🍃🌸🌿💐🌾🌻🍃
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود..
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود 45 روزه بره و برگرده ولـے..
21 روزِ بعد شهید شد.🕊🌷
#یاد_شهدا_صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_دوم سرم را پایین انداختم و گ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_سوم
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم،
و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت.
در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل:
-سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد.
پرسیدم:
-مطمئنی خوبی؟
-آره. بیا ڪارت دارم.
نشست روی تخت،
من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
معلوم بود،
برای گفتن چیزی دل دل میڪند.
بالاخره به حرف آمد:
-طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم،
باور نمیڪردم #آنقدرسخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:
-به سلامتی!
-میتونی باهام بیای فرودگاه؟
-باشه! صبرڪن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید:
-به پدر و مادرت میگی؟
– شاید... ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم،
ڪه مادر گفت:
-ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم :
-نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
4_5971870507161618803.mp3
29.86M
شعبان عزیز رو به پایانِ...
خدا جان! کوتاه بگم، کمک کن آدم بشیم
#مناجاتشعبانیه
🌸🌿
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 🗞️
❣ #امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و #غیبت_ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و #غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلنگرانہ🍃
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂
یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
#بهار_مهدوی
#هیچ_کس_به_فکر_من_نیست❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
زمانی مرحوم شیخ ابراهیم حائری در مسجد کوفه معتکف بود، حضرت غائب علیهالسلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: اینها که در اینجا معتکفند، از خوبان و صلحا هستند، ولی هر کدام حاجتی دارد: مال، عیال، خانه، قضای دین، رفع کسالت و مرض و…، ولی هیچکس به فکر من نیست و برای ظهور و فرج من بهطور جدی دعا نمیکند!
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص٢۴٨
💠 هشت توصیه امام هشتم
برای روزهای آخر شعبان.
▫️اباصلت میگوید:
✨در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم. فرمود: ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
1⃣ زیاد دعا کن.
2⃣ زیاد استغفار کن.
3⃣ زیاد قرآن تلاوت کن.
4⃣ از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
5⃣ هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
6⃣ تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.
7⃣ هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
8⃣ و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:👇
🌺اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
🌷 خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج2 ص51.
📚 بحارالانوار ج 94 ص73.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_سوم – طیبه… بیا سیدمهدی اومد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_چهارم
رسیدیم به فرودگاه.
درتمام راه ذڪر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود ڪه نگرانم.
-خانومم نگرانی نداره ڪه! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت.
حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم ڪه دیدم چشمهایش قرمز است.
چمدان را دستش دادم.
چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد.
بعد با صدایی بغض آلود گفت:
-دوستت دارم!
به راهش ادامه داد.
حرفی در گلویم سنگینی میڪرد. گفتم:
-سید!
دوباره برگشت.
انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم ڪرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت.
شاید اصلا حرفی نبود،
بغض بود.
میخواستم نگاهش ڪنم. فقط توانستم بگویم:
-منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد،
خوشبختانه نفهمید حال دلم را…
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_پنجم
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،
با صدایی ڪه من هم می شنیدم.
عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند.
تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت.
وارد حرم ڪه شدیم،
دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد.
اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود،
ذڪر میگفت،
سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روی سینه اش بود.
روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم:
-همه فرشته ها صف بستن/
که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد :
-کوله بار غصه بردن داره/
به امانات سپردن داره/
با یه سینه پر از سوز و گداز/
آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانـم 💚
#یامهـــــدے💚
چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم #بدهند
فیض هم صحبتے یار بہ ما هم #بدهند
آن قَدر بر در این خانہ گدا #مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم #بدهند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ☘🤲
صبحت بخیر آرزوے دیرین زمیــن💚
هدایت شده از ▫
✍#فروتنی_سلمان_فارسی
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه میرفت و خود اسباب خانه اش را تهیه میکرد. یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد. سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت میتوانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 175/1 ؛ به نقل از: جوامع الحکایات / 178.
#داستان
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست
🔶 بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند