eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا 🌹حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد: «هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند: ✨1- هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند. ✨2- به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود. ✨3- خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند. ✨4- خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند. ✨5- از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است. ✨6- خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ بهشتي او را نصيب دهد. ✨7- بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا فرمايد. 📚 من لايحضر صدوق/2/74 برای سلامتی و تعجیل در فرج (عج) صلوات •┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻 @NASEMEBEHESHT ❤️ باارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_دوم ☆هالین☆ +ول
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم: +شایان من وببخش همش تقصیرمن بود. شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت: شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی. چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد. حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده‌ بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم. بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت: شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم: +کجا؟ باعصبانیت نگاهم کردوگفت: شایان:خونتون بایدببرمت خونه. بالجبازی گفتم: +نه من خونه نمیام. شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم: +شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم. شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت: شایان:خودم درستش می کنم. +چجوری آخه؟ شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم: +نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت: شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو. بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم. آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم. دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم: +شایان بزاربهت توضیح بدم. شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت: شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم: +مهمونی چی؟ اشاره ای به صورتش کردوگفت: شایان:بااین وضعیت برم؟ بابغض گفتم: +شایان من شرمندم. چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم: +شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی. یهوشایان دادزد: شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو. اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بانورشدیدی که به چشمم می خورد چشمام وبازکردم. باتعجب به اتاقم نگاه کردم، من اینجا چیکارمی کنم؟ یاداتفاقات دیشب افتادم،ازترس موبه تنم سیخ شد، دستی روی صورتم کشیدم ازدردآخی گفتم، وای خدایا ساعت ده صبحه،مدرسم دیرشد. گیج شده بودم اصلاهمه چیو باهم قاطی کرده بودم،ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم وبه صورتم نگاه کردم. گونم کبودشده بود، نمیدونستم به خاطرسیلی بابای عزیزم بودیا بخاطرضربه های اون بی شرفا. پوزخندی زدم وسریع لباسام وبرداشتم وبه سمت حمام رفتم. بعدازیک ربع اومدم بیرون، سریع موهام وخشک کردم. دراتاق وبازکردم وسرکی کشیدم،هیچ صدایی نمیومد فقط صدای بلندتلویزیون بود. فکرکنم مامان وبابام خونه نیستن،باباکه سرکاره ولی مامان کجاست خدامیدونه. آروم ازاتاق رفتم بیرون و ازپله هاپایین رفتم، همچنان سرک می کشیدم یک وقت مامان خونه نباشه. خب خداروشکرمامان خونه نیست،خانم جون پشتش به من بودومتوجه حضورم نشده بود،زل زده بودبه تلویزیون مثلاداشت فیلم نگاه می کرد ولی کاملامشخص بودکه تو فکره. سرفه ای کردم وباصدای آرومی گفتم: +سلام خانم جون. خانم جون به سمتم چرخید،یهوازجاش بلندشد وبه سمتم اومد،ازترس یک قدم عقب رفتم،خانم جون سرعتش و زیادکرد،روبه روم ایستادو زل زد بهم،یهومحکم بغلم کرد وبلندزدزیرگریه.‌ اشکم دراومد ومنم شروع کردم به گریه کردن. خانم جون:الهی بمیرم ببین چی به سرت اومده، آخه تو که دیشب رفتی نگفتی خانم جون از نگرانی دق می کنه؟ محکم بغلش کردم وگفتم: +ببخشیدخانم جونم، ببخشید بخدا اصلا نمی تونستم خونه بمونم اگه می موندم تاصبح من وبااون یاروعقدمی کردن. خانم جون من ازخودش جدا کردودستم وگرفت وبه سمت آشپزخانه بردم. پشت میزنشستم،خانم جون سریع میزصبحانه روبرام آماده کردوخودشم روبه روم نشست وبا اصرارگفت: خانم جون:بخوردیگه،بخوررنگ به روت نمونده. دستی به صورتم کشیدم و لقمه ای درست کردم وبه زور تودهانم گذاشتم،اصلامیل نداشتم ولی به خاطرخانم جون مجبوربودم بخورم. به خانم جون نگاه کردم،یه جوری باغم نگاهم می کردکه باعث شد بغض کنم،سریع لقمه ی دیگه ای گرفتم وتوهانم گذاشتم تاجلوی بغضم وبگیره. یه قلوپ ازچایم خوردم وبا صدای آرومی گفتم: +خانم جون،دیشب من وکی آوردخونه؟ خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:شایان لبم وجویدم وگفتم: +چیزی نگفت؟ خانم جون:راجب چی؟ +راجب همه چی ...چبدونم کلاچیزی نگفت؟ خانم جون سری تکون دادوگفت: خانم جون:راجب اون مزاحماگفت، گفت که بی شرفاچه بلایی سرت آوردن گفت که چقدرکتک زدنت، گفت که اگه نرسیده بودممکن بود چه بلایی سرت بیاد. باکنجکاوی گفتم: +باباومامان هم بودن؟ خانم جون:آره. توجام جابه جاشدم وگفتم: +باباچی گفت؟نگران شدیاعصبی؟ خانم جون یکم نگاه کردوبعدسرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت،آب دهانم وقورت دادم وبااصرارگفتم: +خانم جون بگودیگه،باباچی گفت؟ خانم جون دوباره نگاهی بهم انداخت وبعداز مکثی بابغض گفت: خانم جون:بابات گفت... سکوت کرد وبعدازچندلحظه ادامه داد: خانم جون:گفت مهم نیست! پوزخندی زدم؛ اشکم روی گونم چکید،انتظارش می رفت اونا هیچ وقت نگرانم نشدن،من انتظار زیادی داشتم. خانم جون دستم گرفت وبا‌گریه گفت: خانم جون:هالین مادر،توروخداگریه نکن آروم باش. وسط گریه خندیدم وگفتم: +من آرومم من حالم خوبه،من اصلاناراحت نیستم این اولین بارم نیست که این بی رحمیا رومی بینم.باگریه ازجام بلندشدم وبی توجه به صدازدن های خانم جون به سمت اتاقم دویدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خودم وروی تخت پرت کردم وصورتم توبالشم فروکردم وبلندهق زدم.یعنی چی آخه؟یعنی در این حدبراشون بی ارزشم که وقتی چندنفر مزاحمم میشن میگن مهم نیست؟تف تواین زندگی که هرروزسخت ترازدیروزه.بلندترزدم زیر گریه، بلندجیغ می کشیدم وبه زمین وزمان فحش می دادم. دربازشدوخانم جون باعجله اومدسمتم ومحکم بغلم کردوگفت: خانم جون:توروخداآروم باش مادر،خواهش می کنم بس کن اصلااشتباه کردم به تو گفتم تو رو خدا گریه نکن منم گریم میگیره ها. ازجام بلندشدم وروبه بهش باگریه گفتم: +چراانقدرمن بدبختم؟چرامامان وبابام انقدرنسبت به من بی اهمیتن خانم جون؟ خانم جون لیوان آبی روکه باخودش آورده بودبه دستم دادوگفت: خانم جون:بخورمادر،بخور آروم شی. باجیغ گفتم: +خانم جون من ونپیچون بهم بگوکه چراانقدربامن بدرفتاری می کنن؟ بگوکه چراانقدربراشون بی ارزشم که انقدرراحت میخوان من وبفروشن؟بگودیگه. خانم جون باناله گفت: خانم جون:نمیدونم مادر،نمیدونم. لیوان آب ومحکم زدم تو دیواروباعصبانیت ازجام بلندشدم وروبه روی خانم جون قرارگرفتم وبا گریه وجیغ گفتم: +دروغ میگی،تومیدونی و داری من ومیپیچونی، من میدونم که بچه ی ناخواستم وبه خاطر همین بامن بدبرخورد می کنن،خانم جون فقط بهم‌بگو چرا؟بگوچرامن بچه ی ناخواستم؟ اصلاناخواسته یعنی چی؟خانم جون دهن بازکن و بگوکه جریان چیه؟ دیگه نفس کم آورده بودم،محکم بازانوخوردم زمین،خانم جون‌بانگرانی دستم وگرفت وتابلندم کنه ولی اجازه ندادم وگفتم: +ولم کن،فقط بگوجریان چیه؟ خانم جون دستی روی صورتش کشیدوباکلافگی گفت: خانم جون:باشه،توگریه نکن منم میگم. سریع اشکام وپاک کردم و سعی کردم آروم باشم وگفتم: +باشه باشه آرومم حالابگو. خانم جون نفس عمیقی کشیدو‌شروع کردبه حرف زدن: خانم جون:خونه ی من وآقاجونت عمارتی تویه شهربودکه خودت‌میدونی کجاست ،زمان جنگ احمدبابات وعموت وفرستاد‌خارج پیش داداشش ،شهرزاد‌اون موقع به دنیانیومده بود، عمارت ماخیلی بزرگ بود، احمدم که عاشق من بودکلی خدمتکارآورد تو خونه،یکی ازاون خدمتکار اما مانت بود. جنگ تموم شدولی بابات وعموت برنگشتن وگفتن دوست دارن بیشتربمونن ماهم اجازه دادیم البته بگماماهرسال چندبار بهشون سرمی زدیم. خلاصه بعدازچندین سال بابات وعموت برگشتن، بابات یک جوان بیست ونه ساله شده بود،عموت همین که پاش به ایران رسید آقاجونت براش زن گرفت ولی بابای توزیربارازدواج نمی رفت‌انقدر باهاش حرف زدیم تا‌فهمیدیم که دلش پیش یک دخترایرانی که توخارج زندگی میکردگیر کرده ،آقاجونت زیادراضی به این وصلت نبودولی من زیادمشکلی نداشتم. خانم جون نفس عمیقی کشید وسکوت کرد، باکنجکاوی گفتم: +خب ادامش؟من ومامان چه نقشی داریم این وسط؟ خانم جون دستی به صورتش کشیدوادامه داد... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر به زیر آمدم ای یار الهی العفو 🤲🏻 آمدم حضرت غفار الهی العفو... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼۰۰۰﷽۰۰۰🌼 🍃🌹آیه 44 ✍سوزن برای همه لباس میدوزه اما خودش برهنه است، ✍شمع پیرامون و اطراف خودش رو روشن میکنه اما پای خودش تاریک وخاموش، ✍کرم ابریشم با لعاب دهانش تار می تَنَد ، اون تار گرداگرد وجود خودش پیله ای پدید میاره و درون اون پیله میمیره ❌اما کسانی می آیند و همین پیله هارو دوباره تار می کنند و تارها ابریشم میشن واز ابریشم ها فرش های ابریشمین میسازند، جامه های ابریشمین میسازند چه سودها چه صرفه ها چه تجارت هایی که میکنند، 😊بعضی ها مثال همین سوزن رو دارن مثال همین شمع رو دارن مثال همین کرم ابریشم رو دارن 🍃🌹 برا دیگران نافع اند برا دیگران مفیدن اما خودشون نفعی سودی نمی برند۰ 💬🖍اهل وعظ اند، اهل موعظه اند، دیگران رو نصیحت میکنن اما خودشون به ❎ امیرالمؤمنین ع فرمود: بروید از فروغ و نور و پرتو چراغ کسانی نصیب ببرید که از ها و خودشون ، خودشون هم می برند ، خودشون هم پای بندند۰ 📚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت . مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند . وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند . به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند . هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !! حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد . بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟ اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت . مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت : چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم . ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ... ـ شاید زیاد حرف میشنوم . با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟! مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید .... ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی . مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن . ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟ ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!! ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ... ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست جواب این سرکشی های هم کلاسیش را بدهد که حسنا پا به فرار گذاشت و سید مهراد حسینی استاد جوان وارد کلاس شد . ـ سلام ، عصر همگی بخیر همه جواب استاد را دادند و استاد شروع به حضور غیاب کرد . ـ خب قبل از شروع بحث یه نفر بیاد و مطالب جلسه قبل رو در ۵ دقیقه ارائه بده . همهمه ای در کلاس برپا شد که استاد کلاس را ساکت کرد و گفت : خب اگر داوطلب نیست کسی که کمترین نمره رو داره صدا میزنم ؛ تا پیداش میکنم اگر کسی میخواد داوطلب بشه بگه همه میدانستند کمترین نمره احتمالا متعلق به امیر رسولی است کسی که به دلیل ضعف مالی که داشت مجبور بود کار کند و همه او را با تاخیر و غیبت هایی که داشت میشناختند اما غرور و اعتماد بنفس کاذبش به او اجازه نمیداد از کسی کمک بخواهد ؛ همه میدانستند اگر این فرصت را خراب کند قطعا این درس را پاس نخواهد کرد و اخلاق خاصش که از کسی بابت لطفش تشکری نمیکرد باعث شد هیچ کس این فداکاری را نکند . مهدا جزوه اش را بالا پایین کرد و با اشاره به آن سوالی به رسولی نگاه کرد که او شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت به استاد خیره شد ؛ تا استاد خواست نام فرد مورد نظرش را صدا بزند مهدا با فکر این که خانواده ی او به حضورش نیاز دارند و با تاخیر در اتمام تحصیلش به مشکل میخورند دستش را بلند کرد و با صدایی که از خستگی گرفته بود گفت : ببخشید استاد ؟ ـ سوال داری ؟ ـ خیر ، من میخواستم مطالب جلسه قبل رو یاددآوری کنم . ثمین : اسپایدرمن وارد میشود ... اغلب دانشجویان کلاس خندیدند که استاد گفت : خانم فاتح شما بیش از ظرفیتتون داوطلب شدین ... ـ اگر لطف بفرمایید اجازه بدین من مطالب امروز رو ارائه بدم مطالعه پیش از کلاسم رو آزمایش میکنم و شما از میزان یادگیری سطح کلاس آگاه میشین ثمین :.... هههه آگاه ... راز بقاست حتما تو هم آفتاب پرستشی استاد : ـ مشکل اینکه که سطح یادگیری شما با سطح یادگیری کلاس مطابقت نداره و شما خانم ناجی ؟ یه بار دیگه بخواید حرف اضافه تر از مباحث کلاس بزنید میتونید برید بیرون و از راه پله پذیرایی کنید . این بار همه جز ثمین و مهدا خندیدند که ثمین گفت : آخه استاد این خانوم حق ما رو ضایع میکنه دنبال نمره و خود شیرینیه ـ خب نظرتون چیه شما تشریف بیارید و برای ما توضیح بدید ثمین به لکنت افتاد و گفت : اِ ...ِ استاد ... چیزه ... من واسه جلسه قبل آمادگی داشتم ـ مشکلی نیست شما فصل ۴ رو کنفرانس بدین ، خیلی مشتاق بنظر میاید . ثمین با حالتی که نشان میداد دوست دارد مهدا را بکشد گفت : بله استاد چشم . ـ خانم فتاح بفرمایید . مهدا شروع به توضیح کرد و سر ۵ دقیقه مبحث را بست که ثمین گفت : یه مبحثو جا انداختی خانوم محترم مهدا : بله ، تدریس مبحث ابتدایی فصل ۳ در قالب ۳ صفحه به زمان تدریس فصل ۴ موکول شده ، ان شاء الله شما جبران میکنید . استاد لبخندی زد و گفت : بفرمایید ممنون ، توضیحات کامل بود ، ضمنا کسایی که نمره شون پایینه فکر نکنن من متوجه نیستم یا اگه از بقیه سوء استفاده میکنن من متوجه نمیشم ... مهدا : ببخشید ، اما استاد من خودم خواستم ... ـ بهتره منو بچه فرض نکنی خانوم فتاح ـ نه ایـنـ... ـ خب کافیه مبحث جدید رو شروع میکنم لطفا دقت کنید تا مجبور نباشم چندبار توضیح بدم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی 🌼 در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی 🥀 در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با 📕رمان صوتی 🎶عاشقانه♥️ "یادت باشد" در خدمتتونیم.. (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
✋سلام ، وقتتون بخیر 🌸🍃🌼 👌حلول ماه پربرکت رمضان رو بهتون تبریک میگم..🌺 😍😍😍 شگفتانه درماه 🌙مبارک رمضان ✨زندگی مون نورانی باشه به یادو خاطره ی شهید عاشق ♥️مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی🌹 از زبان همسر شون.. 🍀در شامگاه هرشب،باما همراه باشید.🙂
هدایت شده از محفل قرانیان
دعای روزانه ماه مبارک رمضان .mp3
259.5K
ِ دُعاء « اَللّـهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ » دعای هر روز ماه مبارک رمضان : 🍃🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌷🍃 ❣اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ 🌷الَّذِي أَنْزَلْتَ فِيهِ الْقُرآنَ ❣وَ افْتَرَضْتَ عَلَى عِبَادِكَ فِيهِ الصِّيَامَ‏ 🌷اُرْزُقْنِي حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرَامِ ❣فِي هَذَا الْعَامِ وَ فِي كُلِّ عَامٍ‏ 🌷وَ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الْعِظَامَ ❣فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُهَا غَيْرُكَ 🌷يَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الْإِكْرَامِ‏ 🌷🕌 @hhh_1360 🕌🌷 🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ☀️ الّلهُمَّ عَجِّل‌ْ لِوَلِیِّكَ الفَرَج ☀️
part01.mp3
3.51M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تلاوت زیبای استاد محمدعبدالباسط عبدالصمد🦋 🌷ثواب تلاوت آیات تقدیم به شهید مدافع حرم 🌷 ای شهید عاشق، دعا کن قلب ما نیز منور به نور عشق و ایمان گردد✨🌹🍃🌸✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و هشتم 👇 💎 "آرامش در نوجوانی" ✅ آرامش در هر سنی باید باشه؛ خصوصاً در سن نوجوانی، 📡 امّا رسانه ها در این سنین کاری می کنن که نوجوان ها سرگرمِ "هیجانِ موسیقی و شهوت" بشن. 🎶🎵🔞 ⭕️ وقتی یه نوجوانی اهلِ موسیقی میشه فکر میکنه که میتونه مقابل اثراتِ بدِ موسیقی مقاومت کنه! امّا نمیدونه که "موسیقی" چقدر میتونه فکر و ذهنِ انسان رو بهم بریزه. 🚷♨️📛 🎶 موسیقی در هر نوعی که باشه، اثراتِ بدِ خودش رو داره. 👈 حتی "موسیقی های ظاهراً آرامش بخش" هم اثراتِ منفی خودشون رو دارن. 👆👆👆✅🔺 -- استاد! اتفاقاً ما وقتی موسیقی های آرامش بخش رو گوش میدیم آروم میشیم! 😌🎶 🔶 ببین عزیز دلم! موسیقی عمدتاً آرامشِ انسان رو بهم میریزه امّا به فرض در یه جایی هم به فردی آرامش بده خب بازم بد هست!
- چرا؟ 😳 ✔️ چون آدم باید با به آرامش برسه ⛔️ نه اینکه تازه بخواد از "یه وسیلۀ بیرونی" برای آرامش پیدا کردن استفاده کنه. 👆اینطور آرامش پیدا کردن مثل اون معتادی هست که شدیداً به موادِ مخدر نیاز داره و تا زمانی که مواد مصرف نکنه به آرامش نمیرسه! 👌"آدم باید از درونِ خودش به آرامش برسه" ⚠️ آرامش هایی که از بیرون به انسان برسه، آدم رو وابسته میکنه و در نهایت باعثِ "افزایشِ اضطرابش" خواهد شد... ✅💢🔷🔸➖🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_پنجم خودم وروی ت
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون:یکبارکه رفته بودم باغ پشتی حیاط مهتاب(مامانم)ودیدم که داشت باپسرباغبان حرف می زدومی خندید،بعداز اون چندبار زیر نظرشون گرفتم تابفهمم که بینشون خبریه یانه آخه بایدمی فهمیدم که چه کسایی توخونم زندگی می کردن،بامهتاب حرف زدم وفهمیدم که مرتضی رودوست داره وباهم قول وقرارازدواج گذاشتن. اون دختری که بابات دوستش داشت برگشت ایران وبابات اون وآوردعمارت تاماببینیمش. دخترخوبی به نظرمیومد،‌انقدرباعشق به بابات نگاه‌می کرد که حدنداشت،قشنگ معلوم بودکه دیوانه وارهمودوست دارن. احمدوقتی عشق بینشون ودیدجای اعتراض براش‌نموندوقبول کرد. اسم دختره شیلابود،یک هفته گذشت وتولد شیلا شد،تصمیم گرفت یک جشن بزرگ بگیره وفقط جوان هارودعوت کنه‌تادورهم خوش باشن، بابات تصمیم داشت توی اون شب به شیلاپیشنهاد ازدواج بده، بامادرمیون گذاشت ماهم مخالفتی نکردیم.‌ خلاصه شب تولدفرارسیدوبابات خوش وخرم رفت تولدوقتی برگشت دیروقت بودو حسابی دمغ بود.. یهوخانم جون ساکت شدباکلافگی گفتم: +خانم جون انقدرسکوت نکن ادامه بده دارم دیوونه میشم‌بخدا،بگودیگه. خانم جون باصدایی که پرازبغض بودادامه داد: خانم جون:اون شب وقتی بابات ب شیلا پیشنهاد ازدواج داده بود، شیلا شرط کرده بود که بعد عروسی باید برای همیشه از ایران برن..چون حاضر نیست اینجا دور از خانوادش باشه... دوباره سکوت کرد،اشکام چکید،منتظر نگاهش کردم که گفت: خانم جون:بابات صبح روز بعد قضیه رو با مامطرح کرد. احمد خیلی عصبانی شد و گفت باید قید این ازدواجو بزنی و با یک دختر ایرونی همینجا وصلت کنی.. باباتم مخالفت کرد و گفت شیلا رو دوس داره..اون روز انقدر باهم بحث کردن که احمد قلبش درد گرفت و افتاد توی خونه ..اما این درد تازه شروع ماجرا بود.. دکترایی که اومدن روی سر آقاجونت گفتن سکته ناقص کرده و خیلی خطرناکه...باید همیشه مواظبش باشیم که شوک بهش وارد نشه.. چون ممکنه دوباره سکته کنه.. احمد روزها روی تخت افتاده بود ودیگه امیدی ب زندگی نداشت.. بارها ارزو شو به شهرام(بابات)گفت که میخادعروسی اونو ببینه. تو این مدت شیلا هم که از برگشت شهرام، ناامیدشد و برگشت خارج و بابات بالاخره راضی به ازدواج شد. از بین دخترای اطرافش مهتاب رو انتخاب کرد. مهتاب که عاشق مرتصی بود و بخاطر بی پولی نمیتونستن باهم ازدواج کنن قبول میکنه تن به این ازدواج بده و بعدا با مهریه ای که میگیره بره سراغ زندگی،اره مادرجون، باهم‌قرار گذاشته بودن که بخاطر احمد باهم ازدواج کنند و بعد از فوتش ازهم جدابشن، هرکس بره دنبال عشق خودش. خانم جون سکوتی کردوبعد ازمکثی ادامه داد: خانم جون:آقاجونت از ازدواجشون خوشحال بود و طبق خواسته اون خیلی زود عروسی سر گرفت.۸ماه از عروسیشون گذشته بود که خبر دارشدیم مهتاب تورو بارداره.. مامان و بابات، هر دو ناراحت بودن چون به اصرار آقاجون به یک زندگی سوری اومده بودن اما با وجود تو دیگه امکان جدایی شون کم وکمتر میشد بعد از خبر بارداری مهتاب،مرتضی ازخانوادش جداشدوازعمارت رفت و برگشت به روستاشون. خلاصه توبه دنیااومدی،وقتی‌به دنیااومدی هیچکس حوصله نداشت تروخشکت کنه برای همین من و شهرزاد نگهت داشتیم‌ اسمتم من انتخاب کردم؛همیشه دوست داشتم یک خواهرکوچک داشته باشم به اسم هالین‌ برای همین اسمت وگذاشتم هالین. احمدتا یکسالگی تو زنده بود وهروقت که مامان وبابات بهونه میاوردن برای جدایی، اون اجازه نمیداد ازهم جدابشن خلاصه اونا مجبورشدن باهم زندگی کنن وتورو بزرگ کنن. توسکوت زل زده بودم به خانم جون،مغزم ازحرف هایی که‌شنیده بودم سوت می کشید. خانم جون وقتی دید هنگ کردم از اتاق رفت بیرون وتنهام گذاشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم وسرم بلندکردم وبه گوشیم که روی تخت بودنگاه کردم،اشکام وپاک کردم وگوشیم وبرداشتم،بادیدن شماره پوزخندی زدم،چجوری روش می شدزنگ بزنه؟ ردتماسش کردم وگوشی و گذاشتم روی تخت وسرم وگذاشتم روی دستام وچشمام وبستم. گوشیم دوباره زنگ خورد،اینبار قاطی کردم باخشم گوشی رو جواب دادم: +چیه؟چراانقدرزنگ می زنی؟ واقعاروت میشه باحرفایی که دیشب زدی باززنگ بزنی؟ خواستم قطع کنم که جواب داد: شایان:بامنی؟ باتعجب به شماره نگاه کردم، ای وای شماره شایانه که،عجب‌خنگیم من،جواب دادم: +ببخشیدشایان فکرکردم دنیاس. خنده ی آرومی کردوگفت: شایان:فکرنکن پودرت وعوض کن،هوم کِر! بعدازاین حرف هرهرزدزیرخنده، برعکس اون من اصلاخندم نگرفت: +خیلی بی نمکی شایان. شایان:باحال بودکه. باکلافگی گفتم: +ول کن شایان،کارت وبگو. شایان:معلومه حوصله نداری،زنگ زدم بگم که غروب میام دنبالت بایدحرف بزنیم باید بگی جریان چیه. انقدرجدی گفت که راه اعتراض برام نموندالبته اون حقش بود بدونه جریان چیه بالاخره دیشب برای من کتک خورده. +باشه ساعت شش جلوی در باش. شایان:باشه خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم،صدای گوشیم بازدراومدباکلافگی رمزش وباز کردم،پیامی ازدنیابود،پیامش و بازکردم: دنیا:هالین توروخداجواب بده،بخدادیشب مهمونی بودم نفهمیدم چی دارم میگم،خواهش می کنم جواب بده. دستم وباحرص روی صورتم کشیدم،خواستم جوابش وبدم ولی پشیمون شدم. صدای خانم جون باعث شدچشم ازگوشیم بردارم: خانم جون:هالین جان بیاکارت دارم. ازجام بلندشدم،خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای گوشیم‌مانع شدم،ازحرص جیغ خفه ای کشیدم وپام وبه زمین کوبیدم، عجب گرفتاری شدما،ولم کنیددیگه،اه. مجبوری به سمت گوشی رفتم، بازم دنیابود،فعلازودبودببخشمش بایدادب می شدومی فهمیدکه نبایدبادوست صمیمیش اینطوری حرف بزنه،ردتماسش کردم وبعد گوشی روخاموش کردم وروی میزتحریرم گذاشتمش.ازاتاق بیرون رفتم،ازپله هاپایین رفتم،صدای ظرف وظروف میومد پس خانم جون آشپزخونس، واردآشپزخونه شدم وگفتم: +بله خانم جون؟ خانم جون مات نگاهم کردو گفت: خانم جون:گشنمه! خندم گرفت،خب به من چه؟ +خب الان چیکارکنم؟ خانم جون باناراحتی گفت: خانم جون:دل ودماغ غذادرست کردن ندارم زنگ بزن غذاسفارش بده. +باشه،چی می خوری؟ خانم جون ازآشپزخونه بیرون رفت منم پشت سرش رفتم: خانم جون:فرق نداره هرچی خودت می خوری. باشه ای گفتم وبه سمت تلفون رفتم وشماره ی رستوران و گرفتم ودوپرس کوبیده بادوغ سفارش دادم. کنارخانم جون روی مبل نشستم وزل زدم به تلویزیون،نمیدونم این فیلمای آبکیه ایرانی چی داره که خانم جون انقدرباعشق نگاه می کنه. خانم جون:هالین؟ به سمتش چرخیدم وگفتم: +بله؟ خانم جون:میشه به مامان و بابات نگی که من جریانات و‌برات تعریف کردم؟ باتنگ خلقی گفتم: +اونامامان وبابای من نیستن.خانم جون آروم کوبیدتوصورتش وگفت: خانم جون:این چه حرفیه که‌میزنی؟نگومادرخوبیت نداره.‌باعصبانیت گفتم: +وقتی اونامن وبچه ی خودشون نمی دونن پس منم اونارومامان وبابام نمیدونم. خانم جون سری ازتاسف تکون داد وچیزی نگفت،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +چیزی بهشون نمیگم. سری به عنوان تاییدتکون دادوسکوت کرد،منم سرم وانداختم پایین وزل زدم به دستام. خانم جون:هالین؟ +بله؟ خانم جون:تونستی باخودت کناربیای؟ +درچه مورد؟ خانم جون:همه ی اتفاقاتی که این مدت افتاده دیگه.شونه ای بالاانداختم وگفتم: +جوابم به این خواستگاری که‌مشخصه،جوابم منفیه شماکه‌میدونی من دوست ندارم توسن کم ازدواج کنم. خانم جون توسکوت نگاهم می کرد بعدازمکثی گفتم: +حرف هایی که بهم زدین خیلی‌برام سنگین بود،هنوزنتونستم هضمشون کنم. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:چی بگم والا. سوالی که این چندروزذهنم وخیلی درگیرکرده بودوپرسیدم: +خانم جون شمامی دونستید؟ یادیشب فهمیدین؟ خانم جون سرش وانداخت پایین وباناراحتی گفت: خانم جون:من می دونستم ولی اجازه نداشتم بهت بگم بابات گفته بودنگم منم نتونستم مامانت عین یک بادیگاردچسبیده بود بهم ونمیزاشت حرفی بزنم. پوزخندی زدم وسری ازتاسف تکون دادم وگفتم: +نظرشماچیه؟ خانم جون:معلومه که منفیه،کاری به سن وسال پسره ندارم من مشکلم بااخلاق پسرس، پسره یک آدم هوسرانه که خانوادش هم ازدستش کم آوردن. من باتوبخاطرچندتارمومشکل دارم چه برسه به اون که یک پسربه دردنخوره. سری تکون دادم وگفتم: +دعاکن خانم جون دعاکن. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:هرچی خدابخواد همون میشه. تودلم گفتم فعلاکه خداافتاده رودوربدبخت کردن من! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون رفته بوداتاقش تاکمی استراحت کنه، منم توحیاط روی تاب نشسته بودم وداشتم به آینده ی مبهمم فکرمی کردم، به آینده ای که خودم هیچ حق انتخابی توش ندارم.‌ با بازشدن درحیاط ازفکر بیرون اومدم،مامان وبابا اومدن تو،بادیدنشون حس نفرتم چندبرابر شد،بی توجه بهشون ازروتاب بلندشدم و به سمت داخل خونه رفتم.‌ سریع واردآشپزخونه شدم و لیوان قهوم وتو سینک گذاشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم. خواستم برم اتاقم ولی صدای بابامانع شد: بابا:بشین میخوایم باهات حرف بزنیم. باکلافگی بدون اینکه نگاهشون کنم،گفتم: +من هیچ حرفی باشماندارم. مامان باعصبانیت گفت: مامان:روحرف مانه نیاربیابگیر بشین ببین چی می خوایم بگیم.باصدای نسبتابلندی گفتم: +دیگه چی میخوایدبگید؟هان؟ بازم حرف های تکراریه دیگه،به هرحال من جواب حرفای تکراریتون ودادم پس لطفادست ازسرم بردارید،درس دارم. ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم،درومحکم به هم کوبیدم وپشت میزتحریرم نشستم. باحرص مشتم وکوبیدم روی میز،عجب گرفتاری شدم از دست اینا،اه. گوشیم وبرداشتم وروشنش کردم،واردتلگرامم شدم. بایدخودم ومشغول می کردم وگرنه این خودخوریامن و می کشت. دنیاپیام داده بود،اولش میخواستم پیام ونخونده پاک کنم ولی بعدمنصرف شدم،پیامش و بازکردم،کلی ببخشیدوغلط کردم واین حرفافرستاده بود یک عکس هم فرستاده بود، عکس وبازکردم،یک جدول ‌بوددقت که کردم فهمیدم برنامه امتحانیه وای خدایا خودت کمک کن من تواین همه درگیری بتونم درس بخونم. دنیاپایین عکس نوشته بود: دنیا:امروزنیومدی مدرسه برای همین عکس گرفتم فرستادم، فرداهم نرومدرسه تعطیله. اه لامصب تعطیلیم که،پوف‌کلافه ای کشیدم وپیوی دنیارو پاک کردم. دراتاق یهوبازشد،ازترس هینی کشیدم وباچشم های گردشده به عقب برگشتم، باباومامان و خانم جون واردشدن. هرسه تاشون روی تخت نشستن وزل زدن بهم، سوالی به خانم جون نگاه کردم بلکه اون بهم بگه که چخبره ولی خانم جون شونه ای بالاانداخت، وای هالین چه انتظارایی داریا،معلومه که به خانم جون نمیگن اصلااین بدبخت وکه آدم حساب نمی کنن. اخمام وتوهم کشیدم وگفتم: +بازچیه؟ باباپاروی پاانداخت وگفت: بابا:خودت وآماده کن. آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +درچه مورد؟ پوزخندی زدوگفت: بابا:مشخصه،خواستگاری! باجیغ گفتم: +چی؟ مامان:همین که شنیدی خودت وآماده کن برای خواستگاری. انقدرهنگ کرده بودم که نتونستم حرفی بزنم، خانم جون دست باباروگرفت وگفت: خانم جون:شهرام جان پسرم هالین که گفت نظرش منفیه، بخدااگه به زوربخوای بنشونیش پای سفره ی عقدتاعمرداره خوشبختی روحس نمیکنه،گناه داره لطفابیخ... بابااجازه ندادخانم جون حرفش وتکمیل کنه وگفت: بابا:لطفادخالت نکنید،ماصَلاح بچمون وبهتر از شمامی دونیم. مامان وباباازجاشون بلندشدن ومامان گفت: مامان:هالین اگه لباسات تکراری شده حتمابرولباس بخر. بابا:مامانت درست میگه،خودت وآماده کن فرداشب ساعت هشت میان. باحرص موهام وکشیدم وگفتم: +یعنی چی؟یعنی اصلاحرفای من وبه کِتفتونم حساب نمی کنید؟ آقاباچه زبونی بگم نمیخوامممم،نمیخوام ازدواج کنم،مگه زوره؟ بابا باعصبانیت به سمتم اومد وگفت: بابا:آره زوریه وتوهم مجبوری به این زورپابدی! خواستن ازاتاق برن بیرون که نتونستم خودم ونگه دارم حرفی روکه ته گلوم مونده بود وزدم: +خیلی بده آدم عقده هاش و سربچش خالی کنه،چه بچه خواسته باشه چه ناخواسته. اشکم دراومد،پوزخندی زدم وادامه دادم: +خیلی بده آدم وقتی به عشقش نرسیده باشه حرصش وسربچش خالی کنه. صدام وبردم بالاوباخشم گفتم: +اینکه شمابه شیلانرسیدی ومامان به مرتضی،دلیل براین نمیشه که تلافیشوسرمن بدبخت دربیارید. بابایهوقاطی کردوبه سمتم یورش آورد،چنان سیلی ای بهم زدکه برق ازسرم پرید، میزومحکم گرفتم که نیوفتم زمین،خانم جون جیغی کشیدوباگریه گفت: خانم جون:شهرام !!بچم وداغون کردی. بابا باتهدیدانگشتش وجلوی صورتم گرفت وگفت: بابا:یکباردیگه توچیزی که بهت اصلاربطی نداره دخالت کنی من میدونم وتو،بلایی سرت میارم که تاعمرداری یادت نره. باگریه وجیغ گفتم: +بلاازاین بدترکه میخوای من وبه زوربدی به یک حیوان؟بلاازاین بدترررر؟ خواست دوباره به سمتم حمله کنه که اینبارخانم جون کوبیدتخت سینه ی باباوگفت: خانم جون:دست روبچم بلندکنی شیرم وحلالت نمی کنم. باباسکوت کردوچیزی نگفت،خانم جون ازفرصت استفاده کردومحکم باباروهل دادوازاتاق بیرونش کرد. خانم جون سریع به سمتم اومدوبغلم کردوگفت: خانم جون:گریه کن مادر،گریه کن خالی شی. بلندهق زدم انقدربلندکه حس کردم حنجرم داره میترکه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد: «هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند 1️⃣ هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند. 2️⃣به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود. 3️⃣خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند. 4️⃣خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند. 5️⃣از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است. 6️⃣خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ بهشتي او را نصيب دهد. 7️⃣ بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا فرمايد 📚 من لايحضر صدوق ۷۴/۲ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈