📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_هفتم
منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم...
وارد یه مغازه شدیم ...
داشتیم لباسارو نگاه میکردیم
اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود
فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ...
ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم...
زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ...
اینا همشون مدله بازن ...
فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود...
زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ...
خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ...
کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه
زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ...
اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ...
چی میگی خانم برو بیرون ...
زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ...
اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن..
امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن...
از مغازه زدیم بیرون...
هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁
وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ...
خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ...
ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ...
بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ...
فروشنده خیلی خوش برخورد بود ...
چند دست لباس زینب پرو کرد...
اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ...
مثله یه تیکه ماه شده بود ...
بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود...
زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود...
اره عالی بود...
فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟
زینب از هولش بستنی رو قورت داد
چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ...
فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم..
😁😁😁😁
نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی
زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده...
باشه بریم منم همین طور😔😔
فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊
نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند ....
محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد
ماهم جواب سلامشو دادیم
زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود...
محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو
ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟
شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین
عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون
محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ...
یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار...
منم خشکم زده بود ...
زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد...
نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن....
اهاان شاید...
مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش...
منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_هشتم
روز جمعه رسید ...
صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ...
به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ...
یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی..
فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ...
عجب روزی بود ....
یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم
درو بازکردم وارد حیاط شدیم ...
رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ...
اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ...
مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ...
با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈
وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم ....
نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود
یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞
ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢
ماماااان ...
جانم دخترم ....
مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟
اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟
مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭
پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم
چرا عباسم برای همیشه رفت 😭
چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭
دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ...
چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ...
فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره...
فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه...
بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی ....
باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ...
بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم ....
شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#علے_ولے_اللہ💚
🌸این سلطنتِ عشق فقط لایقِ مولاست
✨جز آل علے هیچ امامے نشناسیم
🌸ما نسلِ #غدیر یم و پس از رحلت احمد
✨جز حیدرکرار امامے نشناسیم
پیشاپیش #عید_غدیر مبارکباد💚🎊
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_چهارم
#فصل_پنجم
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر.
عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و
بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد.
به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم.
من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند.
به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم.
صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.
خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_پنجم
#فصل_پنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم.
از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم.
وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم.
صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم.
آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم.
پدرم هم کنارم نشست.
می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند.
خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند.
تا من را دیدند، به طرفم دویدند.
تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام.
دوست داشتم بود و کنارم می ماند.
تا شب چشمم به در بود.
منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_ششم
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم.
از پدرم خجالت می کشیدم.
منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم.
از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم.
صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود.
برای اولین بار زودتر از او سلام دادم.
خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم.
دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود.
گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم.
صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد.
دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#عیدغدیر مبارک💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
@taghvimehamsaran
@taghvimehamsaran
✴️ سه شنبه 👈14 مرداد 99
👈14 ذی الحجه 1441👈4 اوت 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
🕋بخشیدن فدک به فاطمه زهرا سلام الله علیها توسط رسول خداصلی الله علیه و اله(7 هجری)
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل ششم ذات عرق.
❇️امروز برای:
✅وام گرفتن و وام دادن.
✅طلب علم و دانش.
✅و دیدار علماء و حاکمان خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد به دانش علاقمند باشد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز نیزشفا می یابد ان شاءالله.
✈️ مسافرت همراه با صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
✳️عهد و پیمان گرفتن از رقیب و عهدنامه نوشتن.
✳️معامله و خرید و فروش خانه.
✳️و امور کشاورزی نیک است.
💑 امشب
زمان مباشرت جنیان و ممکن است فرزند دچار صرع گردد.فردا نیز همین حکم را دارد.
🔲این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) موجب شادی است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری موجب خارش است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 15 سوره مبارکه حجر است...
لقالوا انما سکرت ابصارنا.....
و مفهوم ان این است که کسی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگوی باطل کند ولی بجایی نرسد و کار وی روبراه گردد .ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
📛📛📛📛📛📛
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💕پُر برکت می کنیم
🌸صبحمان را معطر می کنیم
💕نفسمان را خوشبو می کنیم
🌸به ذکر صلوات بر
💕حضرت محمد(ص)
🌸و خاندان مطهرش
🌸برای امروزتون برکتی عظیم
💕و معجزه های خدایی آرزومندم
🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
4روز تا #عیدغدیر🍀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
آواره ای بودم مرا نوکر نوشتی
نوکر شدن، شد افتخارم ای نگارم!
با تـــ🌹ــــو که باشم قدر یک دنیا میارزم
منهای تـــ✨ــو بی اعتبارم ای نگارم❗️
این آبرو، این اشکها، این مِهر زهرا
من هرچه دارم از تــ🦋ـــو دارم ای نگارم!
بخشید اگر ما را خدا، لطف خودت بود
ای رحمت پروردگارم، ای نگارم❗️
ازروز عید قربان تا #عید_غدیر برای ظهور یار، زیاد دعا کنیم
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
✅ این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص111
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💗پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🍃اگر تمام درختان قلم، و دریاها مرکب و همه جنیان شمارشگر و همه انسانها نگارشگر باشند قادر به شمارش فضائل علی ابن ابی طالب ♥️ نخواهند بود🍃
📘مناقب خوارزمی، ص۳۲
#غدیری_ام
#غدیر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_نهم
مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ...
زینب لباسشو تنش کرد...
کلی روسری ریخته بود زمین ..
واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان...
به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ...
باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ...
میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ...
خب اون سفیده رو سرکن ...
اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد...
اووو حرف نداره عالی شدی دختر ...
خوشگل بودی خوشگل تر شدی
👌👌👌👌
زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم
تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ...
معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟
اره مامان الان میام ...
زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ...
زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ...
کنار در ایستاده بودم ...
یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟
فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود
عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ...
ممنون عمو .
شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ...
با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ،
یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم
سلام دخترعمو ....
سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم...
محسن گل و داد دست منو رفت...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هشتادم
مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ...
بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ...
واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ...
فرزانه من عاشق گل رزم ...
فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ...
معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین...
زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰
عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا...
اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ...
زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ...
به به عروس گلمم اومد ...
زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید
زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید ....
اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت ....
همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم
زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ...
احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ...
زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط
از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ...
محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ...
هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ...
محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ...
زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین...
محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود ....
من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم ....
و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین...
زینب ـ ممنون نظر لطفتونه.
زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ...
یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست💚
🔅مَعاشِرَ النّاسِ! إنَّهُ إمامٌ مِنَ اللّهِ، وَلَنْ یتُوبَ اللّهُ عَلی أَحَدٍ أَنْکَرَ وِلایتَهُ وَلَنْ یغْفِرَ اللّهُ لَهُ
💠ای مردم! او(حضرت علی علیه السلام) از طرف خدا امام است و خداوند هرگز توبه کسی که ولایتش(حضرت علی علیه السلام) را انکار کند، قبول نمیکند و او را نمیبخشد.
📚فرازی از خطبه #غدیر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
سلام ✋وعرض ادب💐خدمت شما همراهان همیشگی کانال
پیشاپیش دهه ولایت🎉🎊 و #عید_غدیر 🎉🎊رو خدمتتون تبریک عرض میکنم
درحال حاضربا دو رمان در خدمت شما هستیم
🌹🍃رمان پر طرفدار #روزگار_من دربخش ظهرگاهی
و
🌹🍃 رمان شهیدانه #دختر_شینا در بخش شبانگاهی
🌟به پاس همراهی شماعزیزان رمانهای بسیار زیبا و عاشقانه های مذهبی 😍 براتون اماده کردیم که به نوبت در کانال قرار میگیرند🌟
🦋🍃همراه ماباشید و کانال رو به دیکر دوستانتون معرفی کنید💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💌 تفاوت عشق زمینی و آسمانی
عشق، رها شدن از جاذبه زمین است. عشق به انسان قدرت بال زدن و اوج گرفتن میدهد.
وقتی پرواز کردن طبیعی است زمین در نظرت کوچک و حقیر جلوه میکند.
در این هنگام اگر عشقت زمینی باشد از چشمت خواهد افتاد و تازه نقصهایش را میبینی.
عاشق ماه و ستارهای باش که هرچه به سویش بروی به آن نمیرسی.
«استاد پناهیان»
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🍀🦋🍀🦋
🦋🍀🦋
🍀🦋
🍀
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐 قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
#عید_غدیر پیشاپیش مبارک👏👏😍💐💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
#نگاهِ_حرام
💠✨ از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟
گفت :
👀 میبینی،میخواهی،به وصالش نمیرسی،دچار افسردگی میشوی!
👀 میبینی،شیفته میشوی،عیب هارا نمیبینی،ازدواج میکنی،طلاق میدهی!
👀 میبینی ،دائم به او فکر میکنی،از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری!
👀 میبینی،باهمسرت مقایسه میکنی،ناراحت میشوی،بداخلاقی میکنی!
👀 میبینی،لذت میبری،به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی،درنظر دیگران خوار میگردی!
👀 میبینی،لذت میبری،حب خدا دردلت کم میشود،ایمانت ضعیف میشود!
👀 میبینی،عاشق میشوی،از راه حلال نمیرسی،دچار گناه میشوی...
#غدیر نزدیکه به عشق مولا علی، ترک گناه کنیم🙂💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_هفتم
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه.
زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛
مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود.
بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود.
سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند.
آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 #فصل_ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود،
صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد.
به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد.
زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست.
سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_هشتم
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند
عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.
از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد.
انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.»
خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود
من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم.
در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم.
خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن.
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم.
تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم.
بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_نهم
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند.
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد.
هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند.
نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم.
مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت.
صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند.
از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.
می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند.
بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم.
دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🗓امروز 14 مرداد 99
4روز تا #عید_غدیر😍
افضل الاعیاد امٺ چهار روز دگر
روز عهدم با امامٺ چهار روز دگر😍
تا غدیرخم بہعیداللهاڪبر کہخدا🌿
دادهبر اعمال،قیمٺچهار روز دگر☝️
#أشهد_ان_علیا_ولےالله💚
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌹 عزت در نماز شب 🌹
✍️موسی من عزت را در نماز شب گذاشتم،پاشو نماز شب بخوان عزت پیدا می کنی،چرا؟چون کسی نیست که ریا بکنی،چون سخت است،کندن از رختخواب مشکل است،پشت پا زدن به خواب گرم مشکل است،خودت را جدا کن سرت را به سجده بگذار،بگو« الهی ان عبدک الذلیل»،آن وقت من عزت بهت می دهم،تو دربار شاه ها و در خدمت گذاری پول دار ها دنبال عزت می گردی،اشتباه می کنی؛یک عمری صدام پاچه خواری امریکارا کرد،حمایت کردند از او؟!! شما این سندهایی که این روزها چاپ می شود، ببینید چطور همین دولت های منطقه پول دادند،من یک وقتی رفتم اردوگاه اسرا در همین ایران در زمان جنگ،از هفده تا کشور در آنجا اسیر بود،عراق با ما نمی جنگید،کشورهایی که بعضی هاشون دیگر آبرویشان رفته بود در همان جنگ گفتند اسرا را برگردانید ،بعضی از کشورهایی که اسم ببری باور نمی کنی که امروز خط مقدم هستند و می گویند ما حمایت از شما می کنیم ،خب این ها،این همه نوکری!! فرمود:من عزت را در نماز شب گذاشتم،امام هم بلند می شد در دل شب در جماران با خدای خودش مناجات می کرد،درسته امروز امام نیست در بین ما،اما امام با چه عزتی رفت؟صدام با چه ذلتی؟! عزت را در نماز شب گذاشتم،توی دربار شاه ها دنبالش نگردید.
📚از بیانات حجت الاسلام رفیعی
#عیدغدیر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️