eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 را کوچک و دست‌ کم نگیریم. 🔰 منظور قرآن از یا گام‌های شیطان، همین‌ است. 💠"لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطان" 🔸از گامهای شیطان پیروی نکنید! ✍ این‌ صحنه رو ببینید ؛ نگید یک حرف ساده، یک خطای کوچیک رو انجام دادم مگه چی شده حالا!؟ 📚 @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_یکم آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم. وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟ سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين... جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک... همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم: - آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد. مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟ ناليدم: حسين، از هوش رفته. چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم: - الو؟ صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟ - مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟... صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال روي هم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟ مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟! سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دكتر، حال حسين چطوره؟ سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟ على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد. آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زياد كشيدى! گفتم: اشتها ندارم. سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت: - راستى خبر جديد رو شنيدى؟ پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره... سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست. با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟ گلرخ خنديد: یک باربى! نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد: - هى... موفق شدم بخندونمت! سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى. با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟ سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده تکین_حمزه_لو ♥️ ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم. پايان فصل 42 فصل چهل و سوم حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرماييد .... قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود. با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟ شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده .... به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟ ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم. شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه . عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم. شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟ ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه .... باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم : - واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟ ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ... با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد. بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟ ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟ ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم . شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟ ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم : - ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است. ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ... براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین ترفند سرطان اصلاحات برای رفتن به #سيزده_بدر 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ #در_خانه_بمانیم #در_خانه_ميمانيم با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️ چرا سردار دلها ♥️نام گرفت⁉️ 👇👇👇 📖 رمان "تنها درمیان داعش" داستانی💞عاشقانه ، سرشار ازهیجان وتبلورایمان وشجاعت 🔰 برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق ، که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاومو رزمندگان دلاور🇮🇶 این شهر نوشته شده... به ویژه فرماندهی بی نظیر 😍👈سپهبد شهید قاسم سلیمانی❤️ ┄┅┅✿🌸🍃💕🌹💕🍃🌸✿┅┅┄ ✍نویسنده : 🌹 ✨قسمت اول1⃣ این رمان جذاب و خواندنی رو اینجا بخونید👇 💎eitaa.com/romankademazhabi/19215 📚💠کانال رمانکده مذهبی 💠📚 ❤️ @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خ
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای 👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهاردهم 👇 💎 " مبنای نگاهِ تمدّنِ کفر به انسان " 🔹 که گفته میشه منظورمون "هر تفکّرِ غیرِ دینی" هست که وجود داره ⭕️ در زمان ما ، عمدتاً تفکّرِ یا همون هست 🌍 تفکّری که در اکثر کشورهای جهان رواج داره و سال هاست در جوامع اسلامی هم تبلیغ میشه و تا حدودِ زیادی هم موفق عمل کرده.... 🔺🔻🔹🔻 🚨نگاهِ غیر دینی به انسان اینه که "آدم هر چیزی که هوای نفسش خواست باید فراهم کنه!" 🚸حرفشون اینه که آدما باید دنبال این باشن که "ببینن چی دلشون میخواد، همون رو تهیه کنن" 🚫 "دیگه مهم نیست اون چیز براشون ضرر داشته باشه یا نه! مهم اینه که هر طور شده بهش برسن!"😒 ⚠️⚠️⚠️ 👿 هوای نفس هم طوری هست که "هیچ وقت سیر نمیشه" 🔹برای همین هر چقدر که از هوای نفس اطاعت بشه، اون قوی تر میشه و انسان رو توی مشکلات و گرفتاری های بیشتری قرار میده....⚡️ 💢🅾💢 ⚠️توی ، انسان ها موندن دیگه چطور لذّت جنسی ببرن! با هر چیزی که امکانش رو داشته باشه رابطه جنسی برقرار میکنن! 😒 🔴 برای اینکه توی "تفکّرِ غیر دینی"، چیزی به نام وجود نداره ⚫️‌ چیزی به نام مبارزه با هوای نفس و خودداری جنسی معنا نداره ♻️ به همین خاطر👆 خانواده ها بسیار ضعیف و سست هستند.... 🔹🔷💔
🗽 به "تمایلاتِ زودگذر" اهمیتِ بیشتری میده و به همین دلیل هم به خودش و هم به طبیعت آسیب های جدی وارد کرده.... 🔞⚡️🔞 🔻چرا آنقدر تلاش میکنن تا رو در جوامعِ مختلف ترویج کنن؟ 📡 ❓❓❓👇 🔴 برای اینکه ، باعث میشه که انسان ها "ضعیف" بشن 😪 🎴 هم خیلی راحت میتونن بر جوامعی که ضعیف شدن حکومت کنن و اموالشون رو به غارت ببرن کسی هم صداش در نیاد! 😒 🎴کسی هم که اهلِ هواپرستی بشه "توی همه چیز افراط و تفریط میکنه" ♨️ مثلاً توی میخواد تا آخرش رو بره 😒 📡 اگه در طولِ روز صدها فیلمِ مستهجن ببینه، بازم دلش میخواد! 🔞 اگه با زنانِ مختلف ارتباطِ حرام داشته باشه، بازم دلش میخواد! 👿🔺 👆اینطوری هر چقدر خواستن میتونن از مردمِ ضعیف شده بگیرن و با جمعیتِ یک درصد بر ۹۹ درصد جامعشون حکومت کنن.... ❌❌❌ ⛔️ در کشور ما هم این وظیفه رو برخی به عهده دارن 📢 اونا برای اینکه بتونن "رای بیارن" وعده های دروغ به معنای میدن🔞 🗳 و بعد از رای آوردن زندگی مردم رو سخت تر میکنن...... 🔷✅➖⭕️🔹💢 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهل_ششم با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد.
📚 ❤️ ‌هر بار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه کرد به شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا بی خیال و بعد هم پشیمان و آخرش ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کنی اش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا آن از آن جا تکان نمی خورد. ‌سر روی متکا گذاشت و پتو دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد: ‌_ به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانی مردا همه زندگیشون خانومشونه! ‌محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت: ‌_ خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما! ‌تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نم دار آورد و داد دست بچه ها تا لا دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند. ‌آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت: ‌_ بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟ ‌شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت: ‌_ من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانو جان! ‌محدثه لب گزید و رو به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روز ها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفند های متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقتها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمنا بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها: ‌_ هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حالا بابا خوب بشه. ‌شهاب را صدا زد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب مو های فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت: ‌_ هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره! ‌حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت: ‌_ در جا آدم را می فروشند. تا حالا رو سر و کولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود! ‌محدثه خنده اش را با تکان سر همراه کرد: ‌_ یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلیه جنگلی بازم حق به جانبی! ‌_ کلبه فدات! ‌محدثه مردش را می شناخت. فراز و فرود های محبتش را هم بلد بود. اگر اوضاع کار گذاشته بود و مالی، دنیا را برایش مهیا می کرد. ادامه نداد بحث را و گفت: ‌_ اصل کارت را با زبون خوش بگو و الا مجبور می شم التماست کنم. ‌شهاب چشمان پر از تبش را دوخت به محدثه و گفت: ‌_ هر چیه از گور این کلبه بلند شد. از اول هم باید با تو رو راست بود. ببین من نیاز به یه خانم دارم با این مشخصات: دل و جرئت: صدا! رو و زبان:صد. آشناییت با مد:پنجاه. خیاطی:مسلط. آشنایی با برند ها :صد. وقت بیکاری: دو هفته تا یک ماه. ‌با هر کلمه شهاب چشمان محدثه هم گشادتر می شد: ‌_ نگو که تکواندو کار و چاقوکشم باشه! ‌ 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شهاب اول فقط نگاه کرد و وقتی فهمید که محدثه چه برداشتی کرده تا ده دقیقه فقط خندید. محدثه تا موقع شام که سوپ را با آرامش خودش و سلیقه شهاب درست کرد، تا فرنی را به خورد شهاب بدهد، تا بچه ها را بخواباند، همین طور مورد به شهاب معرفی کرد و هر بار با توضیح بیشتر جواب منفی شنید. کم کم داشت نا امید میشد که محدثه با قطعیت دختر خاله شهاب را پیشنهاد داد. اما شهب خود محدثه را توجیه کرد. در ذهن شهاب یک جرقه ای زده شده بود و دلش می خواست مطمئن شود. فردا که شهاب هنوز در تب و لرز دست و پا می زد محدثه راهی موسسه شد که همه عواملش بچه های متدینی بودند که مشغول کار ترویجی بودند. محدثه رفت تا به عنوان خیاطی که سر از طراحی هم در می آورد با آن ها وارد گفتگو شود. موسسه ای در خیابان ایران با وجهه اسلامی! امیر که حال شهاب را دید به توصیه دکتر به یک هفته استراحت برای او، رصد تمام عواملی که در تور قرار گرفته بودند را داد تا سینا و سرپرستی تیم شهاب را به سید. تیم آرش هم که اطمینان پیدا کرد سرتیم اصلی خیابانی و فضای مجازی فروغ، فتانه است کارش کمی سرعت بیشتری گرفت. فتانه مدل فعال در فضای مجازی بود! آرش صفحه را باز کرد و گفت: - این فتانه دانشجوی کارشناسی گرافیک دانشگاه علامه امینی تهران بیست سالش بوده یه آکادمی زیبایی توی تهران میزنه که چند تا از بازیگرا هم میشن مشتریش...م ا، س د، ط ط.... بازیگرا که به همین راحتی زیر بار نمیرن، زیر دست یه تازه کار بیست ساله میرن یعنی پشتیبانی آرتیستی!..... یعنی کار هدفمند و حساب شده و اصلا نمیشه گفت تصادفی بود! بالای صفحه را آرش نشان داد و سینا متعجب گفت: - اُللَ.... چه قدر فالوئر داره! - یه رتبه برتر هم توی میکاپ آرتیست آورده.... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگر ها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه.... تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد. اعضا می بینند. اعضا که صدای گریه و صورت ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و خود فروخته را نمی گذارند. اینجا فقط آنچه ادمین بخواهد می گذارند. این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوور دغدغه ای ندارند. امیر پرسید: - این کیه؟ - این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الان داره به عنوان عکاس حرفه ای مد فعالیت می کنه. دبی هم دفتر داره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشور های آسیایی فعاله! یه سبکی هم داره به اسم مد گردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و....... شهاب بلند خواند: - درس هایی از فتانه؟ - توی این صفح مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم می ذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب می زنه. سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده و مات مانده بود که آرش گفت: - شب و روز بیداره و داره کار میکنه این بشر دوپا! یه طوری هم وانمود میکنه که انگار زن فقط جسمه، اجازه ی زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره، زن کلا یه حیوون دو پا بی اندیشه و روح! جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو میبینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو خبر نداره. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔸🔹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔷🔹توبه باعث می‌شود که این همه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است ، که واقعاً بی‌سابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت می‌آید، از سر شیعه رفع گردد. 📚 درمحضربهجت/ ج2/ ص109 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 📚 @romankademazhabi♥️