📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_چهل_دوم می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دون
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_سوم
محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده:
- پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی.
متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید:
- محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی.
بلند می گویم:
- حق با علی است!
جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید:
- جواب بده.
یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم:
- واضح و مبرهن است که ...
همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم:
- این بود انشای من.
دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید:
- تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره.
حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند:
- خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه.
جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید:
- این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم،
افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم:
- نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من!
مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند.
غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم.
خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم:
- خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟
می خندد و می گوید:
- کلش رو می بخشه.
می گویم:
- نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟
- وحید خدا رو کوچیک نکن!
- نه، گناهم بزرگه.
- بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست.
فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_دوم آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید
#اپلای
#قسمت_چهل_سوم
گشتم یه میوهفروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعتهای شلوغ کمکش کنم.
سعید میغرد.
_لازم نکرده بری میوهفروشی.بیا همینجاپیش خودم استادی کن!
همین مرامش نمیگذارد دل از دوستیاش بکنم. بااین که هربار اندازه دهبار بدنم را زیر تمرین شکنجه میکند. دلم نمیآید بگویم که به خاطر من روزی خودت را...
وحید لم میدهد و دستی به موهایش میکشد و میگوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره.
کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکیرا بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله!
وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس میخواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بیپولی و سربازی میافتد. میگوید:خب حال دنیارو میخوای برو.
حال دنیا؟باید دید که دنیا باچهچیزی حال میدهد یا اصلا مردم با چهچیزی حال میکنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقکرا که میخواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم میچینند تا به تو حال بدهند تازه رم میکنی چون هیچکس هولوولای درون تو را نمیفهمد. همه،همهچیزراکنار هم میچینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمیدانند یا نمیخواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم میگذرانی و آنچه که باعث اعتراضها و سرکشیهاست؛ناآرامی روح و روانهاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمانهایش فریادمیزند،هیچ راهحلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را میخواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به
شرابوزن. هم پناه میبرد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. ))
علیرضا بلند میشود و قدم میزند. چهار متر عرض را دهباری میرود ومیآید. وحید میگوید:بهترین راهحل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه!
با تعجب نگاهش میکنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است.
_نه جان تو!تازه جهانیش رو میزنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچهها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه میدن. مگه من چمه؟منم میزنم،سند هم ارائه میدم. سندهای راهبردی میدم. برای آموزش و پرورش،دانشگاهها،حیوونا. برای همه دنیا مینویسم. هووم،اینطوری بودجه هم جذب میکنیم.
باید گریه کنم اما خندهام میگیرد. نشستهاند آن سر دنیا کل فرهنگها و کشورها و تمدنها را بیشعور دیدهاند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آنها مینویسند!!
_میثم!توروهم میکنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچهاییه،خوبه!ریز ریز نفوذ میکنی تو همهجا. گاهی دیدی لقمه رو میخوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچهای همهجا هستی!زنبوری تولید میکنی!
دستی پرت میکنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی میدهد. میگویم:بچهها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_دوم تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام .
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_سوم
دکمه ی وصل را می زنم :
_ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟
یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه .
حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم :
_ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو .
با مکثی می گوید :
_ خیلی ....
و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟
_ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه..
دلم می خواهد حالم را درک کند .
_ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی .
فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد .
درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم .
راست میگوید:
اما
- اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد .
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود .
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم .
نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد .
وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورایی می خواهم .
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید:
لیلا جان! علی کارت داره .
بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم :
- سلام .
صدایش عصبی است:
- دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_دوم من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي به
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_سوم
آخر هفته همه آماده بوديم تا به جشن عقد و عوسي اميد برويم. عقدكنان خانه عروس بود و عروسي خانه عمو فرخ. قرار بود من و سهيل براي عروسي به خانه عمو برويم و مامان و بابا زودتر براي مراسم عقد كنان بروند. سرانجام ساعت هفت سهيل با هزار ترفند من حاضر شد. هردو آماده حركت بوديم. پيراهن بلند و زيبايي به تن داشتم. پارچه كرم رنگ و زيبايي داشت كه توسط خياط مخصوص مادرم دوخته شده بود .با پوشيدنش احساس مي كردم از دنياي بچه ها فاصله گرفته ام و وارد دنياي بزرگسالان شده ام. موهايم را به سادگي روي شانه هايم رها كرده بودم. موهايم بلند و فردار بود و همانطور ساده هم زيبا بود. براي اولين بار آرايش مختصري هم كرده بودم. به نظر خودم خوب و مناسب بود. سهيل با ديدنم لحظه اي حرفي نزد و حرفش نيمه تمام ماند با خنده گفتم :
- چيه؟ ماتت برده ...
سهيل سري تكان داد و گفت : هيچي ياد داستان جوجه اردك زشت افتادم كه تبديل به قوي زيبا مي شد.
با حرص گفتم : من كدوم هستم؟
خنديد و گفت : قوي زيبا !
وقتي به خانه عمو اينها رسيديم بيشتر مهمانان آمده بودند . مادر و پدرم كنار هم روي صندلي نشسته بودند. خانه عمو فرخ يك آپارتمان دو طبقه بود كه البته هر دو طبقه در اختيار خودشان بود و از هردو طبقه استفاده ميكردند. انگار قرار بود اميد و مريم در طبقه بالا سكونت كنند تا اميد بتواند پولي جمع كند . ولي در هر حال براي عروسي در هر دو طبقه صندلي چيده بودند ميز شام هم بيرون در پاركينگ ساختمان قرار داده بودند. سهيل به محض ورود به سمتي اشاره كرد و به من گفت :
- پرهام هم آمده من ميرم آن طرف .
سري تكان دادم و گفتم : من مي رم پيش مامان و بابا .
قلبم وحشيانه مي كوبيد و نمي دانم چرا از روبرو شدن با پرهام وحشت داشتم. پدرم با ديدن من صورتش پر از خنده شد و گفت : به به عروس خانم چه عجب تشريف آورديد
مادرم آهسته گفت : چقدر ناز شدي مهتاب جون چرا آنقدر طول داديد؟
با صدايي آهسته گفتم : من آماده بودم سهيل يك ساعت با گلرخ حرف مي زد دل نمي كند به زور آوردمش !
به مادرم رو كردم و گفتم : عروس و داماد هنوز نيومدن ؟
مادرم سر تكان داد. پرسيدم : عروس چطور بود ؟ خوشگله ؟
مادرم با تعجب نگاهم كرد و گفت : مگه تا حالا مريم رو نديدي ؟
- نه
- چطور نديدي همون روز كه خونه عمو فرخ دعوت داشتيم ، براي بله برون هم رفتيم.
با خنده گفتم : چقدر حواس جمع هستي مامان ! من كه بله برون دعوت نداشتم. جزو بچه ها بودم. اون روز خونه عمو فرخ هم امتحان داشتم نتونستم بيام.
مادرم همانطور كه به اطراف نگاه مي كرد گفت : آره راست مي گي ، اي بد نيست. قيافه معمولي داره.
لحظه اي بعد عروس و داماد وارد شدند. و خانه پر از صداي هلهله و بو ي اسفند شد. بلند شديم و ايستاديم . اميد در لباس دامادي خيلي زيبا و خوش تيپ شده بود. عروسش هم به نظر من زيبا و با مزه بود. دختر قد كوتاهي بود با صورت تپل ، موهايش را جمع و صورتش را آرايش ملايمي كرده بودند. چشم و ابرو مشكي بود با دماغ گوشتي و لبهاي گوشت دار، به نظر دختر مهرباني مي رسيد. با ديدن ما سلام كرد و دستش را براي دست دادن با من دراز كرد. صميمانه دستش را فشردم و گفتم : انشاءالله خوشبخت باشيد مباركتان باشد.
وقتي نشستيم مادرم زير گوشم آهسته گفت : خيلي چاق است يك شكم بزاد هيكلش حسابي بهم مي ريزه.
نگاهي به مادرم كردم و گفتم : خوب علف بايد به دهن اميد خوش بياد.
مادرم پرسيد : سهيل كو ؟
با سر اشاره كردم به سمتي كه سهيل و پرهام نشسته بودند . مادرم لحظه اي نگاه كرد و گفت :
- تو نمي خواي با پرهام سلام و احوالپرسي كني ؟
بي حوصله گفتم : چرا حالا وقت زياده.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_سوم
ما ٧
سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت؛
- فروغ رو گم کردی؟
شهاب آرام زمزمه کرد:
- سینا! این فروغ بو برده انگار! امیر رو پیدا نمی کنم؟
- کجایی الان؟
-هیچ جا! بیمارستانم!
- شهاب؟
- بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر شم و بزنمش!
- یا حسین. تو و سید مگه به هم رسیدید؟الآن خوبه؟
شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود!
سید بدون این که حرف سینا را جواب بدهد، گفت؛
- بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد...... وزارت خونه! سینا سوتی کشید و گفت:
- ای داد بر من!
- ببین آقا امیر کجاست. زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام. نامه شو تنظیم کن!
- باشه. من یه تماسی با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی موسسه داره یا نه!
فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است. سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیش تر از همیشه سر سختی از طرف قوه قضاییه نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند. گزارشات ت. م مجهول های خوبی را معلوم کرد و پرانتز جدید هم باز کرد.
شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت 9 شب. سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدید داشت؛
- آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم،
سینا با خنده سر تکان داد:
- منظورت ساعت 1 تا حالاست دیگه!
سید محل نگذاشت:
- یه دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه می شی که اینا دارند سرعتی یه کاری رو انجام می دن که توی پیاماشون نیست. یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟این رو نمی گن! بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته می کنه مطابی می بینی توی لایه دوم که تازه متوجه می شی که دارن برای چی تلاش می کنن! و البته دقت می کنن تا به نتیجه نرسیدن کارشون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟الان داره یه خط مستقیم کشیده می شه از یه موسسه تا سطح جامعه که مسول مملکتی ما هم داره کمک می ده من با سه تا تصویر سه نظریه خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم. فقط الآن که صفحه رو روشن میکنم، هیچ حرفی نمی زنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون می رسه رو بنویسید.
سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر صفحه دیتا که خاموش شد، سینا نوشته بود:
- پول و گناه!
شهاب نوشته بود:
_ تجارت و ناموس!
آرش نوشته بود:
انقلاب رنگی زنان!
و امیر که لب زد:
- مدلینگ!
سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت:
- اینا دارن نفوذ می کنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ! یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب! هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشور هایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی!
بعد با تحکم گفت:
- سرعت می خوام....سرعت می خوام تو اطلاعات.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_دوم ☆هالین☆ +ول
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_سوم
درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو
آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم:
+شایان من وببخش همش تقصیرمن بود.
شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت:
شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی.
چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد.
حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم.
بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت:
شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم:
+کجا؟
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:
شایان:خونتون بایدببرمت خونه.
بالجبازی گفتم:
+نه من خونه نمیام.
شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم:
+شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم.
شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت:
شایان:خودم درستش می کنم.
+چجوری آخه؟
شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم:
+نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت:
شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو.
بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم.
آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم.
دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم:
+شایان بزاربهت توضیح بدم.
شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت:
شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم:
+مهمونی چی؟
اشاره ای به صورتش کردوگفت:
شایان:بااین وضعیت برم؟
بابغض گفتم:
+شایان من شرمندم.
چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم:
+شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی.
یهوشایان دادزد:
شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو.
اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_سوم
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_سوم
داداش، فرزانه اصلا خوب نیست
دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود
الانم که اینجوری ...
خیلی عاشقت شده بود
چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔
عباسم انگار ناراحت شده بود
بلند شدو رفت بیرون از خونه
شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق
بعده چند دقیقه مامان خارج شد
🧕🧕🧕🧕
گفتم مامان چی شده
مشکوک میزنید ؟؟!!
هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره...
چییییی...زن بگیره ؟؟
چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت
کی هست حالا ؟؟
🤔🤔🤔
غریبه نیست میشناسیش...
فرزانه دوستته...
فرزانه!!!!😳😳😳
وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم
قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍
مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت
فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم
مامان اومد کنارم
فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ...
چی مامان؟؟
امشب خاستگار داری
جا خوردم ..خاستگار😳😳
ولی من قصد ازدواج ندارم
یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒
عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟!
خب مامان حالا کی هستن؟؟
عباس داداشه زینب
از خوشحالی گفتم عباس 😍
پریدم بالا مامان بگووو بیان
عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!!
بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁
عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !!
عه مبارکه ...
ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!!
چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد
عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔
غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه
مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه...
صدای زنگ خونه اومد
مامان رفت به استقبال مهمونا
عمو هم کنار در ایستاده بود
زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن
مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳
چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهل_سوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با شنیدن صدای زنگ به اتاقم میروم ، کنار میز می ایستم و موبایل را از روی آن بر میدارم . اسمی که روی صفحه نمایان شده را زیر لب میخوانم .
+سوگل
ابرو بالا می اندازم و تماس را وصل میکنم .
صدای سرحال سوگل در تلفن می پیچد
_سلام خانم خانما . یه وقت یادی از ما نکنیا میترسم پول تلفنت زیاد میشه !
با خنده میگویم
+علیک سلام . همین اول کاری منو به رگبار بستی . تو که ماشالا هر روز زنگ میزنی دیگه نوبت به من نمیرسه .
خالا چرا نقدر کِیفِت کوکه ؟
با صدایی که هیجان در آن موج میزند میگوید
_راستی اینو میخواستم بهت بگم ، یادته دوست بابام یه باغ داشت وقتی بچه بودیم هر چند وقت ازش قرض میگرفتیم همه با هم میرفتیم اونجا ؟ همون که کلی توش بازی میکردیم ؟
+آره یادمه چطور مگه ؟
_امروز بابام زنگ زد به همون دوستش ازش باغ رو قرض گرفت تا همه با هم بریم اونجا خاطره هامون زنده بشه .
ذوق زده میگویم
+وای جدی میگی ؟
_آره
+حالا کی قراره بریم ؟
_ نمیدونم باید بابام با عمو محسن و بابات صحبت کنه بعد روزش رو با هم تعیین کنن
با شنیدن نام عمو محسن لبخند روی لبم می ماستد .
فکر میکردم فقط خانواده ما و عمو محمود هستند .
بی حوصله میگویم
+باشه پس هر وقت خبری شد به من بگو . من باید برم خدافظ .
و بدون اینکه منتظر جوابی از سوگل باشم تماس را قطع میکنم .
بخاطر وجود خانواده عمو محسن تمام شور و هیجانم از بین رفت .
میخواهم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ موبایل دوباره بلند میشود .
تماس مجدد از سوگل است . حتما متوجه حال گرفته ام شده که دوباره زنگ زده .
نمیتوانم به سوگل چیزی بگویم پس موبایل را سایلنت میکنم و از اتاق خارج میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌿🌸🌿
《از داغ بزرگی که نگاهت به دلم دوخت
یک شهر به حال من دیوانه دلش سوخت》
روزبه بمانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_یک
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_سوم
نگاهم روی کانتر خشک شد.
هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود.
با صدای جیغ مانندی گفتم
_حمییید
دستانش را بالا برد و حالت تسلیم به خود گرفت
_به جان خودم من بی تقصیرم
دستانم را به کمر زدم و حالت توبیخگرانهای به خودم گرفتم
_آره جون دشمنات،کاملا مشخصه!
حالا من با این همه عدس چیکار کنم؟
سرش را کمی خاراند و لبخند گله گشادی بر لب نشاند
_الان که فکر میکنم میبینم من خیلی هوس عدس پلو کردم، بقیه رو هم سبزه میزاریم به کل ساختمون میدیم
بخاطر آن قیافه تخس و چشمان پر شیطنتش به خنده افتادم
_ای جوون تو فقط بخند عشقم
آنقدر خندیده بودم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود
_آی دلم.بترکی حمید با این نظراتت.بچه پررو کی بودی تو؟
به سمتم آمد و دستش را همچون پیچک به دور شانه ام پیچید وشامه ام لبریز از عطر یاسش شد
_فقط تو .
بوسه ای روی گونه ام کاشت
_تا شما به اینا برسی من برم چندتا طرف یکبارمصرف بیارم واسه کاشت سبزه
تا دهان باز کردم حرفی بزنم
چشمکی زد و با عجله از خانه خارج شد.
با صدای زنگ در از فکر به آن روز، خارج شدم.
روسری را روی سرم مرتب کردم و در را باز کردم.
خانم آقای محمد با همان چهره مهربانش پشت در بود.
کمی دستپاچه و نگران بود
_سلام ،صنم خانم
_سلام دخترم
_اتفاقی افتاده چرا انقدر نگرانید؟
اشک از گوشه چشمش جاری شد.
_ثمر از صبح که رفته برنگشته خیلی نگرانشم.نمیدونم چیکار کنم
_بفرمایید داخل،نگران نباشید حتما به زودی میاد .به آقای محمد گفتید؟
در حالی که وارد خانه میشد،گفت
_آقا ابراهیم با عمران رفتن یک شهر دیگه.گوشی تلفنشون هم خاموشه
_نگران نباشید،ان شاءالله حال ثمر جان خوبه و کم کم میرسه.
راهنماییاش کردم در سالن پذیرایی روی مبل دونفره نشست.من هم به آشپزخانه رفتم تا برایش کمی شربت درست کنم.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
شربت زعفران را سریع آماده کردم و به سمتش بردم.
_بفرمایید
با دستی لرزان لیوان را برداشت و روی میز گذاشت
_ممنون
_خواهش میکنم ،بخورید کم حالتون جا بیاد
_اگر بلایی به سرش بیاد به خدای محمد ص قسم دق میکنم
دلم برای زن بیچاره می سوخت، حق داشت انقدر بهم بریزد.
از تصور اینکه یک روز این بلا سر نجلایم بیاید،لرز به جانم نشست.
دستم را روی دست لرزانش گذاشتم
_ان شاءالله حالش خوبه نگران نباشید.نمیدونید با کی بیرون رفته یا شماره ای از دوستاش ندارید
به هق هق افتاده بود ،در جواب سوالات من فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
با صدای زنگ ،هراسان از جا پرید
_حتما همسرمه ،شما بفرمایید بشینید.
او دوباره روی مبل نشست .
به سمت در رفتم
_بله
_بازکن عزیزم
در را باز کردم نگاهم روی لباس پاره و خون لخته شده گوشه لبش خشک شد.
دستم را روی دهانم گذاشتم تا مبادا از ترس صدایم بلند شود.
اشک هایم جاری شد.
سریع دستم را گرفت
_به من نگاه کن عزیزم ،من خوبم ،روژانم منو ببین الهی قربونت برم اشک نریز من خوبم.عزیزم این خونای رو لباسم واسه دختر آقای محمد هستش ببین حالم خوبه
با آمدن اسم دختر آقای محمد تازه به یاد صنم خانم افتادم.
با صدایی لرزان گفتم
_صنم خانوم اینجاست.
_باشه عزیزم، من برم واسش توضیح بدم ،بعد میام تا هرموقع دلت میخواد منو چک کن تا بهت ثابت بشه سلامتم.
بوسه ای روی پیشانیام نشاند وبه سمت صنم خانم رفت
صدای یا الله گفتن صنم خانم مرا از شوک دیدار حمید خارج کرد.
صنم خانم با گریه به سمت بیرون دوید.
خیره به جای خالیاش بودم که لیوانی شربت مقابلم قرارگرفت
_بخور عزیزم رنگت پریده
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
به زور چند قلپ شربت بخوردم داد.
دوباره گریه ام اوج گرفت.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریه ام بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_دوم امیر ط
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_سوم
میبینی که فعلن زنده م
ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه
- باشه
) رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن
فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم (
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیر حسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره : خوب چیکار کردی
- کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد
که مجبورم تحمل کنم
) لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم (
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د
) یه آهی کشیدم ( میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه
) ساحره به ساعتش نگاه کرد(
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم
- اره حتمن
) دنبال خودکارو کاغذ میگشت کن دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار (
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها : بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان
) خندم گرفته بود (
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم
امیر طاها هم بلند شد بره که گفتم
- ببخشید آقای کاظمی میشه چند لحظه صبر کنین باهاتون کار دارم
ساحره : باشه پس منو محسن میریم شما بعدن بیاین
ساحره و محسن رفتن
امیر حسینم سرش پایین بودو کتابشو ورق میزد
منم نایلکس و گذاشتم رو به روش
- بفرمایید این مال شماست
امیر طاها: مال من؟
) نایلکس و باز کرد و نگاه کردو لبخند زد(
ممنونم فکر میکردم انداخته باشین دور
- نه ،چرا باید همچین چیزیو مینداختم دور، برام مقدس بود
) یه دفعه دره کافه باز شد و نگاهم به نگاهش افتاد ،یه لبخند تلخی زد ،امیر طاها هم با نگاه خشک زده من سرشو
برگردوند(
امیر طاها: نگران چیزی نباشین
- دلشوره عجیبی دارم
امیر طاها : توکلتون باخدا باشه
- ببخشید کلاستون دیر شده شما تشریف ببرین
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_سوم
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود
امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ...
سه چهار بار اول محل ندادم
امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد
این بار که زنگ زد جوابشو دادم .
- الو
- چرا این کارو با من کردی؟
- ببر صداتو عرشیا ...
تو آبروی منو بردی ... 😡
- ترنم تو به من خیانت کردی !!
من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم ...
- نه نه نه ... نکردم
تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم
اون پسر داداش مرجان بود ، اومده بود دنبال مرجان
- دروغ میگی 😠
پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو ؟؟
اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی ؟؟؟
- قیافه تو رو هرکی میدید میترسید 😡
کار داشتم
گوشیم سایلنت بود
اصلا دوست نداشتم جواب بدم
خوبه؟؟ 😡
- پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنی
- عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس !!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم !
نمیخوام 😤
حالم ازت بهم میخوره 😠
- خفه شو ...
مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره ؟؟
گفتم حاضر شو میام دنبالت ...
- عرشیا نمیخوام ببینمت
بفهم !!
دیگه بمیری هم برام مهم نیست !
- همین ؟؟
به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست ؟؟
- آره. همین!
- باشه خانوم ... باشه
خداحافظ ...
گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم
خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت 😴
ساعت هشت ، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم
- ترنم خوابی؟؟ 😕
- سلام. از مطب اومدین بالاخره 😒
- پاشو. پاشو بیا شام بخوریم
- باشه ؛ برید الان میام
بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی .
چقدر بهم زنگ زدن !
پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا.
میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد .
- الو
- الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟
پاشو بیا بیمارستان
عرشیا اصلا حالش خوب نیست ...
دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه ...!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay