📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پ
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد
ادامه دارد..
┄┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!».
ادامه دارد...
┄┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻
@repelay
📣 سلام دوستان!
🌙شبتون بخیر✨
💠 همونطور که متوجه شدید متاسفانه چند ساعتی هست که پیام رسان ایتا دچار اختلال شده وممکنه ارسال پستها یا تصاویر انها دچار اشکال باشه.
💠ان شاالله به زودی باحمایت بیشتر این پیام رسان خوب داخلی ، مشکلات کاملا رفع بشه و سِرور مورد نظر ارتقای لازم رو جهت استفاده بیشتر کاربران پیدا کنه.
👌از صبوری شما عزیزان سپاسگذارم💐😊
🔰 از اینکه باماهمراه هستید خرسندیم🌹
📚@romankademazhabi ♥️
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟
🌼 عیدتون مبارک🌸
☘جااااااانم علی اڪبر♥️
🍀السلام علیـڪ یااباعبدالله♥️
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟
هنگامی که به یاد امام حسین❤️(علیه السلام)
می افتید؛
👈😍تردیدی نداشته باشید که آن حضرت هم به یاد شماست...❣💠اسماعیل دولابی
#علی_اکبر
#امام_حسین
عشق💞 دوطرفه ست😍
📚@romankademazhabi ♥️
#از_خانه_تا_خدا....
#درس هفدهم
👇
💎 " لذّتِ جاودانه "
حرفِ اسلامِ عزیز اینه که میفرماید:
🔆 عزیزدلم شما اگه میخوای یه زندگی شیرین و لذت بخش و پر از هیجان داشته باشی
نباید مثل ماست بایستی و به دیوار نگاه کنی!😒
🔸🔺🔹🔺
✅ بلکه شما زن و شوهرها باید "یه سری فعالیّت ها" رو انجام بدید
تا بتونید عشق و محبت بین خودتون رو افزایش بدید.💖
🌺 بعد هم خداوند متعال یه سری فعالیّت های ویژه ای رو تعریف میکنه که اگه آدم انجام بده
عشق و محبتش خیلی زیاد و البته خیلی دائمی خواهد شد....😊
💓🌷💞
🌹 قرآن کریم میفرماید:
✨"و خداوند بین شما زن و مرد #مودت و #رحمت قرار داد"✨
[ وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً ]
📚 سوره مبارکه روم/ آیه ۲۱
👈 بله درسته که خداوند متعال بین زن و شوهرها در ابتدای ازدواجشون "یه مقدار محبت" قرار میده
✔️ امّا این مقدار از محبّت لازمه که با انجامِ فعالیّت هایی افزایش پیدا کنه.👌
✅❣✅👆
🔹آقا باید "از همون ابتدا و در طولِ زندگی خودش"، دنبالِ برنامه ریزی باشه
برای اینکه دل خانمش رو "به صورت جاودانه" ببره
🔸خانم هم باید برنامه ریزی کنه و دلِ آقای خودش رو "به صورت جاودانه" ببره
✔️💖👌
⛔️ آدم نباید بشینه و هیچ کاری نکنه و منتظر باشه که یه محبّتی این وسط پیدا بشه!
💞 بلکه باید آستین ها رو بالا بزنه و برای #افزایش_محبت تلاش بکنه 💯
⚠️ امّا فرهنگِ غربی میگه نه آقا هیچ حرکتی نکن!
❌ تا وقتی خوشت اومد اشکالی نداره با همسرت باش! امّا هر موقع خوشت نیومد باهاش دعوا کن!
بزنید همدیگه رو و به همدیگه فحش بدید و عصبانیتِ خودتون رو سرِ همدیگه خالی کنید!😤
⭕️ میگه لازم نیست همدیگه رو تحمل کنید!
برید و از هم طلاق بگیرید!😒
❎💔❎
🚷 متاسفانه اکثرِ "روانشناس های غرب زده"، تا کوچکترین اختلافی بین زن و شوهرها میبینن
اولین راهی که پیشنهاد میدن اینه که برن طلاق بگیرن!😒
💢 علتش هم همین "مبنای غلطی" هست که دارن
⛔️ میگن لازم نیست که این وضعیت رو تحمل کنی!
اگه بخوای تحمّل کنی عقده ای میشی!😐
🔴🚨🔴
☢ این چه حرفیه که میزنی؟
اگه بلد نیستی مشاوره بدی خب نده!
چرا مردم رو اذیت میکنی؟!⁉️😒
🔹🔰🔹🔰
🔴 متاسفانه در "فرهنگِ غربی" هیچ جایی برای "علاقه برترِ انسانها یعنی وجودِ مقدّسِ خداوند متعال" باقی نذاشتن
🔺هیچ چیزی در مورد مبارزه با هوای نفس برای #افزایش_لذتها نمیدونن!
🔺سعی میکنن کوچکترین مخالفتی با هوای نفسشون نکنن!
⚠️⚠️⚠️
⛔️ به خاطرِ همین👆، هم خودشون توی زندگی های خانوادگیشون شکست خوردن
📌 و هم تلاش میکنن با "رواجِ فرهنگِ غلط" زندگی مردمِ ما رو هم خراب کنن!
📡🔥⚡️
🚸 الان درصدِ بالایی از خانواده ها در اروپا و آمریکا، به صورت "تک والدینی" زندگی میکنن👨👧
🚷 زن و مردها ترجیح میدن با سگ و گربه شون زندگی کنن اما ذرّه ای همدیگه رو تحمل نکنن!
♨️ و متاسفانه این نسخه ای هست که روانشناسانِ غربزده برای جامعه مسلمانِ ما هم پیچیدن
و به طور موذیانه ای دارن اون رو اجرا میکنن.....
✅🔷⭕️➖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را باید در همان
لحظهی جاری زیست🌸🍃
دقیقا همین لحظه را جشن بگیر
برای خودت شمعی روشن کن🕯
فنجان چایت را پر کن☕️
و با لبخند منظره روبهرویت را🌳
به تماشا بشین😊
زندگی همین ثانیههای ارزشمند توست🌸
✨روز عیدی😍،بارونم داره میاد🌧
بهترینها💎 رو براتون دعا میکنم💐
📚@romankademazhabi ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_سوم همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_چهارم
جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد:
- واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟
- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟
مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام.
با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟
مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه!
جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد.
پايان فصل 45
فصل چهل و ششم
استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت:
- زهر مار!
آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد:
- بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟
ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟
شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه...
آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟
با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن.
آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟
شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم!
آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم!
من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟
ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟
شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟
آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى!
شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه...
به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم:
- تو خودت چى؟ خبرى نيست؟
لبخند غمگينى بر لبانش نشست
دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر...
همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود.
ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن.
شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم!
در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت:
- بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟
ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده...
دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون.
شادى فورى گفت: من كه موافقم.
ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام.
شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن.
ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم.
من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام.
من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_پنجم
وقتى به خانه رسيديم فورى مانتو و مقنعه ها را در آورديم و دست و رويمان را شستيم. به سرعت كترى را پر از آب كردم و روى گاز گذاشتم، يک سبد ميوه و چند پيش دستى هم روى ميز گذاشتم و به ليلا كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردم. از وقتى حامله شده بود يک جورى افسرده و كسل بود. صورتش در هم و زير چشمانش گود افتاده بود. شادى يک هلو برداشت و گفت:
- تو از چى ناراحتى ليلا؟ هر كى تو رو مى بينه فكر مى كنه تو بهشتى...
ليلا پوزخند زد: آره، از دور دل مى برم و از نزديک زهره.
با ملايمت پرسيدم: آخه چرا؟ تو كه راضى بودى.
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى كردم. از يک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف ديگه مهرداد بلاى جونم شده.
شادى غمگين پرسيد: آخه چرا؟
- مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فاميل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بيرون، تا اعتراض مى كنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش يک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسيده ان! از اون آدمهايى كه حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهايى كه از طريق دلالى درآوردن همه جور تفريح و عيش و نوش مى كنن، از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و كثافت كارى هاى ديگه، همه فن حريفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده، وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عياشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى كه پولداره اگه استفاده نكنه احمقه! هر چى مى گم تو كه اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول كردى و دنبال تفريح و عياشى هستى؟ مى گه خوب حالا خيالم راحت شده تو مال خودمى عياشى بيشتر بهم مزه مى ده!...
چند لحظه اى هر سه ساكت بوديم. صداى سوت كترى، سكوت را شكست. همانطور كه به طرف آشپزخانه مى رفتم، گفتم: انقدر حرص نخور، بايد با يک مشاور صحبت كنى ببينى چه راهى پيشنهاد مى كنه.
ليلا با صدايى گرفته گفت: خودمم به همين فكر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ كردن بچه ام مناسب باشه.
بعد با لبخندى به شادى رو كرد و پرسيد:
- حالا اين حرفا به كنار، تو چطورى؟
با اين سوال هر سه زير خنده زديم. شادى شانه بالا انداخت و گفت:
- راستش خودمم نمى دونم چى شده، اين جريان همينطورى پيش آمد. ياد داستانهاى ماقبل تاريخ مى افتم كه مى نوشت دختر و پسره با يک نگاه، يک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزديم، ولى احساس مى كنم اون هم مثل من جذب اين جريان شده...
جدى پرسيدم: يعنى همينطورى مى خواين پيش برين؟ يک حرفى، حديثى...
شادى خنديد: تو همون داستاناى ماقبل تاريخ چنين روايت شده كه پسره پا پيش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خيال همه چيز مى شم.
آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زديم و درد دل كرديم. ناهار هم تخم مرغ خورديم و آنقدر خنديديم كه از غذاى هزار تا رستوران بيشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا كمى استراحت كنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم كه صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پيچيد:
- سلام، چه عجب خونه اى!
- سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟
- الحمدالله، سلام رسوند. تو كجايى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟
شرمنده گفتم: راستش اين هفته خيلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شيطون پياده شد و با هم آشتى كرديم. چند روزه اونجا بودم.
با خنده گفت: خوب خدا رو شكر، انشاالله هميشه گرفتارى ات از اين جور چيزا باشه. حسين آقا چطوره؟ با هم تماس دارين؟
- اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بيمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نيستم. قراره آخر همين هفته عملش كنند. براش دعا كنيد.
صداى سحر لرزيد: انشاءالله به سلامتى برمى گرده...
چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسيد: مهتاب، حسين آقا درباره على حرفى بهت نزده؟
كنجكاو پرسيدم: چطور مگه؟
- هيچى، احساس مى كنم يک چيزايى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دكترا چى گفتند، مى گه هنوز معلوم نيست. دارن آزمايش مى كنن، چه مى دونم! از اين حرفها...
- نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شايد واقعا خبرى نيست و تو دارى بيخود حرص مى خورى...
صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى كنم خودش مى دونه و به من نمى گه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_ششم
براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خوب چه كارا كردى؟ رفتى صحبت كنى براى كارت يا نه؟
- آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن كه با استخدامم موافقن يا نه، تو چه كار كردى؟ اين ترم واحد برداشتى؟...
- آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بيا اينجا، شام پيش من باش.
صداى خسته اش، لرزيد: مرسى مهتاب جون، حاج خانوم حالش چندان خوب نيست. مرجان هم رفته زيارت، تنهاست. من بايد مواظبش باشم.
وقتى گوشى را مى گذاشتم، حسابى خواب از سرم پريده بود. آخرين بارى كه حسين زنگ زده بود، درباره على خيلى مبهم حرف زد و گفته بود بعدا برايم تعريف مى كند. پس حتما چيزى بوده كه مى خواست بعدا برايم تعريف كنه. احتمالا سحر حق داشت. بلند شدم و به طرف حمام رفتم. احتياج به يک دوش آب گرم داشتم، اما زنگ در، منصرفم كرد. آيفون را برداشتم، صداى سهيل شتابان بلند شد: زود بپر پايين، شام دعوت دارى...
- كجا؟
- مامان گفت بيام دنبالت. زود باش.
دلم مى خواست نروم، خسته بودم و احتياج خواب داشتم، اما از طرفى وقتى ياد رفتن پدر و مادرم مى افتادم، دلم مى خواست هر لحظه پيششان باشم. ناچار در كمد را باز كردم و شروع كردم به لباس عوض كردن، وقتى در را بستم و وارد كوچه شدم سهيل را مشغول صحبت با يک پسر كوچک و ژوليده ديدم. سهيل با ديدن من، دستى به پشت پسرک زد و چيزى در دستانش گذاشت. در راه، همه ساكت بوديم. سهيل انگار ناراحت بود. پرسيدم:
- سهيل چرا ناراحتى؟
سر تكان داد و گفت: از دست خودم شاكى ام! مى دونى اين پسره كى بود؟
گلرخ آهسته گفت: معلومه كه نمى دونيم، حالا كى بود؟
سهيل نفس عميقى كشيد و گفت: اسمش جواد بود. واكسى محله، آمده بود سراغ حسين رو مى گرفت.
با تعجب گفتم: چه كارش داشت؟
- هيچى، مى خواست ببينه كجاست و به قول خودش خدا نكرده مريض نشده باشه. مى گفت حسين هفته اى يكبار بهش سر مى زده و كفشهاشو مى داده واكس بزنه، براش كتاب قصه و لباس مى برده، چه مى دونم ميوه و شيرينى و از اين خرت و پرت ها، ماهانه بهش يک پولى هم مى داده، حالا اين آقا جواد با معرفت آمده بود سراغ رفيقش! واقعا از خودم بدم آمد، چرا من از اين كارها نمى كنم؟
گلرخ با ملايمت دستش را گرفت و گفت: هيچوقت براى اين كارها دير نيست. بدى ما آدما اينه كه به دور و برمون اصلا توجه نداريم. صد سال ديگه اگه من پياده از جلوى اين واكسى رد بشم، متوجه اش نمى شم! ولى حسين اينطورى نيست. اون حواسش به همه چيز هست. براى كمک به بقيه هميشه داوطلبه، خدا كنه سالم و سرحال برگرده، انگار تو اين شهر چشم انتظار كم نداره.
با حرفهاى گلرخ و سهيل، دلم براى حسين پَر كشيد.
وقتى به خانه پدرم رسيديم همه در فكر حسين و دل مهربانش بوديم. بعد از شام، مادرم صندلى اش را عقب زد و گفت:
- بچه ها من مى خوام هفته بعد مهمونى خداحافظى بگيرم...
سهيل با خنده به ميان صحبتش پريد: خداحافظى سه هفته قبل از رفتن چه معنى مى ده؟
مادرم دستش را بالا آورد: بچه جون پابرهنه نپر وسط، توى اين سه هفته من بايد وسايل رو بسته بندى كنم، مهمونى بدون مبل و صندلى و ديگ و قابلمه هم كه نمى شه.
پرسيدم: حالا مى خواى كى رو دعوت كنى؟
- خوب فاميل و دوستانمون رو ديگه، دايى، عموها، همسايه ها، پدر و مادر گلرخ جون، چه مى دونم شما هم اگر مهمونى داريد دعوت كنيد.
پدرم با اخمى دوستانه گفت: همكاراى منهم كه آدم نيستن، هان؟
مادر لبخندى زد و گفت: اين چه حرفيه امير، من كه همكاراتو نمى شناسم، خودت هر كدوم رو مى خواى دعوت كن.
بعد رو به من كرد و گفت: مهتاب تو هم ليلا و شادى رو دعوت كن، چه مى دونم هر كى رو دوست دارى.
سرى تكان دادم و گفتم: ليلا كه فكر نكنم بياد. شوهرش اصلا دوست نداره رفت و آمد داشته باشه.
مادرم با نوک انگشتان به گونه اش زد: وا خدا مرگم بده! چرا؟
بشقاب ها را روى هم گذاشتم و گفتم: چه مى دونم، ليلا مى گه فقط با دوستاى دوران مجردى اش دنبال عيش و نوشه! بيچاره ليلا رو خونه نشين كرده.
گلرخ با تأسف سرى تكان داد: حيف از ليلا و جوانى اش! با اون پول و ثروت هر كى ببينه فكر مى كند ليلا ملكۀ دنياست.
سهيل خنديد: مگه كسى مى تونه جاى تو رو بگيره؟
آن شب وقتى همه خوابيدند به اين فكر مى كردم كه چقدر دلتنگ حسين هستم و اينكه واقعا حس مى كنم در كنار حسين، ملكۀ دنيا، من هستم.
پايان فصل 46
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#تلنگــــرانہ
🍃🍂این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه روزمون خوب بگذره یا بد❗️
👌"امروز" به خودی خود روز خوبیه
یادت باشه "عالم بیرون خنثی است"
ماییم که با نوع نگاهمون و تصمیم گیری مون تبدیلش میکنیم به روز خوب، یا روز بد..
✨نوع نگاهتو خوب کن!🙂🌹
📚 @romankademazhabi❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay