#اپلای
#قسمت_سی_سوم
کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما انگار پمپ های طبیعی بدن من دارد غیر طبیعی عمل میکند. مرده شور نسکافه را هم ببرند. مدتی است که آب جوش خالی میخورد،به خاطر جوش صورتش!سرگردان شده ام. کاش بود و مثل دفعه قبل پیشنهاد استخر میداد؛دو هفته قبل استدلال پیدا نکردن برای نتایج تستهای جدیدم،گیجم کرده بود. هرچه میگشتم هنوز کسی به این نتایج اشاره ای نکرده بود!دکتر گفته بود یکبار دیگه تست های مقدماتیم را انجام بدهم اما دو تا نتایج با هم جور نبود. نمیشد داده ها را دست کم گرفت که شهاب گفت:داریم با بچه ها میریم استخر. پاشو بریم بدرد نخوره این حرفا.
استخر کمی آرامم کرد هرچند که شهاب مزخرف دوباره با نادر و سوسن چید به فکرم؛سر که از آب بیرون آوردم،متوجه نگاه نادر شدم. دستی برایش تکان دادم و خودم را از لبه استخر بالا کشیدم. نگاه گُنگ شهاب را ندید گرفتم و شیرجه زدم،همراهم شنا کرد و آنطرف سرش را که بیرون آورد رد نگاهش را گرفتم که به نادر رسیدم.
_داره با سوسن میره.
آن روز عرض استخر را بارها رفتم.
چند قدم که از اتاق استاد دور میشوم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام این چند سال زیر ذره بین بوده ام و این فکر کلافه ام میکند. حال و اوضاعم غیر ارادی شده است موبایلم را بیرون می آورم و شماره خانه را میگیرم. وقتی صدای مادر را میشنوم تازه به خودم می آیم و میمانم که چه بگویم. مادر که احوالپرسی میکند خودم را جمع و جور میکنم و بیخود چندتا سوال پرت و پلا میپرسم. قطع که میکنم تازه میفهمم چه یک هو زندگی نفس گیر شد. سر به آسمان میگیرم و در دلم به خدا غر میزنم که؛با این تکلیف های پشت سرهم که برای ما ردیف میکنی دقیقا چه کار باید بکنم؟مینشینم سی صد ساعت زمانم را برنامه ریزی میکنم به ثانیه زیرورو میکنی و من میمانم میان گود. میشود الآن برنامه ات برای دو دقیقه دیگر را بدانم تا آمادگی دفاعی داشته باشم؟
از در ساختمان که بیرون میزنم تاریکی فضا تازه یادم می آورد که هم خسته ام هم گرسنه. کار این روزهایمان همین شده است که روشنی هوا را ببینم و تاریکی اش را. اگر مطمئن میشدم که آزمایشهایم نتیجه میدهد شاید تعبیر بهتری از زندگی در ذهنم نقش میبست اما الآن دلهره این که این همه آزمایش و کار و تحقیق آخرش...
_آقای شهریاری!
به طرف صدا میچرخم. بین درختها و کنار شمشادها ایستاده است. نگاهی به آسمان می اندازم و زیر لب میگویم:خدایا دو دقیقه شد وجدانا؟!
به سمتم می آید. منتظرم بوده است؟!بی اختیار سر میچرخانم به دنبال نادر و خلوتی محوطه توی چشمن مینشیند. شهاب که آن روز توی استخر گفت سوسن دارد با نادر میپرد. الآن برای چه دوباره من را صدا میزند. مقابلم که میرسد سرش را پایین می اندازد. دوتا دستش بند کوله اش است. بی حرف نگاهم را به پشت سرش میدوزم. امروز به اندازه کافی یک جور دیگر بوده است و هنوز از خوشایندی بحث شرکت و بُهت پیشنهاد استاد در نیامده ام و اتفاق غیر منتظره نمیخواهم. میگویم:مشکلی پیش اومده!
نفسش را با صدا بیرون میدهد و میچرخد به راست.
_بریم اونجا. اینجا خیلی تو مسیره!
رد دستش را میگیرم و کنار حوض خالی از آب را نگاه میکنم. همزمان صدای استاد را میشنوم که دارد با همراهش صحبت میکند. چشمانم را میبندم و دو دقیقه بعد را هم تحمل میکنم. حس میکنم سر جلسه امتحان هستم و به جای آنکه یکباره همه سوالات را بدهند جزء جرء میدهند!استاد از کنارمان میگذرد بدون نگاهی و مشغول صحبت با همان همراهش!نفسم آزاد نمیشود و حرص خورده یکباره بیرون میریزد! دوباره صدایم میزند،بلندار از دفعه پیش و مطمئنم که استاد هم میشنود. دنبالش راه می افتم. حدسی نمیزنم و ترجیح میدهم خودش به حرف بیاید. کیفم را روی صندلی میگذارم اما نمینشینم که بداند باید کوتاه بگوید. باز هم سکوت میکند و بالاخره آهسته شروع به حرف زدن میکند:چندبار میخواستم بیام...یعنی یه قرار بذاریم برای صحبت که هم سر شما شلوغ بود و هم خودم. فقط الآن شد.
باد سردی که می وزد باعث میشود که دستانم را دور بدنم حلقه کنم. الآن سخت ترین کار برای من این است که صبر کنم برلی حرفهایی که سوسن میخواهد اینقدر کشدار و با تردید بزند.
_نمیدونم شما درباره من چی فکر میکنید یا چه حسی دارید اما میخوام یه فرصت دیگه به من بدید.
بدتر از آن سختی هم،این است که فعلا آدم ف تا فرحزاد برو نیستم!کنایه و ایهامم هم از همان دوران مدرسه ایراد داشت.
_دل که یه جا بند باشه هرجای دیگه ای هم بره فایده نداره. اینو قبول داری میثم!
چیزی در گوشم زنگ میزند. مرشد است که زنگ زورخانه را به صدا درمی آورد؛یک روز که برای اولین بار با سعید رفته بودیم،کنار گوشم زمزمه کرد که تا آخرش باید با زنگ مرشد بچرخی و حرکت کنی. یک ساعتی را مرشد نواخت و ما به ضرب دست او زورخانه را به تماشا واداشتیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
💌 #ادامه_دارد 💌
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هجدهم - تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو ت
#رنج_مقدس
#قسمت_نوزدهم
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد، مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
_مبارکت باشه.
نیمچه لبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
_ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
_ میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همهی رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد :
- لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی!
نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم.
- میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟
فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند.
بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
- امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند :
- سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
- بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه.
همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر مضطر. این بار نمی خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را نا امید کنم. سهیل را نگاه نمی کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلا مثل یک عروس حس نگرفته ام، نپوشیده ام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه می شوم که چقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه ی شیرینی و آن جعبه ی شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می کردم که همه اش برای عمه اش است.
تا دایی و خانواده اش بروند، تا علی از بدرقه ی آنها برگردد و تا مادر صدای استکان ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی خورم و چشمم بین همه ی آنچه که آورده اند می چرخد. علی می خ اهد حرفی بزند که با اشاره ی مادر سکوت می کند. به اتاقم پناه می برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق العاده اش؟ به هم بازی مهربانی های فوق العاده ام؟ به مدرک و دارایی اش؟ به دایی و محبت هایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هرکدام را بخواهم باز کنم می شود زاویه های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می کند، شاید هم بشود نجات غریقم.
سهیل را قلبم می تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می شود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آینده ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می شوم با این افکار. خودخواهی ام گل می کند و بی خیال خستگی مادر و خواب بودنش می روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره ی اتاقش باز است و باد سردی پرده ها را تکان می دهد. چراغ مطالعه اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه رو است. مرا که می بیند، تعجب نمی کند . انگار منتظرم بوده :
- شبگرد شدی گلم ! بیا این پنجره رو ببند ،باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه .
پرده ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می دهم . کنارش می نشستم و با حاشیه ی پتویش مشغول می شوم :
- نظرتون چیه ؟
لبخند می زند :
- قصه ی بزی و علف و شیرینی اش . خودت باید نظر بدهی حبه ی انگورم .
خم می شود و صورتم را می بوسد . منظورش از حبه ی انگور را درک نمی کنم . تا حالا حبه ی انگور نبوده ام . حتما منظورش این است که گرگ را دریابم .
- خودت باید تصمیم بگیری عزیزم . علاقه و آرمان هات رو بنویس . دوست نداشتنی ها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن . بعد تصمیم بگیر . من هم هر چی کمک بخوایی دربست در اختیارم . البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی .
دوباره خم می شود و می بوسدم ،من از همه ی آنچه اسم ازدواج می گیرد می ترسم .
دایی مرا در یک لحظه غافلگیر کرد . عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده ام . مادر سه باره می بوسدم . امشب محبتش لبریز شده . از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست،سیراب می شوم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_یکم
طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصلهی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیهی من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از ماموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. این بار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم...
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر لبهی چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد... یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زنداییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکن. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
_ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمهای با من گفت و گو کند. دایی این بار میگوید
_ لیلا جان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم.
روابط بین خانواده را دارم به هم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه. البته همهی اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
_ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
_ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
_ مگه ازدواج خرابش میکنه؟
_ نه، ازدواج برای من هنوز مسئلهی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی میزند و میگوید:
_ همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
_ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازهی شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_سوم کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما ا
#اپلای
#قسمت_سی_چهارم
_الآن خیلی هستند که ازدواج کرده اند. اما هم زن و هم مردشون با کس دیگه ارتباط دارند چون من نمیخوام اینطور زندگی کنم. خودم با یکی باشم و دلم...
خوبی زورخانه این بود که همه با آهنگ یک نفر هماهنگ بودند. خدایا با آهنگ تو هماهنگ باشم یا غیر تو؟پراکندگی آدم را ویران میکند. سردرگمی دور و بری ها هم برنامه های مرا خراب میکند. قبل از آنکه چشمان وق زده عقلم بالا بیاید خودم میگویم که نمیخواهم ادامه بدهد. دستم را بالا می آورم و مقابلش میگیرم. با دهان باز سکوت میکند.
_اگر حرفی غیر از اون هست و کاری از دست من برمیاد بگید.
مکث کوتاهی میکند و آرام تر شروع میکند.
_اون موقع هم فرار میکردی. چرا نمیخوای یه فرصتی به هردوتامون بدی؟بچه نیستم میثم. حداقل اجازه بده من تلاشم رو بکنم. بگو از من چی دیدی که فرار میکنی؟
دستم را داخل جیبم میکنم و شانه بالا می اندازم.
_بحث فرار و این حرفا نیست. یه پروژه ای بود و تموم شد دیگه. نمیفهمم این چه اصراریه که شما به ادامه داری.
می آید مقابلم.
_واقعا نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟دقیقا از زندگی چی میخوای؟همش درس و کار!چرا یه خورده به زندگی فکر نکنیم؟
عصبی ام میکند این حرفها و برخوردش. پا به دیوار کنار حوض میکوبم. به چشمان وق زده عقلم نگاه نمیکنم و میگویم:الآن باید چی بگم؟
این را میپرسم تا خیالش را راحت کنم که نمیتوانم کاری انجام بدهم. بعد از آن پروژه گاهی میشد که برای آزمایش ها سوال داشت و کمک میخواست و مثل همه برایش انجام میدادم گاهی هم سوال های متفرقه میپرسید. اما باید بین خواسته های سردرگمش مرا به بازی نگیرد.
_نمیشه بشینید؟
روی نیمکت مینشینم. سردی آهن اذیتم میکند مخصوصا من را که با لباس بهاری در زمستان بیرون زده ام و حوصله پوشیدن کاپشن راهم ندارم. سرو صدای ابرها با غرش آرامی بلند میشود و دعا میکنم که زودتر باران بگیرد و خلاصم کند. چنان با سرعت پایش را تکان میدهد که بی اختیار شروع میکنم تعداد حرکت ها را بشمارم و با فرمولی میزان هدر رفت انرژی را محاسبه کنم. سوسن سکوتم را که میبیند میچرخد سمتم.
_توهم برای رفتنت اقدام کردی؟
رفتن و نرفتن مهم نیست. درس خواندن و نخواندن هم مهم نیست. این سوالی است که این روزها خیلی ها از هم میپرسند. دیروز که با شهاب پیش استاد تقی زاده رفتیم زوم کرد توی صورت شهاب و همین را پرسید. این سوال یک باری می اندازد روی شانه و فکرت که روانت را تحلیل میبرد و وسط تمام برنامه ها،تردیدهای آزار دهنده مینشاند. وقتی شهاب گفت دعوت نامه آمده است،استاد با لبخند آرامی گفت:نمیفهمم به چی دل خوش کردی و موندی. با این اوضاع اسفناک اینجا تا یکی دو سال دیگه چیزی برای ارائه از ایران به جهان باقی نمیمونه. هر کی رفته باشه برده،هر کی هم که گیر شعارها باشه که باید دید عاقبتش چی میشه. بالاخره ما داریم تلاش میکنیم این توانایی هایی که شماها دارید تو این نابسامانی وحشتناک ایران از بین نره و خودتون لذت استعدادتون رو ببرید.
شهاب گفت:استاد بعضی از بچه ها میرن که رفته باشند و نه برنامه ای برای آینده دارند و نه تحلیلی از موقعیت آنجا و اینجا.
_بازم بهتر از اینه که تو این کشور قحطی زده باشیم!
تکه های مظلومانه و کنایه وار استاد عاصمی و تقی زاده در رفتن ها هم موثر است و هم انگیزه دهنده.
_حواست پیش منه میثم؟چرا اینقدر سخت میگیری؟
حواسم امشب ده جا هست و هیچ جا نیست. نادر مقابل چشمانم می آید. چشم میبندم و دستی به صورتم میکشم و میگویم:میشه اصل حرفتو بزنی.
بغض میکند و با صدایی که میلرزد میگوید:میدونم فقط میخوای با من نباشی.
مقاومتم برای اینکه نچرخم به سمتش و تمام نگاهم را روی صورتش نپاشم خیلی زیاد نیست.
_میثم!چرا اجازه نمیدی که با هم بیشتر آشنا بشیم؟
چشم ریز میکنم در تاریک روشن فضا و دنبال نادر میگردم. نیست. خیال بوده و دیگر هیچ. چند درصد دقیقه های عمرمان خیال است و هیچ!دلم میخواهد بگویم برای بیشتر آشنا شدن است که هفته ها با نادر هستی؟
با شهاب از پارک دانشجو که رد میشدیم نادر با سوسن و یکی دیگر نشسته بودند بستنی می خوردند. سوسن از بستنی نادر میخورد و نادر قاشق او را گرفت که...دیگر نگاه نکردم. شهاب زیر لب غریده بود:به درد نخور!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_پنجم
از روی نیمکت بلند میشوم و قبل از اینکه اعتراضی بکند میگویم:بین شما و نادر چه اتفاقی افتاده؟
اسم نادر را عندا می آورم که بداند میدانم. بلند میشود و چند قدمی فاصله میگیرد. راه می افتم سمت در دانشگاه. چه اوضاع غریبی است.
ظاهر نه،اما بالاخره دل به قول ما درجه خلوص موادش بالا و پایین میشود. وقتی عقل پاره سنگ بردارد و چشم از سلطان بودن تا هرزگی پا پس بکشد و قلب هن تپشهایش نامنظم بشود چه چیزی میماند که بشود به خاطرش ریسک کرد؟
چند قدم که نیروم می ایستم و نگاهش میکنم. لرزش شانه هایش تنها چیزی است که از این فاصله پیداست. میگویم:اگر نادر رو دوست نداری رک و محکم بهش بگو.
دیگر نمیمانم تا بشنوم. از در دانشگاه بیرون میروم سوار بی آر تی که میشوم احساسهای متناقض سر بلند میکنند. احساس سبکی از باری که زمین گذاشتهام. دل خالی شده از او. از طرف دیگر رخت شور خانه دلم به کار میافتد؛ پیشنهاد استاد. چیزی آهنگ قلبم را ناهماهنگ میکند. در مظان اتهام قرار گرفتهام یا هنوز در نگاهها. فایلهای ذهنم باز میشوند؛نه یکی یکی؛همه با هم. هنگ میکنم. سوسن دوباره صدایم کرده بود. با این موقعیت پیش آماده ترجیح میدهم سیستمم را خاموش کنم. میخواهم تا داغم همه چیز را تمام کنم،موبایل را برمیدارم و اینستا را باز میکنم. تمام لایکهایی را که برایش زدهام،پاک میکنم. اینستایش را آنفالو میکنم. اکتفا نمیکنم؛هم در تلگرام و هم در اینستا،سوسن را بلاک میکنم. حالادیگر باید حساب زندگی دستش آمده باشد. در همین اوضاع بههم ریخته من اتوبوس تا ته مسیرش رفته و باید راه برگشت را با اتوبوس دیگر طی کنم. اتوبوس دیگر میآید اما من سوار نمیشوم. برای خالی شدن ذهن و دل از همه آنچه که این چند سال انبار شده است نیاز به این سرما و تنهایی و قدم زدن دارم. اصلاً متوجه نمیشوم کی مقابل مادر ایستادم و تا نوک زبانم آمد که پیشنهاد استاد را بگویم اما...
تا چند روز ساکتم. در دنیای امروزی هر چه ساکتتر باشی سر به سلامت بردنت یقینیتر است. به ده روز نکشیده نادر کارت عروسیش را آورد. با خنده میگوید؛قصه رفتنش جور شده است. سوسن هم کارهایش را کرده است. تازه یادم میآید که سوسن گفته بود:کارهای رفتنش ردیف است. من هم که دعوتنامه دارم با هم برویم.
دارم مطمئن میشوم که در دنیا خبری نیست. فقط سر و صداها آنقدر زیاد است که تو فرصت نمیکنی این را بفهمی!
به نادر تبریک میگویم و خودم را مشغول خواندن متن انگلیسی کارتش نشان میدهم. شاید من اولین و آخرین نگاه خیانتبار سوسن باشم. شاید نادر دست از تنوع طلبی بردارد و با سوسن خوشبخت زندگی کند. دعا که میتوانم بکنم. دعا میکنم اینطور باشد. برای خودم هم دعا میکنم که بتوانم زندگی را بدون دور باطل و نابود کنندهاش پیش ببرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_ششم
مادر غذا میپزد. ظروف یکبار مصرف را مقابلش میگذارم و برنج و خورشت سبزی را میریزد. نیتش را هر چه چانه زنی میکنم نمیگوید. مدل مادر با همه متفاوت است. نذرش را اول ادا میکند و بعد منتظر میماند تا حاجتش برآورده شود. هر وقت سر به سرش میگذاریم میگوید《برآورده هم نشد خدا به خیرترشرا برایم رقم میزند. 》این هم یک اعتقاد قلبی است.
آریا را مجبور میکنم تا از کنج آپارتمانش بیرون بیاید و همراهم بیاید خوابگاه. هر چند که کل شب را ساکت و مغموم نگاهمان میکند و بچهها تمام تلاششان را میکنند تا او را در فضای خودش بیاوردند.
نادر بلیطش اوکی شده است و بچهها دارند لیست سوغاتی مینویسند. صدای پیام موبایلم حواسم را از حرفها میکند:میثم فرصت داری تماس بگیرم؟
نگاهم از پیام سوسن میرود روی صورت نادر. شهاب میگوید:پول نفتمون رو هم برای من بیار.
دوباره پیام میآید: میشه جواب بدی میثمجان!
دویدن خون در رگهای چشمم را میفهمم. نادر با خنده میگوید:چیه؟
علیرضا دستی بین موهایش میکشد و سری به تاسف تکان میده و میگوید: نفت دیگه! بلوکه کردن. دزدیه مدرنه!
دوباره پیام میآید:تماس بگیرم. خواهش میکنم فقط چند دقیقه...
وحید به مسخره میگوید: هاااان همون سیاه رنگه بدبو که زیر زمین حرکت میکنه و آبهای خوردنی رو آلوده میکنه؟ اوکی. تازه پولشم میخواید؟
لب میگزم. موبایلم زنگ میخورد. بیصدایش میکنم. علیرضا دست دور سرش میچرخاند و لبی بی اعتنا جمع میکند و میگوید: نه. بدید به این توتال،موتال،به این شِل و مِل بکشن بیرون.
نادر سر میچرخاند سمت موبایل من. صفحه را خاموش میکنم.
_میگن قرارداد ناقص بوده،رشوه دادند که حالا هم مجبوریم به کشورای بغل جریمه بدیم.
_من به این راحتی به کسی التماس نمیکنم متوجهی؟
شهاب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:مگه عهد ناصرالدین شاهه که سرمون کلاه بره قرارداد ناقص ببندیم. غلط کرده ادبیات دیپلماسی حالیش نیست میشینه پشت میز،امضا میکنه. باید اینا رو بکشن زیر. ببین چهقدر رشوه گرفته که مفت مفت بخشیده!
وحید بشکنی میزند و میگوید:اوه جوش نکن!اصلا بگید اینا به عنوان لایروبی بدن به قطر و امارت و بحرین و ترکیه.
شهاب غیظ میکند و متکای کنارش را پرت میکند سمت وحید. وحید جا خالی میدهد و متکا میخورد به دست من و موبایل پرت میشود و میافتد مقابل نادر. زنگ میخورد دوباره. هول زده خم میشوم و برش میدارم!
_میتونند میدزدنند. عرضه داشته باشیم درست قرار داد ببندیم!
نادر میگوید:خب جواب بده میثم. ببین بدبخت کیه. شاید داره می میره!
علیرضا میگوید:توتال مال کیه؟
نگاه از موبایل میگیرم و به نادر میدوزم.
-ظاهراً فرانسه!
_هموون که خون آلوده داد بهمون!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_یکم طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_دوم
نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم.
- لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم :
- این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
- پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است.
کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوال هایم است
علی اتو را از برق می کشد. لباسش را آویزان می کند، اما حرف نمی زند. پشیمان می شوم از آمدنم. تا می خواهم برگردم، می گوید:
- زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه ی بررسی ذهنی ات رو نگی، نظرم رو درباره ی زندگی با سهیل نمی گم.
برمی گردم و حرفم در گلویم می جوشد :
- بله زندگی خودمه! حتما پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن هاش، هر بار زخمی شدن هاش، سختی های همه ی ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می کرده، این که مدرسه های همه رو خودش می رفته، این که کار و بار خونه و بچه ها رو خودش به دوش می کشید، این که امشب سهیل به من طعنه ی مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس بس خود.....
علی با سرعت می آید سمت من. می کشدم داخل اتاق و در را می بندد. چشمانش به لحظه ای پر از خشم می شود. نگاهش را از من می گیرد و پلک هایش را می بندد و رو بر می گرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
- سهیل اشتباه کرده..... غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابش رو ندادی...
نفسش را محکم در فضای اتاق رها می کند. برمی گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می دهد:
- لیلا جان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چه طوری برات فراهم شده؟
نمی خواهم بی جواب بروم:
- چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه هاش رو تأمین نکنه؟
- از خودشون می پرسیدی خانوم خانوما. حتما جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف می زنی. هه! هر چند بد هم نیست ها؛ سهیل الان خونه داره
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_سوم
ماشین و کار و مدرک... هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر.
لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید :
- لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد.
- فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان.
قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا... باران....
تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کنندهی تمام چاله چولههای زندگیام است. بر میگردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجرهی اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در میآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده ام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد. اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همه جانبهام. فقط میخواهم این شب تمام ود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
_ حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!
_ دوست داشتم که بقیهی حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟
_ حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.
_ پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این طور زندگی رو نمیپسندم.
_ چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی که برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_چهارم
_ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.
_ هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.
_ میدونم که میخونی!
_ دختر عمهی نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانه مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانهی تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!
_ تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.
گوشیام را پرت میکنم گوشهی اتاق. چه قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلک های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی در میآورد.
_ بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آب لیمو پرتغال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را بر میدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرام آرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
_ میترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که
تا صبح کنار پنجره بودی.
و می رود. نمی دانم، ولی فکرمی کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می زند:
- تا این همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده کوره های روستایی بگذارد. این طور بیشتر بالای سرکودکان خودش هم می ماند. نمی خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه ی چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم به راهی!
به سهیل بله بگویم و از همه ی این غصه ها خودم را آزاد کنم. راحت می توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ و فلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است.
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده اش و قهقه ی بقیه ی مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان هایشان بخار قرمز بیرون می آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگاه می کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می دوند. وقتی که راه می روند زیر قدم هایشان جنازه های تکه تکه شده است. با بی خیالی می خندند و روی خون ها، روی سرها، روی بدن ها قدم می گذارند. چقدر بی رحمند! وحشت می کنم از آنچه که می بینم. لال شده ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می شود، کوچک می شود، گرد می شود، مثل کره ی زمین می شود. اما کره ی زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی اختیار من هم همراهشان فریاد می کشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی ام است، متوجه اطرافم می شوم. چشم که می گردانم مادر را می بینم که دارد دستمال را جابه جا می کند و پدر که موهایم را نوازش می کند و صدایم می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ششم مادر غذا میپزد. ظروف یکبار مصرف را مقابلش میگذارم و برنج و خورشت سبزی را
#اپلای
#قسمت_سی_هفتم
صفحه موبایل روشن میشود:میثم میخوام درباره رابطم با نادر برات توضیح بدم.
_اوهوم ماهم آب آلوده میدیم بهشون. نفت سیاهه دیگه. به هم در.
_حالا چرا ظاهرا؟
_این شرکتا دو تابعیتین!یه ظاهر دارند که برای خر کردن مسئولین احمق و رسانه هاست. یه باطن دارند که برای چپو کردن ملت هاست!
موبایل را خاموش میکنم و این بار خودم پرتش میکنم روی کاپشنم. دستی به صورتم میکشم تا عربده نزنم.
_کاش این قرارداد هم مثل ماهواره مصباح میرفت تو موزه!
_خوب شد هوافضا نخوندم. به جان مادرم تا حالا خودمو کشته بودم. ماهواره بزنی بذاری تو موزه؟
_تو فکر کن اونی که توی موزه است کائوچوییه وحید جان. تو هوافضاتو بخون!
_آره که بعدش ببینم بابا یانکی اجازه پرتاب نده!
بابایانکی. بابایانکی ها پدر خوانده هم نیستند چه به بابا!یاد فیلم آخرین پدر خوانده میفتم. خودشان داد میزنند مرام و فکر و سبکشان را.
نادر میگفت نمیشود با یک رمان و یک فیلم قضاوت کرد. با یک ویتنام،یک سرخ پوست کشی،یک گوانتانامو،یک ابوغریب،یک افغانستان،یک آمریکا،یک قرارداد،یک تحریم،یک...
_هه بی شرفا زدند هواپیمای مسافربری رو انداختند تو خلیج فارس،ننه و بابا و بچه مون رو کشتند. پدرسوخته ها کل دیه ای رو که بریدند؛هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار. اون وقت زدند فکشون رو آوردن پایین،بی پدرا،هم به نام ایران نوشتند هم پول خون بریدند مال خودشون هر آمریکایی هجده میلیون دلار!
_بعد از کجا برداشتند؟
ابروهایم بی اختیار درهم رفته اند و منتظر نگاهش میکنند. این مدت نه اخبار گوش دادم و نه به چت و کانال ها سر زدم.
_این سنگای تخت جمشید پیششون امانت بوده،هم اونا رو بالا کشیدند هم یه بنیاد علوی بوده هووووم. یه قلپ شرابم روش!به اضافه پولای بلوکه شدمون تو آمریکا!
_نه بابا!
این را علیرضا میگوید و وحید را عصبانی تر میکند:آره بابا آمریکاییند؛پر روَن،بهشون رو بدی شلوارتم توی پنج به علاوه یک جلوی هزارتا دوربین در می آرن!اینا رو ول کنید. به کی رای میدید!
هماهنگ سرش غر میزنیم و شهاب میگوید:مجلسمون هم شله،سنای اونا کلفته. کار میکنه،حالیشون نیست تعهد و امضا. محکم وایساده تحریما رو بیشتر کردند. نماینده های ما،مثل...
هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار می ارزد،هر آمریکایی هجده میلیون دلار. کدام مسئولمان چراغ سبز نشان داده که اینها این طوری دارند سواری میگیرند؟
بساطی داریم تا کیک قورباغه ای عروسی را نادر بیاورد. کیک را که میگذارد زمین وحید درجا میگوید:اِ...نادر اینجا چکار میکنه؟
فضا میترکد از خنده. مراسم رقص چاقو و چنگال به کنار،تا به خودمان بجنبیم،وحید دو دستی توی کیک میرود. کیک را میخوریم و خامه اش را به سر و صورت نادر میمالیم. نادر که میرود دوش بگیرد،سفره می اندازیم و ضیافت شش نفره که با حرفهای نادر تلخ میشود.
حس میکنم یک مشکلی او را بهم ریخته است!گاهی در زندگی بایدهایی هست که ضرورت ندار باشد،یعنی اینقدر مهم نیست که اگر نبود،نیست و نابودی شوی. اما بدون آنکه تو بخواهی،آنقدر برایت مهمش میکنند که ناخودآگاه فریاد اعتراضت را بلند میکند.
وحید بحث را به جفنگیات میکشاند،علیرضا غر میزند،اما نادر کوتاه نمی آید،از صدر تا ذیل کشور را به باد میدهد. مسئولی کم کاری میکند،مسئول دیگری کیسه می دوزد و بار میزند،آن یکی بی توجهی میکند،همه اش یک نتیجه میدهد؛بی اعتمادی به سرتاپای مملکت. حتی اگر صد نفر دیگر با صداقت کار کنند همان چند نفر گند می زنند. نمیشود از ما جوانها که شب و روز سرمان در این شبکه ها هست و خبرها را با آب و تاب دروغ و راست تحویلمان میدهند توقع داشت سرد نشویم.
سفره که می اندازیم و غذا را میچینیم،شهاب به وحید میگوید:تو هم برو ببین جایی دوغی،نوشابه ای،سالادی،نذری نمیدن؟پاشو!
وحید میخندد و میگوید:نگو نذری،بگو مفتی!تو خوابگاهی که همشون نذری خورن کی نذری میده داداش من!غذاتو بخور تو رویا هم نرو. الانم اگه مثل آدم غذاتو بخوری و گیر ندی خودم برات سوسن خانم میرم.
نادر پوزخندی میزند و با دهان پر میگوید:سوسن خانمو که اینجا بری کافر حساب میشی!یه چیزی بگو که به این کشور بخونه. کلا گذاشتنمون تو منگنه. خفه داریم میشیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_هشتم
باید یک حرفی بزنم تا بفهمم دردش چیست؟اینطور مبهم حرف زدن را دوست ندارم:تو چه کاری میخواستی انجام بدی که اینجا مانعت شده؟
خودش را راحت میکند.
_هه!آدمای لعنتیش. تمام فکر و ذکر دکتر عاصمی و سحابی مزخرف اینه که تعداد مقاله های خودشون رو بالا ببرن!استاد عاصمی قرار بود بعد از این مقاله که مثل خر براش دویدم اسمم رو نفر اول بزنه اما لعنتی بهانه آورده!
_اونکه همه جای دنیا داره،چیزی که ریخته،آدمی که به لعنت خداهم نمی ارزه!
بی اختیار خنده ام میگیرد از کار دنیا که بشرش به بشرش رحم نمیکند. استاد به شاگردش!هه مسخره است!
سیگارش را با فندک روشن میکند و با آریا مشترک میکشند،شهاب بی اعتراض پنجره را باز میکند.
وحید فیلم گذاشته است و ولو شده ایم و با صدای چک و چوک شکستن تخمه میبینیم که نادر میگوید:میثم ببین اینجا داره چه پدری ازت در میاد تا این طرح را به سرانجام برسونی. الآن بچههایی که اونجان،آزمایشگاهی دارند پر از امکانات،وسایل و همه چی فول فول.
وحید پوست تخمه را فوت می کند روی صفحه لپتاپ.می خنددو باافتخار می گوید《پرتاب سه امتیازی.》 حرف نمی زنم.غرغر کردن عادت همیشگی نادر است. هم درشرایط خوب وهم در شرایط بد نگاه منفی به همه چیز دارد.
شهاب به جایم میگوید:همینه دیگه،بی خیال. صبح تا الان مشغول بودیم. دیگه حرفش رو نزن.
نادر کوتاه نمی آید:نه دیگه خوب حماقته موندید این جا. الان من که دارم با سوسن میرم. شما هم یکی یه جفت بردارید بریم اونجا با هم.
نادر چه میخواهد از دنیایش !؟من چه میخواهم!
وحید میگوید:امکانات فول فوله،چهارتاتون برید اون جارو آباد کنید،چهارتام باشن که به داد وطن برسن.نادر جان،وطن،خاک،میهن.چی بهش میگی تو؟
نادر که انگاراین چند روز حرف نزدنم خیلی اذیتش کرده زود میگوید:بحث یه عمر زندگیه.برو یکجای پای خوب باز کن برای فوق دکتری.چشم بههم بزنی دفاع کردی تمام شده!این جا دستت میمونه توی پوست گردو،باید مدرک به دست از این دانشگاه به آن دانشگاه درخواست بدی هیئت علمی بشی.نباید معطل یه سری شعار بشیم. چند نفر که خودشون بارشونو بستن،شعار درست کردند،ماهم همون شعار رو بدیم.باور کن میثم نصف بچه های این مسئولین مملکتی،اون ور آب دارند درس می خونند،من و تو خبرنداریم. پس فردام که بر میگردن مثل یه آقازاده مشغول بچاپ بچاپ میشن. هان آریا مگه خودت نگفتی دانشگاه های انگلیس پره بچه مسئوله!چه غلطی میکنند اونجا!چرا همین جا نمیخونند!
آریا آرامآرام با مشت میکوبد روی پایش وگوشه لبش را میجود. شهاب چشم تنگ میکندومی گوید:غلطشون رو وقتی اومدند این جا میکنند!از اولی که میرن تحت نظرن.مگه انگلیسیا خرند لقمه مفت رو از دست بدن. همچین هواشونو دارند که هر غلطی میکنن سند جمع میکنن. اینجا که مییان تازه با تهدید آبرو شون میشن منشی مفت اونا! اینه که این میثم گردن شکسته میخواد تولید انبوه بکنه یه بشکن اونور میزنن وارد میکنن این به خاک سیاه میشینه! تازه اگه نفوذی نباشه،جاسوس نباشه. بیخاصیت که میتونه باشه. فقط اگه هی پروژه عقب بندازه میدونی چه ضرر اقتصادی میزنه! اینم نه ، نذاره آدم حسابی سر کار بیاد و شل و ولا رو آویزون کارا کنه خودش برگ برنده این بریتانیای کثیف !
وحید شهاب را هل میدهد عقب.
_کم گندشون کن ! تا حواس تو اینقدر جمعه بقیه هر کاری کنند فقط اندازه کندن چاه دستشویی کارایی داره! میخوام مثل آدم فیلم ببینم بفهمم این هالیوود دوباره چه زری زده!
تا دوی شب که فیلم تمام شود،تعریضات نادر و جوابهای سر سری شهاب ادامه داره. داریم آشغالها را جمع میکنیم تا اگر شد بخوابیم و وسایای وحید برای فردا و حاضری زدنش توسط علیرضا را نوش میکنیم که بادی میزند و پنجره با شدت باز میشود و به دیوار میخورد. هجوم سرما و صدا،بیاختیار همه را میپراند و حرف ها قطع میشود. بلند میشوم ،پرده را به زحمت میگیرم. باد سر و صورتم را مالش میدهد یک ساعت همینطور تقلا کرده بود تا در را باز کند و بلاخره حالا موفق شد. درختها تکان میخوردند و از شدت باد خم و راست میشدند. چشمانم را تنگ کردم و تاریکی را میکاوم تا ببینم درختی افتاده است یا نه. همه سر جایشان هستند و فقط در جهت باد خم شدند. تا صبح اگر دوام بیاوردند و نشکنند،تمام میشود! این درختها ،از این طوفانها زیاد دیدهاند فقط نباید کم بیاوردند!صبح نزدیک است...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_نهم
چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راهاندازی شرکتو بررسی کارهاونوشتن اساسنامه و...یاتوی نمازخانه بوده یاوسط سبزه های دانشگاه. یکی دوبار هم مهمان خانه ما شدند. با پیشرفت کار شرکت،حتما باید دنبال یک مکان مناسب باشیم. احتمال پذیرش از طرف پارک علم وفناوری هم هست. قرار است یک جلسه با مسئولین پارک داشته باشیم. سر شام میمانم که چه بگویم. مادر میخندد وقتی نگاهم را بالا میآورم. میگوید:مثل بچگیهات هستی،حرفی داری بزن.
پدر خورشت را میریزد روی برنجش.
_خانوم بچه است دیگه،ببین هنوز سر سفره مامانش میشینه؛بغل دستشم خالیه.
این روز هاهمهاش یاد استاد علوی وپیشنهادش میافتم. برای آنکه ذهنم را منحرف کنم با قاشق برنجوخورشت رااز بشقاب پدر بر میدارمودر مقابل چشمانش که همراه قاشقم بالا میآید میخورم. سری تکان میدهدومیگوید:بفرما؛شاهد حیوحاضر رسید.خب میفرمودید.
حالا که روی گشاده است،میشود امید به دست گشاده هم داشت.
_زیرزمین رو دفتر کارم بکنم؟البته موقت.
مادر باکمی تامل میگوید:به دردتون میخوره؟
با قاشق برنجم را زیرورو میکنم تا زودتر خنک شود.
_خوبه!حد اقل برای شروع کار که پول وپله نداریم. از چمن نشینی بهتره!
به هم نگاه میکنندوپدر اخم کنان میگوید:پسر جون تو سر مال چرا میزنی. سی چهل متر زیر زمین بدون آب میدونی کرایش چنده؟
می خندم:ای جان. چنده؟
_پنجاه میلیون پیش ،پانصداجاره. خیرش رو ببینید!
خنده روی لبانم میماسد. حالا او میخنددومیگوید:پسر دم بخت دارم. می خوام براش زن بگیرم،خرج داره!
خنده اش حرفش را ناتمام میگذارد. قاشقم را بر می دارم وخورشت سبزی را بدون برنج میخورم. دوباره به مادر رو میکندومیگوید:شما سختت نیست چهار تا جوون بیانوبرن؟از پس این یکی بر نیومدی گیر چهار تا دیگه بیوفتی براشون مادری کنی؟
مادر قابلمه را جلو میکشدوبه جان ته دیگ می افتدومیگوید:بزار بیان،کنار پروژههاشون یه دستگاه آبغورهگیری هم میخریم که بتونن اجارشونو در بیارند.
خنده چیزی نیست که به اختیار باشد. موبایل را بر میدارم تا برای شهاب بنویسم مکان جور کردهام. بیست وهفت پیام از سوسن آمده است. مرددم که بخوانم یانه!نوشته روی کارت عروسی شان. ذهنم به هم میریزد. چند دقیقهای چشم میبندم. انگیزه علمی،کار گروهی یاپروژه مشترک. خودمان را گول میزدیم که علمی استونه محبتی که بر انگیخته میشود. مثل آدامس است وقتی از دهانت در میآوری دیگر یادش نمیکنی. این مزه را بچه های دانشگاه زیاد عوض میکنند. پایداری ندارد وخب دیگر ،غذانیست وآرام وبی صدا پدر دل وذهن را در میآورد.
قبلا بهتر زندگی کردن مهم بود.خوش بختی اصالت داشت.اما الان ظاهر مهم تر است. باهر کمیتی که شدونشد باید نتیجه اش لذت آنی باشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_چهارم _ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آ
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_ششم
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید:
- سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول.
از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد.
حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم.
دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز میکشم. عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و پرده را تا انتها عقب میزنم. پنجره را باز میکنم. رخت خوابم را از روی تخت جمع میکنم و در زاویهای میاندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر میکند و ذهنم را طراوت میدهد. نفس عمیق که میکشم حس میکنم دانه دانهی سلولهای بدنم سهم خودشان از این طراوت را می بلعند. اجزای زیستی شان به تکاپو میافتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو میبرد.
به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است. دلم میخواست کنارش قرار میگرفتم و من هم به همه جا مسلط میشدم. آدم یک برتری پیدا میکند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ کس و هیچچیز برود. خدایی اش این جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمیبینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمیآورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش میدهد.
امپراتوری مطلق دنیا را میخواهم. چشم از ماه میگیرم و به سقف اتاق خیره میشوم و در ذهم دنبال این میگردم که واقعاً دلم چه میخواهد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_هفتم
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همهی دوستانم به سهیل و داراییهایش دل نمیدهم؟ چرا اینها سیرم نمیکند؟ نمیخواهم یا نمیتوانم؟ دست میبرم و بافت موهایم را باز میکنم. سرگیجهای گرفتهام در زندگی که هیچ جوره آرام نمیگیرد.
با صدای زنگ پیامک نیمخیز میشوم. مسعود است که پیام زده:
_ بیداری خواهری؟
_ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب!
فضولی زیر لب میگویم و مینویسم:
_ مسعود طوری شده؟
_ اگه بگم دلم میخواد با یکی صحبت کنم مسخرهم نمیکنی که؟
دلم برایش میسوزد و مینویسم:
_ قربون دلت داداش من. چیزی شده؟
_ با سعید دعوام شده.
سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آنقدر در سکوت نگاهت میکند تا تو حالت ابلهی پیدا میکنی و تقصیرها را گردن میگیری، شکلک تعجب میفرستم و مینویسم:
_ سر چی؟ واقعاً میگی یا دوتایی دارید تایپ میکنید تا من رو سرکار بذارید؟
پیام نرسیده، همراهم زنگ میخورد، با عجله دکمهی وصل را میزنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود میپیچد که:
_ چه عجله! همه خواباند؟
_ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید.
_ میگم با هم دعوامون شده، تو میگی گوشی رو بده به سعید
صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم :
- نمی خواهی بگی چی شده؟
نفسش را بیرون می دهد:
- ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه.
چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم :
- اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت:
- برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
می خندد:
- برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟
اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد :
- مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
- جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم می گذارم :
-دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم.
- مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_نهم چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راهاندازی شرکتو
#اپلای
#قسمت_چهلم
حال کل دنیا خراب است بشر دست وپا میزند که هر میوه ممنوعهای رابچشد،شاید به لذت بیشتر برسد!
پیامها را نخوانده پاک میکنم. برای شهاب میزنم که مکان پیدا کردم به مفتومیگویم که جمعه بچهها بیایندبرای تمیز کردنش،فکر نمیکردم که حرکت،به قول وحید بغل بغل برکت هم بیاورد.
پدر مدیریت میکند وبه سختی وسایل اضافه را میگذاریم توی حیاط تا بفروشیم وبقیهاش هم گوشه انباری حیاط به ترتیب بچینیم وبنر دست دومی رویش بکشیم. تا کف را بشوییم و شیشه پاک کنیم وموکت کنیمدو روزی از همه عالم فارغیم.
شب پدر میآید کنار در اتاق،لباسم را که روی دسته صندلی جا گذاشته بودم را به چوب لباسی آویزان میکند.
_میزوصندلیت رفته پایین اتاقت دلباز شده.
جای خالی میز وصندلیم تو ذوق میزند. آدمیزاد است؛با یک اتاق بیست متری که دفتر کارش میشود خوشحالی میکند،با جای خالی دو تکه چوب،تو خالی میشود. میگویم:حالا که افتخار دادید برم پذیرایی بیاورم.
به آشپزخانه که سرک میکشم. مادر کاسه پسته تازه میدهد دستم. دم در اتاق خشکم میزندوقتی میبینم پدر کاغذ نیازمندیهایم را که نوشته بودم،از روی زمین برداشتهونگاه میکند. تا میآیم حرفی بزنم؛ورق را تا میکند وکنار دفترها میگذارد. دههابار به خودم گفتهام که کمی جمعوجور تر باشم. پستهای پوست میکندو میگذارد کنار بشقاب. پسته بعدی را مغز میکنم ومیگذارم کنار آن مغز اول.
_نگفته بودی لپتاپ میخوای!
آب دهانم را قورت میدهم وپستهای بر میدارم ومیگویم:این برای آینده است. پروژه بگیره انشاالله یه خورده،برنامه جنبی هم داریم.
نمیشود پدری راکه بیستوچهار سال بزرگت کرده به همین راحتی خام کرد. مادر میآید کنار در و میگوید:جای من سبز!
پدر دست میکند وپستههارا از کنار بشقاب بر میدارد ومیدهد دستش.
_بفرما خانمم!منزل پسرته.
نیم خیز میشوم تا مادر بیاید:خب خانم کی بریم روبان ورودی دفتر کار این بچهها رو قیچی کنیم؟
خوشند به قرآن،تا آخر شب آنقدر اذیتم میکنند که مجبورمیشوم روبان را از دست مادر بگیرم وجلوی در ببندم تا فردا که بچه ها میآیند قیچی کنیم. چه دفتر کاری!شش تا پله آجری را باید پایین بروی تا به در آهنی کرم رنگش برسی. هر چند دیوارو سقف آجری قدیمیاش آرامت می کند؛آن هم بخاطر هنر بنایش است که این قدر پر حوصله آجر هارا کنار هم چیده است. موکتش را شکلاتی می خریم که هماهنگی رنگ ها باشد و مادر قالیچه دست بافت قدیمی را کج انداخته وسط موکت تا کمی حالت رسمی پیدا کند. ته اتاق هم میز کرم کذایی وصندلیاش جا خوش کردهاند. دهه شصتی حال میکنیم!
اعتماد به نفس پیدا میکنم از این برخوردشان. تمام ترس هایم یک باره جا کن میشود. وقتی بنده خدا این طور امیدوار است حتما خدا هم همینطور پشتیبان است.
فرداها بهتر میتوانم برای پس فرداها تصمیم بگیرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_یکم
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن میدهد والبته مثل دودکش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبیها!باید زودتر دست بهکار میشدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصبها وابستهمان کنند. دلم میخواهد به تلافی،شیر نفتوگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس میافتند.
با بچهها میرویم باشگاه سعید. تا گروهمان را میبیند میزند زیر خنده.
_توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد.
ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن میکنیم ونهتنهاسراغ دستگاههایش نمیرویم که مجبورش میکنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین مینشینیم ومیگویم:میخوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایلآزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون میخوریم میگویم:چند وقته یه مجموعهای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدردبخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت.
شهاب در سکوت نگاهم میکندوباتردید میپرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟میگویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون!
_چه جوری؟
این سوال همه بچههاهست که چجوری؟با تردید حرفم را میزنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله!
زمزمه میکند:این طوری اصولی تر میشه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد.
بچه ها هر چه معضل به ذهنشان میرسد میگویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟
_ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم!
_شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیبوبودجه دانشجویی نمیخونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی.
_سختیه به درد نخور نکشیم.
دارم دایرهالمعارف خودم کلمه سختی را حذف میکنم. سختی کشیدم. سختی دادند.
_سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختیها حال میکنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم میکنه و فکر میکنم دارم به یه دردی میخورم. یه سری بررسی ها کردم که میگم.
هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحتتر میشوی. چون عادت کردهای به راحتی. یک لحظه که راحتیات برود؛برای هزار لحظه ناراحت میشوی. این ها همه،نتیجهاش میشود؛غر...از راننده تاکسی غر میزندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی میرسدبه ناراحتی.
پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمیخواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد میزنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان میکنند.
علیرضا میگوید:کار عار نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_چهل_دوم
آنهم در جواب وحید که زندگیاش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید سربازی هم برود. حالا هم دارد با سرعت نور معجونش را میخورد. وحید مثل ما به زندگی،معادلهوار نگاه نمیکند که بخواهد برای حلش ساعتها وقت بگذارد. آسان گرفته و خدا هم آسان ترش کرده انگار برایش...
هنوز تم شهرستانیاش را دارد. به قول خودش مغز دودی تهرانرا نخورده که بخواهد اشتباه کند. دنبال کار میگردد.
زندگی خرج دارد!
کار هم عار نیست!
نمیشود!این طور که شرقوغربوشمالوجنوب فشار میآورند اگر کوتاه بیاییم و مقاومت نکنیم شکل گربهمان کمکم میشود جوجه. ذهنم خندهاش میگیرد. دیگر کسی هم هست در این کرهخاکی،بخواهد به ما فشار بیاورد. کشورهای وابسته دارند یک زوری میزنند که بگویند،ما هم هستیم،چه برسد به دماغ باد کردههای اروپایی. بس که کوتاه آمدهایم پررو شدهاند. به بچه رو بدهی جایش را هم خیس میکند.
باید کنار پروژه کار جانبی داشته باشیم. نمیگویم دوسالی است اینگونه گذراندهام تا مزه دهان بچه هارا بفهمم. سردوشی ارشد داریم و چشم انداز دکتری به بالا. دلمان نمیخواهد هر جایی پا بکوبیم.
میگوید:میثم،نظرت؟
_چی بگم؟
شهاب میفهمد که دارم فرار روبه جلو میکنم و تای ابرویش بالا و پایین میشود.
_چرا راستشو نمیگی؟
_این که تو اینقدر بیخیال درآمدی با این اوضاع اقتصادی.
پدر معلم بازنشسته است و وضعش همین است که بچهها فهمیدهاند.
_هر چقدر حوصله دارید کار هست.
شهاب میزند روی پایم و میگوید:اون سرت رو بالا بیار تا اون افکارت رو بفهمیم. بدرد نخور!
سر از روی لیوان معجونم بالا میآورم و نگاهش میکنم و میگویم:خبری نیستوافکارمن با شما فرق نداره. فقط بحث پذیرشه. ما یا میخوایم ادامه بدیم درسو،که باید راه چاره پیدا کنیم. یا میخوایم بریم دنبال کار. یک کار پارهوقت،تدریس خصوصی، مسافرکشی ،بستهبندی مواد غذایی، کشاورزی،باغبونی،آب حوضکشی،پیرزنکشی و...
بچهها هنوز دارند با چشمان متعجب و دهان باز نگاه میکنند. به آنی متوجه حرفهایم میشوند و عکسالعمل نشان میدهند،ظرف معجونم را میگیرند. بهتر. معدهام داشت فحش میدادو هضم میکرد.
_میثم جدی میگفتی؟
جدی به وحید نگاه میکنم. صورت تپل و سفیدش بدجوری منتظر است. اگر کمی کشاورزی کند روی فرم میآید. میگویم:بابا همش منتظریم یکی بیاد برامون پروژه تعریف کنه و یه حقوق ثابت بده تا دلمون خوش بشه که کار پیدا کردیم و مشغولیم!نگاهی به صورت بچهها میکنم که دارند به نطق پیش از دستور من گوش میدهند. بندگان خدا را باید از این حالت در بیاورم. همان طور جدی ادامه میدهم و میگویم:البته حالا که زورمون به مسئولین رانتخور مونتاژ کار نمیرسه،ناامید نمیشیم. پدربزرگ شوهرخاله گرام،زمین کشاورزی داره سبزی و صیفی و خلاصه کشاورزی دیگه. خیلی وقتاکارگر میگیره برا کارش. من چند باری رفتم،حقوق نقدی میده. مات نگاهم میکنندو الحمدلله حس تلافی ندارند فقط علیرضا پقی میزند زیر خنده.
_نخبه و شاگرد اول مارو نگا،از مملکت ما همین بر میآد.
شهاب رو به وحید میگوید:پخمه مملکت ما!مشکلش چیه؟
نمیگذارم حرفشان کشدار بشود.
_الان که روز رو مدام تو آزمایشگاهیم،دیگه نمیشه تدریس خصوصی گرفت.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1