💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش اول)
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
✍ عاشقی را باید از خدا آموخت!
عزیزکردههایش را به #میدانگاه ، میبرد؛
تا دنیا را برای قیامِ آخر، آماده کند!
#میدانداری خدا،
ـ با فرق شکافته
ـ پهلوی شکسته
ـ حنجر بریده ....
تا آخرالزمان ادامه خواهد داشت!
تا روزی که زمین را "عبادی الصالحون" به ارث برند.
💥ماجرای #میدان و #خنجر ، ماجرای تکراریِ تاریخ است.
هدایت شده از ▫
☀️ #حدیث_روز
💠 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
✅ ماه رمضان، ماه خداست؛ ماهى كه خداوند، حسنات را در آن، دو برابر مى كند و سيّئات را محو مى كند، ماه بركت، ماه بازگشت به سوى خدا، ماه توبه، ماه آمرزش، ماه آزاد شدن از آتش و دست يافتن به بهشت. پس، در اين ماه از هر حرامى بپرهيزيد و در آن، زياد قرآن تلاوت كنيد و در آن، حاجت هاى خويش را بخواهيد و در آن، به ذكر پروردگارتان بپردازيد و مبادا ماه رمضان نزد شما، مانند ماه هاى ديگر باشد؛ چرا كه آن نزد خداوند، نسبت به ماه هاى ديگر، حرمت و برترى دارد و مبادا در ماه رمضان، روز روزه دارى تان مثل روز خوردنتان باشد
📙 فضائل الأشهر الثلاثة، ص 95
#تلنگرانہ
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امامزمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!🌱
بعدماصبحکہچشمبازمیکنیم
بجاےعرضارادتبہمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم!
.
.
#زشتہنه؟
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی
اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝️
حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود
💔
#طنز_جبهه
والکثافه من الشیطان !😈
روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل میکرد و درباره ی آن توضیح میداد.
پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی ـ رزمی به جبهه آمده است والا شاید بیگدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچهها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛🤦🏻♂
نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچهها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان».
فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با قیافه حکیمانهای میگوید: «ای بیسوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».😌☝️
با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟»
بچهها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»🌚
توبنشینویکییکیمهربانیهایترابشمار
ماهممیایستیمودستبهسینهبرای
هرکدامشهزاربارآبمیشویم..
فَبِأَيِّآلَاءِرَبِّكُمَاتُكَذِّبَانِ
پسکدامیکازنعمتهای
پروردگارتانراانکارمیکنید
سورهالرحمن/۶۵
#کلام_نور
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش دوم)
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن / کتابی که از وحی شیرازه دارد
برای دلم آیه ی صبر آمد / ولی نازنین ،صبر ، اندازه دارد
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 #قلب_ناارام_من #قسمت_شانزدهم #پارت_سوم دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض م
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هفدهم🌻
#پارت_اول☔️
-منم باید برم
آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
همانطور که آرام به سینه میزدم به سمت در رفتم و کنار دروازه هیئت ایستادم، سرتاسر خیابان پر ماشین بود، ماشین هایی بامدل های مختلف، فقیر و غنی.
به در تکیه دادم و سرتاسر خیابان را از نظر گذراندم، توجهم به پیاده رو آنطرف خیابان جلب شد پسری پشت درخت ها نشسته بود و از شانه های لرزانش معلوم بود حسابی دل به این مداحی داده و گریه میکند، حسرت میخورم به حال دلش چه زیبا با خود گوشه خیابان خلوت کرده و میگریست.
نگاهم را میخ شانه های لرزانش میکنم دست به صورت گذاشته و به دیوار تکیه داده است انگشتر عقیق سبز رنگش از این فاصله هم دیده میشود.
دستی بر روی شانه ام قرار میگیرد ،برمیگردم نوراست
-یه ساعته به کجا زل زدی؟!
با حسرت میگویم
-نورا بیا ببین این پسره چطور گوشه پیاده رو گریه میکنه.
به سمتی که اشاره کردم نگاه میکند، چشمهایش را ریز میکند تا با دقت ببیند، پس از کمی مکث با تعجب میگوید
-اینکه محمده.
تند به آنطرف خیابان میدود و کنارش زانو میزند چیزی میگوید که محمد دست از روی صورت برمیدارد و تند اشکهایش را پاک میکند و رو به نورا حرفی میزند گفت و گوی کوتاهی میکنند که نورا خم میشود بوسه ای بر روی موهای محمد میزند و آرام به این سمت میآید.
به سمت حیاط برمیگردم تا نورا نبیند که به آنها نگاه میکردم، نورا که میرسد چیزی نمیگوید اما فضولی من نمیگذارد لحظه ای ساکت بماند
-چیشده بود؟!
آهی میکشد و میگوید
-اونروز که از مناطق سیل زده برگشت فرداش اعزام بود، وقتی فرماندهش میفهمه اسم محمد اشتباهی تو لیست اعزامی هاست اسمشو خط میزنه و میگه که دیگه محمد اعزام نمیشه.
با تعجب میگویم
-چرا؟!
شانه بالا میاندازد
-محمد که زیاد حرف نمیزنه از سوریه و اینا فقط فهمیدم اعزام قبلی محمد شناسایی شده.
ابرو بالا میاندازم و چیزی نمیگویم، برمیگردم و دوباره نگاهش میکنم سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته چراغ تیربرق یک سمت صورتش را نورانی کرده و سمت دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته، برمیگردم و رو به نورا میگویم
-خب الان چیکار میخواد بکنه؟! کلا اعزام نمیشه؟!
-فعلا که تا سه ماه اعزام ندارن، میگه میخوام از امشب برم دم در خونه فرمانده بس بشینم و قسمش بدم به این شبهای عزیز تا راضی بشه.
دلم برایش میسوزد و در دل برای حل مشکلش دعا میکنم.
کم کم مراسم تمام میشود و من در ، خروجی ایستادهام و میهمانان را به سمت درب خروجی راهنمایی میکنم نورا هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود که از من جدا شد و رفت، همانطور با چوب پر خادمیام به سمت بیرون اشاره میکنم که احساس کردم صدایم میکنند، به سمت صدا برگشتم ، محمد را سر به زیر چند قدم آنطرف تر یافتم، کمی نزدیکش شدم
-بله بفرمایین.
سرش را بلند میکند و میگوید
-سلام خانم سنایی میتونید به نورا خبر بدید بیان بریم هرچقدر زنگ میزنم برنمیدارن.
سری تکان میدهم و میگویم
-بله چند لحظه.
گوشی را از جیب مانتویم بیرون میکشم و شماره مینا را میگیرم، او هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود، بعد از چند بوق جواب میدهد
-جانم
-سلام مینا جان جونت بی بلا میگم نورا پیشته؟!!
-آره کنار در خروجی ورزشگاه وایساده.
-آهان باشه بهش بگو آقای موسوی جلو در منتظره.
-باشه کاری نداری؟!
-نه فدات خدانگهدار.
گوشی را خاموش میکنم و رو به محمد میگویم
-تماس گرفتم الان میان.
سری تکان میدهد و میگوید
-خیلی ممنون لطف کردین.
گوشیام را درون جیبم سر میدهم و میگویم
-خواهش میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🎊 مـژده مـژده مـژده 🎊
مجموعه تبلیغاتی 💫 #بـازتـاب 💫
به عنوان بزرگترین مجموعه تبلیغات در ایتا
پذیرای سفارشات تبلیغاتی شما
با شرایط بسیار ویژه می باشد 😇
✔️15% تخفیف ( فقط تا عید سعید فطر )
✔️مشاوره رایگان به مشتریان
توسط کارشناسان خبره تبلیغات مجازی
✔️ کمک در طراحی بنر جذاب
و متناسب با محتوای تبلیغاتی شما
✔️ امکان انتخاب موضوع کانال ها
طبق سلیقه مشتریان گرامی
🌸👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1411448849C52cae6db34
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🎊 مـژده مـژده مـژده 🎊 مجموعه تبلیغاتی 💫 #بـازتـاب 💫 به عنوان بزرگترین مجموعه تبلیغات د
🌼
صاحبان فروشگاه و کسب و کار
🌼
فعالان فرهنگی
🌼
احزاب سیاسی و انتخاباتی
🌼
کانال دار های فعال در ایتا
🌼
این فرصت استثنائی رو از دست ندین👏👏