📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_پنجم تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئ
#اپلای
#قسمت_چهل_ششم
بیل را رها میکنم و کلاهم را میگذارم روی کلاه حصیری سرش. راه می افتم سمت کلبه. کنار جوی آب مینشینم. پاچه های شلوارم را بالا میزنم و پایم را در آب فرو میکنم. خنکی اش حالم را بهتر میکند. یکی یکی پاهای بقیه هم توی آب مینشیند و کلاه های حصیری لب جوی سیمانی چیده میشود. پدر برایمان چای می آورد و تحویلمان هم میگیرد.
_خدا وکیلی جسم و روحتون امروز سر حال اومد. همش توی کلاس و کامپیوتر و ورق و آزمایشگاه. پوسید این سلولای بدنتون.
وحید خاک موهایش را میتکاند:نه حاجی!من که دفعه اول و آخرمه. خانومم حساب وزن و رنگ پوست و فرم موهامو داره. الآن ببیندم فاتحم خوندست.
صدای خنده،حاج علی را میکشد سمتمان. وحید دوتا دستس را میگذارد روی چشمانش و سرخم میکند و درجا میگوید:نوکرتم حاجی.
حاج علی دستی روی چشمانش میگذارد و میگوید:شماها تاج سرید باباجان!نوکر هیچ کی نشید. اربابی کنید برای عالم،نوکری کنید برای خدا!خدا همه چیه باباجون!
وحید دست میگذارد روی سینه اش و من دلم شور می افتد که الآن میخواهد چه گندی بزند.
_حاحی حیف شدی تو این زمین بخدا. باید تو رئیس جمهور میشدی!
با چشمان گشاد شده به وحید نگاه میکنم و شهاب دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا میبرد. حاج علی میخندد.
_نه باباجون!حیف این زمین با برکت ایرانه که کسی قدرشو نمیدونه. هرکی هرجایی برای ایران کار کنه حیف نمیشه. منم میدونم دارم چه کار میکنم. اون مسئوله باید خودشو بپاد که جیب مردم دو روزه دستش افتاده چپو نکنه!کشور رو ذلیل اجنبی نکنه برای دنیای خودش!
تا غروب که خورشید رحم کند و برود دستهای شهاب تاول میزند و صورت سعید وحید سرخ میشود و علیرضا کت و کولش از هم در میروند. فاتحه گروه را باید بخوانم. موقع برگشت پاهایم را جمع میکنم که نخواهند بخوابند. اما شهاب نمیگذارد. دوباره صحنه ی صبح تکرار میشود. فقط به جای علیرضا وحید میخوابد و اوهم روی پای وحید.
استاد علوی دونفر را معرفی کرده،از بر و بچه های دکترا هستند که تازه از فرصت مطالعاتی برگشته اند. شهاب میرود سراغ آنها و من منتظر میشوم تا موادی را که سفارش داده ایم تحویل بگیرم و با آریا برویم سر خاک آرش. دوباره هجومی از غصه ها را در دلم احساس میکنم. سنگ قبر آرش را سیاه انداخته اند و این حالم را بدتر میکند. آریا نمیتواند اشکش را کنترل کند. صبر میکنم تا خودش لب باز کند. این روزها تمام دلتنگیهایش را با اشک و کلمات برایم زمزمه کرده است.
_تو راحتی میثم!من معنی آرامش رو نمیفهمم. خوشی و آسایش رو چرا. تا دلت بخواهد امکانات و وسیله. بچه که بودیم همه چیز بود اما مادرمون نبود. داشت درس میخوند مهندس بشه. اصلا مزخرف ترین موجود زنه. یا پستن یا باد کردن. خودشون نمیدونند برای چی دارند زندگی میکنند. آرش ساکت شد،من لج کردم. میثم من خیلی غلطا کردم.
سرش را از روی نوشته های مزار بلند میکند و چشم میچرخاند روی تصویر آرش. دستش آرام آرام عکسش را نوازش میکند.
_همین هم شده بود که من خیلی حال سختی کشیدن رو نداشتم. از نظر من همه چیز باطل بود و بیخیالش شدم. نه اینجا تامینم میکرد و نه اونجا. آرش خواست با استاد علوی که اون موقع معلممون بود مسیرشو عوض کنه؛اما من نمیخواستم تمام اون چیزی که پدر و مادرم ازم دریغ کردند و به جاش به پام پول ریختند رو جبران کنم. نمیخواستم. میفهمی میثم. نمیخواستم. مثل الآن که نمیخوام باور کنم آرش این زیر خوابیده.
مشت میکوبد روی سنگ و فریاد میزند. حس میکنم بیتابی بیش از حد آریا به دوقلو بودنشان هم ربط دارد. انگار که جسم است و روحش جدا شده باشد. درد دارد تمام وجودش و این بیتابش میکند. نگاهش میکنم تا گریه هایش تمام شود و سر بلند کند. بطری آب را مقابلش میگیرم و بی ربط میگویم:با پولی که آرش پیش من گذاشته میخوام یه موسسه به نام همون خلبانی بزنم که فرزندش رو نجات داده بود. کمکم میکنی؟
آب را سر میکشد و همراهش قطره اشکی پایین میچکد.
_من پول آرش رو نجس میکنم.
_خفه شو!
بهت زده نگاهم میکند و نمیتوانم بدون خشم نگاهش کنم. سر میچرخاند و پاهایش را جمع میکند. چند ثانیه که سکوت میکند نگاهش را روی قبر آرش میکشاند و میگوید:تو واقعا درباره من چی فکر کردی؟
_فردا غروب وقتم آزاده. میام دنبالت بریم دفتر تا ببینیم چه برنامه ای میشه ریخت.
آریا بدون آرش هم خوب است،هم بد. خودش حالش بد است،اما من میگویم تازه فرصت پیدا کرده کمی خودش باشد. کمی به رابطه ای متفاوت در زندگیش بیندیشد. رابطه ای فراتر از زمان حال و لذت آنی!
واقعا میشود رابطه متفاوتی را پیدا کرد؟رابطه من و خدا دریافت خودم بوده یا القایی که از کودکی در گوشم زمزمه شده است؟من تا به حال قید خدا را نزده ام. دریای سوال و شبهه هم که برایم آمده،باز هم این را از درونم حس کرده ام که بوده و هست. شاید ذهنم درگیر شبهه شده اما به خاطر شبهه خدا را حذف نکردم. به سوالهایم گفتم صبر کنید پیگیرتان هستم.
💌 #ادامه_دارد 💌
#اپلای
#قسمت_چهل_هفتم
بعدها برایم سوال شد؛همان اندازه که برای ماها شک و سوال در فضای مجازی پراکنده میکنند درباره دین مسیحیت و یهود و زرتشت هم این خبرها هست؟تازه فهمیدم که سر کار رفته ام و دیگر هیچ!
بیرون نیامده بودیم که صدای زنانه ای فراخواندش:آریاجان!
بی اختیار برگشتم. زنی پوشیده در پالتویی مشکی،صورتی بی آرایش،شکسته. این شبیه مادر همیشه آراسته آرش نیست!آریا کلید ماشینش را میگذارد کف دستم.
_ماشینم رو میبری؟الآن با مامان میرم میمونه اینجا. فردا برام بیار.
و رفت. سری به نیت سلام برای مادرش تکان میدهم. عمیق نگاهم میکند و اشکش آرام که نه هجوم می آورد روی صورتش:آرش تورو خیلی دوست داشت.
آریا دستش را میگیرد و میکشد.
میروم سمت خانه. سه روز است که خانه نیامده ام. باید فرآیند چهل و هشت ساعته سنتز نانو ذرات را انجام میدادم!مشکل این بود که همش کار خودم بود و کسی دیگه مهارت لازم را نداشت!
از دو کوچه عقب تر سر و صدای بازی بچه ها می آید. پا تند میکنم. الآن فقط حوصله فوتبال با توپ پلاستیکی و گل کوچک را دارم.
چه میشد در همان عوالم کودکی میماندیم؟دنیا در چشممان همانقدر جمع و جور و خوب بود که بود!گورِ پدر هرچه بزرگ شدن؛که اگر همراه زمانش بشوی بیچاره ای، اگر هم همراهش نشوی که... خوب نمیشود نشوی،اجبار است!دنیا رو به جلو است و تو چه بخواهی،چه نخواهی اسیر زمان. با زمان میروی،میمانی و میمیری!
توپ که میخورد توی سینه ام،میفهمم که فعلا مانده ام پای زمان و زمانه. کیفم را روی پله های خانه همسایه میگذارم و وارد بازی میشوم. بچه ها یک دور داد و هوار دارند و بعد شکل میگیرند.
نمیدانم چقدر بازی میکنیم. عرقم که در می آید صدای مادر هم در می آید که کیفم دستش است و ایستاده مقابل خانه!با بچه ها دست خداحافظی میدهم. کیف را میگیرم.
_کجا بودید؟
_رسیدن به خیر.
کنار حوض مینشینم و سر و صورتم را با هم داخل آب حوض میکنم. سردیش تمام بدنم را خنک میکند.
_میثم!سرما میخوری. ببین بابات تو زیرزمین چه کارت داره.
سرم را بیرون می آورم و کنار حوض مینشینم. مادر فقط سری به تاسف تکان می دها و میرود. خنکی موزائیک در تمام بدنم دور میزند. جورابم را در می آورم و میشویم. دارم خودم را از تمام درگیری ها و ناراحتی ها خلاص میکنم.
درِ زیر زمین را باز میکنم. پدر را نشسته پشت میز میبینم و لپ تاپی که در چشمم مینشیند. نگاهم میرسد به کارتن.
_پسر جان!این مادر و پدرت چه جوری تربیتت کردند که سلام هم بلد نیستی،جوابش رو هم نمیدی!
جواب سلام را میدهم و در را پشت سرم میبندم. از پشت میز بلند میشود و می آید سمتم.
_ببین به دردت میخوره یا نه؟
فشاری به بازویم میدهد و دستش را میکشد و در را باز میکند.
_از صندوق قرض الحسنه مسجد گرفتم. نترس!قسطش سنگین نیست. با هم میدیم!
عزت گذاشت سرم که مراهم دخیل کرد در قسط ها!تازه توانستم نفس بکشم و سر بلند کنم. پدر با این کارش خبر وحید را بی رنگ کرد برایم؛استاد الماسی گفته به شرطی کمک می دهد که بیشترین سهام را در پروژه داشته باشد.
شده قصه همان که نشسته بود کنار زمین و کشاورزها را نگاه میکرد و شب پول نگاهش را درخواست میکرد و من قسم خورده ام که حل کنم بی کمک او. اگر کاری را او بلد است قطعا خدایش استاد آن کار است.
شب راه میگیرم سمت کانون. سعید خبر داده بود که زمزمه تعطیلی کانون از طرف بزرگان مسجد بلند شده است. من هن سفت گفتم که قرار است هر کس در محلشان شعبه کانون را بزند و جلسه جوانان محل را تشکیل بدهیم. بعضیها پیر میشوند به جای عابد شدن حریص و نادم از کارهای خیرشان. اگر آنها ریزش دارند ما رویش کار میشویم.
کودکان فوتبال بازی کن کوچه پس کوچه ها شده اند دانشجو و مدرک دار. گاهی همدیگر را میبینیم و یادی از قدیم و حرف و حدیثهای درس و کاری برای بچه های محل. البته که هیئت امنای ریش و مو سفیدمان اجازه فعالیت نمیدهند.
میگویند:بچه ها با سروصدایشان فضا را به هم میزنند. عجیب است!خداهم برای فضا و مکان خانه اش آزادی ندارد. آدم ها برای خودشان شان قائلند که برای هر زیر دستی به میل خودشان قانون میگذارند نه طبق ضوابط و درست و بجا.
میخواهم یک شب هم که شده رک و راست حرف بزنم. محل؛مسجد دربسته نمیخواهد،کوچک و بزرگ ندارد،پیر و جوان ندارد،خانه خداهم ساعت ندارد. در باز،روی باز. باید پناهگاه باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_هشتم
جلسه دوم هم تشکیل شد و یکی دو نفر اضافه شدند استاد علوی هم آمد آمدنش قوت قلب است و راهنماییهایش گره باز کن توضیح میدهد که باید پروژه های کوچک قبول کنیم تا چتر بشود برای کار و نیروها و محل درآمد قراری تنظیم کرده برایمان با دکتر حسینی چهره بچه ها از صحبت های دکتر باز میشود.
این روزها به خاطر جواب ندادن به پیشنهاد استاد کمی خجالت زده ام هربار که در جلسه راهنمایی میکند سرم را پایین می اندازم تا چشم در چشم نشوم خودم میدانم که بعد از پیشنهاد دکتر هوایی شده ام و دلم میخواهد تا دو سه کلمه ای فرا درس و شرکت از حال و هوای دخترش بگوید یا حداقل زمینه را فراهم کند تا من کمی از موقعیت و افکارم بگویم که هیچکدام رخ نمیدهد جز اینکه دنبال موقعیت میگردم تا با مادر در میان بگذارم،البته ترجیح میدهم این کار را احمد انجام بدهد دوست داشتم که با ذهن آرام و در موقعیتی مناسب پیش بروم.
اساسنامه اولیه شرکت را برای بقیه میگوییم؛خیلی سعی داریم با وجود کلیشه ای بودن بندهای این مستندات که معمولا نود درصدشان در همه شرکتها ثابت است،متفاوت باشد یک جوری متنهای حقوقی آن را بنویسیم که دستمان در کارهای ابتکاری بسته نشود و برای کارآمدی رو به پیشرفت شرکت مشکل قانونی پیدا نکنیم. هرچند باید چشم امداز مناسبی برای کارهای آینده داشته باشم که به سختی به دست می آید!من و دو سه نفر کاندید شدیم برای این کار. قرار شد وحید هم برود دنبال ثبت شرکتمان.
این جلسه بحث اسم شرکت بیشتر وقت جلسه را گرفت باید تا جلسه آینده هرکس چند اسم پیشنهادی خودش را مطرح کند. بحث سوء پیشینه که پیش آمد وحید درجا بلند شد و مقابل علیرضا نشست و گفت:ها کن! علیرضا بی اختیار ها کرد. وحید صورتش را عقب کشید و:آه آه!
علیرضا لیوان آب را پرت کرد سمت وحید. بساطی راه انداخت که جلسه را به هم زد. بعد هم دست گرفت که سوء پیشینه ها باید به اطلاع همه برسد هیچ،تحقیق محلی هم بکنیم.
تمام پیشنهادهایی که قابلیت بررسی دارد را فهرست وار میگفتیم که یکی از جدیدی ها پرسید:بیشتر اینهایی که دارید میگید پر از اما و اگره. متقاعد کردن سرمایه دار و ارتباط با صنعت،کار نشدنیه!معمولا سرمایه دار به دانشگاه اعتقاد و اعتماد نداره و ترجیح میده برای رفع مشکلش،فناوری حاضر و آماده از غرب و شرق وارد کنه تا اینکه بیاد با دانشگاه و به فرض محال با دانشجو طرف بشه!بعد هزینه کنه!بعدش صبر کنه که آیا محصول پیشنهادی و یا فناوری مورد نیازش تولید بشه یا نشه!اونم با این اوضاع اقتصادی بی ثبات!بدون پول دوتا خیابون رو هم نمیشه رفت،پشتیبان کارمون باید یکی باشه تا جلو بره. اینطوری طاق به انگشت بستنه یعنی میخواهیم یک پلی بزنیم که به هیچ جا بند نیست!مقصدش مشخص نیست!نیاز مالی شرکت و بچه ها هم که جزء لاینفک کاره،پس درآمد هم باید از اول داشته باشیم!بین این همه باید و نباید و ممکن و غیر ممکن پیدا کردن راه درست و تدبیر کردن کارها واقعا زیرکی میخواد!
حرفش سکوت خاصی بین جمع ایجاد کرد که باعث شد استاد شروع به صحبت کند. توضیحاتی که داد و راه هایی که کار را راحت تر جلو میبرد و سختی هایی که باید تدبیر بشود و کمی آن انرژی منفی را از بین برد.
در بین اعضای جدید گروه یکی هم بود که دائم میگفت من میدونم نمیشه،با وحید تصمیم گرفتیم یک کلاه منگوله دار برایش بخریم تا شخصیت کارتون گالیورمان کامل شود. از اولی که آمده بود به شهاب گفتم،آمده است که اعتراض کند.
میروم.چایی بیاورم. بوی آش مادر حالی به حالیم میکند. این روزهای پر فراز و نشیب،فقط با همین آرامش و محبت قابل تحمل است. به چارچوب در تکیه میدهم و نگاهش میکنم. پشتش به من است. ژاکت آبی رنگش چقدر قدیمی شده است. موهای سفیدش را هم دوست دارم و هم نه،دو رنگی مشکی و سفید صورتش را شیرین کرده،اما رد پیری هم حساب میشود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#ادامه_قسمت_چهل_هشتم
این گذر عمر همیشه برایم دلهره آور است. چقدر وحشتناک است اینکه علیرضا میگوید با مادرش نمیتوانند حرف هم را بفهمند. یا رامین که چند ماه یکبار به زور میرود شهرشان. مادرم اگر به جای مادرش بود حتما تا حالا زنده به گورم کرده بود. تنها پشتیبان خطاهای کودکی و نوجوانی من که باعث میشد متلاشی نشوم؛برمیگردد ونگاهم را با لبخند میگیرد.
_کی اومدی؟جلستون تموم شد؟اول چایی میبری یا آش رو بکشم؟
دستانم را پشت سرش قفل میکنم و پیشانی اش را میبوسم. دو سه تا!دست می اندازد پشت سرم و مجبورم میکند سرم را خم کنم. تا به حال اینطور ابراز نکرده بودم. کمی خجالت میکشم،پیشانی ام را میبوسد و دستی به صورتم میکشد.
_مثل اینکه اوضاع خوبه!
سینی اماده شده استکان ها را روی میز میگذارد. قوری را برمیدارم. دستم میسوزد و محکم روی کتری میگذارمش. دستم را تند تند تکان میدهم. میزندم کنار و دستگیره را برمیدارد.
دستم را جلوی دهانم میگیرم و فوت میکنم. این چه آلزایمری است که من دارم. از کودکی با قوری و دستگیره به تفاهم نرسیده ام که نرسیده ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_سوم شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - ((
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_چهارم
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی...
اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
- لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی .
ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم.
- باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم.
- مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی .
- و بدی هاش؟
- اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه .
یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت !
- لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_پنجم
- من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
- خب شما بگو من چطورم الان؟
چه تنگنای بدی . دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام ؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هرچند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
- این قدر برات گنگم ؟ غریبه ام ؟ نمی شناسیم ؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم . نمی خواهم ناراحتش کنم . نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم . چایش سرد شده است . بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم . دوباره برایش چایی می ریزم و مقابلش می گذارم . صندلی انگار سفت تر شده است . طوری که وقتی می نشینم ،معذب می شوم .
- لیلا باهام راحت حرف بزن . پرده پوشی نکن . من حرفم رو زدم . جواب سوالم رو می خوام .
راحت می شوم اما آن روز نه . سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ . طبقه ی بالا کسی نیست . صدای موسیقی و یک کافی میکس و صورت منتظر سهیل و حرف ها و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صحبت کردیم . اندازه ی یک عمه ی پر محبت سهیل را دوست دارد ؛ اما برایم با احتیاط هم نقد می کند . خنده ام می گیرد از اینکه این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود ؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد ؛ اندازه ی آرمان های سهیل بلند نیست ؛
هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من ((هرجوان)) باشم یا با ((هرجوان)) پا در جاده ی زندگی بگذارم . علی هم سهیل دوست است و سهیل دور . دوستش دارد به خاطر همه ی خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار . البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه ی زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر ((من)) باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ ((من))دیگر . آن وقت من لیلا چه می شود ؟
من و او خوشیم به من خودمان . سر هر اشتباه من ،به خشم می آید . آن وقت طرف مقابل چه می کند ؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد . اگر نگذشت و دعوا شد ؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
می پرسم :
- پسردایی !ته تعلق شما به من ،یا شاید من به شما چی میشه ؟
دلخور می پرسد :
- مسخره ام می کنی ؟ ته همه ی ازدواج ها چی می شه ؟
دلخور می شوم :
- من مسخره نمی کنم . این واقعا سوال منه .
دلخور تر می شود ،اما کوتاه می آید:
- چه میدونم ؟ مثل همه ی زندگی های عاشقانه ی دیگر . همه چه کار کردند ما هم همون کار را می کنیم .
نا امید می شوم :
- بهم می گی همه چه کار می کنن؟
دستش که روی میز است مشت می شود . کاش با علی آمده بودم انگار نگاهم را دیده است . مشت هایش را باز می کند و می گوید :
- لیلا خانم . من فلسفه ی زندگی رو این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی . توی این مدت ،جوانی از همه ی دوران هاش طلایی تره .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ششم
باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم . بالاخره یه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست.
تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد.
الان من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
- نه رد نمی کنم . درست می گی . فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست .
تکرار هم نمیشه . فقط چطور توی این فرصت ،چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند .
سهیل سفارش بستنی می دهد . بستنی مورد علاقه ی مرا می شناسد.
- همین طور که تا الان چیدم. همین رو جلو می برم . چون موفق بودم .
راست می گوید که موفق بوده است . یادم افتاد که استادمان میگفت موفقیت با خوشبختی فرق دارد.
بعضی ها آدم های موفقی هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان ؛ اما خوشبخت نیستند. خوشبختی را طلب کنید.
- لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تاحالا داشتم رو تأیید نمی کنی؟
من همه چیز دارم . فقط تورو کم دارم . متوجهی لیلا ؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد . دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود ؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود .
- خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله ی بینمان را فهمیده است . من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی او معترضم ، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم .
هیچ وقت اندیشه ی جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
- پسردایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
- چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی .
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس اوهم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم .
لذتی هستم که در نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد.
وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود ،مهم نیست برایش. با خنده ی تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
- آقاسهیل. پسردایی خوب من . هم بازی کودکی.
و بغض می کنم . نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است .
- من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم.
راستش من توی این دنیا زندگی می کنم ،نه توی رویا.
همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند . منظورم آدمهایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست.
چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزوهاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که میسازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود . با عصبانیت بلند می شود . خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
- لیلا! بس کن تو رو خدا !
این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه ؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود . آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم.
تو رو هم دوست دارم .می خوام آروم زندگی کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_چهل_هشتم این گذر عمر همیشه برایم دلهره آور است. چقدر وحشتناک است اینکه علیرضا
#اپلای
#قسمت_چهل_نهم
خُلق آدم است. هزاران بار یک خطایی را تکرار میکند،میسوزد اما باز هم تکرار میکند. چای آماده را بردارم به نفع است. من بزرگ بشو نیستم.
_سفره رو برای نیم ساعت دیگه همین بالا میندازم.
دو سه نفر دیگر هم میشوند مسئول پیگیری جذب پروژه های مرتبط با شرکت. هرچند همچنان معضل درآمد باقی است!بچه ها حقوقی در شان مدرکشان میخواهند. حرفی نمیزنم. ندارم که بزنم. چرا دارم. فعلا نمیخواهم که بزنم!چند نفر از بچه ها و استاد میروند. موقع جمع کردن سفره که میرسد؛وحید با زرنگی عقب میکشد و میگوید:زود بگید!برای جمع کردن سفره،قرعه!
عقب میکشم و میگویم:صابخونه معافه!بده خودم قرعه رو برم!
بچه ها عددشان را میگویند و توی موبایل میزنم. قرعه که بنام وحید در می آید یک هو کل خانه از فریاد بچه ها میلرزد. هیکلش را تکانی میدهد و همزمان غر میزند که لعنت به دهانی که بد موقع باز میشود. این میثم گردن شکسته داشت مثل یک صابخونه نجیب جمع میکردا،چه مرضی بود که قرعه کشی راه بیندازیم.
این بساط بیشتر شبها توی خوابگاه است. برای گرفتن غذا،جمع کردن سفره،آوردن آب جوش و... مراسم باشکوه قرعه کشی راه می اندازند و تازه بعضی وقتها قرعه کشی میکنند که چه کسی قرعه کشی کند!
عمق خوابم آنقدر زیاد بود که چندبار صدای موبایل را به صورت موسیقی متن یک فیلم میشنیدم. کم کم حس کردم که این موسیقی دارد تکراری پخش میشود. بین خواب و بیداری دست و پا میزدم و تمام وجودم اصرار داشت که خواب بماند تا خستگی یک هفته پیوسته کاری و کم خوابی را جبران کند انا صدای موبایل روحم را به تلاطم انداخته بود. کسی انگار با فشار روحم را از هفت آسمان بالاتر میکشاند پایین تا در جسمِ مثل جسد سنگین شده ام فرو کند و زنده بشوم. سخت است این بین زمین و آسمان بودن. با حال گیج و گنگ موبایل را برمیدارم و خاموش میکنم و دوباره از حال میروم. اما صدای زنگ تلفن خانه که بلند میشود دیگر رحم ندارد. چنان پر سر و صداست که روحم شتابان به جسمم مینشیند.
حتما کسی نیست که جواب بدهد. چقدر هم که سمج است. اصلا ساعت چند است؟ پتو را کنار میزنم و مینشینم. جدا شدن از رخت خواب سخت است،چشم بسته از اتاق بیرون میروم. گوشی را که برمیدارم قطع شده است. همانجا کنار تلفن مینشینم و سر به دیوار میگذارم. سکوت خانه برای من مثل یک سفر پرانرژی است که،دوباره تلفن زنگ میخورد. به سه نرسیده برمیدارم. صدای مضطرب مادر هوشیارم میکند:چرا جواب نمیدی مادر!اگه کار نداری دفترچه بیمه بابا رو بیار.
تمام هوشیاریم یکجا میپرد. صدای بغض آلود مادر بیچاره ام میکند.
_دفترچه چی؟
_هول نکن مادر. یه تصادف کوچیک کردیم. الآن بیمارستانیم. دفترچه بیمه پدرت رو بیار.
فکر نمیکردم اینقدر نفسم به نفس آنها بند باشد. نمیدانم بهم ریختگی ام برای بغض مادر بود یا به خاطر درد کشیدن پدر. این وقتها تازه دل آدم متوجه میشود که چند چند است با خودش. دلم صحنه های دلواپسی ها و چشمان تر مادر را نمیخواهد. اخم های بهم دوخته پدر و لب گزیدنهایش را هم اصلا.
چشم دیدن راننده ماشینی که به موتورشان زده بود را نداشتم. تمام تلاشم را کردم که خوددارانه برخورد کنم و فقط پیگیر درمان باشم.
پای پدر را گچ میگیرند و یکی دوجای دستش را چند بخیه میزنند. به خانه که برمیگردیم تازه میفهمم که چقدر عصبی ام. مادر خودش را زود جمع و جور میکند و من جواب تلفن های خواهرها را میدهم. سر آخر تلفن را از پریز میکشم.
_میثم!
_تو بیمارستان میثم. جلوی یارو میثم. اینجا هم؟پدرِ من!آخه مگه چشم نداره!فقط دوزار پول زیر دستشونه. لا اله الا الله. الآن دیگه وقت موتور سوار شدن شماست؟با این وضعیت خیابونا و راننده هاش؟
مادر سینی به دست می آید. نمیتوانم به خاطر کبودی صورتش نگاهش کنم.
_بیا جوون. خیلی ادعات میشه یه خرده کارای خونه رو از پدرت تحویل بگیر نه اینکه یه نون هم نمیگیری.
عصبی تر میشوم. هرچند که جوالدوز مادر تخلیه ام میکند:شما گفتید و من انجام ندادم؟
_شما باش تا بتونیم بگیم.
پدر میخواهد بنشیند تا شربتی که مادر آورده را بخورد. دست میکنم زیر کتف ها و بلندش میکنم. آرام عقب میکشد و تکیه میدهد:الآن که من خوبم شماها چرا بحث میکنید؟میثم آقا شماهم که اهل وزن و کیلویید،خجالت و شرم رو هم بکشید.
زیر چشمی نگاهی به مادر میکنم. چه خریتی کردم!
زنگ خانه را میشنوم و از خدا بابت راه فرار تشکر میکنم. اولین دختر سراسیمه آمد. میروم توی اتاقم تا لباس عوض کنم. از صدای حرفها و گریه و قربان صدقه ها بی اختیار بغض میکنم. پیشانی به کمد میگذارم. صورت کبود مادر و دستهای خراش برداشته اش و ناله های گاه و بی گاهشان موقع جابه جا شدن؛خراش می اندازد روی ذهن و روحم!
خوش به حال زنها که مرد نیستند. لباس عوض میکنم و در باز میشود. این طه را اگر بغل نکنم؛تمام اتاقم را بغل بغل به هم میریزد. بهانه خوبی است تا جوِ خانه را کمی تغییر بدهد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#ادامه_دارد
#اپلای
#قسمت_پنجاهم
مریم هنوز هم اشک دارد و دستان پدر را رها نکرده است. فاطمه گریه میکند.طه را روی زمین میگذارم و فاطمه را برمیدارم. نه،حوصله ندارم. فاطمه را هم میگذارم توی بغل مریم و میگویم:مامان هم حال نداره. به جای گریه بلند شو کمکش کن.
و میروم. نمیدانم چه میخواهیم. میدانم که باید خرید کنم. برای آرام شدن خودم خرید میکنم. عذاب وجدان گرفته ام. یک حس بدی ذهنم را به چالش کشیده است. اتریش که بودم یکی از بچه ها میخواست مکانی اجاره کند. باهم رفتیم تا جایی را که معرفی کرده بودند ببینیم. خانه ای با تمام امکانات. تمام امکانات یک پیرزن که حالا دیگر نبود. بنگاهی میگفت امکاناتش هم برای خودتان. هرکاری خواستید بکنید. پیرزنی که جرده بود مادر همسایه بغلی بود. دیوار به دیوار هم بودند. گفتیم شاید پسرش وسایل را بخواهد. گفت خیالتان راحت پسرش نه در مدتی که پیرزن مریض بود حالش را پرسیده و نه وقتی که مرده بود سراغش آمده و نه حالا می آید تا اسباب را ببرد. خانه بوی زندگی میداد اما حجم انرژی منفی اش زندگی را تلخ میکرد. پیرزن که دوسال روی تخت چشمش به در بوده تا پسرش فاصله یک دیوار را طی کند،انگار هنوز چشمانش دارد هرکسی را که وارد میشود دید میزند.
وسایل خاک گرفته بود و ما هر دو ساکت که نه؛خفه داشتیم در و دیوار را نگاه میکردیم. همه چیز چیده شده و منظم. بوی خاک و کمی هم توالت باعث شد که پنجره را باز کنیم. من که خریدار نبودم دلم فرار میخواست و دوستم مردد ایستاده بود. ذهن هر دو تای ما از خانه کنده شده بود و یک چیز را مرور میکرد. تفاوت رنگ محبت ها. عکسهای زیادی روی دیوار آدم را میکشید طرف خودش. دوتا بچه بودند. پس دختر کوچک قاب عکس که الآن حتما بزرگ است کجا بوده؟حتما او هم مثل آنا همان جوانی جدا شده است و حالا کجاست که پیرزن تنها بماند و تنها بمیرد و میراث عکسهایش فقط نصیب سکوت دیوار بشود.
آن هم تا وقتی که کسی نیاید و ساکن نشود و الا که نصیب بازیافت میشود و خمیر. کاش پسرش حداقل می آمد یک عکس را؛عکس تولد سه سالگی خودش با شمع روشن و کیک را برای یادگاری برمیداشت. قاب را از روی دیوار برداشتم و پشتش را خواندم. قاب ها را برداشتم و پشتشان را خواندم. فاصله زندگی ها آنجا،از ایران است تا اروپا. حال هر دوتایمان بد شده بود. خیلی ساکت تر از ساکت از خانه بیرون زدیم که نه،فرار کردیم. حجم غم بی محبتی و زندگی های تنهای همه اروپایی ها یکجا نشسته بود روی دلمان. خود همین دوستم هم جدا از همسر و بچه اش بود. خانمش طلاق که نه اما جدا در شهری دیگر داست کار میکرد. بالاخره کار و درس از زندگی خانوادگی مهم تر بود.
من اینطور نمیخواستم شاید هم نمیتوانستم. امکانات برایم فول بود. کلید آزمایشگاه چند صد میلیونی دستم بود،آدم کار بودم و هستم ولی دلم همه اینها را در سیر طبیعی اش میخواست. بلدزر نبودم. بدم می آید خودم را شیفته کار ببینم و چشم از لذت خانه و جمع فامیل ببندم. آنجا گاهی کنار هم جمع میشدیم ما ایرانی ها؛اما هیچ کدام عمق نگاه محبت آمیز و گرمی یک خانواده را نداشتند؛چیزی که بعد از خداحافظی دلت را سیراب کرده باشد و آرام. همه چیز داری و خیلی نداری. این حدای از بچه های ایرانی بود که با فرهنگ آنجا بچه هایشان همان محبت را هم کم کم دیکر نمیگرفتند و کس دیگر میشدند دور از فرهنگ اصیل شرقی و بیگانه با محبت ایران.
همان محبتی که من را الآن به خیابان کشانده است و نمیدانم چقدر پول دارم،میدانم که حتما مهمان می آید. میوه میخرمبه نسیه. نان میخرم و گوشت کبابی و تمام میشود پولهایم. کنار در خانه ام که شهاب تماس میگیرد. باید الآن دانشگاه باشم.
_طوری شده؟
_بابا تصادف کرده.
هنوز خانه نرسیده ام که وباره موبایلم زنگ میخورد و وحید. تا برسم ده بار زنگ میزند و مجبور میشوم که بگویم همه چیز مهیا است و کاری نیست و فردا بیایند برای دیدن پدر تا خیالشان راحت شود.
میوه ها و گوشت و نان را میگذارم روی کابینت. مادر هنوز ساکت است. منیر و محبوبه هم آمده اند و با تعجب نگاهم میکنند. اینطور دوست ندارم. نمیخواهم جلوی آنها معذرت خواهی کنم. نمیتوانم درهم بودنش را هم ببینم. دستی لیوان شربتی مقابلم میگیرد. نگاه از حرفها میگیرم و به دست میدوزم. لیوان را از دستش میگیرم و سر مادر را میبوسم. پیشانی اش را میبوسم و غر میزنم:به جای اینکه وایسید حرف بزنید، مامان رو ببرید دراز بکشه تمام بدنش کوفته است.
همیشه خوبی یک زن آبادت میکند،هرچند که بدی هایت مدام خرابی به بار بیاورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پنجاه_یکم
توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت و گریه های آریا را سعی کرده ام کنارش باشم. هر چند که دکتر هم تنهایش نگذاشته و آریا این بودنهایمان را،استقبال میکند.
توی ماشین از فرصت استفاده میکنم و میگویم:
_مسعود در به در دنبالته.
_دنبال من؟کِی؟
_دیشب تاحالا سه بار زنگ زده بهت. خاموشی دائم.
وصل میکنم. صدا با تاخیر می آید و میرود.
مسعود تصویر آریا را که میبیند سکوت میکند. آریا با این سر و صورت شده است آرش. این بیشتر از همه دلتنگی می آورد. آریا شروع کننده میشود.
_مسعود بدون آرش نمیشه زندگی کرد!
همین حرفش بغض مسعود را اشک میکند و چشمان من را تار. طدل میکشد تا حال مسعود به کلام تبدیل شود.
_خوبی آریا؟
_دیگه مهم نیست. من دیگه هیچ جا برام خوب نیست. همه جا با آرش بودم. آرش کنارم بوده. میفهمی مسعود!
مسعود توان کلامی ندارد. فقط سر تکان میدهد. اشکهایم را پاک میکنم و برای عوض کردن فضا هیچ کاری نمیکنم. همانطور در خیابان های محو و دود گرفته تهران جلو میروم. آریا کمی خودش را پیدا میکند و برای حال مسعود هم که شده حرف را عوض میکند.
_اونجا رو دوس داری؟
و مسعود با صدای خش گرفته حرف میزند:آدم تا آدمه فقط وطنش رو دوست داره. میدونی که هیچ وقت نمیام حالی که اینجا دارم میکشم رو بگم. آرش بهم گفته بود من قبول نداشتم. اما حالا که آرش نیست تا...
سکوت میکند. حالا که آرش نیست. اما واقعا هست و نمیشود حذفش کرد.
_مشکلی نداری که؟
مسعود دستانش را بغل میگیرد و پوزخندی میزند.
_مشکل؟نه،زندگی یک نواخته.
حرف مسعود برای من هجوم خاطره ها را دارد؛آخر هفته هر کسی دنبال یک کسی،یک جایی،یک کاری میگردد تا کمی فقط کمی حالش را بهتر کند. آنا آمده بود کنار خانه. از چشمی دیدم و مردد بودم که در را باز کنم یا نه. اینقدر تعلل کردم تا رفت. یکشنبه ها میرفت خرج میکرد.
با سینا که در خیابان ها قدم میزدیم خیلی حرف برای گفتن داشت. تحلیل های جالبی به زعم خودش ارائه میداد. یک بار اول از مقابل کلوپ رد شدیم و بعد هم چند خیابان بالاتر از مقابل مرکز اسلانی و مسجد. سینا نظرش این بود که هر کاری در ایران یواشکی میشود انجام داد اینجا طبق چارچوب میشود راحت رفت دنبالش. هم میتوانی بروی کلیسا و کنیسه و مسجد،هم میتوانی بروی کلوپ شبانه و درآمد یک هفته ای را،صاحب کلوپ با دو سه جام و یک موسیقی زنده ببلعد.
یاد رمان پیرمرد و دریا افتادم. پیرمرد سه روز در دریا،سرگردانی و بدبختی را تحمل کرد. فقط برای آنکه اثبات کند بزرگ ترین ماهی را گرفته هست. دلخوش اما خالی. ماهی بزرگ او را با خودش به همه جا میکشاند. گرسنه و زخمی و خسته سرگردانش کرد. بالاخره وقتی به ساحل رسید که تمام گوشت ماهی بزرگ داستان ارنست همینگوی را خورده شده و فقط استخوانش مانده بود. پیرنرد با گیلاسی شراب و خیال یک هم آغوشی به خواب میرفت. آزادی و پوچی. دیگر هیچ.
از آنا پرسیده بودم که پدر و مادر کجا هستند و گفته بود چهار ماه است که ندیده شان و آنها فقط چند خیابان آنطرف ترند. فرنز هم میگفت بیست سال است که از خانه بیرون آمده است و گاهی یک هم خانه دارد و گاهی ندارد.
سر یک میز در رستوران مینشینند و ظاهرا چند ماه یا چند سال است که باهم هم خانه هستند اما هر کدام پول غذای خودشان را حساب میکنند. من ترسیده بودم سینا هم همینطور شده باشد. بلند که شدیم دست بردم به جیب تا هزینه را حساب کنم،سینا که دستم را گرفت نفس کشیدم. هنوز بر مکتب ایرانی بود نه بر مبنای ((من))،خودِ((من)). من را خراب کند کنارش میگذارند. مثل پیرزن و پیرمرد تراس نشین. دیگر برای بچه هایشان منفعتی نداشتند و تنها رها شدند.
در سطح دولتی هم شهروند آزاد است. اما وقتی بخواهد منافع سرمایه داری را به خطر بیندازد حتی به مقدار ناچیز برایش سد میزنند. تا وقتی با قانونشان در نیفتی کارت ندارند. اما فقط حس کنند داری زیر آبی میروی همان زیر آب نگهت میدارن تا خفه خون بگیری.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ششم باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم .
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_هفتم
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم میبینم و هم می دونم . علتش هم تقصیر اونه . این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟
من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. میفهمی؟
نمی فهمم. نمی خوام منش و بینش پدرم را اینطور ساطور کشی شده بفهمم.
بستنی می آورد . سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم . چه کار سختی ! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد.
باید اشکم از قلبم بچکد. هرچند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کس جرئت نمی کرد دایهی مهربان تر از مادر بشود برایم.
-لیلا! ببخش عصبی شدم . اصلا نفهمیدم چی گفتم .
ببین لیلا!
بیا بیخیال بشیم. من تو رو میپرستم . دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم . محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید.
با منطق عشق ، فلسفه ی کلامی معشوقین شکل گرفته است.
ولی الان نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم ؟
چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است و بر چه ایده ایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سرجایش می گذارم . نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سرآستین خیره می شوم و می گویم :
- راست می گی پسردایی! اگه الان اینجا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم ، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه ی حقایق عالم هستی وایسادند.
من شاید مثل تو فکر می کردم ، اما الان ازت ممنونم که برام گفتی . هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه .
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده .
می ترسم و چشم می گیرم .بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد .
زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید ، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم.
تازه سوزش صورتم را حس می کنم . چشم باز می کنم . دستش روی هوا مانده است . تقصیری ندارد . دردش آمده، شنیدن حق تلخ است .
لبخند می زنم ،اما تمام تنم می لرزد . دستم را مشت می کنم . لبم را به دندان می گیرم . کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم . به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم .
فقط می گویم:
- حق ، اون کودکیه که زیر آوار می مونه ،چون جامعه ی جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه ،سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش ، یا اون بچه ی کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم .
حق گرسنه ی سومالیایی که بچه ش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه . این هم حقه ، هم واقعیت . من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد :
- لیلا ، من غلط کردم . ببین .... دستم بشکنه . خواهش میکنم صبر کن .
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم . دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم . از در که بیرون می روم ، کسی صدایم می کند . برمی گردم .
پدر و علی هستند . صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم . هنوز گنگ و منگم . هم از سیلی ای که خوردم ،هم از سهیل . چقدر تغییر کرده است !
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_هشتم
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل میخواسته مرا برای خودش تصاحب کند .
این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد .
چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد.
علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند .
چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد .
دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود .
مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد.
از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم .
مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم .
- این جا چرا نشستی ؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم .
کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی میگذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه .
دنبالش می روم .
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
- مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد .
- مامان !
- جان! بالاخره لب باز کردی .
- شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا....
مکث می کنم .
صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند .
موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم .
تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه.
این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند.
اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_نهم
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند:
_لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم :
_ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم.
بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود .
تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم.
یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم:
از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم!
پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ،
بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم .
این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پنجاه_یکم توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت
#اپلای
#قسمت_پنجاه_دوم
آریا سر میچرخاند سمت من.
_مسعود برای خاطر عشقش علیه السلام شده؟
_مگه علیه السلاما چطورین؟
آریا رویش را میکند سمت پنجره و میگوید:میشه به سرشون قسم خورد. مثل آرش!
پروفسور،فرنز را واسطه کرده بود تا من را در جریان فاندهای وسوسه انگیز دو کرسی جدید دکتری مصوب با صنعت قرار دهد. فرنز بی اعتناییم را که دید پرسید:برنامه ات چیه؟!
در جوابش خیلی صریح و کوتاه گفتم:باید برگردم. برایم میشمرند مزیت ها را. فرنز برایم از متدها و پارامترها گفته بود. یکی از بچه های ایران هم آمد سراغم و از وضعیت نابسامان اقتصادی ایران گفت و افول بعد از چهل سال.
من اما خیلی دلم میخواست یک سر بیایم ایران و رفع دلتنگی کنم و برگردم. سینا گفته بود این فرصت مطالعاتی خودش یک فرجه زیرکانه است که می آیی و این ور را ببیتی و بعد که میروی ایران سختی را میبینی با دل و جان برمیگردی اما آریا میگفت:چند سال اول آره،بعدش دلت یه چیز دیگه میگه!اما مجبوری بمونی دیگه!نه در ایران با جامعه علمی ارتباطی داری که کارت را به ایران منتقل کنی و نه قالب کاریت با قالب کار در ایران جور در می آید.
مسعود صدایم میزند. از درونم پرت میشوم بیرون.
_کار شرکت به کجا رسیده!
_به جاهای خوبش!شده سریال صد قسمتی. کدوم قسمت رو برات تعریف کنم!از سوتیا بگم،قسمت مصیبت دکتر عاصمی و اذنابش رو بگم،دفتر کار لوکس و دکوراسیونش رو،دستگاه های فول آزمایشگاه رو.
_تو الکی خوشی میثم!
میخندم و میگویم:جایگاه وحید رو خراب نکن!ولی کلا زندگی و سختیاش دیگه. زیادی هم همه چی باب میلت باشه و آماده تو حلقت کلا هیجان میره مجبور میشی فیلم ترسناک ببینی،یه،دو دور بخوری مست کنی وایه عربده و فراموشی، سه تا سه دور هم بری یه جایی که آندرنالین بزنه بالا یه حال متفاوتی پیدا کنی!
لبخند گوشه لبش را سر تکان دادن های پر اخم آریا خنثی میکند؛اما میگوید:میثم خیلی تقصیر بچه هامون نیست که می کَنن و میرن. تف تو روح آموزش و پرورش گازوئیلی مون!
این حرف بچه های ماست نه حرف مسعود تنها. مدرسه پر کننده ی دیتای ماست نه راه انداز فکر و خلاقیت. میگوید:اون مسئول بی غیرتی که در میاد راحت آمار رفتن میده به جاش بیاد بگه چه کارایی کردن برای اینکه اپلای نکنند. از یه طرف پول مملکت خرج واردات میکنند بعد ما که طرح تولیدی داریم مثل ماست نگات میکنند. از یه طرف معلوم نیست کجا طرح های بی بته کلنگ میزنند،از یه طرف ما که حرف برای گفتن داریم اصلا آدم حسابمون نمی کنند،بدون بومی سازی کار میکنند!حیفه استعداد و ذخیره ها!
_تازه اگه هضم نشی!
پروفسور نات چندباری است که ایمیل میزند. پروژه های مرتبط با کارم را معرفی کرده بودند،با وعده فاندی که وسوسه ای شیرین بود. مسعود میگوید:میثم اگر کسی هستی که مسخره نمیکنی می خوام بگم،لذت ها بعد یه مدت تکراری میشه و دیگه دلت فقط یه آرامش میخواد که...
برای اینکه فضا را عوض کنم میگویم:که اون آرامش الآن کنار شما نیست و شما دل تنگش شدی عزیز من.
میخندد و یک فحش خبیثانه نثارم میکند. کمی هم لب میگزد که من برداشت مزه کردن لذتش را دارم. میگوید:بالاخره بهانه برای ادامه زندگی هست.
_خاک بر سرت با این تعبیرت.
_چی بگم. بگم تازه معنی عشق رو فهمیدم و دارم اینجا جون میکنم از دوری.
حالا من هستم که صدای خنده ام بلند است و مسعود با چشمان ریز شده نگاهم میکند و میگویم:خودتی...بهانه است و اینقدر تو رو درگیر کرده. فقط بهانه دیگه آره؟
آرام برای خودش زمزمه میکند و من هم کر نیستم که نشنوم:بهانه،امید،محبت...
آدم رو پاگیر میکنه میثم. من اینجا بمون نیستم. میدونم که برگردم سختی داره، اما اینجا هم سختیای خودشو داره!
تا قطع کند سر به سرش میگذارم و به زور صدای خندههر دو را بلند میکنم. همین که آریا خندیده برای یک عمر شکر گذاری کافیست حالا وقتش است تا راضیش کنم همراه بچه ها برود دنبال کارهای ثبت شرکت. لب بسته است و مات روبرویش است. آریا کنار مزار آرش که روی زمین مینشیند تازه لب باز میکند:گاهی هیچی آرومت نمیکنه،نه خونه ساکت، نه هم خوابی،نه گشت و گذار،نه هیچی. میدونی من کی میرفتم کنسرت،بار. وقتی دیگه هیچ چیز و هیچ کسی به دردم نمیخورد و داشتم به خودم میپیچیدم که از هر چیزی که بود بالا نیارم. دلم میخواست که نفهمم چی دور و برم میگذره. من مستی رو هم تجربه کردم،زیاد. آروم که نمیشدم هیچی،بعدش که به حال می اومدم.
نگاهش را بالا می آورد و نگاهم را از سنگ قبر آرش بالا میکشم و به چشمانش میدوزم. نمیتوانم در مشکی چشمانش چیزی بخوانم جز ردِ حسی که آواره اش کرده است.
_آرش آرومم میکرد. نمیگفتم بهش اینو،اما آرومم میکرد. خودش اینو میدونست. فحشش میدادم،تکفیرش میکردم،مسخرش میکردم،اما آرومم میکرد میثم،میفهمی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_پنجاه_سوم
اشک از گوشه چشمش سر میخورد و راه میگیرد بین ریش هایی که سی روز است صورت آریا را با همیشه متفاوت کرده است. سرش که روی شانه کج میشود انگار آرش دارد نگاهم میکند. حالم بهم میریزد و نگاهم را از صورتش برمیدارم و به
آسمان میکشم.
_الان نیست. میخوامش میثم. آرش رو نه،آرامشمو میخوام. آرش رو نمیخوام. بهتر که رفت!
هق میزند وآرام برای خودش زمزمه میکند: بهتر که رفت. اصلا باید میرفت. بیرحم. خداااا. آرش رومیخوام .
زانوانش را بغل میگیرد وسرروی آن میگذارد.
_بی انصاف نبودی که... تنها شدم خدا. آرش،نباید میرفتی.
گریه کلامش را میبرد. اشک راه وبیراهه راه خودش را روی صورتم پیدا میکند.
نمیدانم کی می آید وفقط از صدایش من وآریا سربلند میکنيم. نگاهم را ازدستش که روی شانه آریا نشسته میگیرم وسرپایین می اندازم. صورتش با آرایشی که کرده و اشکی که سیاهی چشمانش را روی صورتش جاری کرده نازیباست. از کی بوده که این همه گریه کرده است. آریا را صدا میزند و سر روی شانه اش میگذارد. آریا تکان میخورد و با خشونتی که برایم عجیب است دست دختر را پس میزند. تعادلش بهم میخورد. تا می آيم اعتراضی کنم،صدای آریا بلند میشود.
_اومدی اینجا چه غلطی بکنی کثافت؟کم زنده بود از دستت کشید. حالا گمشو بذار راحت بخوابه.
لب میگزم ودخترصدای گریه اش بلند میشود. آریا نگاهی به سر تا پای او می اندازد و میگوید: خفه شو نگار تا نزدم لهت کنم. ببرصداتو.
اسم نگار برایم تداعی آن شب و چهره نوجوانی آرش را دارد. دختر خاله ای که... مدل لجنی از زندگی که چشمانت را رها کنی تا هرچه میخواهد ببیند و به دلت افسار نزنی که هر جا خواست برود. چشم ها را باید شست. با سهراب هم باید صحبت کنم که نگوید چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید. به جایش بگوید چشم ها را باید بست،بعضی چیزها را نباید دید. کنترل نگاه،دل راهم به مدیریت میکشاند.
_آریا!
_خفه شو نگار. فقط خفه شو.
بروم یا بمانم. صدای گریه دختر و فحشهای آریا را بشنوم یا... آریا بلند میشود و صدایم میزند. راه می افتد بدون آنکه محلی به دختر بگذارد. این موقع، اينجا،تنها درست نیست. دستش را میگیرم و آرام صدایش میزنم:آریا صبر کن.
_الان نه میثم!
سر برمی گرداند تا برود. دستش را رها نمیکنم،چشم در چشمش میدوزم و دستش را فشار میدهم. در نگاه آریا خشم و نفرت را میخوانم و او هم از نگاهم حرفم را میخواند. مکث میکند و کنار گوشم نگار را صدا می زند. دختر لجوجانه کنار قبر نشسته است وگریه میکند.
_ماشین آوردی نگار؟ با توام!
دختر سر بلند میکند و بله مظلومانه ای میگوید. آریا دیگر نمی ماند و راه می افتد و من فقط میشنوم که زیر لب زمزمه میکند:دختره هرزه نفهم. درستت میکنم.
کلید ماشین آریا را از دستش میگیرم و راهی میشوم. می داند که نباید با من بیاید. گاهی وقت ها جای هیچ دخالتی نیست. هرکس دارد نتیجه کار خودش رامیبیند و دلسوزی تونفهمیدن حکمت هاست؛که هم ذهنت را درگیر میکند بی نتیجه، و هم وقتت را میگیرد. نمیخواهم هیچ چیزی از قبل آریا را بفهمم. نمیخواهم هیچ دستی در حال این روزهای آریا ببرم و نمیخواهم برای آینده اش آرزویی بکنم.
اما دعا میکنم. دعا فراتر از آرزو است. یک ریسمان بلند است که اگردر قلابش گیر کند چه جواب دلخواه تو را بدهد،چه ندهد خیالت راحت است که تو به رشدی میرسی فراتصور خودت! آریا تشنه این دعاهاست. آرش باید خوشحال باشد که خودش به آرامش رسید و آریا در مسیر دعایی او دارد به نتیجه نزدیک میشود.
وقتی که می آید ماشین را از دم خانه تحویل بگیرد بهترین فرصت را پیدا میکنم تا با اصرار من قبول کند از فردا کارها را جلو ببرد. اگر بتواند با فروش آپارتمانی که دیگر دلش نمی آید بدون آرش پا در آن بگذارد خانه ای کوچک بگیرد می شود امید داشت که گامهای بعدی را هم بردارد.
_میثم،دیگه زندگی برای من چه حالی میتونه داشته باشه؟
این شیطان خبیث چه طور طرح و برنامه میدهد که نود درصد کره زمین مثل گله بزغاله دنبالش میروند ؟_شاید جواب آرش رو میدادم،اما به خدا میدونستم که چه قدر...
فاصله بین تکبر تا تواضع همین است. قبول کنی اشتباهت را و بپذیری که چه قدر مقصری. با خدا صداقت داشته باشی. نه اینکه سربالا بگیری و خودت و کارهای اشتباهت را توجیه کنی! هميشه دیگران را مقصر بدانی و خودت را محق!
کاش آریا که اینهمه تجربه تلخ داشته ،یک بار هم تجربه شیرین با او بودن را،داشته باشد. لذت را با اصل لذت آفرین بخواهد.
انسان دلش میخواهد لذت رابطه را درک کند. لذت رابطه که یک طرفه نمیشود. آن هم رابطه با یک مافوق، لذتی که جسمی نیست تا بتوانی از مزه و بو و رنگش بگویی. یک غلیان روحی. یک فهمی که روان و جسم را به زانودر می آورد. حس بودن یکی که مثل همه نیست و تعاملی فراتر دارد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_پنجاه_چهارم
مثل همراهی یک برادر،لذت حمایت و همدلی پدرانه. شاید محبت مادری.
دارم این ها را با آریا زمزمه میکنم... دارد نگاهم میکند آریا و گوش میدهد.
تمام بدنم به لحظه ای پراز گرما میشود. انگار شوری درونم به پا میشود که...
یعنی خدا هم از داشتن و بودن و خواندن و خوابیدن و نشست و برخاست من لذت میبرد؟
خنده ام میگیرد. خدایا، از بودن بایک مخلوق کوچکی مثل من خوشحال میشوی؟
منی که دماغم را بگیری جانم در میرود! غذا نداشته باشم به لرز میافتم! من در نگاهت جایی دارم؟ برای چه مرا میخواهی؟ اصلا اگر نخواهی ام به چه کسی باید تکیه بزنم و راه بیفتم در این دنیای بی در وپیکر؟ چه میشوم بدون نگاه ت؟و چه میشوی بی من؟! منی که جانم زیرقدرت توست! حرکتم با تدبیرتوست! من به تو چیزی نمیدهم! عجیب نیست که تمام دارایی مرا به دست گرفته ای وهیج از قدرت
و کبریاییت در دست من نیست! آنوقت صدا میزنی که شوق دیدن و بودن مرا داری! یک چیزی این میان به قاعده نیست انگار! شاقول ترازویی که درست کرده ای درست کارنمیکند! همه چیز را به نفع من تنظیم کرده ای!
چشم میبندم و دلم به حالی می افتد که تا به حال نداشته ام. نمیتوانم وجود خودم را. در مقابل خدابفهمم ! کوچکی که یک بزرگ او را درآغوشش میفشارد! ناتواتی که یک توانگر دستش را میفشارد! تنهایی که یک اصیل همکلامش میشود.
خوشیِ بودن با تو غریب است،من که درکش نمیکنم. حتما همه چون درکش نمیکنند سراغش نمی آیند. اصلاً چه طور میشود درک کرد؟
آریا چشم بسته است و فقط زمزمه میکند:فکر میکنم گم شدم. همه همینطورن.
ادامه نمیدهد. باید بگرديم دنبال اصلی که میتواند سر و سامان مان بدهد. کسی که ما را این جای زمین و زمان مستقر کرده است. سرش را بالا میگیرد و مکث میکند و رو به من میگوید: دارم دنبال لحظه ها میگردم،لحظه های دلی...
سکوت محض میشود همه جا. دنیا صبر میکند تا آریا بفهمد لذت لحظه هایی را که چشیده،دوباره قابلیت و ارزش مزه کردن را دارد یانه!
شب از کاون زود برمیگردم تا با احمد پدر را حمام ببریم. حوصله خندیدن به شوخی های احمد را ندارم. با هیئت امنای مسجد درگیر شدیم. توی جلسه هر چه خواستند توبیخم کردند. من وسعید به نمایندگی کانون آنجا بودیم. مقابل پنج ریش
سفید و بی ریشِ مو سفید نشستیم. مدل کارمان در کانون مرکزی را توضیح دادیم. سعید از جهت دهی شور و شیطنت بچه ها با ورزش میگوید و اینکه زیرزمین مسجد اگر آشپزخانه نباشد سازماندهی کانون وتنوع برنامه های آن راحت تر میشود. میشود پاتوق یک عالمه بچه و نوجوان. حرف سعید مثل پتک است که روی سرشان بخورد. زیرزمین محل درآمد است برای تجملات مسجد. ناخودآگاه نگاهم میرود سمت لوستر و فرشهایی که بی دلیل نونوار شد. با ناراحتی از کارهای بچه ها میگویند که از نظر آنها اشتباه است و از نظرما. میگویم: بچه اند دیگر.
_ادب ندارند.
ادب مگر چیست؟ همین که با صدای اذان خالقش بلند میشود و جواب ندای او را می دهد و می آید مسجد با ادب ترین فرد جهان است.
عقلم هشدار میدهد که برای جنگیدن نیامده ام و با آرامش پیش بروم. فقط میگویم:بزرگ میشوند.
_هر وقت بزرگ شدند بیان!مسجد که جای مسخره بازی نیست.
بزرگ شده ها را دارم میبینم. بالای پنجاه کیلواند،اما دیگر خودشان یک پا بت هستند. کی مقابل خالق سجده می کنند. میگویم:شما که بزرگید ببخشید و صبر کنید!
_مگه فقط ماهستیم؟ مردم هم معترضند. مهر گذاشتند روی بخاری پیشونی مردم و سوزوندن. کفشها رو قایم میکنند. اینا حق الناس نیست؟
از یکی به دوکردن خسته شده بودم. این رفت و برگشت سطح پایین کلمات وافکار خرابم میکند.
_باید بیایند تا خوب وبد را یاد بگیرن. حق الناس هم یادشون میدیم!
این حرفها را با ناراحتی درونی میگویم اما با لبخند.
باید با کجا صحبت کنم تا یک حرکت تمیز شروع کنند برای رفع این سردرگمی بچه ها! یک فرهنگ گرگ افتاده است به جان هویت ملی و دینیمان و دارد تکه تکه میکند و به جایش فرهنگ خودشان را به خوردمان میدهد،آن وقت اینقدر سطح پایین و مثل عهد دقیانوس چرا و اما میکنيم.
چه دور مزخرفی! آن طرف همه چیزسیستماتیک چیده شده و جلو میرود. مدرنیته از تولد تا سنگ قبر برایمان برنامه ريخته و اگر در این چرخه قرار بگیری اصلاً فرصت نمیدهد به سوال برسیم چه برسد به اینکه به آنها فکر کنیم .
سکوت کردم تا همه حرفشان را بزنند و از جلسه خلاص بشوم. یعنی سربچه ها کوتاه بیایم؟کانون را تعطیل کنیم؟دوباره مسجد بشود برای اموات؟
بعد از جلسه نه سعید حرفی میزند و نه من! در سکوت و تاریکی شب از کوچه پس کوچه ها راهی خانه میشوم.
به خاطرحال پدر،احمد هم می آید. بی اختیار حال من خوب میشود. برادر بزرگتر،حکم پدر دارد. آخرشب خواهرها میروند و خانه به سکوت همیشگی اش میرسد. هم بد است و هم خیلی بد. وقتی که هستند در و دیوار محبت و نشاط تولید میکند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_نهم مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگ
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی .
همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم.
باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ،
درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست :
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی .
من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم .
تو ی عزیز دردانه می مانی
و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان.
با خدا زنده بمان عزیز دلم.
پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم .
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم.
- ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی.
حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد.
لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید:
- لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم.
حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم .
سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند.
- لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم .
البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عمیقی می کشد.
خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد .
شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم :
- چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟
سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است....
بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_یکم
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ...
_بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم.
_ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد .
مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد
_اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند.
_ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گوید :
_ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید:
_ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای !
مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد .
خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند.
چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی .
خیلی می خواستمت .
وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق .
نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد .
زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است .
با لحنی خاص می گوید :
_ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید.
چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد :
_ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟
مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم .
_ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟
فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_دوم
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد.
_خوبی بابا؟
خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟
خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم .
خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم .
_ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت .
با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد .
نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود .
چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند .
سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود .
در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند .
هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است .
_ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده .
صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند .
در نگاهش خواهشی میبینم که تابه حال تجربه نکرده ام .
تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند.
تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد .
صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید:
_ سهیل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید :
_ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد .
پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم.
به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم .
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . مینشینم روی صندلی میز خیاطیام ، اما دست به چیزی نمی زنم .
این ندانستن ها بیچاره ام می کند.
گوشیام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم .
تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم .
_ علی فرصت داری؟
_ چیزی شده لیلا !
_ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری .
می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟
_ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم .
مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه!
اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟
مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود .
نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن.
چاره ایی نیست .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1