eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
Hosein Haghighi - Hello To The Future (128) (2).mp3
4.28M
🎙سلام کن به فردا، سلام به آینده... با صدای حسین حقیقی بسیار زیبا 🌺🌹🌸 ✅ 👌🏻 باتوجه به شلوغی صندوق‌های اخذ رای در تایم عصر و ترافیک و مشکلات احتمالی مثل کمبود تعرفه در برخی حوزه‌ها، هرچه سریعتر به محل صندوق‌های اخذ رای مراجعه کرده و مشارکت سیاسی خود را در تاریخ ثبت کنید. #انتخابات_مجلس #مجلس_انقلابي #مجلس_قوی با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
📣 توجه 📣 استفاده از استامپ برای رای دادن در #انتخابات_مجلس امروز اختیاری است 🔹رئیس ستاد انتخابات استانداری تهران: آخرین ترفند معاندین این بود که می گفتند استامپ ها آلوده است، به همین دلیل در تمام شعب اخذ رای، مواد ضدعفونی کننده قرار داده شده و استفاده از استامپ برای اثر انگشت اختیاری است. #راي_ميدهم #مجلس_انقلابي بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🔭🔍 @basirrat_ammar
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است یازده بار شمردیم و یکی باز کم است این همه آب جاریست نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است.... 🍃 | @romankademazhabi
| 🍃پيامبر صلى الله عليه و آله: مَن دَفَعَ غَضَبَهُ دَفَعَ اللّه‏ُ عَنهُ عَذابَهُ وَ مَن حَفِظَ لِسانَهُ سَتَرَ اللّه‏ُ عَورَتَهُ؛ هر كس خشمش را برطرف سازد، خداوند كيفرش را از او بردارد و هر كس زبانش را نگه دارد، خداوند عيبش را بپوشاند. ✍🏻نهج الفصاحه ص 767 ، ح 3004 ❤️🍃 | @romankademazhabi
حس ميكنم اين روزا هيچكس نميدونه تو دلم چي ميگذره جز تو ... + خودت گفتي: ان الله يحول بين المرء و قلبه 💙 | @romankademazhabi
من به"قدقامت" یاران نرسیدم اے کاش لااقل رکعت آخر به جماعت برسم سیب سرخے سر نیزه است دعا کن من نیز اینچنین کال نمانم به برسم 💟 | @romankademazhabi
امام صادق (ع) میفرمایند : ما صبرمان خیلی زیاد است و شیعیان ما صبرشان از ما بیشتر است زیرا ما صبر می‌کنیم بر چیزی که می‌دانیم ( ما آینده را می‌بینیم) اما شیعه ما بر چیزی که نمیداند صبر می‌کند :) _ الكافی ج۲ص۹۳ 🥀 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهاردهم مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای
بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم. نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم: -《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن . من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید...》 آرام زمزمه می کند : - 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》 دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است . نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پیام می دهد : - 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》 سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم : - 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》 جوابش می آید : - 《روح و روان محکم می طلبه ...》 صدای همراهم را می بندم و می نویسم : - ندارم، اما طالبشم... نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت...۔» شکلک خنده میفرستد و جمله اش: - خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید. از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.» باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است. باید خودم را بسازم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده . حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - 《آتش بس، آتش بس!》 ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه می گوید آتش بس! با حرص میگویم: - 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》 فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟ - 《گفتم ناقص نباشه.》 قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند. -《 رمان چی هست؟ 》 نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم: - 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》 کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید: - 《سازمان ملل .》 اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله . - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟ میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛ - 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》 هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سعید میگوید: - 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》 مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و می گوید: - من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم. و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته - همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی. مصطفی هم شده چماق على بالای سر من. - بابا تاريخيه! على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد. توی پارک منتظر نشسته ایم تا مادر بیاید. علی می خواست برای بچه های مسجد جایزه بخرد. همه را بسیج کرده بود تا دنبال جایزه بگردیم منتهی جنس ایرانی. الآن هرسه کارگرعلی شده ایم . در هر مغازه که میگفتیم آقا جنس ایرانی داری، مثل یک موجود فضایی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کردیم در این بازار وانفسا. چقدرتماس گرفتیم تا جواب داد و قرار است بیاید. سعیدبا برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسایلی که خریدیم. چهره های این بردارهای دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش همیشگی خیلی تودلبرو است. فرصت خوبی پیدا کرده ام برای این که سؤالاتم را بپرسم - على توبرای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا این جوری سؤال میکنی؟ آخه کی می خوای یاد بگیری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای ؟ همین خودِ بدجنست، منو مجبور کردید و الآن گرفتار اینم که خودم این جام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جایی می کند. مسعود تند میگوید: - ا... برادر من تمیز صحبت کن، خانواده این جا نشسته. - نه اینکه تو خودت خیلی پاستوریزه هستی آقای خانواده ! -《 من که مهم نیستم، اما بالاخره این سعید اهل هیچ حرفی نیست. من با این حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. 》 ولشان کنم همین طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهیم بزنیم ها. میدونی منظورم اینه که شما مردا نگاهتون به زن چیه ؟ زاویه دیدتون به خلقت و جایگاه زن رو می خوام. علی با ریشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و میگوید: - 《این که جوابش سخت نیست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.》 - يا شيخ می شود این فقره را توضیح مفصل برما مرحمت کنی؟ مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید: - 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پیشرفته نیستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم دیگه.》 سعید میگوید: - 《فکر کن این سؤال رونامزدت ازت بپرسه》. - نامزد این قدر پیشرفته نمیگیرم . اصلا زن رو چه به این حرفا. بعد هم صدایش را کلفت میکند: - 《میگم زن برو چاییتوبريز! بچه روساکت کن !نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چایی ریزش.》 سنگی از کنار روفرشی برمیدارم و پرت میکنم طرفش. خم میشود و جاخالی می دهد و تند می گوید: - 《غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!》 ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay