🚸 حتی بارها با خودش عهد کرده که دیگه دروغ نگه
امّا خب هر وقت که موقعیتش پیش بیاد
بازم نمیتونه خودش رو کنترل کنه....
🔺🔺🔺
🔵 خیلی از آقایون و خانمها میگن که ما توی خونه خیلی تلاش میکنیم که عصبی نشیم
🚫 امّا موقعیتش که پیش میاد واقعاً نمیتونیم خودمون رو کنترل کنیم😞
-- چرا اینطوریه؟😥
✔️ علّتش بازم به "توانایی کنترلِ هوای نفس برمیگرده"
🔹آقا شما در طول روز چقدر با خواسته های هوای نفست مبارزه میکنی؟
هیچی....😢
💞خب عزیزدلم
⛔️ اگه قرار باشه آدم هر کاری که "دلش خواست" انجام بده
و مقابلِ کارایی که دلش میخواد نایسته!
🔺معلومه که نمیتونه در مواقعِ حساس خودش رو کنترل کنه....
🔴👆👆👆👌
🔶 در واقع مبنای زندگی آدما توی خانوادشون باید مبارزه با هوای نفس باشه
💕 تا بتونن یه زندگی لذّت بخش و عالی داشته باشن.
✅🔷➖🌷🌺💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_پنجم سینا دستش را گرفت و گفت: _راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار م
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_ششم
اگر دختر خودش بود و این طور رفتار می کردند برای چهارتا عکس و چندرغاز پول،باز هم در اتاقش را می بست. اما فقط نفس عمیقی کشید و گفت:
-کار بالاتر از صدتا زن و ده تا مرده! در عرصه جامعه دارن گسست بدی بین خانواده ایجاد می کنن. کمترینش بلاییه که دارن سر زن میارن جلوی دوربینا و توی فضای مجازی! زن رو در حد یه کالا پایین میارن! تو خودت راضی می شی که زن و دختر نازت این مدل از خودشون عکس بذارن؟
چشمان مرد از این حرف سینا جمع شد. دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند همان طور باز ماند...نه رد داد نه تایید. مات گوش می داد. سینا از همین حال مرد استفاده کرد و گفت:
-فردا موقع نماز بهت می گم که باید چه کار کنی!
مرد لب گزید. تردید نه فقط در حرکاتش که در تمام جانش جریان داشت. خودش مدتی بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف بین اساتید و دخترهای مجموعه شده بود. حتی دخترهای جدیدی که به دنبال شهرت سراغ موسسه آمده بودند و بعد از مدتی تمام حیا و شخصیت شان خرد می شد را می دید؛ اما ترجیح داده بود که در اتاقش را ببندد و به این فکر کند که هیچ کس نمی تواند کسی را به کاری وادار کند. حتما خودشان دلشان این بردگی را می خواهد پس کاری از دستش ساخته نیست. اما الآن می دید که...
سینا نگذاشت که بیشتر از این غیبتش در موسسه طول بکشد. بلند شد:
-من و شما هم دیگه رو نه می شناسیم و نه حرفی شنیدی! عادی برخورد کن. الآن هم از مغازه رو به رو برای دخترت یه عروسک بخر که طولانی شدن رفت وآمد امروزت توجیه داشته باشه!
سینا زودتر از مرد عرض خیابان را رد کرد و به چشمان او که بی اراده دنبالش می آمد توجهی نکرد. باید کمی زمان داده می شد تا بتواند آنچه در موسسه دیده و ندیده گرفته بود و حالا داشت برایش تحلیل می شد را بازخوانی کند.
حالا راه رفتن مرد تا موسسه مثل کسی بود که پتک خورده باشد توی سرش. هوش و حواسش همراهیش نمی کرد. دنیا را رنگ دیگر می دید. کور و کر نبود اما این قدر فروغ با او محترمانه برخورد می کرد و این قدر حقوق خوبی می دادند و امکانات فراهم بود که ترجیح داده بود چشم ببندد و کارش را انجام بدهد. تا فردا وقت داشت جواب بدهد. جواب چه را؟ چه می شد؟ چه می کرد؟ عرض خیابان را بی احتیاط رد کرد، عروسکی را در بهت خرید و مثل هر روز مقابل دکه روزنامه فروشی نایستاد.
سینا تا وقتی که مرد وارد خانه نشد با امیر تماسی نگرفت. مرد چند دقیقه پشت درایستاد و یکی دو بار تمام کوچه را با نگاهش بالا و پایین کرد، با تامل زنگ را زد. طوری نگاه به ساختمان و در و دیوار می کرد که انگار بار اولش است این جا می آید. گوشیش که زنگ خورد طول کشید تا صدایش را شنید و وقتی سینا را ته کوچه دید که با موبایل اشاره می کند، بالاخره از سستی درآمد و وصل کرد و صدای سینا را شنید:
-قرارمون توی مسجد نیست. خودم تماس می گیرم.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هفتم
من ۵
گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را زار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای،به خودت فحش می دهی اما در مقابل دیگران زا کارت دفاع میکنیو می خندی.حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی.می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است.قدرت یک چاقو است.تیز و برنده!)
این فکر ها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه هایش بلند نشود.اشک ها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست کگریه کند شاید آرامتر شود. اما فایده نداشت.دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت. این طوری که میشد باید حتما قرص خورد. قرص نمی خورد تا اخر شب، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی می شد.
تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن به سراغش آمد.بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا.سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما.... سیما از آمریکا آمده بود. آنجا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد.نرمش ها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زن ها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند.همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دو ماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند:
- نمیشه فقط برای من باشی؟خسته شدم از بی سر و سامونی! نمیشه تو هم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی...من خستم!
بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود.... تنها حرفهایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود.
با این که بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کار های قبل و حالش، دلش میخواست به یک آرامش برسد.یک خانواده داشته باشد تا شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بد هیچ، داشت دیوانه ش میکرد. بیژن میان آن همه چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت به اجبار هم که شده تثبیت کند.حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همینطور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاست، دیگر پایه نبود! خودش هم می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود.
دلش یک زندگی میخواست. یک خانواده. به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر.....
این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود بیژن هم آزاد بود.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
12-sardaran-8.mp3
12.07M
🎊🎊🎊🎊شبِ میلاد یه سردارِ / دلم عاشق شده بیمار/ گرفتاره علمداره ...
دلتون شاد ...🎊🎊🎊
✨واسه ارباب میخونه😍
با گوش جان لذت ببرید☺️🎊
🌸😊گوارای وجود همه دل دادگان ارباب زمبن وزمان
✨دردانه خدا❣
حضرت حسین علیه السلام😍❤️
عیدتون مبارکاااا👏👏👏👏👏🌺🌸🌼🌹🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیست_نهم فصل سی و هشتم براى چندمين بار بلند
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_ام
دوباره به فكر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهميدم چقدر حسين پسر مهربان و دست و دلبازى است. در تمام مدتى كه از زندگى مان مى گذشت، حسين در تمام كارها كمكم مى كرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من، خانه را تميز مى كرد. گاهى كه از كلاس برمى گشتم مى ديدم وسايل شام را چيده و منتظر من است. در تمام اين دو ماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام كردن، پيش دستى كنم، اگر از بيرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسين بلند مى شد، سلام عزيزم، خسته نباشيد.
و هر وقت خودش از بيرون مى آمد، به محض باز كردن در، سلام مى كرد. صبحها، بعد از نماز صبح ديگر نمى خوابيد. بنابراين هر وقت چشم مى گشودم، مى ديدمش كه كنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سری به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار برای پدر و مادرم روی پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاهگاهی سهيل چک هايى را در حساب من، مى خواباند كه مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى اين كار را مى كند. ليلا و شادى هم يكى دوبارى در نبود حسين به خانه ام آمده بودند، اما خانه كوچكمان مهمان ديگرى نداشت. مى دانستم على، دوست حسين هم در شرف ازدواج است، دخترى از همكلاسهايش را عقد كرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرايطش بود تا عروسى بگيرد و زندگى تشكيل بدهد. چند بار از حسين خواسته بودم، دوستش را دعوت كند اما جوابش اين بود:
- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اينجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن.
گاهى وقتها خيلى دلم مى گرفت. ياد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم كه بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دايى، همه دعوتشان مى كردند، ياد سهيل و گلرخ افتادم كه تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فاميل به ترتيب سن و سال و نسبت خويشى، به خانه هايشان دعوتشان مى كردند و چقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعوین عروسى، با هداياى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اينها فقط يک رويا بود. نه جشن عروسى در كار بود و نه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهيز برونى و نه حنابندونى! هيچى و هيچى! گاهى درخلوت، بغضم مى تركيد و براى دل خودم و غريبى و بى پناهى ام گريه مى كردم، اما با به ياد آوردن عشق و علاقه ام به حسين، دلتنگى از وجودم پر مى كشيد و پر از اميد و شادى مى شدم.
در افكارم غرق بودم كه تماس دستان حسين روى صورتم، از جا پراندم.
- كجايى عروسک؟ شام آماده است.
مثل دختر بچه ها لب برچيدم و خودم را لوس كردم:
- بازم ماكارونى؟
حسين خنديد: ببخشيد آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همين غذا رو ياد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم كه فكر نكنم تو خيلى خوشت بياد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_یکم
(صبح روز بعد )
صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم.
- کیه؟
صدای گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم...
خوشحال در را باز کردم. لحظه ای بعد، گلرخ داخل شد.
صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:
- پیاده آمدی؟
گلرخ روسری اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...
لیوانی چای برایش ریختم و جلویش روی میز گذاشتم: خوب کاری کردی، چه خبر؟
گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.
با هیجان پرسیدم: مامان من؟
- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.
- جدی؟ چطور بودن؟
گلرخ جرعه ای از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توی یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.
از جایم نیم خیز شدم: چی؟
گلرخ فوری گفت: هنوز که معلوم نشده...
ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزی می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزی نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.
گلرخ لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته برای شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردی انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوری که معلومه پدر و مادرت می خوان برن.
با دلتنگی گفتم: برای همیشه؟
گلرخ روی مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزی معلوم نشده، ما هم که هستیم.
بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را که منتظر تلنگری از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صدای شادش در خانه پیچید:
- سلام! خونه ای؟
همانطور دمر روی تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من در آن حال با عجله جلو آمد.
- چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:
- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردی...
با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان برای همیشه برن خارج...
و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تو مطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟
دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوری؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن.
با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!
حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داری؟
سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت:
- خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادر و پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!
با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا برای همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.
حسین سری تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟
یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدر مصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!
حسین بالش را به طرفی انداخت و در آغوشم گرفت. صدای آرامش کنار گوشم پیچید:
- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدی.
فوری گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بری.
صدای قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.
وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
پایان فصل 38
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_دوم
فصل سي و نهم
به ليلا و شادي كه روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلويشان گذاشتم و ظرف پر از شيريني را روي ميز قرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون برداريد تعارف نكنيد .
ليلا با لبخندي معني دار گفت : نكنه خبري شده كه زياد خم و راست نمي شي ؟
فوري جواب دادم : نه خير هيچ خبري نيست به جز ...
شادي بقيه جمله ام را ادامه داد : تنبلي !
من به كمك حسين كه علي رغم تمام شيطنت ها و بازيگوشي هاي من تمام دروس را برايم توضيح داده و مسايلش را حل كرده بود امتحانهايم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم . شادي و ليلا را دعوت كرده بودم تا كمي بگو و بخند داشته باشيم و خستگي امتحانات را از تن بدر كنيم.
سيني چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به ليلا گفتم : راستي تو چرا هيچوقت با مهرداد خونه ما نمي آي ؟ حسين هر دفعه مي گه دعوت كن يك شب شام بيان پيش ما من هم هي مي گم بهشون مي گم .
ليلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خيلي دلم مي خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خيلي از رفت و آمد خوشش نمي آد.
شادي متعجب پرسيد : آخه چرا ؟ صورت ليلا در هم رفت : چه مي دونم ؟ مي گه دوست نداره هر جا مي ره همه با ترحم به من نگاه كنن و در گوش هم پچ پچ كنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !
سري تكان دادم و براي اينكه موضوع صحبت رو عوض كنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام كيه ؟
شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خيلي بهت خوش مي گذره ها اصلا به در و ديوار دانشگاه نگاه نمي كني ببيني دنيا دست كيه !
ليلا جرعه اي از چاي نوشيد : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خنديد : البته ده صبح اگه بياي همه كدها طبق معمول پر شده اين پيش ثبت نام و قرتي بازي ها به درد عمه شون مي خوره .
وقتي بچه ها رفتند هوا رو به تاريكي مي رفت . ناهار خيلي خوبي از كار درآمده بود و من راضي مشغول شستن ظرفها بودم. كم كم به كارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت كسب مي كردم. آخرين ظرف را آب مي كشيدم كه زنگ زدند. دستكش ها را در آوردم و گوشي آيفون را برداشتم :
- كيه ؟
صداي سهيل بلند شد : آقا گرگه !
با خنده گفتم : سهيل خوش آمدي .
لحظه اي بعد سهيل و گلرخ روي مبلها نشسته بودند . چاي و شيريني آوردم و نشستم. سهيل با خنده پرسيد : حسين كجاست؟
- مدتيه عصرها دير مي آد . مي مونه اضافه كاري ولي الان سر و كله اش پيدا مي شه .
سهيل شيريني برداشت : بگو انقدر پول پارو نكنه خسته مي شه .
به گلرخ نگاه كردم و گفتم : گلرخ جون شيريني هاش تازه است بردار .
بعد از سهيل پرسيدم : از مامان اينا چه خبر ؟
سهيل با دهان پر از شيريني گفت : هيچي ديشب اونجا بوديم مامان زانوي غم بغل كرده بود.
هراسان پرسيدم : چرا ؟
گلرخ پنهان از من اشاره اي به سهيل كرد يعني حرف نزن اما من متوجه اشاره اش شدم و سهيل نشد با بي قيدي گفت : چه مي دونم انگار پسر دوستش در تصادف مرده ...
گلرخ با صداي بلند گفت : راستي مهتاب امتحانات خوب شد ؟
مي دانستم كه مي خواهد حواس من را پرت كند بي توجه به سوالش پرسيدم:
- كدوم دوستش ؟
سهيل شانه اي بالا انداخت : چه مي دونم همون كه تو عروسي ما هم آمده بود. نازي ...
ناباورانه پرسيدم : نازي ؟...
اصلا برايم قابل هضم نبود . دوباره پرسيدم : نازي ؟ ... يعني كوروش مرده ؟
سهيل دستش را تكان داد : آهان ! خودشه !
اشك در چشمانم جمع شد : آخه چرا ؟
سهيل خرده شيريني را از لباسش تكاند : انگار تصادف كرده و سر ضرب زحمتو كم كرده ...
گلرخ غريد : سهيل بس كن !
رو به گلرخ كردم : گلي راست مي گه ؟
گلرخ غمگين سرش را تكان داد : آره طفلك خيلي جوون بود . امريكا تصادف كرده و به بيمارستان هم نرسيده بين راه فوت شده حالا قراره نازي خانوم برگرده ايران.
با پشت دست اشك هايم را پاك كردم . چقدر ناراحت بودم . دلم براي كوروش خيلي سوخت در همان چند ديدار متوجه شده بودم كه پسر مودب و متيني است و با اينكه پيشنهاد ازدواجش را رد كردم برايم محترم بود. بي اختيار گفتم :
- كار دنيا رو ببينيد مامان اصرار داشت من زن كوروش بشم. مي گفت حسين رفتني است و حوصله نداره چند سال ديگه با دوتا بچه بيوه و بي سرپرست برگردم خونه حالا ببين كه داماد منتخب مامان چه زود همراه جناب عزرائيل رفته اگه من زن كوروش بودم چه مي كرد ؟ خودم چه خاكي بر سر مي كردم ؟ تو مملكت غريب يك زن تنها و بيوه !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐حرم ارباب عاشقان ، ابا عبدالله الحسین امشب سوم شعبان ۱۴۴۱🌺
✨السلام علیک یا سیدالشهدا صلی الله علیک وعلی ابآئک و اولادک اجمعین ✨
✍هدیه ادمین خدمت بزرگواران🌹
✨صلی الله علیک یاابا عبد الله الحسین✨
🌺 عنایتهای ویژه خداوند متعال به وجود مقدس امام حسین علیه السلام 🌺
✅ امام باقر و امام صادق علیهماالسلام فرمودند:
🔹 إنَّ اللَّهَ تَعَالَى عَوَّضَ الْحُسَيْنَ عَلَيْهِ السَّلَامُ مِنْ قَتْلِهِ أَنْ جَعَلَ الْإِمَامَةَ فِي ذُرِّيَّتِهِ، وَ الشِّفَاءَ فِي تُرْبَتِهِ، وَ إِجَابَةَ الدُّعَاءِ عِنْدَ قَبْرِهِ، وَ لَا تُعَدُّ أَيَّامُ زَائِرِيهِ جَائِياً وَ رَاجِعاً مِنْ عُمُرِهِ.
✅ خداوند در عِوض شهادت امام حسین علیه السلام
1️⃣ امامت را در نسل و ذرّیّه حضرت قرار داد
2️⃣ شِفا را در تربت حضرت قرار داد
3️⃣ اجابت دعا را زیر گنبد و بارگاه حضرت قرار داد
4️⃣ زائری که به زیارت امام حسین علیه السلام مُشَرّف می شود از وقتی که حرکت می کند تا زمانیکه برمیگردد از عمرش حساب نمی شود.
📚 الأمالی، ص317.
📝 شیخ طوسی رحمة الله علیه.
#زیارت_امام_حسین
#ماه_شعبان
✨✨✨✨✨✨✨ @romankademazhabi
48.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#عید_مبارک
سرود 😍👏👏
✅ بِأبی أنْتَ وَ اُمّی وَ مالي وَ اُولادي🤲
ای مهربان امام❤️ ، بر محضرت سلام🌹
بامداحی: حاج مهدی رسولی
🌟باگوش جان حظ ببرید😍😌
#امام_حسین
#سرداران_کربلا
📚 @romankademazhabi ❤️
#از_خانه_تا_خدا....
#درس دهم
👇
💎 "برنامه مبارزه با هوای نفس"
❇️ تا اینجا قرار شد که ما "هر لحظه" با هوای نفسمون مبارزه کنیم
👈طبیعتاً این مبارزه نیاز به برنامه داره.
🔵 مثلاً کسی که میخواد جلوی عصبانیتِ خودش رو بگیره
لازمه که "یه برنامه منظم و حساب شده برای مبارزه با هوای نفس خودش" داشته باشه
تا بتونه در مواقعِ حساس به خوبی خودش رو کنترل کنه.👌
🔶🌺☑️
🔹حالا این برنامه رو از کجا باید تهیه کنیم؟❓
🔺آیا خودِ انسان میتونه هر طور دلش خواست با هوای نفسش مبارزه کنه؟
🔸خیر!
-- چرا؟
💢 چون اگه قرار باشه که خودِ انسان "هر جور دلش خواست" با حرفِ دلش مبارزه کنه
باز هم پای دل و هوای نفس در میون هست دیگه!
✅⭕️👆
🔹پس باید چیکار کرد؟☺️
✳️ راهش اینه که "یه نفر دیگه" به ما برنامه کاملِ مبارزه با نفس رو بده!
✔️ اون کسی که این برنامه رو میده باید "نیازهای انسان رو به طور کامل بدونه"
💞 و نسبت به ما "کاملاً دلسوز و مهربان" باشه.
💕🌺💕🌺
💖 و اون کسی نیست جز "خداوند حکیم و مهربان"
🌷خداوند مهربان لطف کرده و یه برنامه عالی رو برای مبارزه با هوای نفس،
در قالبِ "دینِ اسلام" به ما هدیه داده.
🎁✨💝
✴️ در واقع اگه ما بخوایم یه تعریفِ دقیق و کامل از دین اسلام داشته باشیم، میتونیم بگیم:
✅ "دین اسلام، برنامه جامع و کاملِ مبارزه با هوای نفس هست"
👆👆🌹
🔰 اگه دقت کنید میبینید که تک تکِ دستوراتِ دینی برای "تضعیفِ هوای نفس و رشدِ عقل" طراحی شده
💎 و برای همین "کاملاً عقلانی" هست که "آدم طبقِ برنامه دین زندگی کنه"
و خودش رو رشد بده.
🕊🌷
🌹 زن و شوهرهای عزیز باید این موضوع رو با خودشون حل کنن!
⭕️ اگه قرار باشه دنبال "حرفِ دلشون" باشن ، زندگیشون "جهنم" میشه
🌺 امّا اگه دنبال "حرفِ خدا" باشن ، زندگیشون "بهشت" میشه
👌 همین اوّلِ زندگی تکلیفِ خودشون رو روشن کنن!
✅🔷☀️➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_هفتم من ۵ گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هشتم
ما ۶
سینا با مرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد :
- دیر کردید؟ سینا گفت:
- شما یه ربع زودتر اومدید!
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم! نمی مونم!
سینا متناسب با حال مرد حرف زد:
- بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه!
مرد از تکه سینا جاخورد! پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
- بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟من می دونم پول هایی که واریز میشه از کجاست! اما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین! می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای زن و دختر مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد:
-دکتر! تو که گفتی....
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید:
- من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم!می فهمی..... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود.اما.... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم.سینا غرید:
- شما خودت هم با اینا بودی.مشارکت در جرم به پات نوشته میشه!
مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت:
- از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم! سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یا علی!
مرد با شنیدن یا علی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: یا علی
طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگار! به حماقت خودش لعن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و نمیدیده که کار موسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_نهم
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. گر نبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهند بروند جهنم، به درک.... اما حال و احوال سینا را که میدید به خودش شک می کرد. اصلا آدم است؟ درست است ک زن ها به اختیار خودشان می آمدند موسسه و با اختیار خودشان با مرد ها همراه می شدند، اما او هم هیچوقت به آن ها هشدار نداده بود که عاقبت این کار ها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه میشد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیر نشست:
- کار خودتونه! از بازداشت و این صحبت ها ترسیده!
امیر نگاه میشی اش ر ادوخت به صورت خسته سینا وگفت:
-بیارش خانه یخچال!
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را شنود؛
- فردا عصر بیا با مسول این پرونده صحبت کن!
-من!
- مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم!
خانه امن منطقه یخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چایی بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درددل و شوخی هم کرده بود، اما باز هم واهمه داشت و این چند شب از شدتی سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت می دید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسو ها پشت میکند که نبیند.
عقلش میگفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر حفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو میبینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است!
هر چند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری میکردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکر ها خیال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه کرد؛ این ها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند!
در دلش نالیده بود؛ به من چه؟ مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار این ها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریاد های دلخراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریاد های وجدانش، با خودش می گفت که باید همکاری کند، اما همین که یدش می افتاد چه طور خودشان با ارده خودشان در موسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، می گفت: به درک..... خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
@funy_eitaa آواز کرونایی تقلید.mp3
2.69M
آواز #كرونا 😜 تقلید از مرحوم نوری
جان مریم دستاتو بشور😅
قشنگه بشنوید ✅👌🏻
😃 @funy_eitaa
#در_خانه_بمانيم
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️