eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد . با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم +ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید . هستی ذوق زده نگاهم میکند _ایشالا قسمت تو هم بشه . با شیطنت نگاهش میکنم +اتفاقا شده ، خوبشم شده متعجب ابرو بالا می اندازد _جدی میگی ؟ سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم +بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود لبخند دندان نمایی میزند _حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد _خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته . با خنده میگویم +واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم +راست‌ قراره با پسر عموم ازدواج کنم . اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه . ۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم . صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید _اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟ لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم . +خیلی وقته همدیگرو دوست داریم . لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید _یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم . ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی .... میان حرفش میپرم +آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم . اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است . لبخند میزنم +ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم . یک تای ابرویش را بالا میدهد . لبخندم را عمیق تر میکنم +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🖤 سلام‌الله‌علیها فرمودند: 🍃 هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت ها و برکات خود را برای او تقدیر می نماید. 📖 بحارالانوار ج 67، ص 249، ح 25 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💠 حکایت بسیار زیباست👌 اقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند. بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد هتوجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... (برگرفته از خاطرات آن مرحوم) ‌‌‌
هدایت شده از 🗞️
🤲🏻 💎عَلَی اَن نُبَدِّلَ اَمثالَکُم و نَنشکُم فی مالا تَعلَمونَ 🕋سوره ی واقعه، آیه ۶۱ 🌀اتاق هتل رو تا ساعت ۵ خالی کنید. افراد دیگری می خواهند بیان! تو دیگه میتونی به اون اتاق دل ببندی؟ دنیا هم همینطوریه...
هدایت شده از 🗞️
پروردگارا بدبخت كسى است كه دستش را نگيرى و از فردايش ايمنى ندهى وخوشبخت كسى است كه در پناه نعمتت جايش دهى و با ستايش، او را به جايگاه‌هاى رحمتت منتقل كنى....🍃 صحيفه سجاديّه، ص 74
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_یکم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم . هستی با دیدن سجاد آرام سوت میکشد . _نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی . آرام روی دستش میزنم . +اولس که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی . با مایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود . چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق 《پیوند آسمانی》را باز میکنم . مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد ، در حرم حضرت معصومه خوانده شود . امروز ، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم . نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم . به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم . پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند . بلاخره بعد از جست و جوی زیاد میابمشان . سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده . با ذوق به سمت سجاد میروم . وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم . بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم . سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد . به ذوق به گل ها نگاه میکنم +دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدید ؟ _قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم متعجب ابرو بالا می اندازم +قول داده بودید ، کی ؟ _مهریه ی عقد موقطه دیگه همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم +دستتون درد نکنه ، خیلی خوشگلن . نگاهم را به او میندازم . چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
❣ 🌻از قعر زمین به اوج افلاک سلام از من به حضورحضرت یارسلام 🌻صب⛅️ح است دلم 💕هواییت شد مولا از جانب قلب ❣من بر آن یار سلام 🌸
هدایت شده از 🗞️
غفلـت از یـــار گرفتـــار شـــدن هم دارد، از شما دور شدن، زار شدن هم دارد... هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند، عبد آلوده شده خوار شدن هم دارد... عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت، چشم بیمار شده تار شدن هم دارد... 🕊🌼 🕊🌼
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی هیچی هیچی‌جزنماز‌اول‌وقت‌نمیتونه‌ شروع‌کننده،‌تغییر‌یه‌انسان‌باشه... خدااولویتهـ....🍃🧡 🖤
🌼ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛ ✍ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !... ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ... ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ . ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 سلطان به وزیرگفت۳سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خداچه میخورد؟ سوال دوم: خداچه می پوشد؟ سوال سوم: خداچه کارمیکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟ غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا اما خداچه میخورد؟ خداغم بندهایش رامیخورد اینکه چه میپوشد؟ خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام...
هدایت شده از 🗞️
🤲🏻 💎عَلَی اَن نُبَدِّلَ اَمثالَکُم و نَنشکُم فی مالا تَعلَمونَ 🕋سوره ی واقعه، آیه ۶۱ 🌀اتاق هتل رو تا ساعت ۵ خالی کنید. افراد دیگری می خواهند بیان! تو دیگه میتونی به اون اتاق دل ببندی؟ دنیا هم همینطوریه...
🎙 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 💫🍃 ﺍﺯ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﭙﺮﻫﻴﺰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ.🍃💫 📚 ۳۰۹ 🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از حرارت داغ تو که نه سرد می‌شود و نه فراموش... به وقت دلتنگی😭 حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی💔🥀 ۱: ۲۰💔🥀😭
🔴 «کینه» ✍معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهایى که از آنها بدشان میآید، سیب زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا 5 سیب زمینى بود. معلّم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب زمینی هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب زمینیها را با خود یک هفته حمل میکردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وقتی است که شما کینه آدمهایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه میدارید و همه جا با خود میبرید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوى بد سیب زمینی ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟» پس همیشه سعی کنیم کینه کسی رو به دل نگیریم بلکه به خوبیهای شخص بیشتر بیاندیشیم تا کینه ای از اون به دل بگیریم.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌱[اَینَ المُضطَرُّ الَّذی یُجابُ اِذا دَعی]🌱 👈کجاست آنکه دعای خلق پریشان و مضطر را اجابت می کند ...❣ 🌱 🌱
حتما این روزها اسم فروشگاه چادر مشکی بنی‌فاطمی به گوش‌ِت خورده😍 پس بزار برات توضیح بدم😊 برای حمایت از تولید ملی، بزرگترین تولیدی رو راه اندازی کردیم👌 💠🌺بهترین کیفیت چادر💠🌺 🌺💠بهترین قـیمـت بازار🌺💠 📣به جمع 100 هزار نفری حامیان تولید ملی ملحق شوید و از جوایز بی نظیر آن لذت ببرید😍👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 خرید👈جایزه👈حمایت از تولید ملی
هدایت شده از 🗞️
‏هـزارقصہ نوشـتیم برصـحیفہ‌ے‌دل اما هنوز‌عـشق‌تو عـنوان ‌سرمقالہ‌ے‌ماسـت💔🌱
هدایت شده از 🗞️
♏️کودکی که لنگه کفشش را دریا گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا دزد کفش های من مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت: دریا سخاوتمند ترین سفره ی هستی موج آمد و جملات را با خود شست تنها برای من این پیام را گذاشت که : برداشت های دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی....  
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
تلنگر ❣ تو‌گناه‌نڪن‌ ببین‌خدا‌‌چجورۍحالتو‌جا‌میاره🌱 زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه...☝🏻 - دلخورت‌کردن؟! +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌کن😌💜 - تهمت‌زدن؟ +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتازدن❗️ - کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینی؟! +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره💔 ؟!❥
●فـروشـگاه چــادر مـشـڪــے● ❤️فروش ویـــژه روز مــــــادر❤️ انواع چادر با رنگ و طرح‌مختلف ✅ارســـال رایــگان و مستقیـــم از شهــــر امـــــام رضـــــــــا (؏) ⇩⇩⇩ پیشنهاد ویژه‌به دختران‌زهرایی👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 اینجا فقط یک فروشگاه نیست☝️ اجتمــاع 100,000نفر محجبه😍
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📣میدونم که دنبال یه و درجه یک هستی که مدت ها استفاده کنی و خراب نشه 👈ولی به خاطر شدن چادر نمیتونی چادر خوب بخری😔 ـ🌺 🌺 ـ🌺 🌺 ـ🌺 💠 🌺 🌺 💠 ـ🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 ـ🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 ـ 🌺 🌺 🌺🌺🌺 ـ 🌺 🌺 بزن روی شکل بالا☝️☝️ و از خرید با هدایای ویژه و تخفیف باورنکردنی لذت ببر😍😍