فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ لحظه ی غم انگیزِ آب آوردن عمو
و بریدن دستها😔
نوحه ی زیبا به زبان #ترکی
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@romankademazhabi 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت سیصد و سی ام ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و سی و یکم
هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدستهها پیدا نبود که تقریباً پای دیوارهای بلند و پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتم و باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیایی بینالحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (علیهالسلام) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزار پاره تن فاطمه (علیهالسلام) و نور دیدگان علی (علیهالسلام) بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کجا که پیراهن صبوریام دریده شد و نالهام به هوا رفت. محو حرم بهشتیاش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکَندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظهای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم میکند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر میآمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم. بانگ «لبیک یا حسین!» جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بالا رفته و رو به گنبدش پَر میزد، میدیدم و من سرمایهای برای اینچنین جانبازیهای عارفانهای نداشتم که تنها عاجزانه گریه میکردم و نمیدانستم چه بگویم که فقط به زبان بیزبانی ناله میزدم. دلم میخواست تا پای حرمش به روی قدمهای زخمیام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و میدیدم حسین (علیهالسلام) با دلها چه میکند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم دادهاند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بندهای که در راه دفاع از دین خدا، همه داراییاش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر میکشید و صد هزار حسرت که پهنه بینالحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم میکرد و در پاسخ مویههای غریبانهام، چنان دستی به سرم میکشید که دلم آرام میشد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربهاش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غمهایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیهالسلام)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (علیهالسلام) بودم.
تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین (علیهالسلام) به آرامش نرسیده و من بیآنکه لحظهای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز میکردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بیقرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتیاش سحر کرده و بیخیالِ های و هوی دنیا و بیخبر از همسر و همراهانم، به همصحبتی کریمانهاش خوش بودم. ساعتی میشد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین (علیهالسلام) شده و در سوگ شهادت غریبانهاش، ناله میزد و گریه میکرد تا پس از قرنها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین (علیهالسلام) همچنان دل آب را آتش میزد و من به پای همین روضههای جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین (علیهالسلام) به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیهالسلام) تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه میکردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمیکرد که در مسیر بین الحرمین پریشان میگشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه میزدند.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و سی و دوم
زیر سقف یکی از کفشداریهای زنانه حرم حضرت عباس (علیهالسلام) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهرههای پاک و معصومشان نگاه میکردم و دیگر میفهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری کنند که پسر فاطمه (علیهماالسلام) عزیزتر از این حرفهاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانهام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (علیهالسلام) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانهای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریههای شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (علیهالسلام) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) وارد شده و میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (علیهالسلام) به خوابی خوش فرو رفتم.
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (علیهالسلام) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد: «الهه...» همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمیزد. همچنان باران میبارید که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (علیهالسلام) روی فرق سرش خودنمایی میکرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پلهها خوابیده بودند، نمیتوانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از شوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (علیهالسلام) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...» و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (علیهالسلام) مژده دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دردِ دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی دردِ دل کردم...» و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (علیهالسلام) بخشیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پلهها به سمتم دراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تا میخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و عاشقانه قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعهام برایم راه باز میکرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین (علیهالسلام) ببرد.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_ر
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و سی و سوم
از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا میزند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم. حالا یک ماهی میشود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریهای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیهالسلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیهالسلام) کردهایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم و روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد، سلام میکند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعهام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانهام را پرچم عزا زدهام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شدهام! که حالا میدانم عشق حسین (علیهالسلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا ماندهایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانوادهاش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیهالسلام) را از همین مسیری که به کربلا میرود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانهای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
#پایان
هدایت شده از جان شیعه؛جان اهل تسنن
4_735200943972286635.pdf
3.87M
📛 لطفاً رمان " جان شیعه، اهل سنت" را نخوانید!
❤️ بلکه با لحظه لحظه این داستان عاشقانه و متفاوت زندگی کنید!
🔺دانلود فایل پی دی اف رمان
@romankademazhabi 🌸
سلام دوستانیکه PDF رمان فنجانی چای با خدا رو خواستن در کانال ریپلای گذاشتم میتونن از اونجا دانلود کنن ☺️😊👇👇
@repelay
سلام ایام تاسوعا وعاشورای حسینی را پیشاپیش خدمت همه عزیزان وبزرگواران تسلیت عرض نموده وامیدوارم عزاداریهای همگی مورد قبول باشه بنده حقیر نیز از همگی التماس دعا دارم خواهش میکنم دریغ نکنید که بسیار محتاج دعای شما عزیزان هستم اما همونطور که میدانید رمان جان شیعه جان اهل سنت دیروز به پایان رسید لطفا نظرات خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید
@Modafeachadooram
Nazar-Al-Qatari-Madahi-08.mp3
6.46M
🏴🏴🏴🏴
◼️ تازه جوانم، مرا تو جانم در جاني
با اشك سردم مرا تو دردم درماني
🎤با نوای: نزار القطری
🏴🏴🏴🏴
@romankademazhabi 🏴
تعدادی از پیامهای عزیزان کانال که مرا مورد لطف خودشون قرار دادن ازهمگی نهایت تشکر رو دارم موفق و پیروز باشید 🙏🌹
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۱۸
میخندد:آرہ دیگہ تو و خان داداشمون اجازہ ے ورود ڪسیو صادر نڪردید!
صداے فرزانہ مے آید:یڪتا! زشتہ!
بہ زور میخندم:ورود شما آزادہ! قدمتون روے چشم!
_باشہ پس ما چند دیقہ دیگہ خونہ تونیم،فعلا!
استرسم بیشتر میشود،لب میزنم:فعلا!
موبایل را سر جایش میگذارم و بہ سمت در میروم،مادرم و نورا در آشپزخانہ سخت مشغول آمادہ ڪردن وسایل پذیرایے هستند.
پدرم با اُبَهت روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ،یاسین و طاها مشغول گفتگو هستند.
سرفہ اے میڪنم و بہ سمت مادرم و نورا میروم.
مادرم با دقت نگاهم میڪند و میگوید:حاضر شدے؟
میخندم:نہ! تازہ میخوام حاضر شم!
پشت چشمے نازڪ میڪند:مزہ نریز!
انگار چیزے یادش بیاید سریع میگوید:آیہ! با من جلوے در واسہ استقبال وایمیسیا! دستہ گلم خودت از هادے میگیرے!
لبم را میگزم،محڪم میگوید:چَشمتو نشنیدم!
لب میزنم:چَشم!
بہ ظروفے ڪہ چیدہ نگاہ میڪنم،با سلیقہ در یڪ میوہ خورے بزرگ پرتقال و موز چیدہ،در میوہ خورے دیگر سیب و خیار!
نورا در شیرینے خورے،شیرینے تَر میچیند و یڪے داخل دهانش میگذارد.
همانطور ڪہ شیرینے را قورت میدهد میگوید:من پیشاپیش دهنمو شیرین ڪردم!
شیرینے اے بہ سمتم میگیرد:بیا!
با دست پس میزنم:نہ! دهنم تلخہ!
چشمڪ میزند:خب دهنتو شیرین میڪنہ دیگہ!
تلخ میخندم:گمون نڪنم! بہ نظرم تلخ تر میڪنہ!
چادرم را روے سرم تنظیم میڪنم،میخواهم بہ سمت یاسین و طاها بروم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود.
پدرم با آرامش بہ سمت آیفون میرود و مے پرسد:ڪیہ؟!
چند لحظہ بعد همانطور ڪہ دڪمہ ے آیفون را میفشارد میگوید:بفرمایید!
رو بہ ما میڪند:اومدن!
مادرم با یڪ دست چادرش را جلو میڪشد و با یڪ دست مرا!
همانطور ڪہ نزدیڪ در ورودے مے ایستیم میگوید:یڪم بخند! انگار مریضے!
پوزخند میزنم و چیزے نمیگویم!
صداے پر انرژے آقاے عسگرے مے پیچد:یاللہ!
پدرم در را باز میڪند:بفرمایید!
آقاے عسگرے همراہ روحانے میانسالے وارد میشوند،ابتدا با پدرم روبوسے و احوال پرسے میڪنند سپس با من مادرم سلام و احوال پرسے.
فرزانہ جعبہ ے شیرینے بہ دست نزدیڪ ما میشود،همانطور ڪہ گونہ هایم را میبوسد میگوید:سلام عروس گلم!
انگار ڪسے دلم را چنگ میزند،لبخند نصفہ نیمہ اے تحویلش میدهم و سلام میڪنم.
پشت سرش یڪتا و همتا با چند جعبہ ڪادو ڪہ با سلیقہ تزئین شدہ وارد میشوند.
این بار یڪتا روسرے صورتے و همتا روسرے نیلے سر ڪردہ،این را نیامدہ میگویند!
گرم با من و مادرم روبوسے میڪنند،یڪتا بہ من میگوید:اینا رو ڪجا بذاریم؟
مادرم لبخند میزند:آخہ چرا زحمت ڪشیدید؟! هنوز ڪہ چیزے....
آقاے عسگرے میان حرفش میپرد و میگوید:ناقبالہ! ایشالا براے مراسماے دیگہ از اینا بهتر براے یہ دونہ عروسمون میاریم!
مادرم ڪمڪ میڪند جعبہ هاے ڪادو را روے میز بچینند.
بغض گلویم را میفشارد،هجوم اشڪ بہ روے مردمڪ هاے چشمانم را حس میڪنم.
سرم را پایین مے اندازم و لبم را میگزم،بہ خودم نهیب میزنم:الان وقتش نیست آیہ! الان نہ!
_سلام!
سرم را بلند میڪنم،هادے دستہ گل بہ دست مقابلم ایستادہ!
بے اختیار یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشم راستم مے چڪد وَ این از چشمش دور نمے ماند!
متعجب نگاهم میڪند،سرفہ اے میڪنم و لب میزنم:سلام!
همان ڪت و شلوار شب خواستگارے را پوشیدہ،این بار با پیراهن سفید!
دستہ گل نرگسے ڪہ تنها با یڪ پاپیون سفید تزئین شدہ بہ سمتم میگیرد.
همتا با هیجان میگوید:تقدیم با عشق!
هادے چنان وحشتناڪ نگاهش میڪند ڪہ من میترسم.
بوے عطر خنڪش بینے ام را قلقلڪ میدهد،با عجلہ دستہ گل را از دستش میگیرم و آرام میگویم:ممنون!
همہ با لبخند نگاهمان میڪنند،حس میڪنم گونہ هایم بہ سرخے انار شدہ!
هادے هم دستِ ڪمے از من ندارد،سر بہ زیر بہ سمت جمع میرود و با همہ احوال پرسے میڪند.
یاسین با اخم نگاهش میڪند و جوابش را نمیدهد.
همہ مشغول صحبت میشوند،احساس میڪنم نفس هایم بہ شمارہ افتادہ اند.
مادرم و نورا مشغول پذیرایے میشوند و من تماشایشان میڪنم.
بیست دقیقہ بعد آقاے عسگرے رو بہ پدرم میگوید:مصطفے جان! اجازہ هست شروع ڪنیم؟
پدرم لبخند پررنگے تحولیش میدهد و میگوید:بفرمایید!
آقاے عسگرے بہ من زل میزند،با لبخند میگوید:آیہ جان! بیا اینجا!
حس از دست و پاهایم میرود،نگاهم بہ یاسین مے افتد.
بُغ ڪردہ و نگران بہ من چشم دوختہ،براے اینڪہ خیالش را راحت ڪنم لبخند میزنم و میگویم:اگہ یاسین اجازہ بدہ میام!
یاسین با ذوق بہ سمتم مے دود،همتا با خندہ میگوید:یہ ڪف مرتب بہ افتخار برادر عروس!
همہ با خندہ دست میزنند و بہ ما نگاہ میڪنند.
یاسین محڪم دستم را میگیرد:خوبے آبجے؟
براے اولین بار بہ برادر ڪوچڪم دروغ میگویم:آرہ! چرا خوب نباشم؟!
با شڪ و تردید براندازم میڪند،با هم بہ سمت جمع میرویم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
رمان ایه های جنون هرروز 6قسمت ورمان جدید ان شاءالله بعد از عاشورا
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5803136368976593938.mp3
6.17M
🌸شور بسیار زیبا🌸
#پیشنهاد_دانلود
قافله سالار من
کجایی ای دوای دردم
🕊ای بدن صدپاره😭
@romankademazhabi 🏴