📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_سوم شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - ((
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_چهارم
- لیلا ! من حس می کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری .
استکان چایی را جلو می کشد . نگاهم را به دستان مردانه اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد :
- پسردایی!
- راحت باش ،من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نستم . دستان یخ کرده ام را دور استکان می گیرم تا گرم شود:
- قدیم یعنی کودکی ،الان بزرگ شدیم . من دختر عمه ام ،شما پسر دایی.
لبخند می زند. انگشتانش محکم تر لیوان را می چسبد:
- باشه هرطور راحتی ! اصلا همیشه هرطور تو بخوای ؛ مثل بازی های بچگی مون .
- نه این الان درست نیست . بچه که بودیم شاید میشد بگی هر طور که می خوای . چون بنا بود بچه آروم بشه ؛ اما اگر الان که این حرف رو می زنی من خراب می شم پسر دایی . خراب تر از اینی که هستم . زندگی به آبادی نمی رسه .
لیوان چایی اش را عقب می زند و انگشتانش را در هم قفل می کند !
- من آرامش تو رو می خوام . اینکه بتونم همه ی شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری .
توی دلم شک می افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می شود و کافی است آرزو کنم ،درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه ی لوسی که هر چه می خواهد می باید و اگر ندادنش قهر می کند و پا به زمین می کوبد .
حتی خدا هم این کار را برایم نمی کند . قبول نمی کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می کنم فقط نگاهم می کند . گاهی تنها در آغوش می گیردم . گاهی...
اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم . گاهی گوش می شود تا حرف هایم را بشنود و در تمام این گاهی ها ،دعاهایم در کاسه ی دست هایم و بر لب هایم می ماند و اجابت نمی شود. بارها شده که ممنونش شده ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت . بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی ام.
نه،من سهیل را این طور نمی خواهم . اگر به دنیایم وعده ی آسایش بدهد قطعا پا در گل می شوم و به قول مسعود ،مثل خر فقط می خورم و باربری می کنم و به وقت مستی می سرم. یک ((من)) درونم راه می افتد . شاید این به نظر خیلی ها خوب باشد ،اما من نمی خواهم مثل عقده ای ها همه اش خودم را اثبات کنم . می خواهم خوش بخت باشم. چه من باشم،چه نیم من . غرور زمینم می زند.
- لیلا! خواهش می کنم با من به از این باش که با خلق جهانی .
ظرف میوه را هل می دهم طرفش و تعارف می کنم.
- باور کن پسر دایی ،من با شما بد رفتار نمی کنم . فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده ام چند چندم . انگار دچار یه سردرگمی شدم.
- مگه زندگی چیه که توش گم شدی؟ هرکس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه ،زندگی همین خوبی هاییه که می بینی .
- و بدی هاش؟
- اینو که ما خودمون می سازیم . بقیه هم به ما ربطی ندارند. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه .
یه حرف غلط قشنگ : هر کس زندگی خودش رو دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربط ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی ها ی زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد ،در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت !
- لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی . منم تو رو خوب میشناسم .شاید دو سه بار بیشتر همدیگه رو نمی دیدیم ؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_پنجم
- من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
- خب شما بگو من چطورم الان؟
چه تنگنای بدی . دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام ؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هرچند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
- این قدر برات گنگم ؟ غریبه ام ؟ نمی شناسیم ؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم . نمی خواهم ناراحتش کنم . نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم . چایش سرد شده است . بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم . دوباره برایش چایی می ریزم و مقابلش می گذارم . صندلی انگار سفت تر شده است . طوری که وقتی می نشینم ،معذب می شوم .
- لیلا باهام راحت حرف بزن . پرده پوشی نکن . من حرفم رو زدم . جواب سوالم رو می خوام .
راحت می شوم اما آن روز نه . سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ . طبقه ی بالا کسی نیست . صدای موسیقی و یک کافی میکس و صورت منتظر سهیل و حرف ها و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صحبت کردیم . اندازه ی یک عمه ی پر محبت سهیل را دوست دارد ؛ اما برایم با احتیاط هم نقد می کند . خنده ام می گیرد از اینکه این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود ؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد ؛ اندازه ی آرمان های سهیل بلند نیست ؛
هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من ((هرجوان)) باشم یا با ((هرجوان)) پا در جاده ی زندگی بگذارم . علی هم سهیل دوست است و سهیل دور . دوستش دارد به خاطر همه ی خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار . البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه ی زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر ((من)) باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ ((من))دیگر . آن وقت من لیلا چه می شود ؟
من و او خوشیم به من خودمان . سر هر اشتباه من ،به خشم می آید . آن وقت طرف مقابل چه می کند ؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد . اگر نگذشت و دعوا شد ؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
می پرسم :
- پسردایی !ته تعلق شما به من ،یا شاید من به شما چی میشه ؟
دلخور می پرسد :
- مسخره ام می کنی ؟ ته همه ی ازدواج ها چی می شه ؟
دلخور می شوم :
- من مسخره نمی کنم . این واقعا سوال منه .
دلخور تر می شود ،اما کوتاه می آید:
- چه میدونم ؟ مثل همه ی زندگی های عاشقانه ی دیگر . همه چه کار کردند ما هم همون کار را می کنیم .
نا امید می شوم :
- بهم می گی همه چه کار می کنن؟
دستش که روی میز است مشت می شود . کاش با علی آمده بودم انگار نگاهم را دیده است . مشت هایش را باز می کند و می گوید :
- لیلا خانم . من فلسفه ی زندگی رو این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی . توی این مدت ،جوانی از همه ی دوران هاش طلایی تره .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ششم
باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم . بالاخره یه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست.
تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد.
الان من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
- نه رد نمی کنم . درست می گی . فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست .
تکرار هم نمیشه . فقط چطور توی این فرصت ،چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند .
سهیل سفارش بستنی می دهد . بستنی مورد علاقه ی مرا می شناسد.
- همین طور که تا الان چیدم. همین رو جلو می برم . چون موفق بودم .
راست می گوید که موفق بوده است . یادم افتاد که استادمان میگفت موفقیت با خوشبختی فرق دارد.
بعضی ها آدم های موفقی هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان ؛ اما خوشبخت نیستند. خوشبختی را طلب کنید.
- لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تاحالا داشتم رو تأیید نمی کنی؟
من همه چیز دارم . فقط تورو کم دارم . متوجهی لیلا ؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد . دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود ؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود .
- خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله ی بینمان را فهمیده است . من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی او معترضم ، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم .
هیچ وقت اندیشه ی جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
- پسردایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
- چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی .
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس اوهم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم .
لذتی هستم که در نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد.
وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود ،مهم نیست برایش. با خنده ی تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
- آقاسهیل. پسردایی خوب من . هم بازی کودکی.
و بغض می کنم . نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است .
- من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم.
راستش من توی این دنیا زندگی می کنم ،نه توی رویا.
همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند . منظورم آدمهایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست.
چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزوهاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که میسازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود . با عصبانیت بلند می شود . خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
- لیلا! بس کن تو رو خدا !
این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه ؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود . آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم.
تو رو هم دوست دارم .می خوام آروم زندگی کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_چهل_هشتم این گذر عمر همیشه برایم دلهره آور است. چقدر وحشتناک است اینکه علیرضا
#اپلای
#قسمت_چهل_نهم
خُلق آدم است. هزاران بار یک خطایی را تکرار میکند،میسوزد اما باز هم تکرار میکند. چای آماده را بردارم به نفع است. من بزرگ بشو نیستم.
_سفره رو برای نیم ساعت دیگه همین بالا میندازم.
دو سه نفر دیگر هم میشوند مسئول پیگیری جذب پروژه های مرتبط با شرکت. هرچند همچنان معضل درآمد باقی است!بچه ها حقوقی در شان مدرکشان میخواهند. حرفی نمیزنم. ندارم که بزنم. چرا دارم. فعلا نمیخواهم که بزنم!چند نفر از بچه ها و استاد میروند. موقع جمع کردن سفره که میرسد؛وحید با زرنگی عقب میکشد و میگوید:زود بگید!برای جمع کردن سفره،قرعه!
عقب میکشم و میگویم:صابخونه معافه!بده خودم قرعه رو برم!
بچه ها عددشان را میگویند و توی موبایل میزنم. قرعه که بنام وحید در می آید یک هو کل خانه از فریاد بچه ها میلرزد. هیکلش را تکانی میدهد و همزمان غر میزند که لعنت به دهانی که بد موقع باز میشود. این میثم گردن شکسته داشت مثل یک صابخونه نجیب جمع میکردا،چه مرضی بود که قرعه کشی راه بیندازیم.
این بساط بیشتر شبها توی خوابگاه است. برای گرفتن غذا،جمع کردن سفره،آوردن آب جوش و... مراسم باشکوه قرعه کشی راه می اندازند و تازه بعضی وقتها قرعه کشی میکنند که چه کسی قرعه کشی کند!
عمق خوابم آنقدر زیاد بود که چندبار صدای موبایل را به صورت موسیقی متن یک فیلم میشنیدم. کم کم حس کردم که این موسیقی دارد تکراری پخش میشود. بین خواب و بیداری دست و پا میزدم و تمام وجودم اصرار داشت که خواب بماند تا خستگی یک هفته پیوسته کاری و کم خوابی را جبران کند انا صدای موبایل روحم را به تلاطم انداخته بود. کسی انگار با فشار روحم را از هفت آسمان بالاتر میکشاند پایین تا در جسمِ مثل جسد سنگین شده ام فرو کند و زنده بشوم. سخت است این بین زمین و آسمان بودن. با حال گیج و گنگ موبایل را برمیدارم و خاموش میکنم و دوباره از حال میروم. اما صدای زنگ تلفن خانه که بلند میشود دیگر رحم ندارد. چنان پر سر و صداست که روحم شتابان به جسمم مینشیند.
حتما کسی نیست که جواب بدهد. چقدر هم که سمج است. اصلا ساعت چند است؟ پتو را کنار میزنم و مینشینم. جدا شدن از رخت خواب سخت است،چشم بسته از اتاق بیرون میروم. گوشی را که برمیدارم قطع شده است. همانجا کنار تلفن مینشینم و سر به دیوار میگذارم. سکوت خانه برای من مثل یک سفر پرانرژی است که،دوباره تلفن زنگ میخورد. به سه نرسیده برمیدارم. صدای مضطرب مادر هوشیارم میکند:چرا جواب نمیدی مادر!اگه کار نداری دفترچه بیمه بابا رو بیار.
تمام هوشیاریم یکجا میپرد. صدای بغض آلود مادر بیچاره ام میکند.
_دفترچه چی؟
_هول نکن مادر. یه تصادف کوچیک کردیم. الآن بیمارستانیم. دفترچه بیمه پدرت رو بیار.
فکر نمیکردم اینقدر نفسم به نفس آنها بند باشد. نمیدانم بهم ریختگی ام برای بغض مادر بود یا به خاطر درد کشیدن پدر. این وقتها تازه دل آدم متوجه میشود که چند چند است با خودش. دلم صحنه های دلواپسی ها و چشمان تر مادر را نمیخواهد. اخم های بهم دوخته پدر و لب گزیدنهایش را هم اصلا.
چشم دیدن راننده ماشینی که به موتورشان زده بود را نداشتم. تمام تلاشم را کردم که خوددارانه برخورد کنم و فقط پیگیر درمان باشم.
پای پدر را گچ میگیرند و یکی دوجای دستش را چند بخیه میزنند. به خانه که برمیگردیم تازه میفهمم که چقدر عصبی ام. مادر خودش را زود جمع و جور میکند و من جواب تلفن های خواهرها را میدهم. سر آخر تلفن را از پریز میکشم.
_میثم!
_تو بیمارستان میثم. جلوی یارو میثم. اینجا هم؟پدرِ من!آخه مگه چشم نداره!فقط دوزار پول زیر دستشونه. لا اله الا الله. الآن دیگه وقت موتور سوار شدن شماست؟با این وضعیت خیابونا و راننده هاش؟
مادر سینی به دست می آید. نمیتوانم به خاطر کبودی صورتش نگاهش کنم.
_بیا جوون. خیلی ادعات میشه یه خرده کارای خونه رو از پدرت تحویل بگیر نه اینکه یه نون هم نمیگیری.
عصبی تر میشوم. هرچند که جوالدوز مادر تخلیه ام میکند:شما گفتید و من انجام ندادم؟
_شما باش تا بتونیم بگیم.
پدر میخواهد بنشیند تا شربتی که مادر آورده را بخورد. دست میکنم زیر کتف ها و بلندش میکنم. آرام عقب میکشد و تکیه میدهد:الآن که من خوبم شماها چرا بحث میکنید؟میثم آقا شماهم که اهل وزن و کیلویید،خجالت و شرم رو هم بکشید.
زیر چشمی نگاهی به مادر میکنم. چه خریتی کردم!
زنگ خانه را میشنوم و از خدا بابت راه فرار تشکر میکنم. اولین دختر سراسیمه آمد. میروم توی اتاقم تا لباس عوض کنم. از صدای حرفها و گریه و قربان صدقه ها بی اختیار بغض میکنم. پیشانی به کمد میگذارم. صورت کبود مادر و دستهای خراش برداشته اش و ناله های گاه و بی گاهشان موقع جابه جا شدن؛خراش می اندازد روی ذهن و روحم!
خوش به حال زنها که مرد نیستند. لباس عوض میکنم و در باز میشود. این طه را اگر بغل نکنم؛تمام اتاقم را بغل بغل به هم میریزد. بهانه خوبی است تا جوِ خانه را کمی تغییر بدهد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#ادامه_دارد
#اپلای
#قسمت_پنجاهم
مریم هنوز هم اشک دارد و دستان پدر را رها نکرده است. فاطمه گریه میکند.طه را روی زمین میگذارم و فاطمه را برمیدارم. نه،حوصله ندارم. فاطمه را هم میگذارم توی بغل مریم و میگویم:مامان هم حال نداره. به جای گریه بلند شو کمکش کن.
و میروم. نمیدانم چه میخواهیم. میدانم که باید خرید کنم. برای آرام شدن خودم خرید میکنم. عذاب وجدان گرفته ام. یک حس بدی ذهنم را به چالش کشیده است. اتریش که بودم یکی از بچه ها میخواست مکانی اجاره کند. باهم رفتیم تا جایی را که معرفی کرده بودند ببینیم. خانه ای با تمام امکانات. تمام امکانات یک پیرزن که حالا دیگر نبود. بنگاهی میگفت امکاناتش هم برای خودتان. هرکاری خواستید بکنید. پیرزنی که جرده بود مادر همسایه بغلی بود. دیوار به دیوار هم بودند. گفتیم شاید پسرش وسایل را بخواهد. گفت خیالتان راحت پسرش نه در مدتی که پیرزن مریض بود حالش را پرسیده و نه وقتی که مرده بود سراغش آمده و نه حالا می آید تا اسباب را ببرد. خانه بوی زندگی میداد اما حجم انرژی منفی اش زندگی را تلخ میکرد. پیرزن که دوسال روی تخت چشمش به در بوده تا پسرش فاصله یک دیوار را طی کند،انگار هنوز چشمانش دارد هرکسی را که وارد میشود دید میزند.
وسایل خاک گرفته بود و ما هر دو ساکت که نه؛خفه داشتیم در و دیوار را نگاه میکردیم. همه چیز چیده شده و منظم. بوی خاک و کمی هم توالت باعث شد که پنجره را باز کنیم. من که خریدار نبودم دلم فرار میخواست و دوستم مردد ایستاده بود. ذهن هر دو تای ما از خانه کنده شده بود و یک چیز را مرور میکرد. تفاوت رنگ محبت ها. عکسهای زیادی روی دیوار آدم را میکشید طرف خودش. دوتا بچه بودند. پس دختر کوچک قاب عکس که الآن حتما بزرگ است کجا بوده؟حتما او هم مثل آنا همان جوانی جدا شده است و حالا کجاست که پیرزن تنها بماند و تنها بمیرد و میراث عکسهایش فقط نصیب سکوت دیوار بشود.
آن هم تا وقتی که کسی نیاید و ساکن نشود و الا که نصیب بازیافت میشود و خمیر. کاش پسرش حداقل می آمد یک عکس را؛عکس تولد سه سالگی خودش با شمع روشن و کیک را برای یادگاری برمیداشت. قاب را از روی دیوار برداشتم و پشتش را خواندم. قاب ها را برداشتم و پشتشان را خواندم. فاصله زندگی ها آنجا،از ایران است تا اروپا. حال هر دوتایمان بد شده بود. خیلی ساکت تر از ساکت از خانه بیرون زدیم که نه،فرار کردیم. حجم غم بی محبتی و زندگی های تنهای همه اروپایی ها یکجا نشسته بود روی دلمان. خود همین دوستم هم جدا از همسر و بچه اش بود. خانمش طلاق که نه اما جدا در شهری دیگر داست کار میکرد. بالاخره کار و درس از زندگی خانوادگی مهم تر بود.
من اینطور نمیخواستم شاید هم نمیتوانستم. امکانات برایم فول بود. کلید آزمایشگاه چند صد میلیونی دستم بود،آدم کار بودم و هستم ولی دلم همه اینها را در سیر طبیعی اش میخواست. بلدزر نبودم. بدم می آید خودم را شیفته کار ببینم و چشم از لذت خانه و جمع فامیل ببندم. آنجا گاهی کنار هم جمع میشدیم ما ایرانی ها؛اما هیچ کدام عمق نگاه محبت آمیز و گرمی یک خانواده را نداشتند؛چیزی که بعد از خداحافظی دلت را سیراب کرده باشد و آرام. همه چیز داری و خیلی نداری. این حدای از بچه های ایرانی بود که با فرهنگ آنجا بچه هایشان همان محبت را هم کم کم دیکر نمیگرفتند و کس دیگر میشدند دور از فرهنگ اصیل شرقی و بیگانه با محبت ایران.
همان محبتی که من را الآن به خیابان کشانده است و نمیدانم چقدر پول دارم،میدانم که حتما مهمان می آید. میوه میخرمبه نسیه. نان میخرم و گوشت کبابی و تمام میشود پولهایم. کنار در خانه ام که شهاب تماس میگیرد. باید الآن دانشگاه باشم.
_طوری شده؟
_بابا تصادف کرده.
هنوز خانه نرسیده ام که وباره موبایلم زنگ میخورد و وحید. تا برسم ده بار زنگ میزند و مجبور میشوم که بگویم همه چیز مهیا است و کاری نیست و فردا بیایند برای دیدن پدر تا خیالشان راحت شود.
میوه ها و گوشت و نان را میگذارم روی کابینت. مادر هنوز ساکت است. منیر و محبوبه هم آمده اند و با تعجب نگاهم میکنند. اینطور دوست ندارم. نمیخواهم جلوی آنها معذرت خواهی کنم. نمیتوانم درهم بودنش را هم ببینم. دستی لیوان شربتی مقابلم میگیرد. نگاه از حرفها میگیرم و به دست میدوزم. لیوان را از دستش میگیرم و سر مادر را میبوسم. پیشانی اش را میبوسم و غر میزنم:به جای اینکه وایسید حرف بزنید، مامان رو ببرید دراز بکشه تمام بدنش کوفته است.
همیشه خوبی یک زن آبادت میکند،هرچند که بدی هایت مدام خرابی به بار بیاورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پنجاه_یکم
توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت و گریه های آریا را سعی کرده ام کنارش باشم. هر چند که دکتر هم تنهایش نگذاشته و آریا این بودنهایمان را،استقبال میکند.
توی ماشین از فرصت استفاده میکنم و میگویم:
_مسعود در به در دنبالته.
_دنبال من؟کِی؟
_دیشب تاحالا سه بار زنگ زده بهت. خاموشی دائم.
وصل میکنم. صدا با تاخیر می آید و میرود.
مسعود تصویر آریا را که میبیند سکوت میکند. آریا با این سر و صورت شده است آرش. این بیشتر از همه دلتنگی می آورد. آریا شروع کننده میشود.
_مسعود بدون آرش نمیشه زندگی کرد!
همین حرفش بغض مسعود را اشک میکند و چشمان من را تار. طدل میکشد تا حال مسعود به کلام تبدیل شود.
_خوبی آریا؟
_دیگه مهم نیست. من دیگه هیچ جا برام خوب نیست. همه جا با آرش بودم. آرش کنارم بوده. میفهمی مسعود!
مسعود توان کلامی ندارد. فقط سر تکان میدهد. اشکهایم را پاک میکنم و برای عوض کردن فضا هیچ کاری نمیکنم. همانطور در خیابان های محو و دود گرفته تهران جلو میروم. آریا کمی خودش را پیدا میکند و برای حال مسعود هم که شده حرف را عوض میکند.
_اونجا رو دوس داری؟
و مسعود با صدای خش گرفته حرف میزند:آدم تا آدمه فقط وطنش رو دوست داره. میدونی که هیچ وقت نمیام حالی که اینجا دارم میکشم رو بگم. آرش بهم گفته بود من قبول نداشتم. اما حالا که آرش نیست تا...
سکوت میکند. حالا که آرش نیست. اما واقعا هست و نمیشود حذفش کرد.
_مشکلی نداری که؟
مسعود دستانش را بغل میگیرد و پوزخندی میزند.
_مشکل؟نه،زندگی یک نواخته.
حرف مسعود برای من هجوم خاطره ها را دارد؛آخر هفته هر کسی دنبال یک کسی،یک جایی،یک کاری میگردد تا کمی فقط کمی حالش را بهتر کند. آنا آمده بود کنار خانه. از چشمی دیدم و مردد بودم که در را باز کنم یا نه. اینقدر تعلل کردم تا رفت. یکشنبه ها میرفت خرج میکرد.
با سینا که در خیابان ها قدم میزدیم خیلی حرف برای گفتن داشت. تحلیل های جالبی به زعم خودش ارائه میداد. یک بار اول از مقابل کلوپ رد شدیم و بعد هم چند خیابان بالاتر از مقابل مرکز اسلانی و مسجد. سینا نظرش این بود که هر کاری در ایران یواشکی میشود انجام داد اینجا طبق چارچوب میشود راحت رفت دنبالش. هم میتوانی بروی کلیسا و کنیسه و مسجد،هم میتوانی بروی کلوپ شبانه و درآمد یک هفته ای را،صاحب کلوپ با دو سه جام و یک موسیقی زنده ببلعد.
یاد رمان پیرمرد و دریا افتادم. پیرمرد سه روز در دریا،سرگردانی و بدبختی را تحمل کرد. فقط برای آنکه اثبات کند بزرگ ترین ماهی را گرفته هست. دلخوش اما خالی. ماهی بزرگ او را با خودش به همه جا میکشاند. گرسنه و زخمی و خسته سرگردانش کرد. بالاخره وقتی به ساحل رسید که تمام گوشت ماهی بزرگ داستان ارنست همینگوی را خورده شده و فقط استخوانش مانده بود. پیرنرد با گیلاسی شراب و خیال یک هم آغوشی به خواب میرفت. آزادی و پوچی. دیگر هیچ.
از آنا پرسیده بودم که پدر و مادر کجا هستند و گفته بود چهار ماه است که ندیده شان و آنها فقط چند خیابان آنطرف ترند. فرنز هم میگفت بیست سال است که از خانه بیرون آمده است و گاهی یک هم خانه دارد و گاهی ندارد.
سر یک میز در رستوران مینشینند و ظاهرا چند ماه یا چند سال است که باهم هم خانه هستند اما هر کدام پول غذای خودشان را حساب میکنند. من ترسیده بودم سینا هم همینطور شده باشد. بلند که شدیم دست بردم به جیب تا هزینه را حساب کنم،سینا که دستم را گرفت نفس کشیدم. هنوز بر مکتب ایرانی بود نه بر مبنای ((من))،خودِ((من)). من را خراب کند کنارش میگذارند. مثل پیرزن و پیرمرد تراس نشین. دیگر برای بچه هایشان منفعتی نداشتند و تنها رها شدند.
در سطح دولتی هم شهروند آزاد است. اما وقتی بخواهد منافع سرمایه داری را به خطر بیندازد حتی به مقدار ناچیز برایش سد میزنند. تا وقتی با قانونشان در نیفتی کارت ندارند. اما فقط حس کنند داری زیر آبی میروی همان زیر آب نگهت میدارن تا خفه خون بگیری.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ششم باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم .
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_هفتم
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم میبینم و هم می دونم . علتش هم تقصیر اونه . این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟
من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. میفهمی؟
نمی فهمم. نمی خوام منش و بینش پدرم را اینطور ساطور کشی شده بفهمم.
بستنی می آورد . سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم . چه کار سختی ! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد.
باید اشکم از قلبم بچکد. هرچند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کس جرئت نمی کرد دایهی مهربان تر از مادر بشود برایم.
-لیلا! ببخش عصبی شدم . اصلا نفهمیدم چی گفتم .
ببین لیلا!
بیا بیخیال بشیم. من تو رو میپرستم . دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم . محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید.
با منطق عشق ، فلسفه ی کلامی معشوقین شکل گرفته است.
ولی الان نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم ؟
چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است و بر چه ایده ایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سرجایش می گذارم . نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سرآستین خیره می شوم و می گویم :
- راست می گی پسردایی! اگه الان اینجا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم ، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه ی حقایق عالم هستی وایسادند.
من شاید مثل تو فکر می کردم ، اما الان ازت ممنونم که برام گفتی . هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه .
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده .
می ترسم و چشم می گیرم .بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد .
زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید ، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم.
تازه سوزش صورتم را حس می کنم . چشم باز می کنم . دستش روی هوا مانده است . تقصیری ندارد . دردش آمده، شنیدن حق تلخ است .
لبخند می زنم ،اما تمام تنم می لرزد . دستم را مشت می کنم . لبم را به دندان می گیرم . کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم . به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم .
فقط می گویم:
- حق ، اون کودکیه که زیر آوار می مونه ،چون جامعه ی جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه ،سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش ، یا اون بچه ی کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم .
حق گرسنه ی سومالیایی که بچه ش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه . این هم حقه ، هم واقعیت . من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد :
- لیلا ، من غلط کردم . ببین .... دستم بشکنه . خواهش میکنم صبر کن .
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم . دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم . از در که بیرون می روم ، کسی صدایم می کند . برمی گردم .
پدر و علی هستند . صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم . هنوز گنگ و منگم . هم از سیلی ای که خوردم ،هم از سهیل . چقدر تغییر کرده است !
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_هشتم
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل میخواسته مرا برای خودش تصاحب کند .
این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد .
چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد.
علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند .
چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد .
دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود .
مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد.
از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم .
مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم .
- این جا چرا نشستی ؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم .
کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی میگذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه .
دنبالش می روم .
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
- مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد .
- مامان !
- جان! بالاخره لب باز کردی .
- شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا....
مکث می کنم .
صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند .
موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم .
تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه.
این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند.
اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_نهم
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند:
_لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم :
_ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم.
بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود .
تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم.
یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم:
از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم!
پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ،
بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم .
این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1