📣 توجه 📣
استفاده از استامپ برای رای دادن در #انتخابات_مجلس امروز اختیاری است
🔹رئیس ستاد انتخابات استانداری تهران: آخرین ترفند معاندین این بود که می گفتند استامپ ها آلوده است، به همین دلیل در تمام شعب اخذ رای، مواد ضدعفونی کننده قرار داده شده و استفاده از استامپ برای اثر انگشت اختیاری است.
#راي_ميدهم
#مجلس_انقلابي
بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭
🔭🔍 @basirrat_ammar
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است....
🍃 | @romankademazhabi
| #کلام_جان
🍃پيامبر صلى الله عليه و آله:
مَن دَفَعَ غَضَبَهُ دَفَعَ اللّهُ عَنهُ عَذابَهُ وَ مَن حَفِظَ لِسانَهُ سَتَرَ اللّهُ عَورَتَهُ؛
هر كس خشمش را برطرف سازد، خداوند كيفرش را از او بردارد و هر كس زبانش را نگه دارد، خداوند عيبش را بپوشاند.
✍🏻نهج الفصاحه ص 767 ، ح 3004
❤️🍃 | @romankademazhabi
حس ميكنم اين روزا
هيچكس نميدونه
تو دلم چي ميگذره
جز تو ...
+ خودت گفتي:
ان الله يحول بين المرء و قلبه
💙 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است یازده بار شمردیم و یکی باز کم است این همه آب جاریست نه اقی
بنویس که هرچه نامه دادم نرسید..
بنویس که یک نفر به دادم نرسید...
بنویس قرار من و او هفته بعد
این جمعه که هرچه ایستادم نرسید . . .
🌸 | @romankademazhabi
من به"قدقامت" یاران
نرسیدم اے کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم
سیب سرخے سر نیزه است
دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم
به #شهادت برسم
💟 | @romankademazhabi
امام صادق (ع) میفرمایند :
ما صبرمان خیلی زیاد است
و شیعیان ما صبرشان از ما بیشتر است
زیرا ما صبر میکنیم بر چیزی که میدانیم
( ما آینده را میبینیم)
اما شیعه ما بر چیزی که نمیداند صبر میکند :)
_ الكافی ج۲ص۹۳
🥀 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهاردهم مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پانزدهم
بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه.
در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور.
با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم.
نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم:
-《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن .
من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم.
اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید...》
آرام زمزمه می کند :
- 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》
دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی
می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است .
نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم.
شب مصطفی پیام می دهد :
- 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》
سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم :
- 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》
جوابش می آید :
- 《روح و روان محکم می طلبه ...》
صدای همراهم را می بندم و می نویسم :
- ندارم، اما طالبشم...
نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد:
- «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...»
- «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت...۔»
شکلک خنده میفرستد و جمله اش:
- خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید.
از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم!
- «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.»
باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است.
چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است.
باید خودم را بسازم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_شانزدهم
خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده .
حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم.
مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم.
میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- 《آتش بس، آتش بس!》
ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه
می گوید آتش بس! با حرص میگویم:
- 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》
فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟
- 《گفتم ناقص نباشه.》
قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
-《 رمان چی هست؟ 》
نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم:
- 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》
کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید:
- 《سازمان ملل .》
اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله .
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟
میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛
- 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》
هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم
عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_هفدهم
سعید میگوید:
- 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و
می گوید:
- من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته
- همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق على بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
توی پارک منتظر نشسته ایم تا مادر بیاید. علی می خواست برای بچه های مسجد جایزه بخرد. همه را بسیج کرده بود تا دنبال جایزه بگردیم منتهی جنس ایرانی. الآن هرسه کارگرعلی شده ایم . در هر مغازه که میگفتیم آقا جنس ایرانی داری، مثل یک موجود فضایی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کردیم در این بازار وانفسا. چقدرتماس گرفتیم تا جواب داد و قرار است بیاید. سعیدبا برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسایلی که خریدیم. چهره های این بردارهای دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش همیشگی خیلی تودلبرو است. فرصت خوبی پیدا کرده ام برای این که سؤالاتم را بپرسم
- على توبرای چی ازدواج کردی؟
مسعود می خندد.
- تو چرا این جوری سؤال میکنی؟ آخه کی می خوای یاد بگیری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای ؟ همین خودِ بدجنست، منو مجبور کردید و الآن گرفتار اینم که خودم این جام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جایی می کند.
مسعود تند میگوید:
- ا... برادر من تمیز صحبت کن، خانواده این جا نشسته.
- نه اینکه تو خودت خیلی پاستوریزه هستی آقای خانواده !
-《 من که مهم نیستم، اما بالاخره این سعید اهل هیچ حرفی نیست. من با این حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. 》
ولشان کنم همین طور کَل کَل می کنند.
- مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهیم
بزنیم ها. میدونی منظورم اینه که شما مردا نگاهتون به زن چیه ؟ زاویه دیدتون به خلقت و جایگاه زن رو می خوام.
علی با ریشه های روفرشی بازی می کند.
دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و میگوید:
- 《این که جوابش سخت نیست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.》
- يا شيخ می شود این فقره را توضیح مفصل برما مرحمت کنی؟
مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید:
- 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پیشرفته نیستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم دیگه.》
سعید میگوید:
- 《فکر کن این سؤال رونامزدت ازت بپرسه》.
- نامزد این قدر پیشرفته نمیگیرم . اصلا زن رو چه به این حرفا. بعد هم صدایش را کلفت میکند:
- 《میگم زن برو چاییتوبريز! بچه روساکت کن !نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چایی ریزش.》
سنگی از کنار روفرشی برمیدارم و پرت میکنم طرفش. خم میشود و جاخالی می دهد و تند می گوید:
- 《غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!》
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سی_ششم عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي ! همانطور
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_هفتم
جزوه هایم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خیلي شرمنده ام ببخشید براي شما هم دردسر درست كردم.
با خنده گفت : نه مهم نیست من فقط نگران شما هستم . این پسره خیلي شر است.
نگران پرسیدم : طوري كه نشد؟
سرش را به علامت منفي تكان داد .
غمگین گفتم : نمي دونم چكار كنم .
با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسید من هم همیشه در خدمت هستم.
ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا باید براي من این اتفاق بیفتد این همه دختر تو دانشگاه هست.
آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن.
بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم :
- بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون.
پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم.
نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم :
- كدوم سمت مي ريد ؟
سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم.
با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم.
ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم .
دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره ....
همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم.
لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟
سري تكان داد و گفت : نه .
نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟
با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت :
- تو جبهه شيميايي شدم.
آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟
از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟
آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟
- هيچي .
به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم.
صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي ....
با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن.
با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟
آرام گفت : حسين .
اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين.
سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟
با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت :
- چرا گريه مي كني ؟
با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم !
هردو خنديديم و من حركت كردم.
پايان فصل 8
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_هشتم
فصل نهم
برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟
در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم.
- مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟
بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟
ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟
شادي با خنده گفت : هنگ كرده !
برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟
ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم.
سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم.
شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده !
امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت :
- بفرماييد .
دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم :
- ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ...
حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم :
- وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟
بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد.
از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟
لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ...
با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟
اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم ....
بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دختر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_نهم
سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دنده را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟
سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه !
در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست.
بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد:
- نمي پرسي چرا سوار شدم؟
- بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم.
دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟
جواب دادم : خونه.
حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن .
جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل .
سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟
- آره خوشت نمي آد .
- خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم.
با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟
سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد.
حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم.
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟
سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت :
- مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم.
با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟
سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم !
- چه مشكلي ؟
- تو مهتاب تو ؟
بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟
با خنده گفت : خودت كاري نداري ....
سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟
حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است !
با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟
حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود.
پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ...
سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده .
بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ.
بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد.
كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟
سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد :
- حواس جمع اينو جا گذاشتي!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
بچه ها یه صفحه از رمان رنج مقدس مال امروز مونده که هنوز نصف صفحه تایپ نکرم
کسی میتونه کمک کنه زودتر بذارم؟
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_هفدهم سعید میگوید: - 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》 مسعود هم جلد دوم را
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_هجدهم
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که میگیرد با خنده میگوید:
- 《نه خداوکیلی لیلا اون جوکه هست که: زنه به شوهرش میگه خوش به حال حضرت حوا ... !شوهر بیچاره ش از همه جا بی خبر میپرسه چرا؟ زنه میگه چون شوهرش آدم بود!》
مسعود جو سؤال را به هم زده است؛ اما على حواسش هست. کمی که میگذرد میگوید:
- 《زن و مرد شاید تو شکل خلقتی ویا نقشی که دارن با هم تفاوت هایی داشته باشن، اما جایگاهشون پیش خدا و نتیجه ی نهایی مقام و درجه ی یکسان دارن. حالا یکی نقش پدر داره، یکی نقش مادر.》
سعید میگوید:
- 《خیلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زیردست مرد نشون میدن.》
بعد اشاره میکند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهی صدای خنده شان می آید.
- 《چرا باید این جوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر میکنند ما پسرها باید اونها رو انتخاب کنیم. محلشون اگه نذاریم احساس سرخوردگی میکنند.》
وسری به ناراحتی تکان میدهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند؛
- 《چراما مردها نمی پرسیم نگاهتون به مرد چیه اما شما می پرسید؟ من هرچی کتاب تاریخی و سیره خوندم اصلا ندیدم امامای ما تفاوت خلقتی بین زن و مرد قائل باشند. همون قدر که یه مرد جایگاه داشته، زن هم جایگاه داشته. همون قدرکه یه مرد باید درست باشه یه زن هم ... اصلا نگاه خدا یکسانه.》
- هیچی دیگه... اگه قبلامی گفتیم زن چایی بیار، حالا زن میگه مرد پول بده كلفت بگیر، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه میگه برو بمیر.
علی می گوید:
-《خدا یه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدمیزاد مثل همه چی که گند میزنه، زده تمام این مناسبات رو به هم ریخته. 》
- اوهوم... کاش من یک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمیدم... چند مدت صبرکردم اگر آدم بودی یه گنجینه دارم میدم نگهش داری.
علی میگوید:
- 《چه عجب بالاخره یک حرف خوب زدی! 》
سعید میگوید:
-《بحث محبت و رشد روحی زن هم خیلی جلوتر از مرده .》
مسعود میگوید:
- 《فعلا که خانم های محترم خودشون این طور فکر نمیکنن. بریم یه مطب پیدا کنیم. 》
- واا چرا؟
در جوابم میگوید:
- 《میخوام تغییر جنسیت بدم، من طاقت این همه تحقیر رو ندارم. تازه احساس شخصیت کرده بودم، اما حالا که فهمیدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشیمان گشته ام!》
سعید دستش را میکشد و میگوید:
- 《لازم نکرده تو یکی تغییر جنسیت بدی.》
مسعود می نشیند.
- باشه چون تو گفتی، وگرنه تصمیمم جدی بود.
- تو که آدم نشدی. بعد از تغییر جنسیت هم حوا نمی شی...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_نوزدهم
گاهی این قدر رسم و رسومات دست و پا گیر می شوند، که پشیمان می شوی.
به نظرم باید از زندگی محوشان کرد. کاری که دقیقا ریحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند.
برای خودم طرح و برنامه می ریزم که از این سدّ عظیم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آینده در دلم نشسته است، برای آینده برنامه ریزی می کنم.
قول دادم برایشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم.
بسم الله می گویم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. یاد مصطفی می افتم که امروز باید آمده باشد. توی این مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و یک بار هم روضه گرفته بود.
مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ایجاد کنم.
هنوز متحیرم بین همه ی نکات مثبت و ترس هایم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، باید درست و راست بشود. اگر هم نه که نه.
اصلا مثل رمان های خیابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هیجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوء ظن ها و اشتباهات بسیار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگریم. او هم سر به خیابان بگذارد و فرت و فرت سیگار بکشد. از تصویر مصطفای پریشان سر کوچه ی سیگار به دست خنده ام می گیردکه صدایی می گوید:
- سلام... این غذا با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گوید:
- خدایی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی یا به مصطفی... عه عه! ببخشید آقا مصطفی فکر می کردی؟
دویدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پایین می اندازم و مشغول خرد کردن خیارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها.
با دسته ی چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد.
تکیه می دهد به صندلی زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکی مان را حالا دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتیاج شان به حضور او. ناخنکی می زند به غذایی که تمام و کمالش از محبت بر می آید. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خریدها، پختن ها و چیدن ها، اگر از کوچه ی محبتی نتراویده باشد، بدون طعم و دور ریختنی می شود.
و حالا علی نیامده بود ناخنک بزند. می خواست پیغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد.
بلدم با نگاهی تمام همّ و غمش را جا به جا کنم. علی برادر من است... هرچند که این مدت کاری کرده که بگویم: ((علی وکیل وصی مصطفی است در خانه ما.))
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تخم کرده تا جواب بدهم. ریحانه با علی هم جرّ بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ریحانه رو بیار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نیاید برای چرایی سکوت عزیز کرده اش، اما مادر دنبالم می آید و این یعنی که هیچ کس مثل مادر بچه هایش را نمیشناسد. در را می بندد و من چشمم را.
- بشینم؟
دستم را به نشانه بلای اتاق نشان می دهم.
- اختیار دارید سرورم، تاج سرم.
-دیگه زبون نریز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها همیشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران رادیو هم می گفت که یکی از گزینه های تربیتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهایی که ندید گرفته می شود تا حیای بین مادر و بچه از بین نرود. در حالی که مادر بیشتر از آن که به فکر خودش باشد ، غصه فرزند خطاکار را میخورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثریا دیوارش کج بالا می رود. هر چند ما بچه ها در خیال خودمان آن فدر مواظبیم که مادر و پدر نفهمند و آبرو همیشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خیلی وقت ها ترک خطا کنیم. اما مادر این بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشینم . امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
_ با علی سر مصطفی بحث کردید؟
_آقا مصطفی.
مادر خنده شیرینی می کند و من بیخیالی را در پیش می گیرم .
_ تو که این قدر هوادارش هستی ، پس چرا خواهانش نیستی؟
این بار بغض می کنم. مادر تکیه گاه عاطفی خوبی است.
_ نمی دونم...
منتظر و ساکت می ماند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیستم
_ می ترسم . از زندگی و آینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش . خیلی می ترسم . می دونم که همه زندگی ها مبهمه . چون هزار گره و پیچ توی آینده پیش می آد که آدم اصلا اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعید و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنویسم. ولی یه مرد دیگه با یه فرهنگ دیگه، یک ایده و یک فکر دیگه. خیلی می ترسم.
- حرفت درسته لیلی جان؛ اما تمام گفت و گو ها و رفت و آمدها و تحقیق ها و توسل ها برای همینه که آدم نزدیک ترین به خودش رو پیدا کنه. ولی این که شبیه هم و یک سان باشید خیلی دور از انتظاره. غیر از اینه که دو تا خواهر و برادر که توی یک خونه هستند شبیه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غریبه. این توقع بی جاییه.
مادر دستمال کاغذی روی میزم بر می دارد می گیرد مقابلم. بر می دارم و اشکی که نمی دانم کی سر ریز شده پاک می کنم.
- لیلا جان! هر کسی عیب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسیم بر دو می شه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبیر همچاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عیب ها رو طلا کنی. طرف مقابل هم دقیقا همین طوره. این یه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک این وسط چیه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گوید:
- بعد از ازدواج دیگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختیار خیلی از بدی هات، خلقیاتت، روحیاتت رو کنار می گذاری. اون هم با میل و رغبت. اینه که پروانه می شی. آینده رو هم که هیچ کس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازیش.
کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد:
- من نمی گم آقا مصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعا بهترین همسفر بین تمام اون هایی که دیدم ایشونه. اصرار علی هم برای همینه. علی بهت نگفته، اما اینا هر روز با هم تماس دارند. خیلی هم ارتباط دیداری شون زیاد شده. چند باری با علی حرف زدم تجزیه و تحلیل خوبی از روحیات شما دو تا داره.
کاش قالی ام رنگ دیگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذیت میکند.
یادم باشد برای
جهیزیه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آینده ای که از آن فرار می کنم.
واقعا اگردوست ندارم که قدم در آینده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برایش برنامه می چیند، با دقت تنظیم می کند، کم و زیاد می کند. این برایم عجیب است. فرار رو به جلو. سياستمدارها هم گاهی تیترهایی درست میکنند که فقط از عقل چپ بشر درمی آید. فراری که من از ترس آینده مبهمم دارم و رو به آینده دارد که دلم میخواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلد می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد.
دفترم را از روی میز برمی دارم و می نویسم:
زمان تو را همراه خودش میبرد چه بخواهی چه نخواهی. هرچند میتوانی تنظیمش کنی و این تنظیم بسته به دست نو، به فکرتو، به تلاش توست. من مجبورم که روحیات جوانی ام را داشته باشم، اما میخواهم این روحیات را در قالبی بریزم که زیباتر از آن نباشد.
انسان مجبور مختار است که باید تلاش کند در فصل بهار و زمین حاصلخیز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کویری می شود پر از برهوت. با روزهای سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و برباد می رود.
خدایا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزینم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بیاورد. مرا دوست خود بدار و دریابم.»
دستی از بالای سرم می آید. چنان جیغ میزنم که او هم می ترسد. علی است، خودش را جمع وجور می کند و با خودکارش زیر نوشته ام می نویسد:
- آمین؛ و خدایا تو خودت می دانی این خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختیار خودش دارد همراه نازنینی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکن. ای خدا، من با اجازه ی تو به مصطفی می گویم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل این خواهر من کمک کن تا این بنده ی خوبت را این قدر سر ندواند. دوباره آمین.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
.
ممنونم از همه همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
علی الخصوص این 3 عزیز 👇🏻
1 °• سید پلارک •°
2 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
3 و sara .as
عافیت داشته باشین و عاقبت بخیری ان شاءالله
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سی_نهم سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهلم
جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم. يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بود پس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرم گذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم.
- مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي !
با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم.
مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور.
سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف روزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟
مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتاب تو گلرخ مي شناسي ؟
كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟
ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كرده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه خانواده اش كي هستن ...
با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟
مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟
پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟
- چرا انگار مهموني پرهام...
جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه .
بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اش رو خودش انتخاب كنه.
مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد.
آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين جلوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم.
- پاشو بابا امتحان تموم شد.
مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواند و ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسه امتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد.
- شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد.
بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است.
به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش خودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خودم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت.
پايان فصل 9
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_یکم
فصل دهم
صداي عصبي سهيل بلند شد :
- مهتاب زودباش دير شد !
با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم.
وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
- خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ...
بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
- ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay