eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_سی_ششــم ✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی!
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست! _چند سالی هست که ندیدمش... _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما _باشه! برو... حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: نورا توي اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش مي کردم ... و دنبال سرنخ بودم ... فشار شديدي رو روي بند بند وجودم حس می کردم ... فشاري که بعضي از لحظات به سختي مي تونستم کنترلش کنم ... و فقط از يه چيز مي ترسيدم ... تنها سرنخي که مي تونست من رو به اون گروه تروريستي وصل کنه رو با دست خودم بکشم ... و اينکه اصلا دلم نمي خواست ... اون روي جلوي چشم دخترش با تير بزنم ... ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه براي شمارش تعداد ضربه ها ... فقط کافي بود کسي کنارم بايسته ... از يه قدمي هم مي تونست ضربات قلبم رو بشنوه ... در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزي رو روي زمين انداخت ... با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه اي از زندگيم اتفاق افتاد که هرگز فراموش نمي کنم ... اسلحه توي غلاف گير کرد ... درست لحظه اي که با وحشت تمام مي خواستم اون رو بيرون بکشم ... گير کرد ... به کجا؟ ... نمي دونم ... کسي متوجه من نشد ... آقاي ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند کرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ... دستش با تکه های شکسته لیوان، زخمي شده بود ... زخم کوچيکي بود ... اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه کرد ... مي ترسيد شيشه توي دست بچه رفته باشه ... اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود مي لرزيدم ... دست و پام هر دو مي لرزيد ... من هرگز سمت يه بچه شليک نکرده بودم ... يه دختر بچه کوچيک ... حالم به حدي خراب شده بود که حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفي شده بود ... انگشت هايي که در کمتر از يک لحظه، نزديک بود مغز اون بچه رو هدف بگيره ... هيچ کسي متوجه من نبود ... و من نمي دونستم بايد از چه چيزي متشکر باشم ... سرم رو که بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسري بلندي که عربي بسته بود ... نورا گريه مي کرد ... و مادرش محکم اون رو در آغوش گرفته بود ... که ناگهان ... روسري؟ ... مادر ساندرز، روسري نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممکنه؟ ... توي تمام فيلم هاي مستند از افغانستان ... من، زن هاي مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهاي غريبه رو نداشتن ... و از همه مهمتر ... اگر چنين کارهايي رو انجام مي دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار اونهاست ... وقتي با خودشون چنين رفتاري داشتند اون وقت ... مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزي ممکن بود؟ ... شايد اون نفر بعدي بود که بايد کشته مي شد ... :سیدطاها ایمانی @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_ششم بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبو
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟ وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم. گفت: - برویم از مدرسه بیرون. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار. - جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟ سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود. - ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما... نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم: - جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم. - یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟ آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود. تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجه‌ای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت می کنند می گویم: - عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه. - نه فقط جواب قانع کننده باشه. قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ششم بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_ششم از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه: - نس یا قه؟ زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم: - نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن. شستش را بالا می آورد و می گوید: - اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم. تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم: - جواد! از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود: - اَ اَ اَ... این مال خودت. تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند: - اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم! با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید: - باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره. نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار. - من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم. اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی. نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه اش را می خورد و می گوید: - من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری... دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم: - خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد. وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد: - با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟ با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند. اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست. از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم: - الان اینا همه چیِ همه شده. مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید: - پس همه چیز نیست. سر تکان می دهم. می گوید: - روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن. حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم. مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد. - من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ششم مادر غذا می‌پزد. ظروف یک‌بار مصرف را مقابلش می‌گذارم و برنج و خورشت سبزی را
صفحه موبایل روشن میشود:میثم میخوام درباره رابطم با نادر برات توضیح بدم. _اوهوم ماهم آب آلوده میدیم بهشون. نفت سیاهه دیگه. به هم در. _حالا چرا ظاهرا؟ _این شرکتا دو تابعیتین!یه ظاهر دارند که برای خر کردن مسئولین احمق و رسانه هاست. یه باطن دارند که برای چپو کردن ملت هاست! موبایل را خاموش میکنم و این بار خودم پرتش میکنم روی کاپشنم. دستی به صورتم میکشم تا عربده نزنم. _کاش این قرارداد هم مثل ماهواره مصباح میرفت تو موزه! _خوب شد هوافضا نخوندم. به جان مادرم تا حالا خودمو کشته بودم. ماهواره بزنی بذاری تو موزه؟ _تو فکر کن اونی که توی موزه است کائوچوییه وحید جان. تو هوافضاتو بخون! _آره که بعدش ببینم بابا یانکی اجازه پرتاب نده! بابایانکی. بابایانکی ها پدر خوانده هم نیستند چه به بابا!یاد فیلم آخرین پدر خوانده میفتم. خودشان داد میزنند مرام و فکر و سبکشان را. نادر میگفت نمیشود با یک رمان و یک فیلم قضاوت کرد. با یک ویتنام،یک سرخ پوست کشی،یک گوانتانامو،یک ابوغریب،یک افغانستان،یک آمریکا،یک قرارداد،یک تحریم،یک... _هه بی شرفا زدند هواپیمای مسافربری رو انداختند تو خلیج فارس،ننه و بابا و بچه مون رو کشتند. پدرسوخته ها کل دیه ای رو که بریدند؛هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار. اون وقت زدند فکشون رو آوردن پایین،بی پدرا،هم به نام ایران نوشتند هم پول خون بریدند مال خودشون هر آمریکایی هجده میلیون دلار! _بعد از کجا برداشتند؟ ابروهایم بی اختیار درهم رفته اند و منتظر نگاهش میکنند. این مدت نه اخبار گوش دادم و نه به چت و کانال ها سر زدم. _این سنگای تخت جمشید پیششون امانت بوده،هم اونا رو بالا کشیدند هم یه بنیاد علوی بوده هووووم. یه قلپ شرابم روش!به اضافه پولای بلوکه شدمون تو آمریکا! _نه بابا! این را علیرضا میگوید و وحید را عصبانی تر میکند:آره بابا آمریکاییند؛پر روَن،بهشون رو بدی شلوارتم توی پنج به علاوه یک جلوی هزارتا دوربین در می آرن!اینا رو ول کنید. به کی رای میدید! هماهنگ سرش غر میزنیم و شهاب میگوید:مجلسمون هم شله،سنای اونا کلفته. کار میکنه،حالیشون نیست تعهد و امضا. محکم وایساده تحریما رو بیشتر کردند. نماینده های ما،مثل... هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار می ارزد،هر آمریکایی هجده میلیون دلار. کدام مسئولمان چراغ سبز نشان داده که اینها این طوری دارند سواری میگیرند؟ بساطی داریم تا کیک قورباغه ای عروسی را نادر بیاورد. کیک را که میگذارد زمین وحید درجا میگوید:اِ...نادر اینجا چکار میکنه؟ فضا میترکد از خنده. مراسم رقص چاقو و چنگال به کنار،تا به خودمان بجنبیم،وحید دو دستی توی کیک میرود. کیک را میخوریم و خامه اش را به سر و صورت نادر میمالیم. نادر که میرود دوش بگیرد،سفره می اندازیم و ضیافت شش نفره که با حرفهای نادر تلخ میشود. حس میکنم یک مشکلی او را بهم ریخته است!گاهی در زندگی بایدهایی هست که ضرورت ندار باشد،یعنی اینقدر مهم نیست که اگر نبود،نیست و نابودی شوی‌. اما بدون آنکه تو بخواهی،آنقدر برایت مهمش میکنند که ناخودآگاه فریاد اعتراضت را بلند میکند. وحید بحث را به جفنگیات میکشاند،علیرضا غر میزند،اما نادر کوتاه نمی آید،از صدر تا ذیل کشور را به باد میدهد. مسئولی کم کاری میکند،مسئول دیگری کیسه می دوزد و بار میزند،آن یکی بی توجهی میکند،همه اش یک نتیجه میدهد؛بی اعتمادی به سرتاپای مملکت. حتی اگر صد نفر دیگر با صداقت کار کنند همان چند نفر گند می زنند. نمیشود از ما جوانها که شب و روز سرمان در این شبکه ها هست و خبرها را با آب و تاب دروغ و راست تحویلمان میدهند توقع داشت سرد نشویم. سفره که می اندازیم و غذا را میچینیم،شهاب به وحید میگوید:تو هم برو ببین جایی دوغی،نوشابه ای،سالادی،نذری نمیدن؟پاشو! وحید میخندد و میگوید:نگو نذری،بگو مفتی!تو خوابگاهی که همشون نذری خورن کی نذری میده داداش من!غذاتو بخور تو رویا هم نرو. الانم اگه مثل آدم غذاتو بخوری و گیر ندی خودم برات سوسن خانم میرم. نادر پوزخندی میزند و با دهان پر میگوید:سوسن خانمو که اینجا بری کافر حساب میشی!یه چیزی بگو که به این کشور بخونه. کلا گذاشتنمون تو منگنه. خفه داریم میشیم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ششم باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم .
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم میبینم و هم می دونم . علتش هم تقصیر اونه . این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می‌فهمی؟ نمی فهمم. نمی خوام منش و بینش پدرم را اینطور ساطور کشی شده بفهمم. بستنی می آورد . سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم . چه کار سختی ! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هرچند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کس جرئت نمی کرد دایه‌ی مهربان تر از مادر بشود برایم. -لیلا! ببخش عصبی شدم . اصلا نفهمیدم چی گفتم . ببین لیلا! بیا بی‌خیال بشیم. من تو رو می‌پرستم . دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم . محبت مون رو باهم بگیم. راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق ، فلسفه ی کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الان نه او عاشق است و نه من معشوق. آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم ؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است و بر چه ایده ایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است. صندلی را سرجایش می گذارم . نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سرآستین خیره می شوم و می گویم : - راست می گی پسردایی! اگه الان اینجا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم ، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه ی حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم ، اما الان ازت ممنونم که برام گفتی . هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه . رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده . می ترسم و چشم می گیرم .بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد . زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید ، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم . چشم باز می کنم . دستش روی هوا مانده است . تقصیری ندارد . دردش آمده، شنیدن حق تلخ است . لبخند می زنم ،اما تمام تنم می لرزد . دستم را مشت می کنم . لبم را به دندان می گیرم . کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم . به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم . فقط می گویم: - حق ، اون کودکیه که زیر آوار می مونه ،چون جامعه ی جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه ،سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش ، یا اون بچه ی کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم . حق گرسنه ی سومالیایی که بچه ش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه . این هم حقه ، هم واقعیت . من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم. تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد : - لیلا ، من غلط کردم . ببین .... دستم بشکنه . خواهش میکنم صبر کن . اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم . دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم . از در که بیرون می روم ، کسی صدایم می کند . برمی گردم . پدر و علی هستند . صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم . هنوز گنگ و منگم . هم از سیلی ای که خوردم ،هم از سهیل . چقدر تغییر کرده است ! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سی_ششم عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي ! همانطور
📚 📝 نویسنده ♥️ جزوه هایم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خیلي شرمنده ام ببخشید براي شما هم دردسر درست كردم. با خنده گفت : نه مهم نیست من فقط نگران شما هستم . این پسره خیلي شر است. نگران پرسیدم : طوري كه نشد؟ سرش را به علامت منفي تكان داد . غمگین گفتم : نمي دونم چكار كنم . با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسید من هم همیشه در خدمت هستم. ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا باید براي من این اتفاق بیفتد این همه دختر تو دانشگاه هست. آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن. بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم : - بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون. پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم. نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم : - كدوم سمت مي ريد ؟ سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم. با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم. ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم . دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره .... همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم. لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟ سري تكان داد و گفت : نه . نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟ با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : - تو جبهه شيميايي شدم. آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟ از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟ آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟ - هيچي . به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم. صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي .... با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن. با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟ آرام گفت : حسين . اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين. سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟ با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت : - چرا گريه مي كني ؟ با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم ! هردو خنديديم و من حركت كردم. پايان فصل 8 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ من ۵ گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را زار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای،به خودت فحش می دهی اما در مقابل دیگران زا کارت دفاع میکنیو می خندی.حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی.می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است.قدرت یک چاقو است.تیز و برنده!) این فکر ها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه هایش بلند نشود.اشک ها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست کگریه کند شاید آرامتر شود. اما فایده نداشت.دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت. این طوری که میشد باید حتما قرص خورد. قرص نمی خورد تا اخر شب، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی می شد. تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن به سراغش آمد.بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا.سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما.... سیما از آمریکا آمده بود. آنجا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد.نرمش ها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زن ها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند.همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دو ماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند: - نمیشه فقط برای من باشی؟خسته شدم از بی سر و سامونی! نمیشه تو هم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی...من خستم! بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود.... تنها حرفهایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود. با این که بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کار های قبل و حالش، دلش میخواست به یک آرامش برسد.یک خانواده داشته باشد تا شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بد هیچ، داشت دیوانه ش میکرد. بیژن میان آن همه چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت به اجبار هم که شده تثبیت کند.حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همینطور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاست، دیگر پایه نبود! خودش هم می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود. دلش یک زندگی میخواست. یک خانواده. به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر..... این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود بیژن هم آزاد بود. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_ششم باصدای زنگ گ
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت کتابم وبه گوشه ای پرت کردم،خیر سرم اومدم درس بخونم استرسم کم بشه ولی اصلانمی تونستم تمرکزکنم. ازحرص دلم می خواست خودم وآتیش بزنم،آخه کدوم خانواده ای حاضر میشه بچش وبفروشه که خانواده ی من دارن این کارومی کنن؟! باحرص ازجام بلندشدم و کلافه تواتاق راه رفتم، طی یک تصمیم آنی رفتم جلوی آیینه وشانه رو برداشتم تا موهام وشانه کنم،کلادلم می خواست حواسم وازاین جریانات پرت کنم. باصدای باباشانه ازدستم افتاد: بابا:هالین،بیاپایین کارت دارم. باچشم های گردشده به شانه نگاه می کردم،وای خدایا الان اصلا تحمل ندارم مطمئنم نمی تونم خودم وکنترل کنم وقاطی می کنم،یادحرف های دنیاافتادم که می گفت باید متقاعدشون کنم که بیخیال این وصلت بشن آره من می تونم بایدبتونم،باید همه ی سعیم و بکنم تاراضیشون کنم که بیخیال بشن،باصدای باباچشم ازشانه برداشتم: بابا:هالین،بیادیگه. آب دهانم وقورت دادم وآروم ازاتاق بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم وبه سمت پله ها رفتم، خواستم برم پایین که دیدم بابام داره میادبالا، باطعنه گفت: بابا:زحمت نکش خودم میام.کنارم ایستادوگفت: بابا:چرارنگت پریده؟اصلاچرااینطوری باترس من ونگاه می کنی؟می خوام باهات حرف بزنم نمی خوام سلاخیت کنم که. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،والا این تصمیمی که اینابرام گرفته بودن ازسلاخی بدتر بود. سعی کردم حالت چهرم وتغییر بدم،لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +نه،چیزی نیست. شانه ای بالاانداخت وبه سمت کتابخانه رفت، منم مثل یک بچه اردک پشت سرش رفتم،واردشد منم پشت سرش رفتم ودروبستم. روی مبل نشستم،باباهم روبه روم پشت میزکارش نشست وزل زدبهم، سرم وانداختم پایین،دلم نمی خواست نفرت واز چشمام بخونه، باصداش سرم روآورد بالا: بابا:هالین توچندسالته؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +هجده. بابالبخندی زدوگفت: بابا:خوبه،پس سن ازدواجته.‌ سریع جبهه گرفتم: +نه اصلاهم اینطورنیست به نظرم سنم برای ازدواج کمه. باباچشماش وگردکردوگفت: بابا:یعنی اگه یک موردخوب بیاد قبول نمی کنی؟بابی تفاوتی گفتم: +خب معلومه که نه! بابانفس عمیقی کشیدوگفت: بابا:خب اشتباه می کنی،خیلی بده که آدم لگد به بختش بزنه. خودم وزدم به اون راه وگفتم: +هرچیزی که برای آدم خوشبختی نمیشه، درضمن ملاک های هرکسی برای ازدواج فرق می کنه. باباچیزی نگفت وبااخم نگاهم کرد، خنده ی زورکی تحویلش دادم وگفتم: +حالاچرااین حرف هارومی زنید؟ نکنه خبریه؟ بابافکرکردکه من مشتاق شدم، باهیجان گفت: بابا:آره یک موردخیلی خیلی خوب که آرزوی هر دختری میتونه باشه‌. تودلم گفتم آخه یک آدم لاشی چرا بایدآرزوی هر دختری باشه؟ +بیخیال بابا،من قصدازدواج ندارم شماهم جواب منفی بهشون بدین. باباکلافه شده بود،بابی حوصلگی گفت: بابا:بس کن هالین همچین موردی دیگه گیرت نمیاد. واقعاممنونم ازاین همه محبت، خیلی غیرمستقیم داشت بهم می گفت که خیلی بی خاصیتم وفقط لیاقتم یک آدم هرزه ست. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بابامن واقعابااین حرفاتون فکرمی کنم که رو دستتون موندم،نکنه من ونونخوراضافه میدونید؟ باباسکوت کردوچیزی نگفت، خب معلومه هالین احمق خودشون گفتن که تو ناخواسته ای بعد انتظار داری نون خوراضافه نباشی؟ پوزخندی زدم وباناراحتی گفتم: +ممنون جوابم وگرفتم. بابا:تونون خور اضافه نیستی مافقط نگرانتیم. باکلافگی دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بس کن بابا،من می تونم برای زندگی وآیندم تصمیم بگیرم. بابااخماش وکشیدتوهم وگفت: بابا:نمی تونی هالین،نمی تونی،اگه می تونستی انقدرراحت ازاین خواستگارردنمی شدی. +وای بابابسه دیگه،گفتم که نظرم منفیه من همش هجده سالمه سنم اونقدری زیاد نیست که یک دخترترشیده به حساب بیام ومطمئن باش با این وضعی که ماداریم خواستگارای خیلی بهتری برام میان. خواست چیزی بگه که صدای گوشیش مانع شد، ازکتابخانه رفت بیرون وجواب گوشیش وداد. دوتاسیلی آروم روی صورتم زدم تاآروم بشم، نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +هالین آروم باش تومی تونی قانعش کنی. دربازشدوبابااومدتو،دوباره پشت میزنشست منتظرزل زدبهم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ... هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن .... بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟ هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟ ـ از چی بابا ؟ ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره) همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟ سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ... ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم ـ ممنون .... بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟ ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم ـ مگه کتاب مسواکه ـ حالا بیا خوبی کن ـ فکر درختای..... ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه ـ باشه این جوری خوبه مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد .... بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟ ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟ ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ... ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه هیراد : خواهر نداره ؟ همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است ..... ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم . من : فقط راهنمایی یا .... مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از درون اتیش میگرفتم 🔥🔥🔥🔥🔥🔥 اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂 فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ... محلش نذاشتم رفتم سمت پنجره... لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡 مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟ اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟ منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩 مامان دویید طرفم بستهههه ...بس کن دیگه ... چرا خل بازی در میاری !! این چه کار بدی بود که کردی !! این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡 یه پوزخند زدمو گفتم چییییی... کاره بدیییی کردم ...😏😏😏 اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇 این ...این زن و میگی ؟؟ این زندگیشوو ول کرده؟؟ این به فکر ماست؟؟؟ 😒😒😒😒😂😂 کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ... با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو زندگیموون گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم مامان سحر از جاش بلند شد و گفت من دیگه طاقت توهین ندارم و از خونه زدبیرون مامان ـ صبر کن اعظم جان ... ببین چیکار کردی !!! ابرومونو بردی فرزانه... دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم 🙈🙈🙈🙈 رفتمو رو مبل نشستم همین جور گریه میکردم 😭😭 مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد اومد نشست پیشم فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!! با سحر دعوات شده بهم بگوو خب داری میترسونیم 😰😰😰 یه لیوان اب اورد و داد دستم یکی دو جرعه خوردم کمی ارومتر شدم همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ... همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭 چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭 با دستام اشکای مامانو پاک کردم گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد خدا خیلی دوستمون داشت که این شیطان صفت هارو شناختیم مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔 چقدر ساده بودیم ما...😩😩 هییییییی روزگار ... مامان یه درخواستی ازت دارم . 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید . می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم ، در آمریکا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من می‌خندیدند ، می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین کارت ، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدارا بکنم . با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد: "خدایا ! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز . خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند ، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود . می خواهم غاده به من فکر کند ، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه . می خواهم او به من فکر کند ، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی نهایت." 🌹پایان🌹 🕊💐شادی روح امام و شهدا مخصوصا شهید چمران فاتحه و صلوات بفرستید.🕊💐 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_ششم نیمه شب بیدار شد. داشت
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 عادت ڪرده بودم به دعا و نذر. هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود، ڪه رفت... به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الڪرسی خواندم، خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیڪ عصر، یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت : -سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش، جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : -سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟ یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت: -راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم : -پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟ -درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : -یعنی چی ڪه گم شده؟! نفس عمیقی ڪشید و گفت : به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تڪان دادم: -این امڪان نداره! – حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدانها طول نکشید. کارها که تمام شد حمید از من خواست تا کنارش بنشینم تا موضوع مهمی را برایم بگوید. کنارش روی کاناپه نشستم. _عزیزم یه موضوعی هستش که واقعا نمیدونم چطور باید بهت بگم _راحت باش .چیزی شده؟ _نه نه! من میدونم که تو عاشق چادرت هستی و با عشق اون رو سر میکنی ،تو ایران و یا کشورهای عربی چادر پوشیدن عادی و مشکلی نیست ولی فرانسه یک قوانین خاصی داره . با اینکه مسلمان ها در این کشور تعدادشون زیاده ولی خب قوانین فرانسه برای مسلمانان هم متفاوته. تو این کشور پوشیه زدن جرمه البته نه بخاطر حجابش بلکه بخاطر مسائل امنیتی. تو این کشور پوشش خانم های مسلمان به چند صورته. گروه اول خانمهایی که در کشورهای اسلامی چادر داشتند اونها اینجا مانتو های بلند میپوشن و روسریشون رو مثل شما مدل لبنانی میبندند. خانم هایی که مانتویب بودند تو اینجا اغلب بلوز شلوار یا کت و شلوار میپوشن البته یک سری ها هم هستند که کلا کشف حجاب کردند. من میخوام ازت خواهش کنم بخاطر آرامش خودت و اینکه کمتر جلب توجه کنی تا کسی مزاحمت نشه و اذیتت نکنه چادرت رو بزاری کنار و مانتوهای بلند بپوشی. میدونم ممکنه واست سخت باشه ولی این کار کمک میکنه زیاد تو چشم نباشی و کمتر آزار ببینی. نظرت چیه؟به یاد روزی افتادم که برای اولین بار چادر به سر کردم و کیان مرا دید. اشک به حدقه چشمم دوید،حمید نگران صدایم زد _روژان جان _ببخشید یاد گذشته افتادم.باشه عزیزم همونطور که گفتی لباس می پوشم.من برم آماده شم بریم خرید _برو عزیزم. سریع برخواستم و به سمت اتاق رفتم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود. برایم سخت بود کنار گذاشتن چادردر رابستم و به آن تکیه زدم. چشمانم را بستم و به گذشته ها رفتم به همان روزی که برای اولین بار چادر پوشیدم _سلام عشق روژان روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد _سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی با ناز اخمی کردم _یعنی قبلا ناز نبودم؟ _بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی _حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی . با عشق دورم چرخی زد _خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم _پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم _اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی _قول _قول اشکهایم شدت گرفت . چه روزهایی بعد از شهادتش بی او قدم زدم و اشک ریختم. _خانوم دیر شد تشریف نمیاری؟ با صدای حمید که از سالن به گوش می‌رسید،سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم پاشیدم. خداراشکر چشمانم خیلی کم قرمز شده بود. سریع طبق گفته حمید آماده شدم. مانتو عبایی بلند روسری آبی فیروزه ای که لبنانی بستع بودم. نجلاء سارافن صورتی رنگش را پوشیده بود و دست در دست حمید منتظر من بودند _ببخشید معطل شدید، بریم. هرسه به یک فروشگاه محصولات حلال رفتیم تا بدون دغدغه مواد غذایی حلال را انتخاب کنیم.. یک ساعتی در فروشگاه مشغول خرید بودیم. خستگی از سر و کول هرسه ما می‌بیارید . نجلا با چهره خسته ای روبه حمید کرد _من دیگه دارم میمیرم بابایی.من گشنمه حمید با محبت او را بوسید _خدانکنه خوشگل بابا.چشم خریدا رو بزاریم تو ماشین میریم یه جای خوب شام می خوریم.خوبه؟ نجلا سرخوش و با ذوق بالاپایین می برید و می‌گفت _هورااا وجود نجلا و حمید نعمت بزرگی بود که خدا بر سر راهم قرار داده بود و من هرچقدر شکر میکردم کم بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سی_ششم سه هفته بعد یک
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 حسین اخمی کرد و گفت:خب؟ حلما اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت: +محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا چندباری رفته بود. -فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟ +نه همه اشو...اینو ببین حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت: +بازش کن بابا -مال کیه؟ +نمیدونم -خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی +بازکن بابا یه سربند خونیه حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط:"کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود. حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت: +اینو ببین -اینا چیه حلما؟ چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد: "بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه" حسین برگه را پایین کشید و پرسید: این دست خط کیه؟ حلما کاغذ را تا زد و در پاکت گذاشت و گفت: اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی...انگار دوستش نوشته...بابا و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه! حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: یا حضرت عباس(ع)! حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه. حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: پس به شما هم نگفته! لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: میدونسته مخالفت میکنیم. نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما وضو گرفت و دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث نزدیکی ظهورتون میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم صبر بدین آقا &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_سی_ششم میشه ت
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،انشالله خاستگاری تو - کوفت عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ، واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی ،؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟ چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟ سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ) سرش پایین بود( و گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا منم ازش فاصله گرفتم نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه ) عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم ( سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ ) منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم ( عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟ ‍ - زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن - نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم ای کاش میتونستم نرم امشب ، اصلا حالم خوب نبود ، صدای باز شدن در ورودی و شنیدم بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم )بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ( چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس ؟ بابارضا: ساراجان رسیدیم ) نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه ! - الو ... - الو و زهرمااااااار - مرسی - کجایی ترنم 😭 اخه من از دست تو چیکارکنم 😭 خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ، یا هروقت کارت دارم جواب بده ! - چی شده باز ترمز بریدی 😂 یه نفس بگیر بعد حرف بزن ! - درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی ! حاضری بریم؟؟ - بریم؟؟ 😳 کجا؟؟ - سرقبر سعید ! 😒 خب مهمونی دیگه!! - واااای مرجاااانننننن به کل فراموش کرده بودم!! 🙊🙈 - ترنمممم 😠 من تا الان معطل تو بودم 😭 پاشو بیا اذیت نکن - مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام 😢 اینجوری بیام منو میکشن ! - خدایا من چیکار کنم اخه 😭 ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه بگیر ! - نمیشه تلفنی که اصلاً اجازه نمیدن ! اونم بخوام بگم شب نمیام !! - اه ... باشه بابا ... نیا ! - مرجان ناراحت نشو دیگه باور کن یادم رفت - باشه ، خب ، بای 👋 تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد ... وای عرشیا 😣 حوصله این یکیو دیگه ندارم 😒 اولش جواب ندادم ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم ! - الو ... - برای چی جواب نمیدی؟؟؟ 😡 ترنمممم تو منو دیوونه کردی ... چرا اینجوری میکنی؟؟ ( وای خدا اینو کجای دلم بذارم 😭 ) - عرشیا خواب بودم ... معذرت ... - آره تو گفتی و من خرم باور کردم!! 😡 آدرس اون خراب شده رو بده ببینم 😡 - خراب شده خونه ی توعه 😠 بی ادب - ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡 - آدرسو میخوای چیکار؟؟ برای چی میخوای بیای؟؟ - به تو ربطی نداره باید ببینمت - عرشیا ولم کن 😡😣 - خیلی نمک نشناسی ! به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟ - دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه 😠 - ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته ! - ‌مهم نیست ، نمیام بای 😡 گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق 😖 اه... خودم کم بدبختی دارم ، اینم اضافه شده 😭 پسره ی روانی 😭 نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن ‼️ پشت سر هم و بدون وقفه انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه ! پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد... 😥 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay