📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_شصت_هفتم - وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_هشتم
سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.
آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست.
سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟
وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.
آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.
حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم
خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم
چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.
قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:
- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...
با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه.
- تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟
- آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.
به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم.
پایان فصل 50
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_نهم
فصل پنجاه و یکم
خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه توپيدم:
- خوب بالا بيار و راحت شو ديگه!
اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟
بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!
صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!!
غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسۀ توجيهى پروژه داريم، يادت هست؟
ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نيست اگه نيام.
استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش مى گم حذفت كنه!
- غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم!
در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟
روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.
گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من مبتلا شدى...
متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟
گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.
ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟
دستش را بالا آورد: آره...
- خوب چت بود؟ زخم معده؟
- نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى خورد.
وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!
گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد رو دارى!
وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم:
- حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟
- كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار بده. البته بايد ناشتا باشى.
سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد:
- خانم ايزدى؟...
دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟
دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى گم، جواب مثبته...
از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خيلى ممنون...
فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته!
اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!
با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون...
گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه كنن و خونه رو بذارن رو سرشون!
با خنده گفتم: قربونشون برم.
شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده جوابم را داد:
- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه...
حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم.
وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين با خنده گفت:
- حواست كجاست؟
- چى گفتى؟
- مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟
سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم.
حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟
لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش، قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش... انقدر حرف زديم و بحث كرديم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتادم
عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوباره به فكر درسهايم افتادم. اين ترم، آخرين ترم تحصيلى ام بود. بايد مثل هميشه با موفقيت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص كه مهمان عزيزى در راه داشتم كه به يک مادر تمام وقت نياز داشت. حسين، از وقتى فهميده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. دائم صدايش بلند بود:
- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اينا رو بلند نكن، خودم مى برم... مهتاب عزيزم غذاتو كامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس كردى بخرم؟
منهم خوشحال از اينكه كسى لوسم مى كند و نازم را مى كشه، حسابى ناز مى كردم.
- واى كمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز كردم...
حسين با گشاده رويى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خيلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى كشيد. من و شادى، هر دو روى يک موضوع براى پايان نامه كار مى كرديم و عملا كارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اكثرا با گلرخ به پياده روى مى رفتيم تا زايمان راحتى داشته باشيم. اواخر ترم بود كه بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسيد. وقتى رسید بسته را امضا كردم، با عجله بسته را كه پستچى زحمت كشيده و برايم تا بالا آورده بود، باز كردم. پر از لباس بچه و وسايل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زيبا، زيرپوشها و بلوزهاى كوچک، پتويى نرم و صورتى، يک ساک وسايل بچه، شيشه هاى شير در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، يک آغوش زيبا براى حمل بچه، يک بسته كوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى كه در آن از اينكه خودش كنارم نيست اظهار تاسف كرده بود. با شادى وسايل را به اتاق كوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه ناميده شد.
سهيل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و كمد و ديگر وسايل بچه را به سليقۀ خودم بخرم. حسين، هر دو هفته يكبار مجبور بود به دكتر احدى سر بزند و معاينه كامل شود، تا داروهايش عوض و يا تجديد شود. هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دكتر احدى و يک دكتر ديگر بود كه تا حد ممكن، بيمارى اش را كنترل كنند. سحر همچنان در ترديد و شكى جانكاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اينكه مادر و پدر على را نگران كند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود كه به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغری و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش ديگر حسابى ريخته بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد كه حامله ام، آهى از حسرت كشيد:
- خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هيچ كارى از دستم برنمى آد. اى كاش حداقل منهم يادگارى از او به همراه داشتم. يک بچه!... اما هر بار حرفش پيش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تكليف خودمون معلوم نيست، بچه بيچاره رو هم حيران و ويلان كنيم؟!
آن شب لحظه اى صداى على را كه با حسين حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنيدم.
- حسين، براى بچه ات حتما تعريف كن كه پدرش و دوستانش چه كردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضايى كه الان بوجود آمده و جوانها فكر مى كنن ما باهاشون خصومت شخصى داريم، بهش بگى كه ما به عشق بچه هاى ايران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتيم و سينه سپر كرديم. تازه باخبر شدم چند نفر ديگه از بچه ها هم شيميايى شدن، تازه به اين فكر افتادم كه نكنه ماسكهاى ما خراب بودن؟ يا شايد تاريخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... هان؟
آن شب در فكر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى كردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گريان به رختخواب رفتم و كنار حسين خوابيدم.
آخرين امتحان را هم با بدبختى و مصيبت پشت سر گذاشتم، ليلا به دليل سقط جنين چند واحد را حذف كرده و ترم پيش از ما عقب افتاده بود و بايد ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلكه درسهايش تمام بشود. اما من و شادى ديگر راحت شده بوديم، پروژه پايان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى كردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زياد شده بود و بيدار نشده، دوباره مى خوابيدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زير ملافه اى نازک، خوابيده بودم. هنوز كاملا به خواب نرفته بودم كه با صداى باز شدن در آپارتمان از جا پريدم، ترسان پرسيدم: كيه؟
صداى حسين بلند شد: سلام، منم عزيزم. نترس...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
آقای ما!❤️
ای بهار دلها!🌸
بیا🌹 که عالم، گرفتاراست و ظهور تو درمان همه دردهاست🦋
العجل یا مولای یا صاحب الزمان✋
#الهی_عظم_البلا
#امام_زمان
#مناجات
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
@romankademazhabi
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
🔵 عیار معرفت به امام زمان علیه السلام
🔸هر كس بخواهد خدمت او💚 برسد، بايد تزكيه نفس كند و به تطهير سِرّ و اندرونِ خود اشتغال ورزد؛
🔻و در اين صورت به لقاى خدا میرسد كه لازمهاش لقاى آن حضرت است،
🔺و به لقاى آن حضرت میرسد كه _بر اساس ملازمه _ لقاى خدا را يافته است،
🔺گرچه در عالم طبيعت و خارج، مشرّف به شرَفِ حضورِ بدن عنصرى آن حضرت نشده باشد.
🔸پس عمدۀ كار معرفت به حقيقت آن حضرت است نه تشرّف به حضور بدنِ مادّى و طبيعى.
🔻 از تشرّف به حضور مادّى و طبيعى فقطّ به همين مقدار بهره میگيرد،
ولى از تشرّف به حضورِ حقيقت و ولايتِ آن حضرت سرّش پاك میشود، و به لقاءِ حضرت محبوب، خداوند متعال، فائز میگردد.
📝 علامه محمدحسین حسینی طهرانی روحی فداه
📚امام شناسی ج 5 ص 181
#امام_زمان علیه السلام
#انتظار_فرج
#ماه_شعبان
📚@romankademazhabi ♥️
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟
☀️حضرت جانان❣
✨الحمدالله که شما💚 را داریم
✨الحمدلله که حواستان به ماهست❤️
🌟ادرکنا و اغثنا و استغفرلنا🤲
⚜مولای ما! این جمعه هم غروب شد نیامدی!😢
#امام_زمان عجل الله فرجه
#جمعه #ماه_شعبان
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟
📚@romankademazhabi♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاش
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقا
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
و تبریک عید 🌟✨🌹😍🌺🎉💐🌸
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐