eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 👇 💎 "نعمت های الهی" 🔹یکی از دلایل اهمیتِ توجه به خانواده اینه که "خانواده محل دریافت بیشترین نعمت های الهی هست" 🎁💝 این نعمت ها شامل "انواعِ رزق و روزی های مادی و معنوی" میشه. 🔸اگه کسی میخواد درهای نعمت های الهی رو به روی خودش باز کنه👇 باید توی خانواده ی خودش سعی کنه زیباترین رفتارها رو داشته باشه. 😍💖💰 ✅ خانواده محلّ کم و زیاد شدنِ رزق و روزی انسان هست 🌺 رزق و روزی انسان، قبل از این که به زرنگی و ساعات کارِ بیشترِ انسان بستگی داشته باشه ⬅️ به "رفتارِ درست و زیبای آدم با خانوادش" بستگی داره 👆👆👆✔️ 🚸 اگه کسی میبینه توی زندگیش داره بهش سخت میگذره و هر چقدر تلاش میکنه آسایش کمتری داره 😞 👌 یه نگاهی به رفتارش با خانوادش بندازه؛ 🔻حتماً داره یه جایی به همسر و فرزندانش زور میگه و اذیتشون میکنه 🔺یا داره یه جایی برای خانوادش کم میذاره! 💢⭕️💢 🔴 متاسفانه برخی از آقایون برای کاهشِ مشکلاتِ اقتصادیشون به جای اینکه برای خانوادشون بیشتر خرج کنن اتفاقاً سخت گیری بیشتری میکنن ❌ با این کار👆 خیال میکنن میتونن پول بیشتری ذخیره کنن!😒 🚫⛔️🚫 📜🌷 در حالی که طبق روایات، هرچقدر آدم برای خانوادش خرج کنه 💞 خدا بیشتر بهش نگاه میکنه و همین باعث میشه که زندگیش هم رونقِ بیشتری بگیره✔️ 🔮🌳🌺
🔖 یه تمرینی رو همین اول کار خدمت آقایون عزیز تقدیم میکنیم حتماً انجامش بدید هزینه خاصی هم نداره😊 👇👇🌹 🔶 از حالا سعی کنید غذا یا لباس یا هر چیز دیگه ای رو "با نیتِ صدقه" برای خونه تون تهیه کنید 🍎 مثلاً برای خونتون میخوای یه کیلو میوه بخری؛ موقع خریدن به خدا بگو: خدایا من این میوه ها رو برای آسایشِ خانوادم و رضای تو خریدم....😌 🛍🎁💕 ❇️ خدا هم لطف میکنه و زندگیت رو نورانی میکنه✨🌈 🌷علاوه بر اون، ثواب و اثرِ صدقه رو هم به شما هدیه میده....💞 🔹شما که به هر جهت داری خرید میکنی خب در کنارش این ثواب رو هم ببر دیگه!😊 چیزی ازت کم نمیشه که اضافه هم میشه! 🌹در روایت میفرماید: ✨ کلیدِ رزق و روزی ، صدقه است✨ {مفتاحُ الرّزقِ الصَّدَقَةُ} 📚 کافی/ج ۴/ ص۱۰ 🔑🌹💝 🌺 یکی از بهترین راه های افزایشِ رزق و روزی : 👈مهربانی با خانواده و تلاش برای رفاهِ بیشترِ همسر و فرزندان هست. ✅🔷🌷➖🎁💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_دوم نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان
📚 ❤️ چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی این چند روزه رفت و جز یکی توی بقیه به اندازه ای معطل نشد که بگیم برای آرایش رفته، چیزی حدود ده تا پونزده دقیقه داخل هر کدوم زمان گذاشت. بعد هم به این چند تا آتلیه سر زد! این استخرا رو هم رفت و مزون! مزونی که بیش از چهار ساعت توش بود! سه تا زن توش کار می کنند اما چهار تا مرد هم همراهش وارد و خارج شدند. و یه چیز عجیب این که مزون اصلاً دوربین نداشت! امکان نداره مزونی با این همه مشتری بی دوربین باشه! سید پرسید: – هیچ جا گمش نکردی؟ شهاب چشم درشت کرد: – منظور؟ – پس حتما روزای دیگه برات یه سورپرایز هم داره! شهاب طولانی به صورت سید نگاه کرد و حدس هایی زد که سید گفت: – امیر جان اینا یا مجوز دارند که ظاهراً ندارند. یا ندارند که دارند پیگیر می شن برای گرفتنش. بازم اینا مهم نیست؛ اما با توجه به این که این خانم همون فروغ خانم سال ۸۹ هست و مجرمه، نمی تونه بحث مجوز موسسه رو داشته باشه! حرف سید امیر را واداشت به گفتن تجربیاتش: -اینا یه روشی دارن که بی پشتوانه کار نمی کنند. تنهایی جلو نمی آن. همون سال۸۹ هم که این جا سالن گرفتند و شوی مدل راه انداختند، پشتشون به یه تعداد از دولتی ها گرم بود. خیلی جاها نیرو دارند. حتما یه عده رو با خودشون همراه کردند که دارن کار می کنن. باید ببینیم کیه که بهشون پا می ده؟ شهاب گفت: – یا کیان که بهشون پا می دن؟ اگه شبکه ای باشن، پیاده نظام شون وصله به مسئولایی که یا احمقند، یا از خودشونن. یعنی یا تونستن نیروی کار کشته خودشون رو با وجهه ی ریش و سبیل ببرن کارمند دستگاه کنن، یا این که چهارتا از غافلا و ساده لوحا الان حلقه به گوش اینا هستن. شاید این مرد نیمه شب حلقه ی گم شده ی این پرونده باشه که چشم و دل سید باید شش دانگ دنبالش کنه! امیر پارچ آب را خم کرد روی لیوان و تمام تلاشش را کرد تا یخ ریز شده توی لیوانش نیفتد. شهاب گفت: – آدم با ظاهر آراسته و موجه که دَم پَر مسئولا باشه زیاده. این قدر هم خوب حرف می زنن، مسئوله به بچش شک کنه به این نیروش شک نمی کنه. فقط آقا یه چیزی! امیر بلند شد و از کمد کنار اتاقش پاکت کاغذی را برداشت، سینا معطل نکرد. بلند شد و پاکت را گرفت و گفت: – آقا امیر مزد کارگریمو داد! امیر سینا را با خودش کشید کنار میز. سینا مجبور شد در پاکت را باز کند و برای هر کدام از بچه ها یک مشت بادام شور بریزد! میان همین شوخی ها بود که شهاب گلویی صاف کرد و گفت: خانم سعیدی یه گزارش مفصل آماده کرده از روند کارش تا الان با همون سوژه. من فکر می کنم با توجه به این که فضای این سوژه ها خاصه، ایشون باید یه تیم تشکیل بده و در جریان تمام کارا باشه! امیر با سر تایید کرد و گفت: – شهاب با خانمت یه سر به مزونا بزن. فعلا هم به خانم سعیدی بگو با یکی دو تا خانم برن این آرایشگاه و استخرا رو رصد کنن! آتلیه هم باشه برای تیم سید! همه که مرخص شدند، شهاب تلفنش را برداشت و وارد محوطه شد. خانمش که جواب داد در جا گفت: – سلام بر اصالت خانه! – سلام آقا! یادی از بزرگان کردی؟ – زنگ زدم بگم که رییسم گفته که باید برادران زنم را عوض کنم! – بسم الله! شهاب خنده اش را فرو خورد و گفت: – نترس خانم جان. من بخوامم کسی بهم زن نمی ده که بخواد برادرم داشته باشه! فقط پدر شما بود که اغفالش کردم و شدنی بود! خدا وکیلی الان با من چه کار داری؟ – من برای جبران مافات که برات عروسی نگرفتم و لباس عروس نپوشیدی می خوام ببرمت مزون! صدای خنده ی همسرش، لبخند را به لبان شهاب نشاند: – خدا به دور! یه بار دیگه تلفظ کن شما! – ببین خانم جان اگر می خوای من سر این کار بمونم برای بعدازظهر بیا بریم به یکی دو تا مزون سر بزنیم! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ عصر شهاب و خانمش در حالی وارد مزون شدند که از اتاق پشتی صدای گفتگوی یکی دو مرد می آمد و خنده ی بلند زن ها! شهاب سراغ نزدیک ترین لباس به اتاق رفته بود و سفت و سخت داشت همان را به خانمش پیش نهاد می داد تا دقیق ببیند. از صدای گفتگوها چیزی دستگیرش نمی شد، اما برای آن که مردها را ببیند آن قدری معطل کردند و سه چهار لباس عروس را امتحان کردند تا مردها بیرون آمدند! عکس هایی که شهاب گرفت به درد آرش می خورد تا نظر نهایی بررسی را بدهد! و نکته ی مهم این که مردها عنوان کردند دارند به مزون دیگر می روند. دقیقا همان مزونی که شهاب می خواست با همسرش به آن سری بزند. نتیجه این شد که تا کنار مزون رفتند و حدود یک ساعت منتظر ماندند تا مردها بیرون بیایند! مزون سومی که مردها رفتند تا حدود یازده شب زمان برد. عکس زن ها و مردها را آرش گرفت تا بررسی کند. همان شب نتیجه را روی صفحه برای جمع گفت: این کار جریانی داره اداره می شه. کار یکی ده نفر نیست… بستن و دارن هم پیش می برن. این شش تا زنی که شهاب آمار داده که چهارتاشون تهرانین! دوتاشون هم تهرانی نیستند و دانشجو هستند تهران. البته ظاهراً! که اطلاعات دقیق خونوادگی و محل کار و زندگی و… توی پرونده آوردم. یه نکته ی جالب این که مردایی که با اینا کار می کنن و شهاب توی مزون دیده همه بالای چهل سال هستن و از بر و بچه های سیاسی! اینا یکی دو ساله یا ایران نبودن یا در سکوت خبری بودن! آرش همان طور که صفحه عوض می کرد ادامه داد: -دیگه این که عکسای جدیدی ازشون پیدا کردیم با یه گروه هنرمندا که هم توی فضای مجازی، صفحه با اعضاء بالا دارند، هم شهرت دارند. مخصوصا یکی از این دخترا! آرش عکس های متعدد دختر را روی صفحه انداخت: هم با هنرمندا زیاد عکس داره، هم با دخترای دانشگاهی، هم با سلبریتی ها! بچه ها در سکوت بودند که آرش رفت. شهاب با احتیاط گفت: – آقا امیر با توجه به حجم و مدل کار که داره پیچیده می شه، کاش آرش کامل به ما ملحق می شد. امیر در سکوت کمی از چایش را نوشید و گفت: آرش! خودش درگیر پروژه ی گروه های زیرزمینی موسیقیه و کنار بچه های خبرنگاری هم هست! کمک ما هم می کنه! شهاب می دانست که آرش دارد اضافه کار سر این پروژه کمک می دهد اما بودن دائم او نتایج را زودتر نشان می داد. حتی می دانست که خود امیر هم به این امر تمایل دارد فقط حجم بالای کار و راضی کردن مسئول، کمی سخت بود. نگاهی زیر چشمی بین سید و سینا رد و بدل شد. بچه ها قصد بیرون رفتن از اتاق را نداشتند. سید در ظرف بیسکویت را کنار گذاشت. بیسکویتی را که برداشته بود تکه کرد و گفت: هرطور شما صلاح می دونید. شما سر هر دوتا پروژه هستید. چون آرش به پرونده ی سال ۸۹ مسلطه و این هم خیلی شبیه شده… البته من از حساسیت پرونده ی در دستور کار آرش خبر ندارم. این عقب نشینی یک گام جلو آمدن بود. کوتاه پیشنهاد دادن و زود کناره ی میدان جاگیر شدن. امیر به صورت منتظر بچه ها خیره شد و گفت: تا شب درگیرم. حدود نهار به آرش بگو بیاد ریز کار رو براش بگو. منم رایزنی می کنم برای آمدنش. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📣📣 توجه توجه 📣📣 هم اکنون 👇🏻👇🏻👇🏻 ثبت نام برای ختم دسته جمعی صلوات 📖✨ختم صلوات (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) توسط نماینده حرم امام رضا علیه السلام 👈🏻🌹 جمع صلوات ها در حرم امام رضا علیه السلام ثبت گردد و خدمت شما در اخر ماه اعلام گردد 🌹👉🏻 در کانال 🎀 نسًِیًِمًِ بًّهًِشًِتًِ 🎀 ما 🌸 @NASEMEBEHESHT 👈🏻 ❇️به نیابت از عج الله تعالی فرجه الشریف هدیه به صلی الله علیه و آله و سلم ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌙شب مبعث رو بیدار بشیم🦋 ، احیا بداریم.. ✨مبعث به معنای برانگیختگی.. ⚘ ان شاالله امشب رو عید بگیریم..💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_یازدهم سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و
📚 📝 نویسنده ♥️ حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد: - مهتاب،بابات بیداره؟ خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟ جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم. - درمورد چی؟ - حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟ نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم: - دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟ حسین جواب داد:آره،منتظرم. هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت: - نگفت چه کار داره؟ - نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت. پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده. مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟ پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم. در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت: - اگه حال داری عصری بریم سینما! بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟ لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده... وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود. پایان فصل 32 فصل سی و سوم سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت : - بيا بشين . روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عاقبت پدرم گفت : - من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay