eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_هـفتـاد_هـفتـم ✍ببینم برای برگشتن به زندگیم باید ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست. به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور! چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم. "غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن... حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره...آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم دروغ نمی گفتا...همش راست بود! تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره. انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم. چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد... این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی...نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی... می خوام مثل شیدا باشم و فرشته... می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره... یا امام رضا...بابام کارش به عمل نکشه ها...آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر از اینی که هستم خراب ترم نکن...من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم... میشه ضامنم باشی؟ میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟ دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم...به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم... پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده. صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا ... کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم...اشک دل شکسته حرمت داره و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز...در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
_بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راحت باباجون. من رقیب نیستم. پدر یا برادر بزرگت حساب میشم. _اختیار دارید. تاج سرید. میخندد و میرود. نمیگذارد کمکش میوه‌ها را تا کنار ماشین ببرم. چند شب پیش تلفنی نگرانی‌ام از وابستگی زیاد به پدرش را گفته بودم و توضیح داده بود. وقتی میرسم خانه،چراغ زیرزمین روشن است. شام را مددر میدهد دستم و در را باز میکنم. _شما دوتا خوابگاه ندارید؟اینجا دفتر کاره،شما خوابگاه،خوراک‌گاه‌،تفریحگاه،منزل گاه خودتون کردید. علیرضا سینی غذا را میگیرد و میگوید:جرات داری یه کلمه دیگه بگو،ببین چه کارت میکنم!از صبح تو آزمایشگاه سرپا بودم الآن اصلا منو انسان فرض نکن. آنقدر بدم می‌آید مادرم به کس دیگری محبت کند. اصلا انگار بچه سرراهی هستم. قبلا دو کلمه قربان صدقه میرفت. وقتی خرید میکردم؛ذوق میکرد. حیاط را سالی یکبار به زور تمیز میکردم؛چایی میداد. حالا این دیلاق ها آمده‌اند،یکیشان نان میخرد،یکی میوه میگیرد،یکی با پدر تخمه میشکند. هر وقت هم دیر بیایم ته مانده شامشان را باید بخورم. بعد از شام مسعود می‌آید روی خط. میگویم:دارم ازدواج میکنم. خیره به صفحه جوابی نمیدهد. دارد آنالیز میکند تمام هیکلم را و دلش میخواهد که بفهمد چقدر امیدوارم به زندگی که میان این همه کار و بار،یک بساط دیگر هم برای خودم پهن کرده‌ام. _هه. چرا اینو به من میگی؟ _نمیدونم. شاید چون میخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و خوشحالت کنم. لبش را به دندان میگیرد و با تردید میپرسد:کیه؟از دخترای دانشگاهه؟ _نه. میدانم الآن دلش پر میکشد برای فریده‌اش. فریده شرط زندگی در ایران را دارد و مسعود. من مطمئنم که مسعود مردد نیست. درسش که تمام بشود دلش میخواهد بیاید. اصلا هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا مثل ایران آرام نیست. نفس عمیق که میکشد. به خودم می‌آیم:شاگرد اول تیزهوشانه که مسیر دیگه‌ای داره میره و عاشق زندگی و هنره! _خودت خواستی؟ _نه،روحم خواسته! میخندد. _یه چیزی بگم میثم. _اوهوم. _بهت حسودیم میشه. ظاهرا هیچی نداری و من به تر سرم،اما این آرامش لعنتیت حالمو میگیره! کمی رک است مسعود. نسل امروز را باید کمی تا قسمتی ادبش کرد. لبخندم را نشان نمیدهم و میگویم:موقعیت تو هم خیلی شرینه. میگویم:راستی وحیدم داره عروسی میکنه! _با چه پولی؟ میخندم. شاید اگر میگفتم شهاب دارد میمیرد اینقدر تعجب نمیکرد و میگفت:مرگه دیگه ولی از ازدواج جا میخورد. میگویم:ما با روحیه ازدواج میکنیم! و هر دو هماهنگ میخندیم. _میثم کاش میشد یه سر بیای این اطراف. انگار دهاتشان است یا حسن آباد خودمان که به راحتی نه به سختی بتوانم بروم. پول که علف خرس و چرک کف دست نیست. اصلا پولی در کار نیست. ولش کن بگذار کمی خوش بگذرانیم. میگویم:چی میدن؟ ابرو در هم میکشد و سری تکان میدهد. _چیو چی میدن؟ نگرفت. ادامه میدهم:چی بپوشم؟ لب جمع میکند و دست به سینه میشود:مسخره!میثم تو که اینجاها رو دیدی. یه حرفایی دارید شماها که نمیتونید عمل کنید. این جاها ارزش اون حرفا رو میدونن. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست. سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم. - مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟ پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی.‌ پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید: -قبول باشه عزیزم. زود اومدی! -قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟ مرا به خودش فشار می دهد: -می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم. ذهنم می گوید: -حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو. چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری می‌شود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی. -لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم. -بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم. سرم را از شرم پایین می اندازم... -می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. در سكوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت : اگه بخوان فقط نامزد كنن و يكي دوسال بعد عروسش رو ببره حرفي ندارم. بياد صحبت كنه ... مرضيه هنوز بچه س اگه نامزد كنه مانعي براي درس خوندن نداره فعلا هم كه علي يك پاش اينجاس يك پاش جبهه. پسر خوبي هم هست ديده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شريف و خوبي ان! اين دختر هم بالاخره بايد شوهر كنه . چه بهتر كه علي با اين همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه. اين شد كه اخر همان هفته علي همراه مادر و پدرش با يك دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژير قرمز كشيدند وهمه با هم به طرف زير زمين رفتيم. اين سر و صداها به نظر من و علي مثل بازي بچه ها بود اما مادرهايمان انقدر اصرار مي كردند كه ما هم پناه مي گرفتيم و تا اعلام وضعيت عادي كنارشان مي مانديم. آن شب هم سرو صداي ضد هوايي ها بلند شد . بعد صداي سوتي منحوس و چند ثانيه بعد يك انفجار مهيب شيشه هارا لرزاند. بعد از چند دقيقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتيم. به شوخي زيرگوش علي گفتم : با امدن تو اژير كشيدن... بايد همه فرار كنن چون تو امدي ! بعد مرضيه باصورتي بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زير چشمي به علي كه از شدت شرم سرش تقريبا به زانويش مي خورد نگاه كردم. بدون اينكه خواهرم را نگاه كند چاي رابرداشت و تشكركرد. چند دقيقه اي در سكوت گذشت بعد مادر علي با صميميتي اشكار رو به پدرم گفت : - آقاي ايزدي قصد ما اينه كه پاي اين پسره را اينطرف ببنديم بلكه پي زندگي اش رو بگيه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتيم حالا اگه اين علي ما رو به غلامي قبول داريد بفرماييد تا بقيه صحبت ها پيش بره. پدرم كمي جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علي اقا رو مثل حسين دوست داريم. از كلاس سوم و چهارم دبستان اين دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و كردار علي اقا بوديم و هستيم . اقا ، با غيرت ، نجيب ... ولي خوب همه چيز خيلي سريع پيش اومد مرضيه ما هنوز بچه است . درس مي خونه .... پدر علي فوري گفت : اين كار مانع درس خوندن مرضيه خانوم نيست. قصدما فقط يك شيريني خوران ساده است. ايشالله مراسم بمونه وقتي علي جون به سلامتي رفت و برگشت. پدرم سري تكان داد وبه مادرم ساكت به گلهاي قالي خيره شده بود نگاه كرد. مادرم با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت - اجازه بدين ما كمي فكر كنيم... مادر علي با خنده گفت : خدا خيرتون بده ... ما ميخوايم تا علي اقا رو به چنگ اورديم تكليف رو يكسره كنيم و دستش رو تو حنا بذاريم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدين. اگه جوابتون به اميد حق مثبت بود اخر هفته اينده يك شيريني مي خوريم و يك حلقه رد و بدل ميكنيم . صيغه محرميت و بعد علي اقا ايشاالله دور و برش مي گرده و زندگي شو جمع و جور مي كنه ... هان ؟ همه موافقت كردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفني جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضيه پر از شور و عشق بود. دو هفته از امدنمان مي گذشت و روز به روز بيشتر دلتنگ رفتن مي شديم. اما خوب بايد منتظر مي مانديم كارها درست شود و بعد برگرديم. اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هاي فاميل و روحاني محله همه در منزل ما جمع شدند. مرضيه با شرم و به سختي جواب مثبت را به مادرم اعلام كرده بود و البته تا دو روز از خجالت وجودش را درز مي گرفت كه چشم ما به چشمش نيفتد. صورت گرد و سپيدش از شرم گل مي انداخت. چشمان درشت و سياهش زير ابروهاي پرپشت و پيوسته اش به زير افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببيند و عذاب بكشد. مرضيه دختر زيبايي بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را هميشه مي بافت و اينكار قدش را بلندتر نشان مي داد . زهرا از شدت خوشحالي يك لحظه در جايي بند نبود. بر خلاف مرضيه بچه و شيطان بود. يك قواره پارچه پيرهني يك كله قند و چادر نماز و يك انگشتر زيبا هداياي خانواده داماد براي خواهرم بود. در ميان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صيغه محرميت را براي يكسال جاري كرد زهرا ظرف شيريني را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علي را مثل يك برادر دوست داشتم و از خدايم بود كه با هم فاميل بشويم. آن شب وقتي همه خداحافظي كردند و به سمت خانه هايشان روانه شدند علي مرا به گوشه اي در حياط كشيد و گفت : - حسين خيلي ازت ممنونم . من خيلي مديون تو هستم. ضربه اي دوستانه به پشتش زدم و گفتم :‌اين حرفها چيه مرد ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم باصدای مه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازحموم اومدم بیرون وبه سمت تخت رفتم،با خستگی خودم وروی تخت پرت کردم وبه سقف زل زدم.یعنی الان توباغ چخبربود؟هنوزدنبالمن؟ گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم: +سلام،وضعیت چطوره؟ شایان:هالین پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم. پوف کلافه ای کشیدم وگوشیم وکناربالشم گذاشتم. تشنم شده بودازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون. خجالت می کشیدم،اولین باربودخونه یک غریبه اونم بدون مامان وبابام می موندم. آروم ازپله هاپایین اومدم،مهتاب رومبل نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد. مهتاب:باشه مامان جان. _.... مهتاب:نه نگران نباش،حواسم هست. سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم ونگاهم کرد، لبخندی زدوبادست اشاره کردبشینم. +نه ممنون،تشنمه میشه برم آب بخورم؟ مهتاب لبخندی زدوهمچنان که بامامانش حرف می زد به من اشاره کردکه راحت باشم. به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی برداشتم وبه سمت یخچال رفتم وپارچ وبرداشتم وآب ریختم. ازآشپزخونه بیرون اومدم،مهتابم داشت می رفت بالا. باهاش همراه شدم،گفت: مهتاب:اتاقت خوبه؟راحتی؟ +آره خوبه ممنون. لبخندی زدوگفت: مهتاب:خداروشکر. دخترمهربونی بودولی حس می کردم اونم مثل خانم جونه وعقایدش بامن جوردرنمیاد،اینواز چادروحجابش فهمیدم.جلوی دراتاقامون بودیم؛ +شب بخیر. مهتاب:شب بخیرعزیزم،اگه کاری داشتی خجالت نکش وتعارف نکن بیابهم بگو. لبخندی زدم وگفتم: +ممنون. چشمکی زدووارداتاقش شد،منم وارداتاق شدم. گوشیم داشت زنگ می خورد سریع به سمت گوشی رفتم وبه شماره نگاه کردم،شایان بود. +سلام شایان:سلام هالین،خوبی؟ +به نظرت می تونم خوب باشم؟مثلافرارکردما! شایان:عیب نداره ،درست میشه. +چخبر؟وضعیت چطوره؟ شایان:وضعیت بهترنشده هیچ بدترم شده.بابات قاطیه الان اگه جلوش بودی زندت نمی ذاشت.لبم گازگرفتم وبااسترس گفتم: +هنوزدنبالمن؟ شایان بعدازمکثی گفت: شایان:آره دنبالتن،بی خیالم نمیشن. یهوصدای عربده ی باباازپشت گوشی اومد: بابا:خفه شو،مگه چندتاعروس توخیابون پرسه میزنه که نتونستی پیداش کنی؟ اشکم چکید،شایان گفت: شایان:الانم بابات گیر... مانع ادامه حرفش شدم: +نمی خواد بگی شنیدم. شایان:هالین مراقب خودت باش،من بایدبرم وگرنه شک می کنن،درضمن فعلابیرون نرو پیدات می کنن. باکلافگی گفتم: +شایان نمیشه نرم بیرون که،فردابایدبرم کلی لباس بخرم. شایان:نمیشه هالین. باحرص گفتم: +لخت بگردم توخونه؟ شایان خندیدوگفت: شایان:دودست لباس داری که. +همچین میگی دودست انگارخیلی زیاده،من میرم. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:لجباز،باشه بروولی تنهانروحتمایکی روباخودت ببر. +باشه شایان:من برم مراقب خودت باش،خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم وباحرص خودم وپرت کردم روی تخت وپتورو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. هرچقدر غلت زدم خوابم نبرد، ذهنم پر از سوال از اینده مبهمم بود. از روی تخت بلندشدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم، اول گوش کردم ببینم بیداره یانه.. صدای زمزمه ای اهنگین و یکنواخت به گوشم میرسید.مثل صدای قران و...پس بیداره. باانگشتم خیلی اروم به در نواختم. ومهتاب رو صدا زدم :مهتاب!! جوابی نیومد، اروم لای در رو باز کردم تاببینم چرا جواب نمیده؟! مهتاب روی زمین دوزانو نشسته بود و چشماش بسته بود،هدفون توی گوشش بود، یک قران جیبی توی دستش و دفترچه وخودکار جلوی روی پاش... با دیدن این صحنه،از حرف زدن منصرف شدم و اروم درو بستم وبرگشتم داخل اتاقم. نمیدونم کی و چجوری زمان گذشت و من خوابم برد.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا : الو مرصی مرصاد : مرصی و .... چیه مرض جدیدی دچار شدی ؟ جدیدا آدما توی یه خونه ۱۲۰ متری با هم کار داش.... ـ چه حالی داری اول صبحی اینقدر حرف میزنی ... میتونستم بیام پیشت که زنگ نمیزدم ... یکم بیا اتاق من و مائده مرصاد انگار خواب از سرش پریده باشد همان طور که با مهدا صحبت میکرد خودش را از تخت پایین انداخت و بسمت اتاق رفت . ـ چت شده ؟ خوردی زمین ؟! ... به والله اگه میخواستی تلاش کنی بدون واکر حرکت کنی به حدی میزنمت که با کاردک نتونن جمعت کنن ! قبل از اینکه مرصاد در را محکم باز کند و او را با دیوار یکی کند . گفت : مرصاد پشت درم لهم نکنی در را کمی باز کرد تماس را قطع کرد و گفت : اتفاقا میخوام بزنم له ات کنم دختر سرتقِ لجبازِ ... ـ اِ بسه دیگه یکم واکرو بیار تا این پشت مثل سوسک خشک نشدم ـ در هر حال این زبونت فعاله ... بکش کنار تا بتونم بیام داخل مهدا با سختی جا به جا شد . مرصاد از زمین بلندش کرد و روی صندلی نشاند و واکر را جلو برد . مرصاد : حالا کجا تشریف میبردین ؟ ـ یواش مائده خوابه . ـ این اختاپوس بیدار نمیشه به این سادگی ! نگفتی !؟ ـ هیچی بابا میخواستم برم یه جا تلفن کنم مرصاد مشکوک به مهدا نگاه کرد و گفت : این وقت ؟ یه ساعت از اذان صبح گذشته الان میخواستی به کی ... ـ وای مرصاد بخاطر کارمه برو تلفنو بیار اینقدر سوال نکن ـ خب چرا با... ـ میترسم شنود بشه ! ـ الان میارم فاطمه طبق درخواست هادی تلفن منزلشان را از برق کشیده بود تا سرگرد موسوی در اتاق کارش بدون نگرانی از به خطر افتادن اطلاعات ، به کارش بپردازد . مهدا خانه شان را گرفت اما جوابی نگرفت خط سیدهادی هم .به فاطمه زنگ زد که بعد از دوبار تماس ، وصل شد و صدای خواب آلود فاطمه در گوشش پیچید . فاطمه : بله بفرمایید . ـ الو فاطمیا ؟ سلام ـ سلام . فاطیما و .... فاطمه خانم ! بفهم ، نفهم ! ـ باشه فاطمه خانم ، سیدهادی هستن ؟ ـ هوی چه بی حیا شده کله سحری زنگ زده آمار شوهرمو میگیره ... ـ موضوع کاریه ـ غلط اضافه ‌! مگه تو سیدهادی توی یه گردان هستین ؟ مهدا خوب میدانست این رفتار فاطمه مزاحی بیش نیست اما الان وقت شوخی نبود ... ـ فاطمه یه لحظه گوشیو بده دست شوهرت ، کارم واجبه ! ـ اول به اربابت توض... ـ فاطمه یا الان میری گوشیو بهش میدی یا خود... ـ باشه بابا وحشی ... نمیخواد لشکر کشی کنی دو ساعته اومده خونه یه شامِ صبحانه ای خورد رفت اتاق هووم ... بذار الان صداش میکنم صدای فاطمه از پشت تلفن نشان میداد به اتاق کار همسرش که آن را اتاق هوو می نامید رسیده است . فاطمه : هادی جان ؟ آقا هادی ؟ ـ جانم ؟ ـ تلفن باهات کار داره ! .... این دختر پروئه هست ... ـ مهدا خانومه ؟ ـ آره ، بیا تا چارتا درشت بارش نکردم ... تلفن را از همسرش گرفت و خطاب به فرد پشت خط و با نگاه به همسر زیبارویش گفت : سلام در خدمتم ـ سلام آقا سید شرمنده مورد ضروری پیش اومد ـ نه خواهش میکنم بفرمایید ـ آقا سید فکر کنم فهمیدم کی توی قرار ها به جای مروارید حاضر میشه ! ـ کی ؟ ـ عقرب .... ـ نکنه منظورت به .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ... به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ... یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی.. فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ... عجب روزی بود .... یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم درو بازکردم وارد حیاط شدیم ... رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ... اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ... مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ... با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈 وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم .... نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞 ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢 ماماااان ... جانم دخترم .... مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟ اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟ مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭 پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم چرا عباسم برای همیشه رفت 😭 چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭 دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ... چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ... فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره... فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه... بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی .... باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ... بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم .... شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _حتما باید مثل اون سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که مثلا ........ با خشم میان حرفش میپرم +مراقب حرف زدنت باش با قهقهه ی بلندی که میزند همه به سمت ما بر میگردند . از نگاه های دیگران خجالت زده سرم را پایین می اندازم . این کارش درست مثل نازنین است . چقدر از این حرکت بدم می آید . دست به سینه میشود _میبینم که روش تعصب داری خودم هم از تعصب بیش از حدی که نشان دادم ناراحت میشوم اما چیزی نمیگویم . با آمدن مرد پیشخدمت هر دو به اجبار سکوت میکنیم . مرد قهوه ی شهروز را روبه رویش قرار میدهد و به سرعت از ما دور میشود . بعد از رفتن پیشخدمت شهروز میگوید _خب نگفتی نظرت راجب عشقم بهت چیه ؟ +واقعا اسمشو گذاستی عشق ؟ عشق مقدسه ، به هر حسی نمیشه گفت عشق . آدم عاشق هر روز یه بلایی سر کسی که ادعا میکنه دوستش داره نمیاره ، هر دفعه با نیش و کنایه ها و پوزخند های مسخرش اون رو اذیت نمیکنه . لبخند مسخره ای میزند _چته بابا پاچه میگیری از این همه وقاحتش تعجب میکنم . بخاطر خشم زیاد فکم منقبض شده است . با سختی از بین دندان های قفل شده ام میگویم +یه بار بهت گفتم دوباره ام میگم ، مراقب حرف زدنت باش با کنایه میگوید _اگه نباشم میخوای چیکار کنی ؟ سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +هرچی که شنیدم رو به شهریار میگم ؛ میدونی که شهریار خیلی پیگیره ببینه کار کی بوده پوزخند میزند _تو همچین کاری نمیکنی ! یعنی نمیتونی بکنی چون یه طرف قضیه هم خودتی . شهریار منو خوب میشناسه میدونه بدون دلیل کاری رو انجام نمیدم ، اونوقت مجبورت میکنه براش توضیح بدی که باهام چیکار کردی ؛ تو هم قطعا دوست نداری شهریار بفهمه که زدی تو گوشم یا بهم توهین کردی دندان هایم را روی هم میسابم +من در مقابل بی احترامی های خودت زدم تو گوشت در ضمن بهت توهین نکردم فقط از اتفاقات بدتر جلوگیری کردم چون میدونم هدفت از کمک به من وقتی افتادم چی بود میخواهد چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود . لبخند شیطانی گوشه ی لبش جا میدهد _این حرف هارو ول کن بگو کی بیام خاستگاری ؟ نفسم را با شدت فوت میکنم +لطفا دیگه این بحثو پیش نکش ، خودتم خوب میدونی این بحث به نتیجه نمیرسه 🌿🌸🌿 《گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است》 بیدل دهلوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روی تخت دراز کشیده بودم و نجلاء در آغوشم بود. چندین بار موهایش را بوسیدم _خوشگلم نمیخوای واسه مامانی حرف بزنی؟هوم؟ حمید با دو لیوان آبمیوه وارد اتاق شد _خانمای عزیز پاشید ببینید چه آبمیوه خنکی براتون آوردم. نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه زدم .نجلاء هم کنارم نشست _بفرمایید لیوان را از دست حمید گرفتم _ممنونم. حمید دستی به روی سر نجلاء کشید _بابایی برو تو اتاقت بازی کن عزیزم نجلاء سرش را تکان داد و لیوان خالی را به حمید برگرداند و به اتاقش رفت ار رفتار نجلاء حس خوبی نداشتم ، یک اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که مرا بیش از حد میترساند _حمید جان ،نجلاء مشکلی داره نگران بود و من به خوبی از نگاه فراری‌اش میفهمیدم، که این وسط مشکلی وجود دارد دستم را گرفت و مشغول نوازشش شد _نگران نباش خانومم ،بخاطر اون اتفاق ترسیده.بخاطر همین تا یه مدتی نمیتونه حرف بزنه وای بر من .وای برمنی که باعث این اتفاق شده بودم.اشک هایم جاری شد _خاک برسر من که باعث این اتفاقم .ای کاش میمردم و نمی‌فهمیدم که من باعث این حال بچه‌ام شدم. با دست به صورتم میزدم و زجه میزدم. حمید مرا به آغوش کشید و دستانم را گرفت تا خودزنی نکنم. _خدانکنه قربونت بشم. عزیزدلم ممکنه این اتفاق برای هرکسی میفتاد. من پدر اونایی که این بلا رو سر تو و دخارمون آوردن درمیارم .دلمو بیشتر خون نکن خانومم .میدونی من درنبودت چقدر زجر کشیدم؟جان من انقدر خودت رو اذیت نکن.دکتر گفته نجلا خوب میشه .بهت قول میدم عزیزم. تو باید گریه کنی عزیزم . حمید انقدر برایم حرف زد و قربان صدقه‌ام رفت که کم کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم یک ماه از ان اتفاق تلخ گذشت . یک ماهی که نجلای گوچکم نمیتوانست حرف بزند. شب ها با کابوس از خواب بیدارمیشد و جیغ میزد. حمید هرروز پیگیر پیدا کردن آنهایی که به من حمله کرده بودند، بود. چندین سرنخ هم پیدا کرده بود ولی چون ما مسلمان بودیم و مهاجر ، حرفمان به جایی نمی‌رسید. میترسیدم پیگیریهای حمید باعث شود اتفاقی برای خودش بیفتد . با کلی التماس و خواهش راضی اش کردم از خیر شکایتش بگذرد تا اتفاق خاصی برایش نیفتد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم درآوردم . حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت ! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده ! تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم . بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند ! دل تو دلم نبود ... 💗 ولی خبری ازش نشد ! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم قلبم دیوانه وار میکوبید ! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم اون هم پیاده شد و اومد سمتم ! مثل همیشه نبود ! اخماش تو هم بود !! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... 😒 یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود ،چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! 😒 جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود ! - سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟ 😳 دستشو برد پشتش !! - سلام ممنونم. خداروشکر چیزی نیست ! - آخه ... خب ... چه خوب ! منم خوبم ! 😊 زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! 😕 از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه ! - خب کجا بریم ؟ 😊 - جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید ! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم ! متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم - این ... چیکارش کنم - جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید ! ابروهام رفت توهم ! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ! سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد - راستش ... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم همه چی تو این هست بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره ! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم ! قلبم داشت یه جوری میشد .. - نمیفهمم ...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ - اممم ... بله و یه خواهش هم داشتم. لطفاً ... چطور بگم ... لطفا دیگه رو من حساب نکنید نمیفهمیدم چی میگه ! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم ! اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم !! - میشه واضح تر بگید ؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. - بهتره که ... دیگه باهم در تماس نباشیم .... من میخواستم بهتون کمک کنم اما فکرمیکنم ... ببینید ! هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست ! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم ! ببخشید ... خداحافظ ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت !!! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم ! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد !! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل ! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره !!! شوکه شده بودم ! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay