دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس چهل و هفتم
👇
💎 " آرامش خودمون چی میشه؟ "
🌺 یکی از #تمرین هایی که شما میتونید توی خیابون داشته باشید این هست:
🔹فرض کن شما مشغولِ رانندگی هستی. یه دفعه ای میبینی یه نفر داره از خیابون رد میشه و شما باید ترمز کنی.
نذار نزدیکش که رسیدی ترمز کنی! 🚘
👈 بلکه با فاصلۀ بیشتری ترمز بگیر.
✔️ مراقب باش یه موقع "حتی یه ذره هم" که شده آرامشش بهم نریزه!
⭕️ گاهی میشه طرف آنقدر نزدیک ترمز میگیره که عابر پیادۀ بیچاره از ترس فرار میکنه! 😒
✅ یا خیلی مراقب باش که از بوقِ ماشینت بجا و درست استفاده کنی.
تا اونجا که میتونی از بوق زدن خودداری کن.
🌷 اگه مراقبِ آرامشِ دیگران بودی، اونوقت ببین خدا از در و دیوار برات نور و صفا میریزه...✨👌
🔹حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه ما به دیگران آرامش دادیم ولی دیگران به ما آرامش ندادن چیکار کنیم؟ ⁉️
🚨ممکنه خانمی تلاش کنه به شوهرش آرامش بده امّا شوهرش با رفتارهای نادرست، آرامشِ همسرش رو بگیره.
اینجا خانم باید چیکار کنه؟
یا برعکس این موضوع هم همینطور.
⁉️👆❓❓
🔶 ببینید "مومن همیشه دنبالِ این هست که آرامشِ خودش رو از خدا بگیره."
✅ شما همیشه تلاش کن که به دیگران آرامش بدی
🔺امّا اگه کسی آرامشِ شما رو گرفت، برو در خونه خدا بگو:
🌺 خدایا اطرافیانم آرامشم رو ازم گرفتن، خودت بهم آرامش بده.
❣من توکّلم به تو هست. همه چیز رو دستِ تو سپردم... 😌
🔹خدایا کسی که تو رو نداشته باشه، آرامشم نداره؛
امّا من که تو رو دارم....😌💞
🌠 آدم باید موقع سحر بیدار بشه تا به چشمه های آرامش وصل بشه. با قرآن خوندن به آرامش برسه....
✔️ با خدا درد و دل کن...
✔️ حرفات رو به خدا بگو.....
👈 از پروردگار مهربانت بخواه که بهت آرامش بده...💞
👆👆👆
👌 واقعاً "از هیچ کسی غیر از خدا انتظارِ آرامش دادن نداشته باش."
💖 بله اگه اطرافیان بهت آرامش دادن خوبه، اگه ندادن نگران نباش، چون مولای تو حواسش به تو هست....😌❣
✅🔷🔸🚥🌺💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_چهارم درش طوری
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_پنجم
_آروم باش دخترخوب!
ساکت شدم،هنگ کردم،اینکه صدای...صدای دخترِ ،قراربودپسرِبیادنبالم،نکنه اشتباه سوار
شدم؟
باچشم های گردشده سرم وآوردم بالاوباهنگ گفتم:
+تو...تو؟توکه...
پریدوسط حرفم وگفت:
_من چی؟من دخترم؟
خندیدوادامه داد:
_آره من دخترم قراربود امیرعلی بیاددنبالت ولی
کاری براش پیش اومدونشدبیادبه خاطرهمین من
اومدم،من خواهرامیرعلیم واسمم مهتابه.باتعجب به حجاب وچادرش نگاه کردم وگفتم:
+چراخودش نیومد؟
مهتاب:گفتم که کاری براش پیش اومده،مجبور شدمن وبفرسته.
ساکت شدم وبه روبه رو نگاه کردم،کلی سوال تو
ذهنم بود،نمیدونستم این دخترداره راست میگه یا نه؟خواهرامیرعلی هست یانه؟شایان خبرداره این اومده دنبالم یانه؟
باصداش ازفکربیرون اومدم:
مهتاب:اوممم،خودت ومعرفی نمی کنی؟
+هالینم،هالین محتشم.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خوشبختم.
بهش اعتمادنداشتم،نمی تونستم باهاش راحت
باشم،باکلافگی به بیرون نگاه کردم.
یادسیم کارت جدیدم افتادم،شایان گفته بودباید ازامیر علی بگیرم،ولی الان که اون نیست،یعنی بایداز مهتاب بگیرم.دل وزدم به دریاوگفتم:
+سیم کارتم دست شماست؟
مهتاب دستش وبردزیرچادرش وبعدازچندثانیه
سیم کارتی روجلوم گرفت وگفت:
مهتاب:بفرمااینم سیم کارت، درضمن بامن راحت باش.
باگنگی سرم وتکون دادم.
مهتاب:میگم هالین میشه توضیح بدی ارتباط توبا
داداش من چیه؟
+مگه خودش نگفته؟
مهتاب:نه گفت شایدراضی نباشی که به من بگه.
عجب پخمه ایه داداشش، بالاخره که می فهمیدن مثلا قرارباهاشون هم خونه بشم.
مهتاب:آخی بالاخره پیچوندمشون.
باتعجب گفتم:
+کی روپیچوندی؟
لبخنددندون نمایی زدوگفت:
مهتاب:همونایی که ازدستشون فرارکردی دیگه.
باصدای بلندگفتم:
+هیییی،مگه دنبالمون بودن؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:ساعت خواب،پس من برای چی انقدرسریع می روندم.
بادهان بازنگاهش کردم؛عجب دخترپایه ای بود.
مهتاب:خب حالامی تونیم باخیال راحت بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم.
باجیغ گفتم:
+چی؟من لباس عروس تنمه ها.
خندیدوگفت:
مهتاب:یادم نبود،خب من گرسنه مه،اصلا یک گوشه نگه میدارم میرم یه چیزمی خرم بخوریم وحرف بزنیم،خوبه؟
سری تکون دادم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
ماشین وگوشه ای پارک کردوپیاده شد،گفت:
مهتاب:چی می خوری؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+فرق نمیکنه هرچی برای خودت خریدی برای منم بگیر.
مهتاب باشه ای گفت وبه سمت شیرینی فروشی رفت.
گوشیم وبرداشتم وسیم کارت قبلیم ودرآوردم، بغضم شکست ودوباره اشکام روون شد، دیگه حالم داشت ازخودم به هم میخوردانقدرکه گریه می کردم،اه. سیم کارت وشکوندم واز پنجره پرت کردم بیرون.سیم کارت جدیدی که شایان برام گرفته بودوتوگوشیم گذاشتم، شایان گفته بودهمینکه سیم کارت وانداختم توگوشیم بهش
پیام بدم وازوضعم مطلعش کنم،پیام دادم:
+سلام،هالینم،من حالم خوبه.
به دقیقه نرسیده جواب داد:
شایان:سلام خداروشکرکه خوبی،یادت نره بااین شماره فقط بامن ودنیادرارتباط باش.
+حواسم هست.
درماشین بازشدومهتاب نشست،بهش نگاه کردم،لبخندی زدو آیسمکی روسمتم وگرفت:
مهتاب:بفرماییدلبخندمحوی زدم وازش گرفتم
سریع برای شایان نوشتم:
+وضعیت چطوره؟
شایان:افتضاح،مامانت غش کرده بابات عصبانیه،مامان سامی هی جیغ جیغ میکنه،باباشم که کلازل زده به روبه رو،تنهاکسی که ریلکسه سامی وخانم جونه،قشنگ معلومه برای سامی مهم نبودی ونیستی الان داره بادخترای دیگه حرف میزنه وهرهرمی خنده،خانم جونم چون خیالش ازتوراحته ریلکسه.
اشکم روی گونم چکید،عجب وضعیتی شده.
مهتاب:هالین،گریه می کنی؟
سریع اشکام وپاک کردم و بی توجه به مهتاب نوشتم:
+شایان،خانم جون چجوری خیالش راحته؟مگه میشه؟
من یک ساعت ازمدرسه دیرمی رسیدم خانم جون
دق می کردازنگرانی.
مهتاب:هالین گوشیتوبزار کنارتعریف کن دیگه.
سری تکون دادم وگفتم:
+یه لحظه صبرکن.
پیام جدیدوسریع بازکردم:
شایان:هالین راستش من به خانم جون همه چیزو
گفتم. باتعجب هین بلندی کشیدم که مهتاب دومتر پریدهوا:
مهتاب:چی شد؟
خندم گرفت ازحرکت مهتاب گفتم:
+هیچی ببخشید
سریع برای شایان نوشتم:
+وای شایان اشتباه کردیاگه یک وقت لوبده چی؟
شایان:هالین نگران نباش خانم جون خودشم راضی به این وصلت نبودبعدبیاد تورولوبده؟درضمن اگه بهش نمی گفتم سکته می کرد.
درست می گفت خانم جون ازنگرانی دق می کرددورازجون.
+حرف حق جواب نداره.
شایان:من برم شک می کنند
بهم،مراقب خودت باش.
+باشه،بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_ششم
گوشی وکنارگذاشتم وبه مهتاب نگاه کردم،
باچشم های گردشده زل زده بودبهم،باتعجب گفتم:
+هوم؟
مهتاب:بگودیگه.
نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم به تعریف کردن جریان:
+مامان وبابام تصمیم داشتن من وبه خاطر شراکت واین کوفت وزهرمارابه زورشوهر بدن، منم خوشم نمیومدازیارو فرارکردم.
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:همین؟
شونم وبالاانداختم وگفتم:
+همین!
مهتاب:خب داداش من چه نقشی داره این وسط؟
خندیدوادامه داد:
مهتاب:نکنه شوهرزوری بود.
لبخندی زدم وگفتم:
+چندشب پیش حال مامانت بدشد،آره؟
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:آره،توازکجامیدونی؟
+داداشت راجب پسری که بهش کمک کردبهت گفته؟
مهتاب کمی فکرکردوگفت:
مهتاب:آره آره،خب؟
+اون پسر،پسرعمومه اسمش شایانه،شایان باداداشت اون شب دوست شد.
نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم:
+شایان بهم کمک کردفرار کنم،داداشت دوست داشت جبران کنه لطف شایان و، شایانم جریان وبه داداشت گفت اونم گفت که من بیام خونتون بمونم.
سکوت کردم،مهتاب کنجکاوگفت:
مهتاب:ادامش؟
+من راضی نمی شدم همونجوری بیام خونتون
فهمیدم که به خاطروضعیت مادرتون نیازبه خدمتکار داریدتصمیم گرفتم به عنوان خدمتکار مزاحمتون بشم.
مهتاب:عجب.
خندیدوگفت:
مهتاب:عجب نقشه ی دقیق وحساب شده ای.
لبخندی زدم وگفتم:
+توچندسالته؟
مهتاب:من بیست سالمه.
+پس دوسال ازمن بزرگتری.
مهتاب:درس می خونی؟
+می خوندم،دیگه باید غیرحضوری بخونم امتحانمم
تابستون بدم.
لبش وکج کردوگفت:
مهتاب:اوهوم،خب بریم؟
لبخندی زدم وگفتم:
+بریم.
وسط راه بودیم که یادچیزی افتادم سریع گفتم:
+وای مهتاب.
مهتاب:جونم؟چی شد؟
+من الان بااین لباس بیام خونتون که مامانت من و میبینه همه چی لومیره. خندیدوگفت:
مهتاب:همچین گفتی وای، گفتم چی شده ها،نگران نباش مامان رفته خونه خالم فردا ظهرمیاد.
+وای خیالم راحت شد.
مهتاب:خوشگل شدیا.
پوزخندی زدم وگفتم:
+به چه دردم می خوره؟الکی کلی آرایش کردم
برای عشقم نبودکه واسه کسی بودکه بادیدنش کهیر می زدم.
آهی کشیدم وسرم و انداختم پایین.
مهتاب دستش وگذاشت روی دستم وگفت:
مهتاب:متاسفم،نمی خواستم ناراحتت کنم.
لبخندزورکی زدم وگفتم:
+مهم نیست.
بعدازچنددقیقه گفتم:
+مهتاب
مهتاب:جونم؟
+ازدواج کردی؟
مهتاب باصدای غمگینی گفت:
مهتاب:نه.
باتعجب گفتم:
+حالاچراانقدرغمگین؟
آهی کشیدوگفت:
مهتاب:عاشق شدم.
باذوق گفتم:
+ای جانم چه خوب.
پوزخندی زدوگفت:
مهتاب:عاشق شدم ولی نمیدونم اونم عاشقمه
یانه.
+میدونه؟
مهتاب:نه،راستش نمیدونم آخه من خیلی ضایع رفتار می کنم،می بینمش دست و پام وگم می کنم،شایدم بدونه.
+آهان،غریبس یاآشنا؟
مهتاب:پسرخالمه،پسرهمین خالم که مامانم رفته پیشش.
+آهان،من عاشق نشدم برای همین نمیدونم چی بایدبگم فقط می تونم بگم که امیدوار باش.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:عزیزم.
چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
مهتاب:می خوابی؟
+نه،ولی اگه خوابم برد رسیدیم صدام کن.
مهتاب:باش عزیزم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم وبه اطراف
نگاه کردم.
مهتاب:رسیدیم.
فکرکنم توحیاط خونشون بودیم، باکنجکاوی دروباز کردم ودرحالی که دامن لباسم وجمع کرده بودم ازماشین پیاده شدم.
حیاطشون بزرگ بودولی نه درحدحیاط ما،یک
حوض خیلی خوشگل سمت چپ بودویک آلاچیق
سمت راست .
مهتاب به سمتم اومدو گفت:
مهتاب:بریم تو؟
+بریم.
لبخندی زدودستم و گرفت ومن وبه سمت خونه کشید.
دروبازکرد وواردشدیم. باکنجکاوی دوروبرم و کنکاش کردم،یک سالن بزرگ بود، سمت چپش پله داشت ومی خوردبه طبقه بالا، سه تادرهم تو سالن بود.
مهتاب وقتی دیدکه باکنجکاوی زل زدم به اون سه تادرگفت:
مهتاب:دری که سمت راسته کتابخونه واتاق
کارمامانمه،دروسطی اتاق مامانه وضعیت
مامان وکه میدونی مجبوره پایین بمونه.
سری تکون دادم که مهتاب ادامه داد:
مهتاب:دری که سمت چپه دستشویی وحمومه،
باهم نیستا!دروکه باز کنی دوتادرتوشه که
یکیش دستشوییه یکیش حموم.
آهانی گفتم که مهتاب گفت:
مهتاب:بریم بالا.
+باش.
ازپله هابالارفتیم، یک سالن کوچیک بودکه چیدمان معمولی داشت، سمت راست سالن یک
راهروبودکه اونجاپنج تادربود.
مهتاب:دری که رنگ صورتیه اتاق منه اخه من رنگ صورتی روخیلی دوست دارم.
لبخندی زدم وگفتم:
+منم خوشم میادازاین رنگ.
مهتاب لبخندی زدوبا دست به درسفیداشاره
کردوگفت:
مهتاب:اونم اتاق داداشمه. تواتاق من وامیرعلی
سرویس بهداشتی جم و جوری هستش البته به جزاتاق من وامیر یک اتاق دیگه هم دست شویی وحموم داره که اون و برای تودرنظرگرفتیم البته اگه خوشت بیاد.
باتعجب نگاهش کردم، که ادامه داد:
یه زمانی که ما بچه بودیم این طبقه در اختیار دانشجوهای شهرستانی که احتیاج داشتن قرار میگرفت برای همین داخل هر اتاق سرویس مجزا ساختن...
اهومی گفتم و سرم وبه سمت اتاقهای دیگه چرخوندم. دربقیه اتاق هانسکافه ای بود،مهتاب من وبه سمت یکی درها هل دادوگفت:
مهتاب:خب اینم ازاتاق شما،ببین خوشت میاد.
دروبازکردم وبادقت به اتاق نگاه کردم،قشنگ
بود،دیزاینش سفیدوبنفش ویاسی بود.
+خیلی قشنگه مهتاب، ممنون.
مهتاب:فدات عزیزم، راستی دیروز امیر علی یک ساک کوچیک دستش بوداجازه نداد من بازش کنم گذاشت توکمدت.
کمی فکرکردم وگفتم:
+آهان،تواون ساک دودست ازلباسام وکتاب درسیامه چون من نمی تونستم با این وضع ساک بگیرم دستم دوروزپیش شایان دادبه داداشت که بیاره اینجا.
خندیدوگفت:
مهتاب:خداخیرت بده خیلی ذهنم درگیربود.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب نگاهی به
اتاق انداخت وگفت:
مهتاب:خب دیگه من برم تواستراحت کن،چیزی نیاز داشتی صدام کن.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنون.
ازاتاق رفت بیرون ودرو بست،کمی اطراف روچک
کردم وبعدبه سمت کمد رفتم،درکمدوبازکردم،
ساک صورتیم همینطور دست نخورده اونجابود،
سریع بازش کردم ولباسام وبرداشتم ورفتم دوش بگیرم....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#زندگی_موحدانه
🔰وَصتَنَعتُکَ لِنَفسی؛
♦️قرآن کریم خطاب به حضرت موسی علیه السلام می فرماید:
#وصتَنَعتُکَ_لِنَفسی
👈پروریدمت که برای خودم باشی
👈خرجِ خودم بشوی
♦️و اگر این آیه را بفهمیم برای سرمستی ابدی من و شما همین یک آیه ی قرآن کافی ست.
استادحلوائیان
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_ششم
بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود
یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن
امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ...
محمدحسین : ولی چی ؟
ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ...
زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد :
بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده ....
اشک ریخت و ادامه داد :
آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟
ـ چی گف..ت؟
ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟!
اصلا تا حالا کجا بودن ؟
برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام
ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟
ـ .... ثمین ناجی ...
مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ...
خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد
تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ...
بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود
یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ...
خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ...
اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ...
... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن ....
هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده ....
یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم
همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ...
هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ...
نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ...
دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هفتم
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود
اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم
اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود..
هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت :
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه .
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم .
ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ......
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
•[📚منبرمجازۍ]•
حالِ شُما هنگامِ ملاقات با
اِمام زمان♥️(عجلاللهتعالےفرجهالشریف)
همان حالیست که اکنون
هنگام قرائـت🍀قرآن داریـد…🌱
👌حاجآقـامجتبےتهرانے🌹
#قران
#امام_زمان علیه السلام
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 12.mp3
2.98M
🎙#قسمت_دوازدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💌 خدا عاشقی است بینظیر
#پیام_معنوی
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم باصدای مه
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_هشتم
ازحموم اومدم بیرون وبه سمت تخت رفتم،با
خستگی خودم وروی تخت پرت کردم وبه سقف زل زدم.یعنی الان توباغ چخبربود؟هنوزدنبالمن؟
گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم:
+سلام،وضعیت چطوره؟
شایان:هالین پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم.
پوف کلافه ای کشیدم وگوشیم وکناربالشم گذاشتم.
تشنم شده بودازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون. خجالت می کشیدم،اولین باربودخونه یک غریبه اونم بدون مامان وبابام می موندم.
آروم ازپله هاپایین اومدم،مهتاب رومبل نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد.
مهتاب:باشه مامان جان.
_....
مهتاب:نه نگران نباش،حواسم هست. سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم ونگاهم کرد،
لبخندی زدوبادست اشاره کردبشینم.
+نه ممنون،تشنمه میشه برم آب بخورم؟
مهتاب لبخندی زدوهمچنان که بامامانش حرف می زد به من اشاره کردکه راحت باشم.
به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی برداشتم وبه سمت یخچال رفتم وپارچ وبرداشتم وآب ریختم.
ازآشپزخونه بیرون اومدم،مهتابم داشت می رفت بالا. باهاش همراه شدم،گفت:
مهتاب:اتاقت خوبه؟راحتی؟
+آره خوبه ممنون.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خداروشکر.
دخترمهربونی بودولی حس می کردم اونم مثل
خانم جونه وعقایدش بامن جوردرنمیاد،اینواز
چادروحجابش فهمیدم.جلوی دراتاقامون بودیم؛
+شب بخیر.
مهتاب:شب بخیرعزیزم،اگه کاری داشتی خجالت
نکش وتعارف نکن بیابهم بگو.
لبخندی زدم وگفتم:
+ممنون.
چشمکی زدووارداتاقش شد،منم وارداتاق شدم.
گوشیم داشت زنگ می خورد سریع به سمت گوشی رفتم وبه شماره نگاه کردم،شایان بود.
+سلام
شایان:سلام هالین،خوبی؟
+به نظرت می تونم خوب باشم؟مثلافرارکردما!
شایان:عیب نداره ،درست میشه.
+چخبر؟وضعیت چطوره؟
شایان:وضعیت بهترنشده هیچ بدترم شده.بابات قاطیه الان اگه جلوش بودی زندت
نمی ذاشت.لبم گازگرفتم وبااسترس گفتم:
+هنوزدنبالمن؟
شایان بعدازمکثی گفت:
شایان:آره دنبالتن،بی خیالم نمیشن.
یهوصدای عربده ی باباازپشت گوشی اومد:
بابا:خفه شو،مگه چندتاعروس توخیابون پرسه
میزنه که نتونستی پیداش کنی؟
اشکم چکید،شایان گفت:
شایان:الانم بابات گیر...
مانع ادامه حرفش شدم:
+نمی خواد بگی شنیدم.
شایان:هالین مراقب خودت باش،من بایدبرم وگرنه شک می کنن،درضمن فعلابیرون نرو پیدات می کنن.
باکلافگی گفتم:
+شایان نمیشه نرم بیرون که،فردابایدبرم کلی لباس بخرم.
شایان:نمیشه هالین.
باحرص گفتم:
+لخت بگردم توخونه؟
شایان خندیدوگفت:
شایان:دودست لباس داری که.
+همچین میگی دودست انگارخیلی زیاده،من میرم.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:لجباز،باشه بروولی تنهانروحتمایکی روباخودت ببر.
+باشه
شایان:من برم مراقب خودت باش،خداحافظ.
+بای.
گوشی وقطع کردم وباحرص خودم وپرت کردم روی تخت وپتورو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم.
هرچقدر غلت زدم خوابم نبرد، ذهنم پر از سوال از اینده مبهمم بود.
از روی تخت بلندشدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم، اول گوش کردم ببینم بیداره یانه.. صدای زمزمه ای اهنگین و یکنواخت به گوشم میرسید.مثل صدای قران و...پس بیداره. باانگشتم خیلی اروم به در نواختم. ومهتاب رو صدا زدم :مهتاب!! جوابی نیومد، اروم لای در رو باز کردم تاببینم چرا جواب نمیده؟!
مهتاب روی زمین دوزانو نشسته بود و چشماش بسته بود،هدفون توی گوشش بود، یک قران جیبی توی دستش و دفترچه وخودکار جلوی روی پاش... با دیدن این صحنه،از حرف زدن منصرف شدم و اروم درو بستم وبرگشتم داخل اتاقم.
نمیدونم کی و چجوری زمان گذشت و من خوابم برد....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay