eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 امتحان شدن شیعیان در آخرالزمان ♦️ امام صادق علیه السلام، درباره شدت فتنه‌های زمان غیبت می‌فرماید: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛َّ وَ اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ وَ اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛ حَتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر»؛ ♦️ به خدا سوگند شما خالص می شوید؛ - به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ - به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ - تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر. ♦️در این میان کسانی نجات خواهند یافت که:🥀👇 ١- خود را در زمان غیبت به امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف نزدیک و نزدیک تر کنند؛ ٢- خود را از رذایل اخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند(تزکیه نفس کنند). ٣- شناخت امام زمان -عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف- و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است. 📚بحارالانوار، ج ۵، صفحه ۲۱۶ 🌺 عجل الله فرجه 🌺 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 📚@romankademazhabi♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍مام صادق عليه السلام 🌼کسی که مایل است جزء یاران حضرت مهدی(عج) قرار گیرد؛ بایدمنتظر باشد و اعمال و رفتارش درحال انتظار باتقوا و اخلاق نیکو توأم گردد. 📚بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۴۰ ┈••✾•🐛🍃🦋🍃🐛•✾••---- 🔰به کانال 🦋 بپیوندید👇 🦋 @Be_soye_kamal .....🐛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و یکم 👇 💎 " منّت گذاری ممنوع ! " ⚠️ بعضی از آدمای مذهبی هستن که اطلاعِ کافی از برنامه های اسلام برای لذّت بردن ندارن. ⭕️ برای همین به خاطر چشم پوشی از لذّت ها، سرِ خدا هم مِنّت میذارن! از خدا طلبکار هم هستن!😒 ❌🔴🔴 🔹 صبر کن ببینم چه خبرته؟ چرا سرِ خدا منّت میذاری؟ 🔺آخه من کلّی میتونستم نگاهِ حرام بکنم اما نکردم!! 😤 * خب تو بیجا کردی که چشم از لذّت ها بستی! ✅ "تو با اطاعت از دستوراتِ خدا در نهایت لذّتهای خودت رو افزایش دادی"💕 دیگه چرا سر خدا منّت میذاری؟!⁉️ 🎗بله درسته که از گناه چشم پوشی کردی امّا این کار در نهایت باعثِ لذّت بردن خودت شده💖 👌در واقع سودش توی جیبِ خودت میره. ⬇️🎁⬇️
سرحال تر و شادابتر و جوانتر میشی. 🌷فکر و ذهنت رو مشغولِ فکرای بیجا نمیکنی😊 🌺 دچارِ پیری زودرس نمیشی. ✔️ گرفتارِ بسیاری از ناراحتی های جسمی و روانی و عصبی نخواهی شد. 💞 اگه نگاهِ حرام نکردی، طبیعتاً موجبِ بهتر شدن رابطت با همسر و فرزندانت شدی و لذّتش رو بردی. ⛔️ پس معنا نداره که بخوای سر خدا منّت بذاری! 👌 تازه باید کلّی هم از خدا تشکّر کنی که همچین خوبی بهت داده .☺️ ✅🔷🔸➖🌱💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دوم رفتم سرکوچه ومنت
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ تفریح بودومن ودنیادرحیاط پشتیه مدرسه نشسته بودیم روی زمین. سوالی نگاهش می کردم که باحرص گفت: دنیا:چته؟آدم ندیدی؟ +من بایدازت بپرسم چته،چراانقدر ناراحتی؟ چانه اش ازبغض لرزید،گفت: دنیا:باسعیدکات کردم. انتظارش می رفت،چیزی نگفتم چون من ازاول به دنیاگفته بودم باسعیددوست نشه،کلامن بادوست شدن باپسرای هم سن وسال خودمون مشکل دارم،به نظرم دوست پسرآدم بایدسنش بیشترباشه نه اینکه پیرپسرباشه هانهههه مثلا۵سالی بزرگ ترباشه به نظرم کلاس داره. ازفکربیرون اومدم وگفتم: +حالاچراکات کردید؟ دنیا:به جزمن باسه نفردیگه هم دوست بود. پوزخندی زدم وچیزی نگفتم،اجازه دادم انقدرحرف بزنه ومغزم وبخوره تاخالی بشه. باصدای زنگ ازجامون بلندشدیم وبه سمت کلاس رفتیم. اصلاحوصله ی زنگ دینی رانداشتم چون هیچی ازدرسش نمی فهمیدم. خانم کرمی معلم دینیمون برگه های امتحانی راجلومون گذاشت وباصدای بلندگفت: خانم کرمی:شروع کنیدولی بچه هامن نگاهتون نمی کنم ولی مدیونتون می کنم اگه تقلب کنید. خندم گرفت اخه داشت کسایی رومدیون می کردکه اصلااین چیزابراشون مهم نیست ازجمله خودم. شروع کردیم به جواب دادن سوال ها، هرسوالی روبلدبودم نوشتم سه تاسوال مونده بودکه بلدنبودم. به دنیانگاه کردم،کلاسرش توبرگه ی من بودوداشت ازروی برگه ی من جواب هارو می نوشت،پس این ازمن داغون تره. دستم وبردم زیرمیزودنبال کتاب گشتم، وقتی دستم به کتاب خوردلبخند پیروزمندانه ای زدم وآروم کتاب وآوردم بیرون وصفحه های موردنیازوپیداکردم وجواب هارونوشتم،منتظرموندم دنیاهم جواب هاروبنویسه وبعدباهم ازجامون بلندشدیم وبرگه هامون روتحویل دادیم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده : 🔻 باصدای سوت خانم رضی معلم ورزشمون چهارتاازبچه هاکه آماده ایستاده بودندشروع کردن به دویدن. زنگ ورزشمون بودوامروزمسابقه دومیدانی داشتیم،اصلاحوصله نداشتم مسابقه بدم وداشتم به این فکرمی کردم که چه بهونه ای برای پیچوندن جورکنم که چشمم خوردبه الهام که داشت موهاش ودرست می کرد،خیلی مجهز بودهمیشه یک تیغ توی کیفش داشت. بافکری که به سرم زدباخوشحالی سریع به سمتش رفتم وگفتم: +سلام اِلی الهام:سلام،جونم کاری داری؟ نمیدونستم میتونستم بهش اعتمادکنم یانه ولی دل وزدم به دریاوگفتم: +الی تیغ داری باخودت؟ الهام باتعجب گفت: الهام:خب آره برای چی میخوای؟ +بده میخوام،بدجورنیازدارم الهام باعشوه زیادی گفت: الهام:چی به من میماسه؟ +چی میخوای؟ یکم فکرکرد،چشمش افتادبه دستبند چرمم که هفته ی پیش خریده بودمش چشماش برقی زدسریع گفت: الهام:این دستبندومیخوام دلم نمیخواست بهش بدم ولی چاره ای نداشتم باخودم گفتم عیب نداره دوباره میخرم،بااکراه دستبندم ودرآوردم وبهش دادم اونم تیغ وبه طورپنهانی ازکیفش درآوردوبه دستم داد. سریع وارددستشویی شدم وروی پاهام خم شدم وکنارساق پام وباتیغ یک خط خیلی بزرگ انداختم.اولین بارم نبوداین کارومی کردم ولی ایندفعه یکم محکم کشیده بودم دردش زیادبود،دستم و گازگرفتم که صدام درنیاد،دستمال کاغذی راازجیبم درآوردم وگذاشتم روی زخمم تاخون پاک بشه وبه صورت خون مردگی دربیاد. کارم که تموم شدازدستشویی بیرون اومدم ودرحالی که می لنگیدم به سمت معلممون رفتم وهمچنان به دنیانگاه کردم وچشمکی زدم که فهمیدکارم وانجام دادم. روکردم سمت خانم رضی،خواستم چیزی بگم که پیش دستی کردوگفت: خانم رضی:چیه هالین بازچه بهونه ای داری؟ سریع گفتم: +خانم بهونه نیست دیروزازپله های خونمون افتادم وپام پیچ خوردتازه زخمی هم شده. مشکوک نگاهم کردوگفت: خانم رضی:الان انتظارداری باورکنم؟ باکلافگی پاچه ی شلوارم وبالازدم ساق پام روبهش نشون دادم وبرای حفظ ظاهر صورتم راازدردجمع کردم. معلوم بودهنوزشک داره حقم داشت همش کلاسش ومی پیچوندم،ولی بااین حال گفت: خانم رضی:بروولی فقط همین یکبار دفعه ی بعداگه پات بشکنه هم اجازه نمیدم. تودلم گفتم: +زبونت لال...تادفعه بعدخدابزرگه باشه ای گفتم وبالبخندپیروزمندانه ای به سمت سالن رفتم وازپله هابالارفتم وواردکلاس شدم وپشت میزم نشستم. ازپنجره به حیاط نگاه کردم دنیاپشت خط شروع ایستاده بود،لبخندی زدم وبه تخته زل زدم.دنیاباپدرش زندگی می کرد،مادروپدرش ازهم جداشده بودند.من ودنیاازکلاس ششم باهم دوست شدیم وتاالان که کلاس دوازدهمیم و می خوایم دیپلم بگیریم باهم دوستیم. ازفکربیرون اومدم وگوشیم وازکیفم برداشتم.اینترنتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای در پارت عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _و با رمان در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_شصت_چهارم حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل پنجاهم از پنجره، به جادۀ سرسبز و همیشه زیبای چالوس خیره شده بودم. ترم جدید شروع شده بود و من به جای شادی و لیلا هم ثبت نام کرده بودم. سه هفته بعد از شروع کلاسها، دانشگاه برای استقبال از سال جدید، تعطیل شده بود. علی و سحر هنوز در سفر بودند و سهیل و گلرخ هم برای تعطیلات عید با پدر و مادر گلرخ به اصفهان رفته بودند. من و حسین هم تصمیم داشتیم برای تعطیلات به ویلای پدرم که چند وقتی بود کسی سراغی ازش نگرفته بود، برویم. پدر و مادرم هم چندین بار تماس گرفته بودند، پدرم در فروشگاهی که شوهر خاله ام کار می کرد، مشغول به کار شده بود. خانه ای هم در نزدیکی خانۀ خاله ام اجاره کرده بودند، اما از لا به لای حرفهایشان می شد به دلتنگی شدیدشان پی برد. با صدای حسین به خود آمدم: - به چی فکر می کنی؟ - به پدر و مادرم، این آخریه که باهاشون حرف زدم معلوم بود خیلی دلشون تنگ شده... حسین همانطور که از شیشه جلو، جاده را نگاه می کرد، گفت: - پدر و مادرا زندگی شون در زندگی بچه هاشون خلاصه می شه، پدر و مادر تو هم همین طورن، دور از شما بهشون سخت می گذره. بعد با لبخند پرسید: مهتاب، خیلی مونده؟ من تا حالا انقدر رانندگی نکرده بودم، اون هم تو جاده پر پیچ و خم! نگاهی به ساعت انداختم: نه دیگه، تقریبا یک ساعت و نیم دیگه می رسیم. بزن کنار جاده، من پشت فرمون بشینم. حسین جلوی قهوه خانه ای نگه داشت و گفت: - بیا یک چایی بخوریم، عجله ای نداریم که! بذار از هوا و طبیعت لذت ببریم. وقتی نوجوان سرخ رویی با لبخندی به پهنای صورتش، سینی چای را جلویمان گذاشت، حسین نفس عمیقی کشید و گفت: مهتاب باورت می شه؟ من تا حالا شمال را ندیده ام! با حیرت نگاهش کردم: راست می گی؟ حسین خندید: آره، تا وقتی بچه بودیم مسافرت طولانی مان تا قم به حساب می آمد و عصرها هم برمی گشتیم، یا می رفتیم امامزاده های اطراف تهران، برای همان ها هم کلی ذوق می کردیم و بهمان خوش می گذشت. پدرم، اصلا پول اینجور سفرهای به قول خودش لوکس رو نداشت. خوب، وقتی کسی پول نداره باید با اتوبوس بره مسافرت، بعد هم یک اتاق با هزار دردسر پیدا کنه و باز هم اجاره اش براش کمر شکن باشه، بعد هم خرج خورد و خوراک و بقیه تفریحاتی که تو این جور جاها رسمه، مثل قایق سواری و خریدن اسباب بازی های مخصوص شنا، خوب بهش حق بده که اصلا قید مسافرت رو بزنه، برای امثال پدر و مادر من یک مشهد رفتن ساده، حکم مکه رفتن برای پولدارها را داشت. حسین سری تکان داد و گفت: بعد هم که جنگ شد و من حتی اگر می توانستم هر نوع تفریحی را بر خود حرام می دونستم. چطور وجدانم راضی می شد که همسنگرام جلوی گلوله باشن و من در تفریح؟ بعد هم که دیگر دل و دماغ مسافرت کردن رو نداشتم، آخه تنهایی سفر مزه نمی ده... دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم: حسین تو خیلی تو زندگی رنج کشیدی... از خودم بدم می آد و خجالت می کشم! هر سال مسافرت به شمال، گاهی کیش، ترکیه، دبی... ماشین و انواع و اقسام وسایل رفاهی... حسین دستم را با مهر فشرد: عزیزم کار تو سخت تر از من بوده، با اینهمه نعمت و تفریح و امکانات خدا را یاد نبردن، هنره! چقدر این پسر خوب و مهربان بود. در هر مسئله ای چیزی به نفع من پیدا می کرد تا نرنجم. بعد از مدتی، بلند شدیم و این بار من پشت فرمان نشستم. وقتی جلوی ویلا رسیدیم، حسین در خواب بود. دستم را با ملایمت روی صورتش کشیدم. چشم باز کرد و خندید: رسیدیم؟ ببخش که خواب بودم، حتما بهت سخت گذشته... مش صفر در را باز کرد و حسین فوری پیاده شد و جلو رفت و با مش صفر دست داد. منهم سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. بعد گلی جلو آمد. مثل همیشه جلیقه رنگارنگی روی پیراهنش پوشیده بود. روسری را دور گردنش پیچیده و روی سرش گره زده بود. حسین با صمیمیت سلام کرد. جلو رفتم و صورت گلی را بوسیدم: - حالت چطوره گلی خانوم؟ چه خبرا...؟ خنده ای کرد: هیچی خانوم جون! شکر خدا می گذره. شما چطوری؟ آقا و خانم چطورن؟ ازشون خبر داری یا نه؟ بعد از چند دقیقه حرف زدن، مش صفر به گلی توپید: - بس کن زن، مهتاب خانم و آقاش خسته هستن. بعد رو به ما کرد: بفرمایید تو، بفرمایید. صدای گلی را از پشت سر شنیدم: خانم جان! غذا پختم روی گاز گذاشتم. حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: وای مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. وای چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره ای... حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابری شده بود و سوز سردی از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلای ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روی به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج های بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روی شانه هایش انداختم و پرسیدم: - چرا ناراحت شدی؟ بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی برای پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن. بی حرف به کناری رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد. سفره هفت سین کوچکی روی میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم. مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید: - مهتاب، می خوای گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟ با تعجب نگاهش کردم. برای حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند. بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما! چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهای ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهای تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت: - مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید... وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاک کرد و آهسته گفت: پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. برای همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم برای کسانی مهم است. اگر خدا دعای این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه! بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوی در، حسین پاکت در بسته ای به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟ چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود « از خودم خجالت می کشم. » آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند. آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردی داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روی تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطور که زل زده بود به آبهای سبز و کف آلود، لب باز کرد: ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ - وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بری، دستت از همه جا کوتاه است. صدای بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، امامای معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدر عاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودی. با گوشت و پوستت درک می کردی که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه ای! تو جبهه یاد می گرفتیم برای همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی برای لحظۀ بعدمون وجود نداشت، برای همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و برای جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه ای بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله « خدا از رگ گردن به شما نزدیکتر است » رو درک می کردن. اما حالا، (خیلی از ) کسانی که ادعای دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، برای همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدی می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم برای خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صدای وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوی هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعای خداترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوری خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعای پیروی از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟ با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! (برخی از ) ما فقط یاد گرفتیم جلوی مردم تظاهر کنیم. اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزی که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه. در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم. عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادی هم برگشته بود و قرار شد یک شب برای صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزی از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صدای سحر هیجان زده گفتم: وای سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین. صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه برای خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت. نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟ - اِی، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم. قرار شد برای شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که برای شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت: - مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه. - نه، خیالت راحت باشه. اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختری که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه ای بشه و علی عمر درازی داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی های مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت: - این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید برای مهتاب خانم بخریم. سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون. وقتی چای می آوردم به علی که لاغر و تکیده روی مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهای جلوی سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه، ظرفها را می شستم، صدای نجوایش را شنیدم: - مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه. لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟✨ ✨ 🌟 عیار معرفت به امام زمان علیه السلام ✨هر كس بخواهد خدمت او برسد، بايد تزكيه نفس كند و به تطهير سِرّ و اندرونِ خود اشتغال ورزد؛ و در اين صورت به لقاى خدا می‌رسد كه لازمه‌‏اش لقاى آن حضرت است، و به لقاى آن حضرت می‌‏رسد كه _بر اساس ملازمه _ لقاى خدا را يافته است گرچه در عالم طبيعت و خارج، مشرّف به شرَفِ حضورِ بدن عنصرى آن حضرت نشده باشد. ✨پس عمدۀ كار معرفت به حقيقت آن حضرت است نه تشرّف به حضور بدنِ مادّى و طبيعى. از تشرّف به حضور مادّى و طبيعى فقطّ به همين مقدار بهره می‌‏گيرد، ولى از تشرّف به حضورِ حقيقت و ولايتِ آن حضرت سرّش پاك می‌‏شود، و به لقاءِ حضرت محبوب، خداوند متعال، فائز می‌‏گردد . 📝 علامه طهرانی قدّس الله سرّه 📚 ج 5 ص 181 علیه السلام ✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨ 📚@romankademazhabi♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔰شیـــطان از مأمـــــوریت ڪه برگشــت، خوشــــحال بود! ســــربازش پرسیــــد: گمـــــــــــراه ڪـردن این شیعـــــیان‌ چه فایــــــده‌ای دارد؟ ابلیــــس جواب داد: 💢 امــــام اینها ڪه بیــــایــد، روزگــــار ما‌ سیــــــــــــاه خواهد شد؛ اینها ڪه گناه می‌ڪــــنند، امامشــــان دیرتر می‌آید... 👈🏻 امـام زمــان (عج): اگــر شـــیعـــیان ما ڪه‌‌خداوند توفیـــق طاعتــــشان دهــد درراه ایفای پیمانے ڪـه‌ بر دوش‌ دارند همـــــــــــدل می‌شـدند، ملاقــــات ما ازایشـــــان بہ تأخـیر نمی‌افتاد، و سعادت دیــــــدار ما زودتر نصیب آنان میگشت ♥️اللهُــــــــــــمَّ ؏َـجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــــــرَج 💚 📚 بحارالانوار.ج۵۳.ص۱۷۷ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 📚@romankademazhabi♥️