - کجایی الان؟ -هیچ جا! بیمارستانم! - شهاب؟ - بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر شم و بزنمش! - یا حسین. تو و سید مگه به هم رسیدید؟الآن خوبه؟ شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود! سید بدون این که حرف سینا را جواب بدهد، گفت؛ - بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد...... وزارت خونه! سینا سوتی کشید و گفت: - ای داد بر من! - ببین آقا امیر کجاست. زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام. نامه شو تنظیم کن! - باشه. من یه تماسی با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی موسسه داره یا نه! فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است. سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیش تر از همیشه سر سختی از طرف قوه قضاییه نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند. گزارشات ت. م مجهول های خوبی را معلوم کرد و پرانتز جدید هم باز کرد. شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت 9 شب. سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدید داشت؛ - آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم، سینا با خنده سر تکان داد: - منظورت ساعت 1 تا حالاست دیگه! سید محل نگذاشت: - یه دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه می شی که اینا دارند سرعتی یه کاری رو انجام می دن که توی پیاماشون نیست. یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟این رو نمی گن! بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته می کنه مطابی می بینی توی لایه دوم که تازه متوجه می شی که دارن برای چی تلاش می کنن! و البته دقت می کنن تا به نتیجه نرسیدن کارشون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟الان داره یه خط مستقیم کشیده می شه از یه موسسه تا سطح جامعه که مسول مملکتی ما هم داره کمک می ده من با سه تا تصویر سه نظریه خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم. فقط الآن که صفحه رو روشن میکنم، هیچ حرفی نمی زنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون می رسه رو بنویسید. سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر صفحه دیتا که خاموش شد، سینا نوشته بود: - پول و گناه! شهاب نوشته بود: _ تجارت و ناموس! آرش نوشته بود: انقلاب رنگی زنان! و امیر که لب زد: - مدلینگ! سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت: - اینا دارن نفوذ می کنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ! یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب! هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشور هایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی! بعد با تحکم گفت: - سرعت می خوام....سرعت می خوام تو اطلاعات. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_دوم ☆هالین☆ +ول
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم: +شایان من وببخش همش تقصیرمن بود. شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت: شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی. چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد. حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده‌ بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم. بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت: شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم: +کجا؟ باعصبانیت نگاهم کردوگفت: شایان:خونتون بایدببرمت خونه. بالجبازی گفتم: +نه من خونه نمیام. شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم: +شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم. شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت: شایان:خودم درستش می کنم. +چجوری آخه؟ شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم: +نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت: شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو. بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم. آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم. دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم: +شایان بزاربهت توضیح بدم. شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت: شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم: +مهمونی چی؟ اشاره ای به صورتش کردوگفت: شایان:بااین وضعیت برم؟ بابغض گفتم: +شایان من شرمندم. چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم: +شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی. یهوشایان دادزد: شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو. اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود . مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون ـ باشه الان میام سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ... ـ آقای رسولی ؟ از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود . ـ بله ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟‌ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ... ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم ـ نقشه ثمینه ... ـ قضاوت عجو... ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ... ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ... ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد ـ منـ... در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود الانم که اینجوری ... خیلی عاشقت شده بود چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔 عباسم انگار ناراحت شده بود بلند شدو رفت بیرون از خونه شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق بعده چند دقیقه مامان خارج شد 🧕🧕🧕🧕 گفتم مامان چی شده مشکوک میزنید ؟؟!! هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره... چییییی...زن بگیره ؟؟ چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت کی هست حالا ؟؟ 🤔🤔🤔 غریبه نیست میشناسیش... فرزانه دوستته... فرزانه!!!!😳😳😳 وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍 مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم مامان اومد کنارم فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ... چی مامان؟؟ امشب خاستگار داری جا خوردم ..خاستگار😳😳 ولی من قصد ازدواج ندارم یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒 عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟! خب مامان حالا کی هستن؟؟ عباس داداشه زینب از خوشحالی گفتم عباس 😍 پریدم بالا مامان بگووو بیان عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!! بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁 عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !! عه مبارکه ... ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!! چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔 غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه... صدای زنگ خونه اومد مامان رفت به استقبال مهمونا عمو هم کنار در ایستاده بود زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳 چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با شنیدن صدای زنگ به اتاقم میروم ، کنار میز می ایستم و موبایل را از روی آن بر میدارم . اسمی که روی صفحه نمایان شده را زیر لب میخوانم . +سوگل ابرو بالا می اندازم و تماس را وصل میکنم . صدای سرحال سوگل در تلفن می پیچد _سلام خانم خانما . یه وقت یادی از ما نکنیا میترسم پول تلفنت زیاد میشه ! با خنده میگویم +علیک سلام . همین اول کاری منو به رگبار بستی . تو که ماشالا هر روز زنگ میزنی دیگه نوبت به من نمیرسه . خالا چرا نقدر کِیفِت کوکه ؟ با صدایی که هیجان در آن موج میزند میگوید _راستی اینو میخواستم بهت بگم ، یادته دوست بابام یه باغ داشت وقتی بچه بودیم هر چند وقت ازش قرض میگرفتیم همه با هم میرفتیم اونجا ؟ همون که کلی توش بازی میکردیم ؟ +آره یادمه چطور مگه ؟ _امروز بابام زنگ زد به همون دوستش ازش باغ رو قرض گرفت تا همه با هم بریم اونجا خاطره هامون زنده بشه . ذوق زده میگویم +وای جدی میگی ؟ _آره +حالا کی قراره بریم ؟ _ نمیدونم باید بابام با عمو محسن و بابات صحبت کنه بعد روزش رو با هم تعیین کنن با شنیدن نام عمو محسن لبخند روی لبم می ماستد . فکر میکردم فقط خانواده ما و عمو محمود هستند . بی حوصله میگویم +باشه پس هر وقت خبری شد به من بگو . من باید برم خدافظ . و بدون اینکه منتظر جوابی از سوگل باشم تماس را قطع میکنم . بخاطر وجود خانواده عمو محسن تمام شور و هیجانم از بین رفت . میخواهم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ موبایل دوباره بلند میشود . تماس مجدد از سوگل است . حتما متوجه حال گرفته ام شده که دوباره زنگ زده . نمیتوانم به سوگل چیزی بگویم پس موبایل را سایلنت میکنم و از اتاق خارج میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《از داغ بزرگی که نگاهت به دلم دوخت یک شهر به حال من دیوانه دلش سوخت》 روزبه بمانی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_یک
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاهم روی کانتر خشک شد. هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود. با صدای جیغ مانندی گفتم _حمییید دستانش را بالا برد و حالت تسلیم به خود گرفت _به جان خودم من بی تقصیرم دستانم را به کمر زدم و حالت توبیخگرانه‌ای به خودم گرفتم _آره جون دشمنات،کاملا مشخصه! حالا من با این همه عدس چیکار کنم؟ سرش را کمی خاراند و لبخند گله گشادی بر لب نشاند _الان که فکر میکنم میبینم من خیلی هوس عدس پلو کردم، بقیه رو هم سبزه میزاریم به کل ساختمون میدیم بخاطر آن قیافه تخس و چشمان پر شیطنتش به خنده افتادم _ای جوون تو فقط بخند عشقم آنقدر خندیده بودم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود _آی دلم.بترکی حمید با این نظراتت.بچه پررو کی بودی تو؟ به سمتم آمد و دستش را همچون پیچک به دور شانه ام پیچید وشامه ام لبریز از عطر یاسش شد _فقط تو . بوسه ای روی گونه ام کاشت _تا شما به اینا برسی من برم چندتا طرف یکبارمصرف بیارم واسه کاشت سبزه تا دهان باز کردم حرفی بزنم چشمکی زد و با عجله از خانه خارج شد. با صدای زنگ در از فکر به آن روز، خارج شدم. روسری را روی سرم مرتب کردم و در را باز کردم. خانم آقای محمد با همان چهره مهربانش پشت در بود. کمی دستپاچه و نگران بود _سلام ،صنم خانم _سلام دخترم _اتفاقی افتاده چرا انقدر نگرانید؟ اشک از گوشه چشمش جاری شد. _ثمر از صبح که رفته برنگشته خیلی نگرانشم.نمیدونم چیکار کنم _بفرمایید داخل،نگران نباشید حتما به زودی میاد .به آقای محمد گفتید؟ در حالی که وارد خانه می‌شد،گفت _آقا ابراهیم با عمران رفتن یک شهر دیگه.گوشی تلفنشون هم خاموشه _نگران نباشید،ان شاءالله حال ثمر جان خوبه و کم کم میرسه. راهنمایی‌اش کردم در سالن پذیرایی روی مبل دونفره نشست.من هم به آشپزخانه رفتم تا برایش کمی شربت درست کنم. زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت. زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت. شربت زعفران را سریع آماده کردم و به سمتش بردم. _بفرمایید با دستی لرزان لیوان را برداشت و روی میز گذاشت _ممنون _خواهش میکنم ،بخورید کم حالتون جا بیاد _اگر بلایی به سرش بیاد به خدای محمد ص قسم دق میکنم دلم برای زن بیچاره می سوخت، حق داشت انقدر بهم بریزد. از تصور اینکه یک روز این بلا سر نجلایم بیاید،لرز به جانم نشست. دستم را روی دست لرزانش گذاشتم _ان شاءالله حالش خوبه نگران نباشید.نمیدونید با کی بیرون رفته یا شماره ای از دوستاش ندارید به هق هق افتاده بود ،در جواب سوالات من فقط سرش را به دو طرف تکان داد. با صدای زنگ ،هراسان از جا پرید _حتما همسرمه ،شما بفرمایید بشینید. او دوباره روی مبل نشست . به سمت در رفتم _بله _بازکن عزیزم در را باز کردم نگاهم روی لباس پاره و خون لخته شده گوشه لبش خشک شد. دستم را روی دهانم گذاشتم تا مبادا از ترس صدایم بلند شود. اشک هایم جاری شد. سریع دستم را گرفت _به من نگاه کن عزیزم ،من خوبم ،روژانم منو ببین الهی قربونت برم اشک نریز من خوبم.عزیزم این خونای رو لباسم واسه دختر آقای محمد هستش ببین حالم خوبه با آمدن اسم دختر آقای محمد تازه به یاد صنم خانم افتادم. با صدایی لرزان گفتم _صنم خانوم اینجاست. _باشه عزیزم، من برم واسش توضیح بدم ،بعد میام تا هرموقع دلت میخواد منو چک کن تا بهت ثابت بشه سلامتم. بوسه ای روی پیشانی‌ام نشاند وبه سمت صنم خانم رفت صدای یا الله گفتن صنم خانم مرا از شوک دیدار حمید خارج کرد. صنم خانم با گریه به سمت بیرون دوید. خیره به جای خالی‌اش بودم که لیوانی شربت مقابلم قرارگرفت _بخور عزیزم رنگت پریده لیوان را به لبهایم نزدیک کرد. به زور چند قلپ شربت بخوردم داد. دوباره گریه ام اوج گرفت. دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریه ام بلند شد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_دوم امیر ط
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 میبینی که فعلن زنده م ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟ - دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم ساحره : چه فکر خوبی کردی میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه - باشه ) رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم ( رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم امیر حسین و محسن هم بودن با هم احوالپرسی کردیم ساحره : خوب چیکار کردی - کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم ) لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم ( محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د ) یه آهی کشیدم ( میدونم ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟ - سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت - خیلی خوبه ) ساحره به ساعتش نگاه کرد( ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم - اره حتمن ) دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار ( ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین امیر طاها : بفرمایید ساحره: بگو سارا جان ) خندم گرفته بود ( محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم امیر طاها هم بلند شد بره که گفتم - ببخشید آقای کاظمی میشه چند لحظه صبر کنین باهاتون کار دارم ساحره : باشه پس منو محسن میریم شما بعدن بیاین ساحره و محسن رفتن امیر حسینم سرش پایین بودو کتابشو ورق میزد منم نایلکس و گذاشتم رو به روش - بفرمایید این مال شماست امیر طاها: مال من؟ ) نایلکس و باز کرد و نگاه کردو لبخند زد( ممنونم فکر میکردم انداخته باشین دور - نه ،چرا باید همچین چیزیو مینداختم دور، برام مقدس بود ) یه دفعه دره کافه باز شد و نگاهم به نگاهش افتاد ،یه لبخند تلخی زد ،امیر طاها هم با نگاه خشک زده من سرشو برگردوند( امیر طاها: نگران چیزی نباشین - دلشوره عجیبی دارم امیر طاها : توکلتون باخدا باشه - ببخشید کلاستون دیر شده شما تشریف ببرین &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار بار اول محل ندادم امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد این بار که زنگ زد جوابشو دادم . -‌ الو - چرا این کارو با من کردی؟ - ببر صداتو عرشیا ... تو آبروی منو بردی ... 😡 - ترنم تو به من خیانت کردی !! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم ... - نه نه نه ... نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود ، اومده بود دنبال مرجان - دروغ میگی 😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو ؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی ؟؟؟ - قیافه تو رو هرکی میدید میترسید 😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟ 😡 - پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنی - عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس !! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم ! نمیخوام 😤 حالم ازت بهم میخوره 😠 - خفه شو ... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره ؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت ... - عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم !! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست ! - همین ؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست ؟؟ - آره. همین! - باشه خانوم ... باشه خداحافظ ... گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت 😴 ساعت هشت ، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم - ترنم خوابی؟؟ 😕 - سلام. از مطب اومدین بالاخره 😒 - پاشو. پاشو بیا شام بخوریم - باشه ؛ برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی . چقدر بهم زنگ زدن ! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا. میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد . - الو - الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه ...! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay