eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🦋سبحان الله🦋🦋🦋 🔴آیاتش نشان میدهد چقدر خدا زیباست... ذره و قطره ای از جلوه ی جمال که خدا به عالم داده را میبینیم.. منبع زیبایی و‌ اقیانوس بینهایت زیبایی را دریابیم.. 🌹هَٰذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ 🌹ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺧﺪﺍ . ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﻭﻳﻨﺪ [ بت ها را ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ] ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ؟ [ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ]ﺑﻠﻜﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﺍﻥ(بت پرستان) ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﺁﺷﻜﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ .(١١)سوره مبارکه لقمان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا.mp3
3.26M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی 🌼 در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی 🥀 در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با 📕رمان صوتی 🎶عاشقانه❤️ "یادت باشد" در خدمتتونیم.. (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 🕋🕌 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_هشتم خانم جون رف
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زنگ گوشیم باعث شدکه سرم وازروی میز بلندکنم،به گوشی نگاه کردم، شایان بود،خواستم جواب بدم که قطع کرد.به ساعت نگاه کردم شش بود؛وای پاک یادم رفته بودکه قراره باهاش برم بیرون،پیامی براش نوشتم: +سلام شایان اگه میشه یک ربعی صبرکن هنوز حاضرنشدم. دکمه ی سندوزدم،منتظر جواب نموندم سریع ازجام بلندشدم وبه سمت کمد رفتم،شلواردمپای مشکی بامانتوکوتاه قرمزم و‌پوشیدم،شال مشکیم و روی سرم انداختم وبعد ازبرداشتن گوشیم ازاتاق بیرون رفتم،اصلاحس آرایش کردن ونداشتم البته اگه حالشم داشتم زمانش ونداشتم. سریع ازپله هاپایین رفتم، خانم جون بادیدنم گفت: خانم جون:کجامیری عزیزم؟ به سمتش رفتم وگونه ی همیشه سرخش وبوسیدم و گفتم: +بادوستم میرم بیرون. باشه ای گفت،بعدازخداحافظی ازخانم جون ازخونه بیرون زدم،سریع کتانی های مشکیم وپوشیدم وبی توجه به مامان که روی صندلی نشسته بود ومشغول مطالعه بود،ازخونه زدم بیرون. شایان جلوی دربود،بااستایل همیشگیش تکیه داده بود به ماشین،یک عینک بزرگ هم زده بودبه چشمش تاکبودی زیرچشمش مشخص نشه. به سمتش رفتم وسلام کوتاهی کردم،شایان لبخندمحوی زدو جواب سلامم ودادوگفت: شایان:سوارشو. سریع سوارشدم،شایان هم سوارشدوماشین وروشن کرد،نیم نگاهی به صورتم انداخت وگفت: شایان:داغونی که هنوز،رنگت چراانقدرپریده؟ لبم وگازگرفتم وگفتم: +دلیلش ووقتی رفتیم یک جانشستیم میگم. اوهومی گفت وبعدازمکثی دوباره گفت: شایان:کبودی صورتت هنوز خوب نشده؟ باکلافگی گفتم: +داری می بینی که،نه خوب نشده. شایان باعصبانیت گفت: شایان:دستشون بشکنه،آشغالا خیلی ناجورزدن. باصدای آرومی گفتم: +بادمجون زیرچشم توخوب شد؟ شایان:بادمجون که نه ولی خراش روی صورتم کم شده.سری تکون دادم وسکوت کردم، شایان بعدازچندلحظه گفت: شایان:کجابریم؟ شانه ای بالاانداختم وگفتم: +نمیدونم،فقط یک جابریم که خلوت باشه. شایان نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: شایان:چرا؟ به سمت پنجره برگشتم وبیرون ونگاه کردم،گفتم: +چون نمی خوام وقتی گریه می کنم کسی ببینه!.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ...سنگینیه نگاه شایان وحس کردم ولی انقدربی حال بودم که حال نداشتم برگردم نگاهش کنم. شایان:چراگریه؟ چقدرسوال های بی خودی می پرسید،جوابش وندادم. دستم ودرازکردم وضبطش وروشن کردم،آهنگ شادی پلی شد،چقدرم که این آهنگ به حال وروز من میاد،پوزخندی زدم وآهنگ وعوض کردم،آهنگ غم وآرومی پلی شد،این خوبه. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم. باصدای شایان چشمام وبازکردم وبه اطراف نگاه کردم. جای قشنگی بود،یک دشت‌سرسبزکه مثل یک تپه بودو ارتفاع داشت. ازماشین پیاده شدیم وروی چمن هانشستیم، خیلی جای خوبی بود،هیچکس اونجا نبودفقط مادوتابودیم،اگه‌حال وروزم خوب بودحتما‌کلی عکس می گرفتم حیف که الان حتی حوصله خودمم ندارم. سکوت بینمون طولانی شده‌بود،شایان که انگارکلافه شده‌بود،گفت: شایان:هالین حرف بزن دیگه. آهی کشیدم وگفتم: +چیزجذابی نیست که انقدر‌مشتاقی برای شنیدنش! شایان:مشتاق نیستم فقط‌ دارم ازنگرانی می میرم.‌وسط بغض خندم گرفت؛‌آخه قیافش اصلا شبیه کسی نبودکه نگران باشه. شایان:حرفم خنده داشت؟ شانه ای بالاانداختم وگفتم: +بیخیال شایان دستی توموهاش کشید وگفت: شایان:خب منتظرم بگی. سکوت کردم،نمیدونم میتونم بهش اعتمادکنم یانه؟ فعلاکه بهترین کِیس برای حرف زدنه،‌بادنیاکه به مشکل برخوردم،‌پوف کلافه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن: +مامان وبابام چندوقتی بودکه‌باهام خیلی خوب رفتارمی کردن، تعجب کردم خیلی تعجب کردم توکه میدونی چقدرنسبت به من سردن،یک شب رفتم آب بخورم،‌دیروقت بود، صداشون وشنیدم راجب من حرف می زدن... بغض کردم،بابغض سنگینی که توگلوم بودادامه دادم: +داشتم راجب ازدواج من حرف می زدن. شایان وسط حرفم پریدوبا صدای نسبتابلندی گفت: شایان:چی؟ چشمام وبستم وبعدازمکثی بازکردم وادامه دادم: +یارویک آدم بیخودو علافه ،سی و‌دوسالشه، خیلی پولداره ولی پولش به دردم نمی خوره، من یکی ومیخوام که بتونم بهش تکیه کنم نه کسی که هردقیقه بخوام ازکناراین واون جمعش کنم. شایان باعصبانیت گفت: شایان:به خانوادت گفتی که راضی نیستی؟ اشکم چکید: +آره گفتم،کامل گفتم،ازملاکام گفتم ازهمه چی گفتم. شایان دوزانونشست وگفت: شایان:خب؟چی گفتن؟ پوزخندی زدم وگفتم: +چی میخواستی بگن؟ بابا گفت مجبورم، گفت بایدازدواج کنم فقط هم باهمین پسره. شایان:یعنی چی؟چرافقط بااین پسره؟ باکلافگی گفتم: +بخاطرشراکت واین چرت و پرتا،چبدونم، فقط میدونم اگه بااین نکبت ازدواج نکنم بابا ورشکسته میشه. شایان باحرص گفت: شایان:هالین بایداصرارمی کردی، خیلی بایداصرارمی کردی. هق هقم اوج گرفت: +فکرکردی اصرارنکردم؟شایان من باهاشون دعواکردم. شایان:یک ذره هم نرم نشدن؟جوابشون چی بود؟ باصدای آرومی گفتم: +جوابش یک سیلی جانانه ازبابام بود. شایان باتعجب گفت: شایان:عموروت دست بلندکرد؟ پوزخندی زدم وگفتم: +اینجوری نگو،اون من ونزد بلکه نوازشم کرد،همینکه رغبت کرده به من دست بزنه خیلیه. بعدازاین حرف بلندزدم زیر گریه،انقدربلندکه صدام تو اون مکان ساکت پخش می شد. شایان:گریه نکن هالین،گریه نکن لطفا! بی توجه به حرفاش فقط گریه می کردم،دوباره گفت: شایان:هالین خودمون حلش می کنیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻قسمت: شایان:هالین اینوبدون که تو همیشه میتونی روحرف من حساب کنی،هالین بهت قول میدم که همیشه پشتت باشم،بهت قول میدم. ازحرفاش ته دلم گرم شد،ولی نه تنهاگریم بند نیومدبلکه شدت پیداکرد،شایان گفت: شایان:هالین من نتونستم خواهرداشتن وتجربه کنم،شایدبرات سوال بشه که چرابین اینهمه دخترتوفامیل اومدم سمتت،چون حسی بهت دارم که به شبنم داشتم. هالین وقتی کنارمی انگارشبنم کنارمه،پس مطمئن باش من به عنوان یک برادرهمیشه پشتتم و نمیزارم آسیبی بهت برسه. خدای من این همون شایان خوش خنده وشیطون بود؟ بغض صداش واقعادلم و سوزوند،باتعجب بهش نگاه کردم،هنگ کردم وقتی قطره اشک روی گونش ودیدم، انقدرتعجب کردم که یادم رفت گریه کنم! شایان بادیدن قیافم خندیدوگفت: شایان:زهرمار،اشک من و درآورده عین بُزم نگاه میکنه. همچنان مات ومبهوت بودم، وقتی دیدهمچنان هنگم ازجاش بلندشد.و به سمت ماشین راه افتاد منم پشت سرش رفتم.. همچنان گفت: شایان:الان میریم یک جایه چیز می خوریم، فکرامونم میریزیم روی هم تابه یه نتیجه ای برسیم. بالجبازی گفتم: +وای شایان من بااین قیافه روم نمیشه بیام یک جای شلوغ. شایان چشم غره ای بهم رفت وگفت: شایان:نمی خوایم بریم عروسی که میخوایم بریم غذابخوریم. نذاشت حرفی بزنم وسوارشد،ممنونم ازاینهمه توجه واقعا! به سمت ماشین رفتم وسوار شدم،شایان ماشین وروشن کردوحرکت کرد. *** پشت میزنشستیم،مِنوروبرداشتم ونگاه کردم. سنگینیه نگاه شایان وحس کردم،سرم وبلندکردم ونگاهش کردم،زل زده بود بهم،حتی پلکم نمی زد! دستم وجلوی صورتش تکون دادم،بعدازچندثانیه به خودش اومد،باتعجب گفتم: +اولین بارته که من و می بینی؟ شایان باحواس پرتی گفت: شایان:نه،چطور؟ باحالت ازخود متشکری گفتم: +یک طوری نگاه می کنی انگاراولین باره خوشگلی مثل من می بینی. شایان ادایی برام درآوردوگفت: شایان:کمترپپسی بازکن برای خودت؛داشتم فکرمی کردم. باکنجکاوی گفتم: +به چی؟ شایان:به تو،به این جریانات. مِنوروگذاشتم روی میزو باناراحتی گفتم: +خب؟به نتیجه ای هم رسیدی؟ شایان:بعدازغذامیگم. سری تکون دادم وگفتم: +من زرشک پلومیخورم. شایان بالبخندی گفت: شایان:باشه عزیزم. ازجام بلندشدم،شایان گفت: شایان:کجامیری؟ +برم دستم وبشورم. سری تکون دادوچیزی نگفت.به سمت سرویس بهداشتی رفتم،توآیینه به خودم نگاه کردم،لعنتی بدجورداغون بودم،تاحالاهیچوقت انقدر داغون نیومده بودم بیرون. باخودم گفتم: +بیخیال هالین الان اصلا قیافه مهم نیست. آب وبازکردم ودستم و شستم، سرم وآوردم بالا،بادیدن شخصی پشت سرم ازترس زَهرم ترکید. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و نهم 👇 💎 "فرهنگ غلط" 🚸 متاسفانه این روحیۀ آرامش نداشتن توی تفریحاتِ ما هم گسترش پیدا کرده! ⭕️ مثلاً یه فرهنگی رایج شده که خانواده ها یا یه تعداد از رفقا وقتی میخوان یه تفریحگاهی مثل کنارِ دریا و جنگل و کوه برن 🌊⛰🏕 به جای اینکه از آرامشِ اونجا استفاده کنن تازه صدای موسیقی های تند رو هم بلند می کنن!😒 🎵🎶🔊 ✅ آخه عزیز دلم شما باید سعی کنی از "آرامشِ محیط های طبیعی" استفاده کنی نه اینکه با موسیقی این آرامش رو بهم بریزی! 🔺مثل اون بیچاره هایی که از آلودگی هوای شهرهای بزرگ فرار می کنن و میرن توی یه فضای سبز و آرومی 🏞 شروع میکنن قلیون و سیگار بکشن!🚬😐 🔹شما به همچین آدمایی چی میگید؟! ✔️ واقعاً آدمِ اگه یه ذره فکر کنه به احمقانه بودن این کار پی میبره. 👆✅👆
🚫 اونوقت کسی که از سر و صدای شهر فرارمیکنه و میره توی یه فضای آروم موسیقی های تند گوش میده 🎶 دقیقاً همونقدر میکنه!👌 🔴 در فرهنگِ غربی" بعد از اینکه با موسیقی و سر و صدای کازینوها آرامششون رو بهم ریختن میرن سراغ مشروباتِ الکلی🍷 و بیچاره ها میخوان آرامشِ خودشون رو از این مشروبات به دست بیارن که اتفاقاً اوضاعشون بدتر میشه! ♨️ ✅➖🔷🔸🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟ ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا ـ متشکرم . ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید . با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد . با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ... مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت . همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم . ـ ممنون فاطمه جان . تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند . امیرحسین : مهدا خانوم ؟ ـ بله ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟! ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه ـ چطوری ؟ ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟ ـ سید حیدر حسینی حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟ ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟ ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش . مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟ ـ اول بذار کیک بیارم مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟! ـ راهنماییت میکنم نگران نباش کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین . بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند . مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خسته اما با ذهنی مشغول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود . صبح که وارد قسمت کاریش شد ، توانست سید حیدر معروف را ببیند و فهمید قرار است از او خیلی چیز ها بیاموزد ، یاد بگیرد چگونه در عین آشکاری غایب باشد ، در عین توجه به نکات مهم به موارد بیهوده بی توجه باشد ‌، فدا شدن ، تکنیک و خیلی چیز ها را باید از این غریب آشنا یاد میگرفت . مردی که تفاوت های آشکاری با اطرافیان و شباهت حائض اهمیتی با پدرش داشت . او رئیس کل بود سرداری که هیچ شباهتی به رئسا نداشت و بیشتر شبیه یک فرمانده گروه جوانان بسیجی یا شبیه یک مشاور بود تا شبیه یک فرمانده گردان . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید باید خاکی شدن و خاکی ماندن را یاد بگیرد ، باید لگام اسب سرکش نفس را در دست بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند ، باید بزرگ شود ، باید اندازه ی لباسی شود که قرار است بر تن کند ، باید خاکساری و غرور این لباس را میشناخت ؛ لباسی که کفن خیلی از جوانان کشورش شده بود . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید مهدای سابق نمیتواند لایق این حرفه باشد باید از سیم خارداری بگذرد که تنش را برای زخم خوردن آماده خواهد کرد ، باید این مهدا فاطمه شود تا بتواند بهترین نقش این منظومه ی عاشقی را بپذیرد و در آن جان بگیرد ... وقتی سرهنگ صابری یکی از اساتیدش موقعیت و وظایفش را توضیح داد او آماده شد برای فاطمه شدن برای پرواز برای رهایی برای نجات ... سرهنگ تمام آنچه را باید می دانست گفت و در آخر اضافه کرد ؛ ببین خانم فتاح شما طبق قاعده باید بعد از اتمام دوره ها به کار گرفته میشدین اما الان شرایط متفاوتی بوجود آمده هم لیاقت و استعداد شما هم شرایط بهرنجی که الان همه رو نگران کرده چیزی که ممکنه خیلی برامون گرون تموم بشه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 حلول🌙 رو بهتون تبریک میگیم و آرزوی با برکت ترین لحظات رو در این جشن بندگی براتون داریم❤️🌸 یه خبر خوب برای علاقه مندان رمان «زنان عنکبوتی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.ir/book/71207 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️