eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🗞️
🌸☘ ساعتها را یک ساعت جلو کشیدند ... سرانجام میرسد آن روز زیبای خدا ... که ساعتها به وقت تـ❤️ـو کوک شوند سلام حضرتـ❤️ـ دوازده .. 🌸☘
دوربین خدا روشنه! 🛑دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد ، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه خودمون رو جمع و جور میکنیم.. چرا ؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه ، نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم! اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما هم زوم شده ، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم! شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!‌ شاید دیگه انقدر بد زندگی نمی‌کردیم پر از استرس، ناشکری، ناامیدی، غم.... مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تک تک ما زوم شده چون خودش فرمود: «ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14) 🌸 آیا نمی دانند خدا می بیند
کم آوردی؟ ناامید شدی؟ فکر میکنی خدا تورو نمیبخشه؟ آیه ها و احادیث مربوط به توبه رو روی گوشیت ذخیره کن و هر بار که ناامید شدی بخون
[مناجات شعبانیه همه‌اش ناز است، فقط که نباید با خدا از درِ نیاز وارد شد. 👈می‌گوید: 🍃«لَئِنْ اَخَذْتَنٖی بِذَنْبٖی، اَخَذْتُکَ بِعَفْوِک؛ اگر بگویی چرا گناه کردی، من هم می‌گویم.. تو که بزرگتری چرا نبخشیدی؟!» 🍃این ناز کردن با خداست، برای خدا ناز کنید.]🌱 📚آیت‌الله‌جوادی‌آملی
آموزنده ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" و اما.... یه چیزی هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_نهم نماز تمام شده بود. جلوی در
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 خانم محمدی عجله داشت. دعوت‌نامه‌ام را داد و گفت: -بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شھــدا. باید ڪمڪ دست من باشی! یه صبح تا بعدازظهر اونجاییم! بعد هم از بین ڪاغذهایی ڪه دستش بود یڪ دعوت‌نامه بیرون ڪشید و گفت: -بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟ -چشم! -پس خداحافظ! و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صف‌های نماز جماعت ڪه داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوت‌نامه حاج آقا را خواندم: <•سید مهدی حقیقی!•> نماز که تمام شد، صدایم را صاف ڪردم و پشت سرش نشستم. سلام ڪردم و دعوت‌نامه را به طرفش گرفتم: -خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شھدا. شمام باید حتما باشید! دعوت‌نامه را گرفت و نگاهی ڪرد و گفت: -چشم. ممنون ڪه اطلاع دادین! دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میڪردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهار نفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم ڪجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم ڪه چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده‌ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛ سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترڪ موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی ڪه به طرف ما می‌آمد به جوان گفت: -علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟ -چشم آقاسید! و رفت… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼السلام علیک یا صاحب الزمان🌼 آقاجان دیگر بیا ....😔😣 💞💚💞
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دهم خانم محمدی عجله داشت. دعوت‌
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد، و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند. فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد. ڪم‌ڪم بچه‌ها آمدند، و وسایل را آماده ڪردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد. بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت: -متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامه‌ها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟ آقاسید با شرمساری گفت: -متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم. بقیه به هم نگاه میڪردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: -خانم من میتونم! – مطمئنی صبوری؟ – بله خانوم… ان‌شاءالله. سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد. وقتی راه افتادیم، آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: -لا اله الا الله! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌼❣️🌼 ❣️بر ڪشتی عشق ناخدا آمده اسٺ 🌼 ایّوب بہ طوفان بلا آمده اسٺ ❣️خشنودے قلب نازنیش صلواٺ 🌼 میلاد جوان آمده اسٺ (ع)✨🌺 🌸روز جوان مبارکباد✨🌺
🔅امام رضا (علیه‌السلام): 🦋ايـمان‌ چهار ركن‌ است‌: ۱-توڪل‌ بر خدا ۲-رضا به‌ قضـاى‌ خدا ۳-تسليـم‌ به‌ امرخدا ۴-واگذاشتـن‌ كار به‌ خدا 📚 تحف‌ العقول‌ ، ص‌ ۴۶۹ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 داستان کوتاه📚 ⚡️اطاعت بی چون و چرا از طاقوت⚡️ گویند که.. حضرت عیسی (ع) با پیروانش سیاحت می‌کرد. به دهکده ای رسید که تمام ساکنین آن در بین راه و خانه هایشان مرده بودند. حضرت عیسی (ع) فرمود: اینان به مرگ طبیعی نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهی شده اند، اگر غیر از این بود یکدیگر را دفن می‌کردند. پیروانش گفتند: ای کاش ما می‌دانستیم قضیه اینان چه بوده است! به عیسی (ع) خطاب رسید مردگان را صدا بزن! یک نفر از آنان تو را جواب خواهد داد. حضرت عیسی صدا زد: ای اهل قریه! یکی از آنان پاسخ داد: بلی! چه می‌گویی یا روح الله؟ حالتان چگونه است و قضیه شما چه بوده است؟ ما صبحگاه با کمال سلامتی و آسوده خاطر سر از خواب برداشتیم، شبانگاهان اما همه در هاویه افتادیم! هاویه چیست؟ دریایی از آتش است که کوه‌های آتش در آن موج می‌زند. به چه جهت به این عذاب گرفتار شدید؟ محبت دنیا و اطاعت از طاغوت ما را چنین گرفتار نمود. چه اندازه به دنیا علاقه داشتید؟ مانند علاقه کودک شیرخوار به پستان مادر! هر وقت دنیا به ما روی می‌آورد خوشحال می‌شدیم و هرگاه روی برمی گرداند غمگین می‌گشتیم. آن گاه حضرت عیسی (ع) مکثی کردند و سپس پرسیدند: تا چه حد از طاغوت اطاعت می‌کردید؟ هر چه می‌گفتند اطاعت می‌نمودیم. چرا از میان مردگان فقط تو جوابم دادی؟ زیرا آنان دهانشان لجام آتشین زده شده و ملائکه تندخو و سختگیری مأمور آنان هستند. من در میان آنان بودم ولی در رفتار از ایشان پیروی نمی کردم. هنگامی که عذاب خداوند نازل شد، مرا نیز فرا گرفت. اکنون با یک موی کنار جهنم آویزانم، می‌ترسم در میان آتش بیفتم! عیسی (ع) رو به جانب پیروانش کرد و گفت: در زباله دان خوابیدن و نان جوین خوردن شایسته خواهد بود، اگر دین انسان سالم بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا