#از_خانه_تا_خدا....
#درس پانزدهم
👇
💎 " نگاه های متفاوت به خانواده "
🔰 بعد از اشاره به دیدگاه های #تمدن_اسلام و #تمدن_کفر به حیات انسان،
بهتره که یه مقایسه ای مصداقی بین این دو تفکر در زمینه خانواده هم صورت بگیره.
🔸🔸🔷🔸
✅ همونطور که اشاره کردیم، نگاهِ اسلام به زندگی انسان اینه که میگه:👇
🌺 انسان باید بسیاری از شیرینی ها، لذّت ها، محبّت ها و شادی ها رو با "مبارزه با هوای نفس" وارد زندگیش کنه
در واقع باید تلاش کنه با فراهم کردنِ مقدماتی، این شیرینی ها رو با برنامه به دست بیاره.👌
💖🌷💞🌹
⛔️اما #تمدن_کفر به انسان میگه:👇
-- ای انسان!
"تو هیچ برنامه ای برای کسب لذّت و محبّت و رسیدن به شیرینی نداشته باش"😒
🔺همینجوری بایست و ببین چه لذّتی به تورِ تو میخوره، از همون استفاده کن!
🔺ببین هوای نفست از چی خوشش میاد از همون لذّت ببر!
🔴❌🔴
💢 #تمدن_کفر میگه برنامه نداشته باش
🔹 البته این برنامه نداشتن به این معنا نیست که کلاً هیچ کاری برای لذّت بردن نمیکنن!
خیر.
📌یه کارای مختصری انجام میدن تا بتونن به هوای نفسشون لذّت بدن.
⬇️🚨⬇️
🎴مثلاً انسانِ غربی بلند میشه و یه تماس با دوستاش میگیره و یه مهمونی و پارتی رو شکل میدن
یا برنامه ریزی میکنن و میرن کنار دریا و....🌊
🚫 و اتفاقاً لذّتِ خاصی نمیبرن!
ولی اَداشو در میارن!😊
💢 فقط همون اوّلِ کار "یه لذّتِ مختصر" میبرن بعدش هم "در طولِ روز بدون لذّتِ خاصی زندگی میکنن!"
✅⭕️👆
🔹بله در این حد برنامه ریزی میکنن و یه حرکتی میکنن اما نه اون برنامه ای که باعث "لذّتِ دائمی و عمیق" بشه
⚠️ بلکه "یه لذّتِ خیلی محدود و کوچک و عمدتاً مضر" رو برای خودشون فراهم میکنن...
🔞🔥🔞
☢ پس یکی از مهم ترین تفاوت ها در اینه که :
دین میگه تو باید "با تلاش و برنامه به لذّت برسی" 💞
🔴 ولی کفر میگه تلاشی نکن!
هر لذّتی بهت رسید ازش استفاده کن!‼️
🔹✅➖➖🌱💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان زیبا و ج
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
از دیروز به من اطلاع دادن که نویسنده رمان #زنان_عنکبوتی که خانم #نرجس_شكوريان_فرد هستند و این رمان در بخش ظهر گاهی تقدیمتون میکردیم امتیاز نشر رمان هاشونو به موسسه خیره دادن
از دیروز در حال مکاتبه بودم تا اجازه قرار دادن رمانو بگیرم که امروز از رابطی اطلاع دادن نمیشه
و قرار شد اپشو معرفی کنیم هر کی دوست داشت ازین موسه خیریه خریداری کنه
بنابر این دیگه رمان زنان عنکبوتی رو نمیتونیم ادامه اشو در کانال قرار بدیم
همچنین رمان های قبلی خانم #نرجس_شكوريان_فرد که نشرشون آزاد بود دیگه نیست و دوستان کانال دار به این نکته توجه کنند
ان شاءالله از فردا برای بخش ظهرگاهی رمان جدید تقدیمتون میکنیم
تا لحظاتی دیگه رمان #مهر_و_مهتاب تقدیمتون میکنم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_هفتم حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_هشتم
حسين و یک مرد ديگر، فورى جلو دويدند. همزمان با برداشتن عَلَم از شانه هاى على، على روى زمين افتاد. صداى جيغ سحر با سر و صداى زنجير و سنج و طبل در هم آميخت. حسين با كمک چند نفر ديگر على را بلند كردند. بعد با ماشين پدرش به طرف بيمارستان حركت كردند. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ريخت و من با جملاتى كوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسين خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پريدم:
- حسين چى شد؟
صدايش خسته و ناراحت بود: سلام، هيچى، دكتر گفت امشب بايد بيمارستان بمونه. هنوز معلوم نيست.
آن شب حسين فورى به خواب رفت و مرا با كابوس هايم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسين از جا پريدم:
- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بيمارستان.
به سرعت در جايم نشستم: كجا؟ منهم مى آم.
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعيت تنها بگذارم.
وقتى به بيمارستان رسيديم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسين، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با ديدنمان از جا بلند شد. حسين آهسته پرسيد: سحر خانم، دكتر احدى هنوز نيامدن؟
سحر سرش را تكان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بيرون بمانم.
حسين ضربه اى به در زد و داخل شد. من كنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دكتر احدى با پاكتى پر از عكس و آزمايش بيرون آمد. من و سحر بلند شديم و جلو رفتيم. صداى دكتر احدى گرفته بود:
- حدسم درست بود، ايشون هم تحت تاثير گازهاى شيميايى، آلوده شدن.
صداى حسين مى لرزيد: پس چرا تا حالا هيچ طوريش نبود؟ الان نزديک شش سال از پايان جنگ مى گذره...
دكتر احدى دست در جيب كرد: خوب، نظريه ها در اين زمينه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، يكى مقاومت بدن هر فرده كه با افراد ديگه فرق مى كنه، دوم ميزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و ميزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بيشتر گاز استنشاق كردين. بروز علايم بيمارى هاى شيميايى ممكن است ده يا پانزده سال و يا حتى بيشتر طول بكشد. ولى به هر حال بايد براى ادامۀ معالجات بريد خارج.
حسين پا به پا شد: آخه دكتر شما چرا اصرار داريد بريم خارج؟ مگه همين جا امكان مداوا نيست؟
دكتر احدى نگاهى به حسين انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ اين آلمانى ها و انگليسى ها تسليحات شيميايى به عراق فروختن، براى همين خودشون داروهاى پيشرفته اى دارن كه از پيشرفت بيمارى جلوگيرى مى كنه. حالا كه هر دوتون دوست هستيد بهترين موقعيته كه از طريق بنياد جانبازان اقدام كنيد و بريد. به هرحال آدم نبايد دست رو دست بذاره و منتظر معجزه بمونه... نه؟
و با قدمهايى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه كردم كه مات و گيج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درک مى كردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:
- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شديم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با ديدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من كه خيلى خوشحالم.
بعد رو به حسين كرد و گفت: حسين، همين الان دو سجده شكر به جا آوردم...
حسين متعجب نگاهش كرد: چرا؟
على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد:
- از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه تو ماسكتو روى صورت من زدى تا همين امروز، اين احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى كردم كه چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بيمارستان، گريه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم كه وجود ناچيز من باعث اين همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش كابوس مى ديدم. اما حالا خدا رو شكر مى كنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصيبت تو گرفتار شدم...
صداى على در اثر گريه بريده بريده و منقطع شده بود: حسين به روح رضا كه برام خيلى عزيز بود، خيلى خوشحالم. حالا كه منهم شيميايى هستم اين احساس در من كمتر شده... اگه اون روز ماسكم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع كرده بودم... اگه...
على به گريه افتاد و حسين جلو رفت و بغلش كرد. بى اختيار اشک مى ريختم و نمى توانستم خودم را كنترل كنم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_نهم
حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد:
- مهتاب اصلا من نمى رم!
چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد.
با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم.
- بس كن حسين! خودتو لوس نكن.
لبانش را روى موهايم حس مى كردم. شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟
لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم.
با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى.
حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش.
چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.
آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت:
- نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد...
چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب...
از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاهم
بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد:
- مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم.
از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون!
ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه.
با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟
سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت:
- يک خبر ديگه هم برات دارم.
منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت:
- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن.
بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟
گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت...
عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟
سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن.
ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی...
نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.
گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه...
با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت:
- پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ.
بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم.
سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد:
- خوب، چطوره؟
سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟
سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟
- آره، خيلى خوبه.
جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم.
سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟
گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه!
وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم.
پايان فصل 44
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
📿📿📿
📿📿
📿
ماجرای خواندی #شهیدی که #امام_زمان(عج) او را کفن کرد....❤️❤️❤️❤️❤️
این ماجرا رو از دست نده💖💖💖تو این کانال سنجاق شده
با ذکر صلوات نثار شهدا انگشت مبارک رو بزن رو لینک زیر👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌹 مطالب این کانال صدقه ی جاریه است
👌🏻 #کپی از مطالب #حلال است
🤲🏻 اگر با ذکر #صلوات باشه راضی تریم☺️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان زیبا و ج
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐
#از_خانه_تا_خدا....
#درس شانزدهم
👇
💎 " تفاوت ها در نگاه به عشق "
🔹بین این دو نگاه در زمینه "محبت و عشق" بین زن و مرد هم تفاوت های کاملاً مشخصی وجود داره.
👇👇👇
حرفِ اسلام اینه که "یه زن و مرد با انجام برخی مبارزه با نفس ها، آنقدر برای همدیگه ایثار و فداکاری کنن
که قلبشون پر از عشق به همدیگه بشه"💞
❣ آنقدر به هم علاقمند بشن که وقتی نگاهشون به همدیگه می افته چشماشون از خوشحالی برق بزنه 😍
آنقدر که برای دیدی همدیگه لحظه شماری کنن...
❤️🌺💖
🔴 اما حرفِ تمدّنِ رایج در جهان اینه که شما نیاز نیست هیچ فداکاری خاصی انجام بدی!😒
✖️ببین از چه مردی خوشت میاد، برو با همون ازدواج کن
🔻تا هر وقت ازش خوشت می اومد باهاش زندگی کن
🔺هر موقع هم که دیگه خوشت نیومد رهاش کن و برو سراغ یکی دیگه!😐
💢♨️💢
🌐 متاسفانه در جامعه ما هم آمارِ طلاق هر روز بالاتر میره.
-- چرا؟
🔴 چون هر روز تفکّر #تمدن_کفر در جامعه ما گسترشِ بیشتری پیدا میکنه
📡 در این تفکّر هر چیزی که به هوای نفس انسان لذّت بده پرستیده میشه
به محض اینکه چیزی هوای نفس آدم رو اذیّت کرد سریع میذارنش کنار!
🚫🚫🚫
✅ درستش اینه که زن و شوهر، از روزِ اوّلی که ازدواج میکنن باید "طبقِ برنامه فعالیت هایی رو انجام بدن"
👈 تا روز به روز محبتشون به همدیگه بیشتر بشه.
💕💑💕
🚸 اگه زن و شوهری نشستن و هیچ فعالیتی انجام ندادن، به طورِ خودکار از همدیگه خسته میشن 💔
⛔️ اگه فعالیتی انجام ندادید و از هم خسته شدید، در چنین شرایطی؛
"اگه همسرتون یه ذره هم بداخلاقی کنه شما خیلی شدید ناراحت میشید و پرخاشگری میکنید" ❌
🔷✅➖🔹🔺🚨
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاهم بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجل
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_یکم
فصل چهل و پنجم
براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:
- وای مهتاب چقدر خوشگل شدی...
در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد:
- یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟
گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟
دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت:
- بفرمائید...
با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟
سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...
گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم:
- مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دائم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی...
بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...
سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...
گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.
صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...
دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:
- خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟
موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟
دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم.
مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید...
با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟
مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_دوم
چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زری آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پای من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که ای کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیر کردن و من حرص خوردم که نگو! دخترۀ غربتی!
خنده ام گرفت. دلم برای حرفهای مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داری بخندی! برای خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدی، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!
سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستری شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!
مادرم خم شد و بغلم کرد. صدای آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد...
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین برای همیشه از ایران می رین.
چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم. صدای پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: راستشو بخوای خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جای دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب، بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادری برای بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شو ببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار برای سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازی اونجوری پرپر شد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوی غم به بغل داشتی! از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت...
مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه ای شربت نوشید و گفت:
- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین برای معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟
لیوان خالی شربتم را روی میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم برای همراهی اش بیای و بعد پیش ما بمونید... هان؟
سری تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره. منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟
مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.
با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...
- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار برای اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.
صدای پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد:
- وای شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!
وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:
- چقدر جای حسین خالیه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_سوم
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسين خيلى خالى بود، كاش اينجا بود و مى ديد كه پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افكارم غرق بودم كه صداى سهيل از جا پراندم:
- مهتاب بيا، ببين شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خيره شدم. آهسته گفتم: الو...؟
چند لحظه صدايى نيامد. فكر كردم سهيل شوخى كرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعيف حسين به گوشم رسيد: سلام عروسک... چطورى؟
با شادى زياد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟
صدايش را به سختى مى شنيدم: خبرى نيست، احتمالا آخر هفته ديگه عملم مى كنند. قراره قسمتى از ريه رو كه بافتهاش از بين رفته بردارن.
پرسيدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟
چند لحظه اى صدايى نيامد، بعد صداى ضعيفش را شنيدم:
- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زياد حرف بزنم. تو كجايى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، كسى گوشى رو برنمى داره...
با خنده گفتم: باورت نمى شه كجام، خونه مامان اينا...
صداى حسين پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شكر، خيالم خيلى راحت شد.
به مادرم كه اشاره مى كرد گوشى را به او بدهم نگاه كردم و گفتم:
- حسين، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.
بعد گوشى را به سمت مادرم دراز كردم. صداى ظريفش بلند شد:
- سلام حسين جان، چطورى مادر؟... جات اينجا خيلى خاليه... كى برمى گردى؟
اشک جلوى چشمانم را تار كرد. خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟
صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزيد: حسين جان، من... من خيلى شرمنده ام!... نه! عزيزم، بايد بهت بگم چقدر ناراحتم. باشه!... باشه چشم، خيالت راحت باشه.
دوباره صداى سهيل بلند شد: خدا كنه حالش خوب بشه.
گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمين.
بقيه شام در سكوت صرف شد. مى دانستم همه در فكر حسين هستند. از اين همه تغيير خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از اين بود كه چرا خودش نيست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند كه جمله اى توجهم را جلب كرد، مادرم با خنده گفت:
- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اينجا، نمى دونى چه كار كرد، يكى از مجسمه هاى نازنينم رو انداخت شكست، اما زياد ناراحت نشدم. حالا ببين اگه نوه خودم بود براش چه مى كردم.
با تعجب پرسيدم: وروجک؟ كى رو مى گيد؟
گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟
مادرم با خنده جواب داد: بچۀ اميد و مريم، يک دختره شيطون و نازه...
با هيجان پرسيدم: واى راست مى گى؟ اميد بچه دار شده؟ اسمش چيه؟
سهيل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط بايد رمزو بگى! زود باش.
گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه « لاله » معلوم نيست اسمش چيه؟
فريادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟
مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب كهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. يک كلمه هايى مى گه، انقدر شيرين و بامزه است كه نگو!
بعد پدرم با لبخند گفت: تازه يک خبر جديد ديگه هم دارم.
فورى گفتم: چيه؟
- آرام هم همين روزا ازدواج مى كنه...
علاوه بر من، چشمان سهيل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.
- راست مى گى؟
با خنده گفتم: من تو غار اصحاب كهف بودم، شما كجا بوديد؟
آن شب وقتى سهيل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هايم انداخته بود و در جواب سهيل گفت:
- شما بريد، مهتاب همين جا مى مونه. بره خونه تنهايى چكار كنه؟
سهيل به شوخى اخم كرد و گفت: غلط كرده، شوهرش اينو سپرده دست من، من هم امر مى كنم برگرده خونه، ممكنه حسين تلفن كنه.
گلرخ با خنده دست سهيل را كشيد: بيا بريم، فكر كردى حسين شماره تلفن اينجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!
وقتى سهيل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و ميز توالتم سر جايشان بودند. تابلوهاى نقاشى به ديوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى كردم. در كمدها را باز كردم. چند لباس كه ديگر كهنه يا كوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قديمى ام را برداشتم و با اشتياق به تن كردم. واى كه چقدر دلم براى اين بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته كه خرسهاى كوچک رويش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay