eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نهم زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را برو
مسعود باشیطنت های همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانی هایش. دوبرادر دوقلوی غیرهمسان که نه چهره هایشان شبیه هم است ونه ادا و آدابشان. مسعود با آن قد دیلاق و چهره ی سبزه ی پرنمکش. اگر مادر بود حتما چشم غره می رفت که : - وااا. بگو ماشاالله، بچه ام قد رشید داره. ودست می برد بین موهای مشکی اش و سر آخر صورتش را هم می بوسید. این پنج سانت بلندتری اش از علی شده مهر رشادت.هرچند دو سانت آن به خاطر موهایش است که روبه بالا شانه می کند. چشم و ابروی مشکی اش به صورت سبزه اش حالت شیرینی می دهد، ولی تا جادارد حاضر جواب است.چنان شر و شوری به خانه می دهد که آجرها هم برای استراحت التماسش می کنند. شاید همین روحیه اش هم باعث می شود که خبط و خطاهای ریز و درشتش،گاه مادر را مضطر می کند و پدر را در سکوت فرو می برد و علی را به تلاش می اندازد. خداراشکر، معماری قبول شد؛رشته ایی که تمام انرژی اش را می گیرد و خسته اش می کند. برعکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوه ایی موج دار وریش هایی که خیلی خواستنی اش می کند. دخترسوم مادر حساب می شود و مادر دوم مسعود.همیشه فکرمی کنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچ کس نمی تواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاه های عمیق و سکوت های متفکرانه اش باید فلسفه می خواند. هرچند که خودش معتقد است می خواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانه های قدیمی است؛ مخصوصا خانه مان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانه ای کاهگلی که اتاق های دوری و طاق ضربی و تاقچه های پهن تورفته دارد،زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشه ها هم، رنگی لوزی لوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش یک باغچه باشد.خودش کنار نقشه کشی هایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمع و جور کند و زنش هم به جای موبایا بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را می ریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه ی شهر ها با معماری سنتی بسازند، لذت می برم. قرار است خانه ای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزه ای داشته باشد، با باغچه ای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیم داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواری ام با لباس عروسی خنده ام می گیرد. سعید سینی چایی به دست می آید : - همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میاد، اما خودش نیست؟! لبخندم راجمع می کنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختی ام می بندم و می گویم : - من هم مثل شما همین سوال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه ی شما عزیز کرده هاش پخته و در مخفی گاهی دور از دسترس پنهانیده. - ((پنهانیده)) هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همه مون مجبوریم طبق برنامه ی مامان جلوبریم. شکلات تلخی را باز می کند و می دهد دستم. - بخور... مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشته‌های دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشته‌اش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدن‌ها چقدر زجر آور است؛ وقتی می‌فهمی که زمان گذشته است و دیگر نمی‌توانی کاری انجام بدهی. قالیچه را بر می‌دارم. کتابم را زیر بغلم می‌گیرم و در پناه سایه‌ی دیوار حیاط دراز می‌کشم. اگر نمی‌ترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره‌ی حوض را باز می‌کردم و از صدای آب لذت می‌بردم. در این فضا حال و حوصله‌ی خواندن درباره‌ی تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم می‌گذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون می‌کنم. بوی ریحان و تره حالم را جا می‌آورد. به قول مسعود: چینه دان احساسم پر از لذت می‌شود. خیره می‌شوم به قامت کشیده‌ی ریحان‌ها و برگ‌هایی که از دو طرف دستشان را باز کرده‌اند. ماچ صدا داری برایشان می‌فرستم که صدای خنده‌ی علی متوقفم می‌کند: _ حال می‌کنی‌ ها. لبم را تو می‌کشم و نگاهن را بالا می‌آورم، دمپایی می‌پوشد و می‌آید: _عشق‌اند این ریحون‌ها. با تعجب چشمانش را گشاد می‌کند _دیگه نه به این غلظت. این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن کاری می‌کرد، دنیا خیلی قشنگ‌تر می‌شد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را می‌شود حالی این‌ها کرد. هر چند که هروقت دلشان بخواهد، قوه‌ی ادراکه‌ی تشخیص زیبایی‌شان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت می‌کنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمی‌کنند. می‌نشینم تا علی‌ هم بنشیند. می‌گوید: _ خوشمزگی و خوش‌بویی‌شو قبول می‌کنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: _ تو دراز بکش و از زاویه‌ی دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حست رو بگو. بلند می‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه‌ی دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه با نشاط ... یاد باغچه‌ی طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روز‌ها تنگ شده است‌. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم صحبتشان می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه‌ می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درد دل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی‌. کنارشان می‌نشینم. نوازششان می‌کنم. زیر دستانم تکان می‌خورند. حال خوشی پیدا می‌کنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشته‌ام. می‌گوید: _ دارم کم‌کم حرفتو قبول می‌کنم. ریحانی را می‌چیند و همین‌طور که بو می‌کند رو به آسمان دراز می‌کشد. و زمزمه می‌کند : .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد این درک و حس رو منتقل کنی‌ به بقیه. مگر چشم و گوش را از آدم‌ها گرفته‌اند که فریاد زیبایی طبیعت را نمی‌شنوند و نمی‌بینند‌. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت داده‌اند و دل به یک گل و سبزه نمی‌دهند. _ بعضی حس‌ها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمی‌تونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجه‌ای برای این فکر کردن نمی‌بینه. _ نهایتش رسیدن به خالق زیبایی‌هاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله‌ی آدم می‌پرونی. متعجب بر می‌گردم سمتش: _ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چه‌قدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش. هلش می‌دهم عقب و روی فرش می‌نشینم. کتابم را بر می‌دارم؛ و خودم را مشغول نشان می‌دهم. کمی در سکوت نگاهم می‌کند. محل نمی‌گذارم. صدایش را تحکمی بلند می‌کنه که: _ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر می‌داشتی.‌ به خالق زیبایی‌ها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت... کتاب را می‌بندم: _ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحون‌ها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم‌. نرم می‌شود: _ لیلا جان! -برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم. وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد : - باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم : - داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی. مکثی می کند و می گوید : - خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو. سرم را پایین نی اندازم. - خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم. - خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی... - پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم. - بهترشد. گزینه ی سوم؟ با انگشتانم بازی می کنم و می گویم : - بازیم می دی؟ می گوید : - نه. گزینه ی دال را علامت بزن. و بلند می شود و می رود. دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_بیست_هفتم _تو عمیق نگر!نه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون ت
مرگ پایان لذت‌هایی است که اگر نباشند زندگی خیلی‌ها لنگ می‌زند و اگر هم باشند زندگی رو به فساد می‌رود. آرش لذت زندگی‌اش تازه شروع شده است. همین که دیگر غصهٔ هر چه در دنیاست را نمی‌خورد برای من نشان این است که به آرامش رسیده است. پیرمرد همسایهٔ تراس نشین وقتی مُرد کسی نفهمید. یعنی بعد از دو روز که از دانشگاه آمدم تا سرم آرام بگیرد با صدای جیغ آنا پریدم سمت راه‌پله‌ها. پیر‌مرد بین راه‌پله و مقابل درب خانه خودش دمر افتاده‌ بود. پلیس دخترش را خبر کرد من هم به رسم ایرانی خودم رفتم تشییع مثلاً. ده نفر بودیم با کشیش و یک مامور حمل جنازه. آنا بدون سگش آمده بود و یکی دوبار هم ناخواسته آستین من را گرفت. دست خودم نبود شروع کردم به فاتحه خواندن و مدام نگاه می‌کردم ببینم دخترش چه‌طور است. خیلی با وقار رفتار کرد و من دیرتر از بقییه از سر قبرش رفتم. اگر آنا گیر نمی‌داد شاید برای شب اول قبر هم می‌ماندم. دلم برای حلوا و خرما هم تنگ شده بود ولی اگر کل اروپا هم می‌مردند بوی حلوا راهم نمی‌شنیدم. آنا ترسیده بود و آخرهای شب بی‌بهانه آمد زنگ زد. من آدم دلداری دهنده نبودم. چند کلمه‌ای کنار در هم‌کلامش شدم وچند جمله‌ای از خدا و محبت وبخشش و بهشت گفتم وهمین هم شد که یک دو ساعتی آنا از دینم پرسید و آن‌قدری کشید حرف‌هایم که خوابش گرفت. آرام شد و رفت. آرامشی که همه دنبالش به در و دیوار می‌زنند و پیدایش نمی‌کنند. آرش درودیوار و در و داف برایش مهیا بود. پول برایش ارزش نداشت بس که راحت در دست داشت؛ اما این‌ها برای آرش اسباب بازی بود و او بزرگ شده بود. خیلی بزرگ و همین‌ها بود که اذیتش می‌کرد. کوچکی دنیا و بازی خوردن آریاو... اذیتش می‌کرد. امشب سرشار از آرشم. دلم می‌خواهدش و نمی‌توانم برای یک لحظه هم داشته باشمش. نمی‌دانم چرا اما تماس می‌گیرم با آریا. صدای نفس‌هایش را که می‌شنوم آرام برایش حرف می‌زنم. روزهایی که کنار آرش در آزمایشگاه بودیم و... آن‌قدر که صدای گریهٔ من و آریا می‌شود تمام کلمات مکالمه مان. آریا آرام که می‌شود نفس می‌گیرم تا بخوابم، اما قبلش می‌گویم آرش به حساب من خیلی پول ریخته است. می‌خندد و می‌گوید:حتماً بهت گفته چکارش بکنی .دفعه اولش نبوده. صبح باید به شهاب بگویم برود دنبال ثبت موسسه‌ای به نام آرش. آرش، با پسوند بهمن مصائبی. همان شهیدی که آرش بچه‌اش را از میان خیابان به آغوش کشید و خودش جان داد. باید همسرش را پیداکند و اجازه بگیرد. تا خود صبح جان می‌کنم و بعد از نماز خواب به چشمانم می‌آید. چند ساعت نشده حس می‌کنم روشنی زیاد چشمانم را اذیت می‌کند. رد نور را که می‌گیرم، به پنجره‌های بی‌پرده می‌رسم، کلافه می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که کِی آمده‌اند پرده‌ها را باز کرده‌اند و من اصلا نفهمیدم! بلند می‌شوم و رختخواب را جمع می‌کنم. —سلام! چشممون روشن! رو بر می‌گردانم، لبخندش کنار در اتاقم مزهٔ تیکه‌اش را می‌برد. مقابل هم می‌نشینیم به خوردن صبحانه. —از درس و بحث چه خبر؟ این را پدری می‌پرسی که نگران باشد. اتفاقات این مدت تراز زندگیم را به هم زده است. لقمه‌ام را قورت می‌دهم و می‌گویم :نفس‌گیر! قاشق عسل را روی نونش می‌مالد. —قبلاً شب‌ها حتماً می‌دیدمت! این مدت یا نیستی ،یا خوابی‌، یا توی اتاق و درس. استکان چایی‌ام را می‌گڋارم زمین. —مادرت نگران حجم درس و کارته. این‌بار که می‌آیم لقمه را قورت بدهم گیر می‌کند، لیوانم را بر می‌دارن وسر می‌کشم، داغیش اذیتم می‌کند، پدر عقب می‌کشد و تکیه می‌دهد. سفره را تا می‌زنم روی نان‌ها تا خنک نشود. استکان کمر باریک خالی را از مقابلم بر می‌دارد و می‌گوید:خودتو این‌قدر اذیت نکن بابا! قوری را بر می‌دارم و خم می‌کنم روی استکان‌ها، شیر سماور را باز می‌کند تا نیمهٔ خالی را پر کند. —مادرت خونه نیست، خیلی بده‌ها...! الآن دقیقاً همین از ذهنم گذشت. استکان را بر‌می‌دارم و دنبال خرما چشم می‌گردانم،باید بگویم که خوبم! می‌پرسم:شما پردهٔ اتاق رو باز کردید؟ سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:مجبورم کرد، می‌گه پرده‌هات دیگه بهش دهه افتاده،پوسیده!پول ریختم به کارتت،برو بخر تا بدوزه. دهانم می‌سوزد:من پرده بخرم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به تاسف سر تکان میدهد. هنوز عادت داغ خوردن را ترک نکرده ام. _نه!شما پارچه پرده بخر. _کار زنونه؟ _خرید و بازار رفتن کار مردونه است؛سلیقه و زیباشناسی در خواست زنونه،که الآن درخواستش رسیده و شما هم انجام میدی! سعید را به کمک طلبیدم و راهی شدیم برای خرید. راسته پرده فروشها بود و پُر از زن. یکی پرده میخواست برای خانه اش،سه نفر بادیگارد همراهش بودند برای رفع اوقات بیکاری!میگویم:سعید من آدم بازار نیستم! _بحث بازار نیست!میخوای خودتو راحت کنی بهانه میاری! پرده گلدار درشت که قطعا نمیخواهم،خط خطی هم که نمیخواهم،سعید راحتم میکند به پارچه سبزی که کمرنگ است و گل های ریز دارد بعضی نقاطش. اما نمیگذارد راحت از گیرش در بروم. نمیگذارد بروم سر مزار آرش. نمیگذارد تماس آریا را جواب بدهم. مجبورم میکند همراهش بروم باشگاه و کاری با بدنم میکند که تک تک سلولهایم رسوبهای سمیشان را دو دستی تحویل میدهند و التماس میکنند برای لحظه ای سکون. بعد از تمرین هم با اصرارش میرویم خانه شان برای شام. سعید از جمله ورزش کارهای تحریمی کشورمان است. وقتی چند میلیارد خرج دو تیم پایتخت نشین میکنند طبیعتا برای قهرمانهای رشته های دیگر گرد و خاک ته خزانه میماند. خانه ساده مستاجری برای قهرمانی که مدال آورده و کلی قرض و وام روی دوشش است قابل مقایسه با ماشین های چند صد میلیونی فوتبالیست هایمان نیست که. _ببین خودت رو اینجا گیر انداختی!اونور هم درستو میخوندی هم مربی بودی. لب برمی چیند و میگوید:فقط هم حال و روز من نیست. تا پای این مسئولا رو نگیریم و از روی صندلی نکشیمشون پایین اوضاع کار و زندگی ماها همینه. تو ورزش فقط فوتبالیستا. والا ماها ده تا مدال هم بیاریم همینه. _اگه دعوت اونور رو قبول کرده بودی الآن حقوق و کارت آینه دق نمیشد برات! بشقابم را برمیدارد تا میوه بگذارد و میگوید:یه چیزی به نام مالیات هست اونور که چهل،چهل و پنج درصد درآمد نازنینتو شامل میشه. یه چیز دیگه هم هست به نام اسراییل که این مالیاتای اروپا و آمریکا میره سمت اون آدم کشا. من جلوی ورزشکارشون بازی نمیکنم و مدال طلارو که این همه اردو و سختی میکشم رو واگذار میکنم،اون وقت برم خرکاری کنم و پول بهشون بدم که خرج بمب و موشکشون کنند و تهدیدمون. بی غیرت نیستم،آدم هم هستم. همین مستاجری و موتور شرف داره به دم و دستگاهشون. میپرسم:تاریخ مسابقات کیه؟ _میخوای بیای برای تشویق؟ مسخره ام میکند بی وجدان! _چهارتا مشت و لگد زدن که تماشاچی نمیخواد! _لابد چهارتا مواد رو از این شیشه تو اون شیشه ریختن هشت سال علافی میخواد! خانمش که می آید سکوت میکنم. با لبخند شستش را بالا می آورد برای آنکه خفه ام کرده است. زن خوبی دارد این سعید که با این همه سختی و بود و نبود و بی پولیش همیشه پشتیبان بوده است. چند سال است که یکی دو سه تا از کشورها دعوتش میکنند برای مربی گری و سعید ترجیح داده بماند و بروبچه های کوچه پس کوچه های خودمان را آموزش بدهد. شب خوبی میشود اگر بگذارد این هفته را راحت سرکنم که نمی گذارد. برنامه ام را میگیرد و با اختیار خودش پر میکند. اعتقاد دارد اگر ورزش نکنم بین مواد آزمایشگاهی تجزیه میشوم. از دست سعید که خلاصی ندارم هیچ،گیر مادر هم افتاده ام. مادر ملافه های رختخوابم را هم عوض میکند،اتاقم را با احتیاط به هم میزند و مجبور میشوم کنارش بمانم و یک گردگیری حسابی میکنیم. روسری اش را پشت گردنش گره زده است و افتاده به جان زندگی من. تمام کتابهای کتابخانه را به هم میکوبم تا خاکش تکانده شود. کل کامپیوتر را باز میکنم و به هم میریزم. گردگیری میکنم و هر بار هم دستمال را توی آشغالی می اندازم. قالی اتاقم را میبرم توی حیاط و میشویم. شیشه ها را پاک میکنم. منتظرم ترم شروع شود بروم دانشگاه استراحت کنم!اهل صبر و مدارا نیستم!زیر لب گاهی بلند بلند شعر میخوانم و وسطش غرغرهایم را هم میکنم که مادر هم میخندد و هم دوسه باری تنم را با جارو می تکاند. چینش همه چیز را با اخم عوض میکنم و نتیجه اینکه ظاهرا دنیا عوض میشود و مثل بارباپاپا،اما این یک کارتون بود و دروغ!اصل این است که من و درونم سرجایش است. کارها که تمام میشود با سیتی چای می آید کنارم و چهارزانو می نشیند. میل و کلاف بافتنی اش را جلو میکشد،عینک دور قهوه ایش،چشمانش را پوشانده است و ابروهای درهم کشیده و لب های باریک،نشان میدهد که دارد فکر میکند. _برای کیه؟ لبخندی حواله ام میکند و بالاخره لب باز میکند. _رنگشو دوست داری که؟این همه نبافم بعد بگی خوشت نمیاد! چشمم رد دستان سفیدش را میزند که تند تند نیل نقره ای را دور نخ کرم قهوه ای میبرد و می آورد و دانه ها را رد میکند. چایم را قورت میدهم. _ای جان!نه،این چه حرفیه! _میخوام برات برم خاستگاری سارا! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم و می روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم برای اینکه ذهن مادر را منحرف کنم،کمی طول بدهم. استکان برمیدارم،قوری چای را برمیدارم،خرما و نبات برمیدارم اما پا از آشپزخانه بیرون نگذاشته مادر با همان حس خودش ادامه میدهد:دختر آقای غیوری،دوست پدرت،میشناسیش که؟ فرار فایده ندارد. برای در امان ماندن،محکم ایستادن و مقاومت عین عقل است؛تکیه میدهم به چارچوب آشپزخانه. دوباره می پرسد:یادت اومد؟ _کیو؟آقای غیوری یا دخترشو؟ دستانش از بافتن باز میماند و نگاهش را که از بالای عینک به من می اندازد،پیشانی اش چین میخورد. _بدجنسی نکن میثم!مگه دخترشونو دیدی؟سارا رو میگم! شانه ای بالا می اندازم:نه به جان احمد!اصلا مگه دختر دارن؟ _پس چی میپرسی؟یه دختر عین ماه! راه می افتم سمت اتاقم و میگویم:پس به درد من نمیخوره! _چرا؟! _چون من خورشید میخوام! قبل از بستن در اتاق تعظیم گردنی میکنم و فرار از آنچه که به زور،میخواهند تقدیر شود و من شاید تسلیم تقدیرات خالقم بشوم اما زیر بار دست نوشته های دیگران نه!مرا چه به زن داری!من الآن سر تا پا غرق کار علمی هستم. از این آزمایش به آن آزمایش!از این گزارش به آن ارائه!از این مقاله به آن کتاب. هرچند که خودم هم میدانم این ها برایم بهانه است و روحم به این چرخش و پرش زندگی نیاز دارد اما باز هم فرار میکنم. گاهی که فشار زیاد میشود میگویم بیخیال دکترا! چه داخل چه خارج!مثل همه برو سر کار و ازدواج کن و تمام. به قول شهاب به درد نمیخورد این حرفها!بیخیال وضعیت علمی و پیشرفت. تو هم مثل خیلی ها دنبال آسایشت باش! دستم را میبرم طرف دستگیره که در باز میشود و اگر عقب نکشم صورتم صاف میشود!مقابلم ایستاده با ده سانتی کوتاهی،نگاهی به لباسم میکند. _کجا شال و کلاه کردی؟ دستم را پشت سرم میگذارم. کوتاه میگویم:بهشت زهرا! رو برمیگرداند و از مقابل در اتاقم کنار می رود. _داشتیم صحبت میکردیم! باید بمانم یعنی. میگوید:در ضمن زیربار دلیل های بی خودت هم نمیرم. دلیل که از نگاه طرف مقابل بی خود باشد،دبگر راه دست و پا زدنِ تو هم بسته میشود،محکوم به گوش کردن هستی! دنبال یه راه حل هم کلامی غیر مغلوب میگردم. کسی نمیداند که در ذهن من چه غوغایی است. مینشینم کنارش و میل بافتنی اش را برمیدارم تا برندارد و ببافد،با غیظ میگوید:حواست هست!میشنوی اصلا؟ نگاهش میکنم و نفسم را بیرون میدهم:حداقل یکی دوسال دیگه صبر کنین،با این شرایط جدید یه کم خودم رو پیدا کنم،میگن پروژه دکترا یه مقدار سخته،آزمایش ها که بگذره و دو تا مقاله که چاپ بشه کار سبک تر میشه! اون وقت میشه تدریس هم برداشت. _هر بار یه بهونه ای میاری. گفتی امتحان جامع که بدی کارت سبکتر میشه! جا میخورم از این صراحت کلام. میل را از دستم میگیرد و دوباره نخ کلاف را دور انگشتش میپیچد و مشغول بافتن میشود،با دست رد نخش را میگیرم تا نگاهم کند. تند تند میبافد،نمیخواهم ماندنم را التماسی برای درخواستش بداند اما طاقت ناراحتیش را هم ندارم. اخمهایش را باز کند هم کفایت میکند. میخواهد دوباره نخ را دور انگشتش بپیچد اما دست من مانع است،میکشد و من نمیگذارم. _مامان جان! فخش اگر میداد بهتر از جمع کردن لب ها و سرتکان دادن های پر تاسفش است. نخ را محکم میکشد،رها نمیکنم،نمیدانم فهم چیست که پدرها در ما نمیبینند و مادرها توقعش را میکنند. فقط میفهمم که در مدرسه و دانشگاه پیدا نمیشود. الآن حوصله ندارم که کمی سربه سرش بگذارم تا اخم و حرفش را بشنوم. _عزیزمی!من نشستم که! چهارزانو مقابلش مینشینم و میله ها را از لای دستانش در می آورم،آنقدری هستم که نخواهد رفاقتش را بهم بزند،بافتنی اش را پشت سرم میگذارم. _شما چرا ناراحت شدی؟خب زن خرج داره مادر من!دختر مردم،حالا هرکی،دلش به چیِ من بند باشه؟ _همه دلشون به چی هم بند میشه؟ به چی؟واقعا چه چیزی این وسط مثل لحیم به هم وصل میکند؟درگیری هایم را میداند و همیشه پای همه بودنها و نبودنهایم میماند و آزادم میگذارد که زیر سایه محبتش با خودم و اطرافیانم کنار بیایم. _یه فکری به حال زندگیت بکن. درس همه دنیات نباشه! خودم هم دلم میخواهد زندگی کنم. درسها چنان محاصره میکنند که گاهی باید تونلی زیر زمینی زد به هوای آزاد. کی بدش می آید از اینکه برود دنبال نیمه دیگرش. آنهم دانشجو جماعت که روز و شبش پر از همراهی جنس مخالف است و خواه ناخواه ذهنش درگیر!اما باید که یک راهی نشان بدهند برای نفس عمیق کشیدن! مادر که دیگر ادامه نمیدهد و بلند میشود من هم راهی میشوم. با آریا قرار دارم! هر چند که تذکرهای گاه و بیگاه مادر خوره ذهن و زندگیم میشود! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_دوازدهم _عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد ا
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد : - لیلا بیا کارت دارم. می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم : - چی کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند. - هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم : - چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم. در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید : - دست شما رو می بوسه. پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم : - عمرا من این ها رو بدوزم. کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم : - چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه راه سفید را برمی دارد : - اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند : - من و مسعود هم مثل هم گرفتیم. - مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می گذارد : - من که سلیقه ام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم : - اونوقت بقیه اش؟ - هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا. زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید: - خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم . همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود . زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم : - دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند. - لیلا! کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم. - لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم . اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند: - من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند: - لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم : - امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو.... حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید: - لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه. چشم از صورتش می گیرم و می گویم : - پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه. خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند. - خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟ نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم. لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند. می گویم : - تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم : - شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن. با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید : - حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:..... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی ازتون پوزش میطلبم که نتونستم دیشب و امروز ظهر رمان قرار بدم در کانال الان 3 قسمت از رمان و 3 قسمت از رمان تقدیمتون میکنم 🙏🏻💐🌺🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پانزدهم مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد،
_ حله سعیدجان. مسعود شانه‌های سعید را می‌گیرد و به سمت حال هل می‌دهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت می‌شود. حرفش در دهان می‌ماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین می‌اندازم. _ لیلا پارچه‌ها را دید؟ علی پوزخندی می‌زند و می‌گوید: _کور خوندیم. آن‌قدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوه‌ای حاضر به پذیرش نشد. مسعود چشمش که به پارچه‌های کنار چرخ خیاطی می‌افتد، می‌گوید: _ خواهرتو نمی‌شناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچه‌ها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی این‌که دلشم خواسته، بی منت. بر می‌گردد سمت من: _ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمی‌دونم با چی بپوشمش... علی پوفی می‌کند و می‌گوید: با این لباس‌ها هرچی من خوشگل می‌شم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بی‌خود انگشت‌نمای مردم نکن. مسعود خیز بر می‌دارد طرف علی و می‌گوید: _ای بی مروت، منو بگو که می‌خواستم تو رو ساقدوش خودم کنم. و مشت‌هایش را به سر و کول علی می‌زند. علی تلاش می‌کند تا دست‌های مسعود را بگیرد و هم‌زمان فریادش خانه را پر می‌کند. از حرکت بچه‌گانه و دیدن لباس‌های کج و کوله و موهای به‌ هم ریخته‌شان می‌خندم. مسعود بلند می‌شود و دستانش را به‌هم می‌زند، لباسش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ اگه بدونم با زدن علی خوشحال می‌شی و می‌خندی، روزی دو سه بار می‌زنمش. علی خیز بر می‌دارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته می‌شود. بر می‌گردد و می‌ایستد جلوی آینه و موهایش را شانه می‌کند، تیشرت کرمش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده! روحم نیازمند شفاست.‌ باید تلخی ‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم.‌ زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید... مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیره‌ی آینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم هست که می‌بیند.‌ پلک برهم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را... دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه‌ می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی یکی بر می‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل سر هم بود؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و یا آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه‌ی گردنبند مرواریدم را در می‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است.‌ نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه‌ی خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره‌ی مروارید را هم می‌اندازم. در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر می‌دارد. دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و با چشمانم صورت‌های پر از شیطنت‌شان را می‌کاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته‌اند و سرهایشان را به سر او چسبانده‌اند و همان‌طور که فشار می‌دهند، شعر می‌خوانند و سوت می‌زنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلی‌اش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف می‌کند. حالا نوبت تکه‌هایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانه‌شان زیر سوال است. _ جودی ابِت شدی! _ اعیونی تیپ می‌زنی! _ ضایع‌تر از این لباس نبود دیگه! _ هرچی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول! و فرصتی نمی‌ماند برای حرف زدن من. دستی برایشان تکان می‌دهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک می‌زنند که پدر بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. حیران می‌مانم. به چشمان علی نگاه نمی‌کنم، چون حرف‌هایش را می‌دانم؛ اما عقلم نهیبم می‌زند. در آغوش می‌کشدم و سرم را می بوسد. جعبه ی کوچکی می دهد دستم و همین هیجانی می شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد: - دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مرده بودیم. و قهقهشان. امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می دانند و من نمی دانم. پدر دست دور شانه ام می اندازد و مرا با خود می برد و کنارش می نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه ی آنچه اطرافم است دوست داشتنی هایم هستند؟ وقتی مادر را با ظرف اسپند می بینم که دور سر جمع می چرخاند و طلب صلوات می کند، میفهمم که چند لحظه ای زمان را گم کرده ام. دستان پدر روی شانه ام است و من دوزانو نشسته ام. زبان در می آورم برای سه تایشان و چهار زانو می شوم. پسرها دادشان می رود هوا که : - عقده ای! - بابا همین کارها رو می کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند! مسعود شیطنتش گل می کند : - مادر من، فمنیست ها این همه خون جگر خوردند به شما زن ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغز بارشون می کنید! مادر محکم و جدی می گوید : - ببینم چی گیر شما مردا می آد که این قدر دنبال این هستید حقوق ما زن ها رو بگیرید؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه. - همین همین. می خواستم ببینم حواست هست یانه. مادر تمام دانسته های مطالعاتی و معلمی اش را ندید می گیرد و جواب عوامانه ای می دهد بی نظیر : - پس لطفا اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می خندند که مسعود کم می آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن ها را نگاه می کند : - واقعا که ! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می خندید. حقتونه هرچی این زن ها سرتون می آرن. می گویم : - مسعود خان بالاخره ما مظلومیم و توسری خور و کلفت یا قلدریم که سرشما بلا می آریم؟ مسعود دو زانو می شیند و گلویی صاف می کند : - خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می آی، پس الان موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می شود و ظرف کیک را مقابلم می گذارد و می گوید : - نیاز زن ها به شخصیتشونه، نه این کارو اون کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببین. پدر بحث را جمع می کند و می گوید : شمعش کو؟ همه نگاه می کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سوالی بود. سعید می گوید: _ من نذاشتم بخرند. _ بابا ما نفهمیدیم شمع برای مرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دوتاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: _ ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: _ اِ دور از جون. مسعود خجالت بکش. چاقو را بر می‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: _ دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: _ اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلا کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: _ باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن‌ چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌دارم: _ نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: _ ضرب ‌المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌گیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنت‌ها را تکرار می‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه‌ی کنار کیک هم عکس می‌گیرد و برای مبینا می‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن مبینا می‌آید سراغم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ام سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم و می روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم ب
کلی کلنجار میرود ذهنم با خودم. فکر راه انداختن شرکت مثل یک خوره افتاده است وسط تمام جزوه ها و آزمایش هایم. باید با یک اهل فن مشورت کنم تا بتوانم تصمیم نهایی را بگیرم. مخصوصا از چند روز پیش که شهاب هم حرف دل من را بلندگفت:خومون بریم دنبال نیاز صنعت کارا! بعد از آرش‌ اولین بار بود که با بچه ها رفتیم رستوران سنتی!بین تمام صحبتهایی که از پروژه؛پایان نامه؛اپلای و شرایط دانشگاه ها داشتیم شهاب پیشنهاد شرکت را داد انگار نوشته ذهن مرا بلند گفت. ایده ای که مدت ها در ذهنم جاگرفته و دارم برسی میکنم. بچه ها باید به استقلال فکری و کاری برسند. ((شرکت))الآن هر کدامشان پراکنده کارهای ریز و کمی درشت انجام می دهند و این تمام توانمندی نیست که اگر یکجا جمع بشود میشود شرکت و برکت میکند. بعد از برگشت از وین گاهی می روم شرکت پیش استاد علوی. هرچه گفتم شهاب و علیرضا قبول نکردند. درس و کار،مدر درآور بود اما مهم این بود که حس مزخرف به هیچ درد نخوردن را باید از بین برد. شهاب تا چند وقت پیش اصرار داشت که یا تغییر رشته بدهد،یا کلا قید درس را بزند و برود دنبال کار. بالاخره تردید را برای صحبت با استاد علوی کنار گذاشتم. به قول خودش باید پیله کرد برای به نتیجه رسیدن،ذهن من پیله کرده بود و باید برایش جواب پیدا میکردم. استاد علوی کنار تمام خوبیهایش سختی هایی میداد که بیچاره میکرد!هر هفته گزارش میخواهد. بیخیال هم نمیشود. این چند هفته معتکف آزمایشگاه برای چندتا تست جدید بودم تا بتوانم نتایج را با این تستها اثبات کنم. تحلیل نتایج خیلی سخت تر از انجام خود آزمایشات است. بودن استاد نمیگذاشت حال بدی پیدا کنم. اضطراب و تشویشهایم را میشست و محکم تر میکرد. تمام سرمایه ام را گذاشته ام وسط و طبیعی بود ترس داشتن! اما بن بست را قبول نداشت،یک راه حل جدید. باید از حیثیت و تمام بیست سال پشت میز نشستنم دفاع کنم و البته یک نفس راحت بکشم تا راند بعدی که خیز بردارم برای فوق دکترا!تمام ذهنم یکجا میگویند لطفا فعلا برو اتاق استاد تا در مورد شرکت صحبت کنی. یکم برایم سخت است. از طرفی میدانم الآن باید استارت شرکت زده شود اما چون استاد علوی استاد راهنمایم است و من دانشجوی تمام وقت دکتری هستم نگرانم که در ذهنش این شائبه بیاید که کمتر روی تزم وقت خواهم گذاشت. استاد عالی برخورد کرد. در واقع مشوق اصلی ام شد و آب پاکی را هم ریخت روی دستم و گفت:تأسیس شرکت و تولید محصول،همه اش گل و بلبل نیست! جسارت میکنم و میگویم:اما تنها راه پیشرفت علمی یک کشوره! استاد لبخندی دندان نما می زند و سری تکان میدهد: _تو تازه روشن شدی. البته حتما این کار رو بکن منتهی انرژی اصلیت رو فعلا بذار روی یک دفاع خوب و بعدش با تمام توان شرکت. فقط حواست باشه تالار پذیرایی نیست تا همه چیز مهیا باشه. صحبت با دکتر،همیشه حالم را خوب میکند!شانیتم را حفظ میکند!زحماتم را بها میدهد،برای شنیدن حرفهایم خوب وقت می گذارد. برلی تحلیل نتایج و دادن راهنمایی در پاسخ به سوالهایم بسیار دقیق و حساب شده عمل میکند. یکبار جمله ای گفت که برق از سرم پراند؛در تحلیل نتایجم چند خطی نوشته بودم و قرار بود نظر نهایی را بدهد که گفت:روی این چند خط گزارشت،حدود پنج ساعت فکر کردم. فقط تا چند لحظه متحیر استاد را نگاه کردم. همیشه این احترام و توجه حالم را خوب میکرد. میخواهم اجازه مرخص شدن بگیرم که از پشت میز بلند میشود و روی صندلی مقابلم می نشیند. نفس عمیقی میکشد. سال اولی که آمدم دفترش تازه لیسانس را تمام کرده بودم و نمیدانستم رشته ای که این همه برایش عمر میگذارم کارایی دارد یا نه. دانشگاه مثل یک دیوار بتونی جلوی زندگیم گذاشته شده بود که هیچ جوره قابل رد شدن نبود. انا همراه شدن با استاد برایم خیلی چیزها را حل کرد. در ظرف بلور را برمیدارد. باسلقهای زنجبیلی روی میز استاد بین بچه ها معروف است. تعارفم که میکند با خنده میگوید:ذهنت رو شیرین کن. یکی برمیدارم. نگاهم میکند و میگوید:آقا میثم،ازدواج که نکردی؟ باسلق نرم میشود و کمی میچسبد به سقف دهانم. لبخندم هم میچسبد به ذهنم که قفل شده است! _نه استاد. کی دخترشو به ما میده. _خب. معلومه که گام یکش حله. فقط میمونه داوطلب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
نمیشود لبخند نزد. بحث شیرین ازدواج تا اتاق استاد هم کشیده شده است. _خانوادتون کسی رو در نظر ندارند؟ اگه به خانواده بود که تا حالا سومین بچه ام هم بغلم بود و دوتای اولی اتاق استاد را زیرو رو شده تحویل داده بودند. _بندگان خدا که هربار یکی رو پیشنهاد میدهند،اما خب فعلا قسمت نشده. _خودت کس خاصی رو در نظر نداری؟یعنی دوست داری کسی که همراهت میشه،چطور باشه؟ استاد چه گیری داده است. باز صد رحمت به مادرم. _چی بگم استاد؟خودتون که وضعیت فعلی ما جوونا رو میدونید. منم که خودم هستم و کُتم. البته استاد باید بفهمد غیر از این دوتا،فکر و خیال و عشق و آرزو هم هست که فعلا غلط اضافه است! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
استاد میخندد و میگوید:پس کُت هم داری؟ اِ!کت هم ندارم. حواسم نبود. تا حالا که حالاست کت و شلوار نخریده ام. کاپشن بهاره و زمستانه دارم که. _بیست و چهار سالته میثم جان؟ میثم جان!دلنشین است لحن استاد‌. _بله پیر نشدم هنوز. آهان یادم آمد چرا؟ توی کت حس میکنم که کسی کتفهایم را قفل کرده. مانع آزادی حرکتی ام میشود. خبری نیست! سرش را می اندازد پایین و دستهایش را در هم قفل میکند. سکوت اتاقش را دوست دارم،در این شلوغ بازی کار و ذهنم. _من خیلی اهل پیچوندن نیستم. چند ساله که شمارو میشناسم. وضعیت درس و سربازی و کار شما رو هم میدونم‌. خواستم بگم. یه دختر دارم که برام خیلی عزیزه. و البته خب خیلی قابل این عزت هم هست!میخواستم پیشنهاد ازدواج بدم برای شما دوتا! ای جان. تا چند لحظه نفهمیدم دقیقا منظور استاد چیست. این سکوت را دوست نداشتم. کند ذهن نبودم،اما اینجا را نمیتوانستم درک کنم. _دخترم بیست سالشه و الآن مشغول یه کارایی هست. من دخترم رو بزرگ کردم،شما رو هم میشناسم. سرش را بالا میگیرد و مستقیم نگاهم میکند. تازه متوجه میشوم که زل زده ام به استاد و به جای اینکه من سرم را پایین بیندازم او... _میدونم که هیچ فکر خاصی نمیکنی. دستم بی اختیار میرود بین موهایم چندبار که تکرار میشود میفهمم که از چند دقیقه پیش دستانم قفل زلفانم بوده است عادت وحید بدون اینکه بخواهم به من منتقل شده است. دستم را پایین میکشم تا یقه لباسم صافش میکنم و خجالت زده سرم را پایین می اندازم،شاید هم کسی سرم را خم کرد. ته دلم اما همان چند قلپ خون عاشق تند تند خودشان را به دریچه ها میکوبند تا بیرون بزنند و روی صورتم رنگ قرمز بپاشند دستم ناخودآگاه از یقه ام کشیده میشود روی سینه ام و انگار که بخواهم دریچه ها را بسته نگه دارم چنگ میشود. باید یک حرفی میزدم چقدر به سکوت گذشت که دوباره ظرف باسلق را مقابلم گرفت. بهترین کار برداشتن بود. _این‌پیشنهاد امانت پیش شما بمونه. به هر حال تو برای من با دانشجوهای دیگه متفاوتی من همیشه به انگیزه و ایمان و امیدی که داری افتخار میکنم. دخترم هم برام عزیزه و خب با کمالاته و البته امیدوارم خدا خیر رو جلوی پاتون بذاره. سرم را نمیتوانم بالا بیاورم. انگشتانم را به هم قفل کرده ام که سمت موهایم نرود حال دخترها وقتی می روند خواستگاریشان قابل درک شد برایم!زبانم نمیچرخد. آب دهان را یک وقتی نیاز نداری چنان از شش جهت بیرون میریزد که ثانیه به ثانیه باید جمعش کنی و یک وقتی مثل الآن میخواهی که این دهان خشک را تر کنی تا دو کلمه حرف بزنی انگار کویر کل دنیا توی حلق توست. به زحمت لب میجنبانم:شما مثل پدرم عزیزید و خیلی به گردنم حق دارید...فقط‌...راستش...یعنی الآن موقعیت کاملا پسا برجامِ پسا برجامِ. میخندد و لب میگزم. در دایره خلقت الآن دارد چه اتفاقی می افتد که خبر ندارم با همان خنده میگوید:برجام که اقتصاد ایران رو خوابوند،شماها اما دارید بلند میکنید خب من هم از همین دید پدرانه موقعیت ها رو دیدم و سنجیدم. بقیه حرفها باشه برای وقتی که شما بخواهید شما خوب فکراتو بکن. این بار اول نیست که پیشنهاد دریافت میکنم. از همکلاسی ها پیغام و پسغام می آمد اما فقط خنده ام میگرفت آنا برایم پیشنهاد بازتری داشت در صحبتهایش گفته بود که مردهای شرقی زن را دوسن دارند. فقط عشق بازی هدفشان نیست. خودِ خودِ زن احترام دارد گفته بود که سرکارش از طرف رئیسش آزار دیده،توی خانه پدرش. من سرخ شده بودم از حرفهای آنا و به سرتکان دادنی تمامش کرده بودم چند وقتی بود که در زیر و رو کردنهای اینترنتی آمار آزار و زد و خورد زنها و به قول خودشان خشونت را دیده بودم قبلا جزء معترضین به حقوق زن بودم در ایران خودمان یکبار با سینا رفتیم مقابل مغازه ای که زنی با لباس نیمه برهنه،قیمت خورده توی ویترین نشسته بود. اما استاد در جایگاه و منش خودش وقتی از دخترش...مغزم مثل کوره دستور داغ کردن تمام بدنم را داده است و سلولها بی حرف حرارت تولید میکنند. اینقدر سکوت میکنم و گنگ برخورد میکنم و ضریب هوش هیجانی پایینی از خودم نشان میدهم که استاد خودش به دادم میرسد و یک دور قمری زمینه بحث را میچرخاند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
_البته میثم جان فراتر از این پیشنهاد و پیرو بحث شرکت باید اما و اگرهای شرکت را هم بدونی تا بتونی هم سریع تر شرکت رو دانش بنیان کنی و هم بچه های همراهت را توجیه کنی. سر تکان میدهم و چند جمله پراکنده میگویم و نمیدانم چه میشنوم از اتاق که بیرون می آیم،تازه شش هایم نفس کشیدن یادشان می آید. انگار اتاق استاد یک درصد هم اکسیژن نداشت و اینجا دریای هواست. سری به چپ و راست میچرخانم تا ببینم کسی این حالم را دیده است یا نه!خبری نیست دلم میخواهد با یکی حرف بزنم الآن شهاب باید باشد. البته نه خودش،که نسکافه های مسخره اش. راه کج میکنم سمت در سالن و نمیخواهم ریخت و قیافه هیچکدام را ببینم هوا ابری است و من خیس عرقم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما انگار پمپ های طبیعی بدن من دارد غیر طبیعی عمل میکند. مرده شور نسکافه را هم ببرند. مدتی است که آب جوش خالی میخورد،به خاطر جوش صورتش!سرگردان شده ام. کاش بود و مثل دفعه قبل پیشنهاد استخر میداد؛دو هفته قبل استدلال پیدا نکردن برای نتایج تستهای جدیدم،گیجم کرده بود. هرچه میگشتم هنوز کسی به این نتایج اشاره ای نکرده بود!دکتر گفته بود یکبار دیگه تست های مقدماتیم را انجام بدهم اما دو تا نتایج با هم جور نبود. نمیشد داده ها را دست کم گرفت که شهاب گفت:داریم با بچه ها میریم استخر. پاشو بریم بدرد نخوره این حرفا. استخر کمی آرامم کرد هرچند که شهاب مزخرف دوباره با نادر و سوسن چید به فکرم؛سر که از آب بیرون آوردم،متوجه نگاه نادر شدم. دستی برایش تکان دادم و خودم را از لبه استخر بالا کشیدم‌. نگاه گُنگ شهاب را ندید گرفتم و شیرجه زدم،همراهم شنا کرد و آنطرف سرش را که بیرون آورد رد نگاهش را گرفتم که به نادر رسیدم. _داره با سوسن میره. آن روز عرض استخر را بارها رفتم. چند قدم که از اتاق استاد دور میشوم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام این چند سال زیر ذره بین بوده ام و این فکر کلافه ام میکند. حال و اوضاعم غیر ارادی شده است موبایلم را بیرون می آورم و شماره خانه را میگیرم. وقتی صدای مادر را میشنوم تازه به خودم می آیم و میمانم که چه بگویم. مادر که احوالپرسی میکند خودم را جمع و جور میکنم و بیخود چندتا سوال پرت و پلا میپرسم. قطع که میکنم تازه میفهمم چه یک هو زندگی نفس گیر شد. سر به آسمان میگیرم و در دلم به خدا غر میزنم که؛با این تکلیف های پشت سرهم که برای ما ردیف میکنی دقیقا چه کار باید بکنم؟مینشینم سی صد ساعت زمانم را برنامه ریزی میکنم به ثانیه زیرورو میکنی و من میمانم میان گود. میشود الآن برنامه ات برای دو دقیقه دیگر را بدانم تا آمادگی دفاعی داشته باشم؟ از در ساختمان که بیرون میزنم تاریکی فضا تازه یادم می آورد که هم خسته ام هم گرسنه. کار این روزهایمان همین شده است که روشنی هوا را ببینم و تاریکی اش را. اگر مطمئن میشدم که آزمایشهایم نتیجه میدهد شاید تعبیر بهتری از زندگی در ذهنم نقش میبست اما الآن دلهره این که این همه آزمایش و کار و تحقیق آخرش... _آقای شهریاری! به طرف صدا میچرخم. بین درختها و کنار شمشادها ایستاده است. نگاهی به آسمان می اندازم و زیر لب میگویم:خدایا دو دقیقه شد وجدانا؟! به سمتم می آید. منتظرم بوده است؟!بی اختیار سر میچرخانم به دنبال نادر و خلوتی محوطه توی چشمن مینشیند. شهاب که آن روز توی استخر گفت سوسن دارد با نادر میپرد. الآن برای چه دوباره من را صدا میزند. مقابلم که میرسد سرش را پایین می اندازد. دوتا دستش بند کوله اش است. بی حرف نگاهم را به پشت سرش میدوزم. امروز به اندازه کافی یک جور دیگر بوده است و هنوز از خوشایندی بحث شرکت و بُهت پیشنهاد استاد در نیامده ام و اتفاق غیر منتظره نمیخواهم. میگویم:مشکلی پیش اومده! نفسش را با صدا بیرون میدهد و میچرخد به راست. _بریم اونجا. اینجا خیلی تو مسیره! رد دستش را میگیرم و کنار حوض خالی از آب را نگاه میکنم. همزمان صدای استاد را میشنوم که دارد با همراهش صحبت میکند. چشمانم را میبندم و دو دقیقه بعد را هم تحمل میکنم. حس میکنم سر جلسه امتحان هستم و به جای آنکه یکباره همه سوالات را بدهند جزء جرء میدهند!استاد از کنارمان میگذرد بدون نگاهی و مشغول صحبت با همان همراهش!نفسم آزاد نمیشود و حرص خورده یکباره بیرون میریزد! دوباره صدایم میزند،بلندار از دفعه پیش و مطمئنم که استاد هم میشنود. دنبالش راه می افتم. حدسی نمیزنم و ترجیح میدهم خودش به حرف بیاید. کیفم را روی صندلی میگذارم اما نمینشینم که بداند باید کوتاه بگوید. باز هم سکوت میکند و بالاخره آهسته شروع به حرف زدن میکند:چندبار میخواستم بیام...یعنی یه قرار بذاریم برای صحبت که هم سر شما شلوغ بود و هم خودم. فقط الآن شد. باد سردی که می وزد باعث میشود که دستانم را دور بدنم حلقه کنم. الآن سخت ترین کار برای من این است که صبر کنم برلی حرفهایی که سوسن میخواهد اینقدر کشدار و با تردید بزند. _نمیدونم شما درباره من چی فکر میکنید یا چه حسی دارید اما میخوام یه فرصت دیگه به من بدید. بدتر از آن سختی هم،این است که فعلا آدم ف تا فرحزاد برو نیستم!کنایه و ایهامم هم از همان دوران مدرسه ایراد داشت. _دل که یه جا بند باشه هرجای دیگه ای هم بره فایده نداره. اینو قبول داری میثم! چیزی در گوشم زنگ میزند. مرشد است که زنگ زورخانه را به صدا درمی آورد؛یک روز که برای اولین بار با سعید رفته بودیم،کنار گوشم زمزمه کرد که تا آخرش باید با زنگ مرشد بچرخی و حرکت کنی. یک ساعتی را مرشد نواخت و ما به ضرب دست او زورخانه را به تماشا واداشتیم. 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هجدهم - تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو ت
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1