📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سوم چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرو
#رنج_مقدس
#قسمت_چهارم
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم.
- با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است.
معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود.
- ا.... هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم.
- پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم می کنم. می شمارد :
- یک، دو ،سه، چهار، پنج.
می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در.
- بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد.
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد :
- اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت :
- بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را بر میداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گل های سر راه را نوازش میکردم، دور تک درختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچ کس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
" دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی کنارم مینشیند، یک لحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
_ کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شده است.
_ توی آب.
هومی میکند:
_ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد. دست میکند داخل آب و آرام آرام تکان میدهد. میگوید:
_ میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
_ مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
_ زندگی مثل دریاست، پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که تو زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
_ منظورم رو گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تاحدودی.
_ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجهی درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگر هم بد که ...
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبهی حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_ششم
باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ...
چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
منتظرم ببینم معذرت خواهی میکند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
_ باشه باشه. بقیش رو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقب عقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هروقت شده نوشتههایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل میدهم زیر مبل سه نفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع و جور میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانهی من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحهی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم، حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم بر میدارد و خوشبختی را رقم میزند."
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
***
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میخورد. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_بیست_یکم من مرده این استدلال ها هستم همه ادعا دارند که زندگی خودشان است؛اما به
#اپلای
#قسمت_بیست_دوم
صدای تق در که آمد بی اختیار از جا پریدم. من چرا آمدم؟الآن وقت مهمانی رفتن است؟اصلا وقتها را چه کسی تشخیص میدهد؟وقت تحریم کردن؟تسلیم شدن؟سکوت کردن و لبخند زدن؟دلار را گران کردن؟این وقت و بی وقتها دست چه کسی است؟بشریت احمق یا بشر عاقل؟
سکوت بدی افتاده بود میان تمام خانه. آرش نه به من نگاه میکرد و نه به هیچ جایی. فکر کنم کوری موقت گرفته بود که نمیتوانست خودش را پیدا کند. رمان کوری را ندادم کسی بخواند. تا یک هفته برای خودم متاسف بودم. فقط خیلی خوب جا انداخت که همه مردمی که هستند کورند و دارند به طرز مسخره ای فکر میکنند در روشنایی زندگی میکنند. نشان داد که فقط خوردن و دستشویی رفتن و نیاز جسم به زن را اگر برآورده کنی تازه مثل یک انسان کور هستی و بشریت کور دیگر هیچ نمی خواهد. چشمان خدا را بسته اند و میخواهند با چشمان خودشان چرخ زندگی را بچرخانند. خود کورشان. آخرش هم که می میرد و هیچ. این پوچی آن طرفی ها باعث شد که به تصمیم برسم.
آرش آمد کنارم نشست و بعد از یک سکوت طولانی گفت:میثم تو برادر داری؟
با یادآوری این جمله نابود میشوم. امروز سه روز است که آریا دیگر برادر ندارد. شاید هم سه روز است که آرش از برادری کردن راحت شده است. نمیتوانم بمانم. از بهشت زهرا تا خانه راهی نیست. کلا دیگر نه راهی طولانی است و نه کاری سخت. نه لذتی و آرشی که...
مینشینم و بلند میشوم. ده بار مسیری را که میرفتم به سمت بهشت زهرا برگشتم. ده بار کنار تمام ماشین هایی که با سرعت سرسام آور از کنارم میگذشتند فریاد زدم و خدا را خواستم.
شهاب همراهیم میکرد. گریه اش را میدیدم اما وقتی سرم را روی شانه هایش میگذاشتم بیشتر میسوختم. آرام نمیشدم. بارها حس کرده بودم که آرش دلش میخواهد شانه ای باشد که سر روی آن بگذارد و من تصورم این بود،اگر در آغوش بگیرمش غرورش را شکسته ام!
برمیگردم. غروب است که بالای قبر آرش برمیگردم. شهاب هست،وحید علیرضا و سعید. پیرمرد تراس نشین که مُرد هیچکس برای بردن جنازه اش نیامد. کسی هم حرفی از مراسم تدفین نزد. به سینا گفتم برویم قبرستان ایرانی های اتریش را ببینیم. مرا برد قبرستان مسیحی ها. خلوتی و سکوتش توی ذوق میزد. حس کردم که وارد ساختمانمان شدم. مثل هم بود؛سوت و کور. یک چیزی شبیه ماشین شده بود زندگی ها و مردگی ها. حس میکردی آدمها به هم نگاه ابزاری دارند. تا به درد میخوری باش و بعد هم نباش. تکنولوژی شاید چشم پر کن باشد اما آدم با دلش زندگی میکند. دلی که همه ما را کشانده بود کنار مزار آرش.
استاد علوی با چند شمع و یک چراغ قوه می آید و مینشیند کنارمان. روی خاک مینشیند. دستانش را روی خاک مشت میکند و محکم میفشارد و آرام لب میزند:هیچکس آرش رو نشناخت. من از دبیرستان باهاش بودم.
دبیرستان...معلنی که آرش را تحت تاثیر قرار داد و آریا مثل ماهی از دستش لیز میخورد!به صورت استاد زل میزنم. میخواهم که نپرسم اما نمیتوانم:شما معلمشون بودید؟
استاد نگاهم میکند و سر تکان میدهد.
_آرش نخبه بود. اگر شرایط خونوادگیش اجازه میداد خیلی بیشتر از این جلوه میکرد.
تلخندی میزند و اشک همزمان روی صورتش راه میگیرد:از همه چیزش گذشت. آخرش هم از جونش. اون بچه دو ساله ای که آرش به خاطر نجاتش از بین رفت؛دختر یه خلبان بوده!بهمن...بهمن مصائبی!پارسال لب مرز هلی کوپترش رو زدند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_بیست_سوم
تمام معادلاتم را به هم میریزد آرش...تمام زندگیم را به آنی خاکستر میکند آرش. تمام بافته هایم را که با غرور داشتمش میشکافد آرش. من ردی از خودم بودم که حالا به سراب تبدیل شده ام. گاهی بعضی برای خاطر آنکه خودشان را اثبات کنند حاضرند همه کاری بکنند؛یا دیگران را نفی کنند یا دست به کارهایی بزنند که به هر ترتیب شده سایه ای از خودشان باقی بگذارند. این را گاهی بین استادها دیده بودم. برای گرفتن دو تا دانشجو بیشتر،برای جابه جا شدن اسمشان در مقاله،برای گرفتن دو تا طرح با بودجه مصوب بالاتر. در انتخابات ها زیاد دیده بودم؛برای آنکه رای بیاورند هزار دروغ و ناراست سر هم میکردند. حواسم به خودم نبود. حالا میبینم من هم برای آنکه خودم را اثبات کنم چقدر معادله چیده بودم. آرش پایان همه معادلات باطل من بود!
تمام میشود. دنیای زیبا با آرش و بی آرش میگذرد. زندگی به اضافه مرگ است. زندگی به اضافه هیچ چیز دیگر نیست. به اضافه لذت خواب و خوراک و شهوت و پول نیست. اصلا مرگ ضد زندگی نیست؛مترادف و هم خانواده آن است. مستی لذت ها از سر همه اینهایی که برای دفن آرش آمده بودند پریده بود. این از چشمانشان و سکوتشان پیدا بود. مرگ را با پول و مدرک هم نمیشود از زندگی جدا کرد. دوقلوی به هم چسبیده اند.
آرش را با مریم(میرزاخانی) مقایسه میکنم. آنور دنیا توی آمریکا. برایم حرف و حدیثها مهم نیست. حتی اینکه دو سال سرطان داشته و یانکی های بی پدر به دانشمندی که بیست سال از استعدادش استفاده کرده اند برای کشورشان و بعد هم حتی نگذاشتند درست و حسابی پدر و مادرش را ببیند هم مهم نیست. کلا تقدیس و تکفیر رسانه ها الآن چیزی را عوض نمیکند؛اما اگر قرار است کوتاه مدت بمانی و بروی،حداقل استعدادت خرج جایی بشود که گوشت و پوستت آنجاست...اگر قرار است دنیا به این منوال بگذرد و تهش هیچ نماند و من فرصتم به همین اندکی است که دیدم و آخرش هم به همین گل و خاک و تاریکی؛پس نمی صرفد که با این همه غصه و فحش بگذرد. میشود ساده تر هم زندگی کرد و کمتر هم حرص خورد اما نان به تنور غریبه نچسباند...کسی شانه ام را فشار میدهد. سر برمیگردانم. استاد است. لب باز میکنم. بعد از چند روز حالا لب باز میکنم:آرش به دلش افتاده بود که رفتنی است،اما خودش هم نمیدانست چطور!
_آخرین تماسش با تو بود؟
تمام حرفهایش در ذهنم زنده میشود. بعد از اینکه موبایل من شارژ تمام کرده بود،فقط چند دقیقه بعد از اینکه از بانک بیرون آمده بود،کنار خیابان کودکی را دیده بود که...آرش پیش از رسیدن موتور،کودک را در آغوش کشیده بود و اما سر خودش...
نیمه های شب است که آریا می آید. صدای زمزمه هایش قبل از خودش می آید. چشم به سیاهی شب میدوزم. استاد بلند میشود به استقبال آریا و من زانوهایم را بغل میگیرم. حال آریا مثل کودک پدر مرده است تا برادر مرده. نه،شاید هم همان بی برادری است که روی خاک قبر آرش خمش کرده است. خاک را به جای صورت آرش نوازش میکند و به جای دستان گرم او میفشارد. آرش پرسیده بود من برادر دارم؟حالا باید میپرسیدم آریا برادر دارد؟برادر من احمد بود و هست. آریا مثل آرش نیست.
احمد مثل من است؟آریا مثل آرش است؟نه!من یک موجود فراملی بودم و هستم. احمد ایستگاهم بود. مخصوصا مواقعی که عقلم پاره سنگ برمیداشت. یک وقتهایی آدم،ترازویش به هم میریزد. برای من بدترینش وقتی بود که نوجوان بودم و احمد برای فرصت مطالعاتی رفته بود فرانسه. منیره عروسی کرده بود. مریم خواستگار داشت و با محبوبه کاردو پنیر شده بودیم. احمد برادرم نبود...آرش نیست...الآن آریا بدترین لحظات را دارد.
آن موقع های نبودن احمد،حالم خوب نبود. اصلا خوب نبود. مثل الان آریا...نمیدانستم چه مرگم شده است. من عادت به شلوغی خانه و محبتهای زیاد مریم و منیر داشتم...اینطور توجه ها و شوخی هاز احمد...آریا عادت به دلواپسی های آرش داست...آریا دلواپسی های او را مسخره میکرد؛اما الآن...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_بیست_چهارم
خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبود. زیاد امیدی نمیبست که بتواند با من به جایی برسد. خوبی آرش...
احمد یکبار حرفی زد که تمام حرفهای نزده اش را جبران کرد. برادرانه خنجر از پشت زد. منتهی خنجرش حکم حجامت را داشت. پاکم کرد. کل حافظه ام را یکجا به فنا داد. حافظه ای که پر از خودخواهی های چسبناکم بود و دوستش داشتم. گفت:تقصیر خودمونه. مرد بارت نیاوردیم. همیشه دست به سینه مقابلت ایستادیم چون خیلی دوستت داشتیم. فکر میکنی هر چی میخوای باید فراهم باشه. سخت که میشه بلد نیستی چاره کنی. ول میکنی و غر میزنی. همینه که الآن مامان و بابا حرف میزنند اگه به مذاقت خوش نیاد،حتی اگه درست و به جا باشه،زیر بار انجامش نمیری. حالا ما اشتباه کردیم میثم،تو خودت هم نمیخوای مرد بشی،یه مرد حسابی؟یه کاری برای خودت بکن!
دیگر تمام شده است. برادری از این خاک برایش در نمی آید!خوابیده آرش را بیشتر دوست دارم. سهم غصه اش از دنیا را برداشته بود و حالا میشد که کمی آرامش داشته باشد!
بلند میشوم و میان تاریکی قبرها،راه میروم حق آرش اینجا خوابیدن نیست بعضیها را باید بی تعارف بین زنده ها خاکشان کرد.
سکوت و تنهایی اینجا شبیه کوه است از همه چیز و همه کس فاصله میگیرم. روشنایی ماه،تاریکی مقابلم را کم رنگ کرده است لطافت ذرات هوا،پوستم را نوازش میکند سر که بلند میکنم؛تا انتها،آسمان تاریک است و پر از نقاط ریزی که درخششی بی مثال را خلق کرده اند. انگار که کسی با دستش ذرات نور را به روی تاریکی پاشیده است و همه را با این وسعت در یک مردمک کوچک جا داده است. چشم میبندم از انرژی هایی که نمیبینم،اما اعتقاد دارم از آسمان به سوی زمین سرازیر شده است و من حس و جان تازه میگیرم. در پشت پلکهایم،آسمان امتداد دارد تا بینهایت.
در صفحه اینستایم عکسی از آسمان میگذارم و شرح حالم را مینویسم به دقیقه ای نکشیده مسعود مینویسد:حال خوشت حالم را خوب کرد غیر قابل تجربه!
وای که مسعود نمیداند آرش ستاره شده است!و خدا کند که هیچ وقت نداند ندانسته ها گاهی هزاربار بهتر از دانسته هایند چه خواهد کرد مسعود.
تا چند روز بعد هربار که میروم یا آریا سر مزار است و یا زنی که دست کودکی را گرفته و با دیدن ما دور میشود.
دست میگیرم زیر بغل آریا واز روی خاکی که سجدهاش کرده بلندش میکنم. مقاومت نمیکند.
حالا تازه میفهمد که چه میخواهد و مطمئنم که میداند چرا میخواندش. این دیرهای غیر قابل جبران را نمیشود به عقب برگرداند. رفته است وتو دستت خالی است.
آریا را که میرسانم خانهاش پیاده نمیشود؛ صبر میکنم، سرش را تکیه داده به پشتی صندلی وخیرهٔ روبهرو است. حرفی نمیزنم...آخر سر میگوید: میثم منو ببر یه جای دیگه!
برای این حال آریا هیچجای تهران را بلد نیستم جز خانهمان را! مادر منتظرم بوده است و همدل این چند روز سرگردانیم. آریا را که میبیند و حال و اوضاعش را، لب میگزد. آریا را مینشانم مقابل مادر تا رسیدگی کند به جوشاندهای و آبمیوهای و خودم را به آب سرد میسپارم،شاید گرمای مصیبتم را کم کند.
تا عصر که بخوابد و چند کلمهای حرف بزند میماند و میبرمش کنار مزار. پدر و مادر آرش هستند و مادرش سر برشانهٔ پدرش مویه میکند. آریا آرام میگوید:فقط منتظر بودند آرش بمیره،تا باهم باشند. تا بودیم مثل احمقها زندگی من و آرش را با جروبحث و خوشگذرونیشون سوزوندند.
شانهٔ آریا را فشار میدهم تا آرام بگیرد و ادامه ندهد. دورتر از آنها کنار درختی مینشینیم و نمیدانن باید چه بگویم! دنیا به این آمد و رفتها عادت دارد و ما آدمها هم عادی میشود برایمان و دوباره به عادتهایمان برمیگردیم. عادتهای خوب و بدمان.سردی خاک، لرز به تنم مینشاند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_ششم باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ... چرا اینج
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه بلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصلهی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد هم کلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
_ آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
- نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند.
- حالا چه کار می کنید؟
درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
- من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید :
- وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید.
خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت :
- هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست.
و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
- آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟
او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط.
باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد :
- لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
- نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید.
دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید :
- نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن.
تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد :
این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم.
همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما....
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود...
باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد.
از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1