eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
732 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📌 دانلود رمان: روژان 📝 نوشته: زهرا فاطمی (تبسم ) 📍دانلود نسخه های #pdf و #epub این رمان رو میتوان
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _صاحبخونه مهمون نمیخوای؟ با صدای زهرا دست از مطالعه برداشتم‌.نجلاء با ذوق به سمت در دوید. _آخ جون زندایی اومده ! در حالی که از ذوق نجلاء،لبخند بر لبم آمده بود در را باز کردم. _سلام روژان جونم. _سلام برزنداداش خوشگلم. زهرای عزیزم بعد از گذشت سه سال هنوز هم به زیبایی همان روزها بود. گونه اش را بوسیدم و با عشق محمدکیان عزیزم را از آغوشش بیرون آوردم و بغل کردم _الهی عمه فدات بشه توپولوی من! زهرا از دستم نیشگون ریزی گرفت. _پسرمن کجاش توپولویه؟خودت تپلی عمه خانم. _آی دستت نشکنه زهرا ،پهلوم سوراخ شد ،طفلک داداشم! تا زهرا دهان بازکرد که جوابم را بدهد، نجلاء در حالی که دو دستش را به پهلویش زده بود،گفت: _زندایی خانم،علیک سلام،ممنونم شما خوبید؟دایی روهامم خوبه؟ زهرا خندید و لپ دختر نازم راکشید _ببخشید خانم خانما،حال شما خوبی قربونت بشم.دایی جونتون هم حالش خوبه ،شب میرسن دست‌بوس فرشته کوچولوشون. _بیا تو زهرا جان.نجلاء جان من محمدکیان رو میزارم رو تخت شما لطفا حواست بهش باشه خوشگلم. _آخ جونم چشم من حواسم هست تا نیفته _زهرا جان راحت باش من الان میام محمدکیان را روی تخت دراز کردم و به چهره غرق خوابش نگاه کردم. قیافه اش کپی کیان من بود. دوسال و اندی ماه پیش، زهرا با کلی خجالت خبر بارداری اش را به من داد.روهام میخندید و میگفت عمه خانم خدابه دادت برسد چقدر فحش بخوری. خبر عمه شدنم دو حس متضاد را در وجودم به غلیان درآورد. از یک طرف بسیار شادمان بودم و از طرفی وقتی فکر میکردم روزی قراربودزهرا عمه بچه من و کیان شود و من این آرزو را تا ابد به گور میبرم،ناراحت بودم. دستی به موهای نرم محمدکیانم کشیدم. دوسال پیش وقتی به دنیا آمد زهرا از من خواست برایش اسم انتخاب کنم و من به عشق کیان اسم محمدکیان را انتخاب کردم. زهرا از خوشحالی اشک شوق میریخت و میگفت خودش هم دلش میخواسته اسم برادرش را روی پسرش بگذارد ولی از ترس اینکه من ناراحت شوم ،پشیمان شده. بخاطر اینکارم صورتم را بوسه باران کرد. با یادآوری گذشته لبخند به لبم آمد ،بوسه ای روی گونه تپل عزیزکم کاشتم و از اتاق خارج شدم. نجلاء مشغول نشان دادن نقاشی هایش به زهرا شده بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به سمت آشپزخانه رفتم و همراه با دو فنجان چای به سالن برگشتم _خیلی خوش اومدی،داداشم چطوره؟ _ممنونم،خداروشکر اونم خوبه،سلام رسوند ،رفته بود سر ساختمان . _خداروشکر،سلامت باشه.یه زنگ بزن بگو شام بیاد اینجا. _بهش گفتم عزیزم،خودش هم خیلی دلتنگ تو و نجلاء بود.قرارشد از همونجا مستقیم بیاد چایی را مقابل زهرا گذاشتم و روی مبل روبه رویی‌اش نشستم. _چاییت رو بخور عزیزم سرد شد.نجلاء مامان یه سر به محمدکیان بزن عزیزم . نجلا دفتر نقاشی و مدادهایش را برداشت و به اتاق رفت _چه خبرا خانوم ،کم پیدایی، خونه ماهم که نمیای؟ _درگیر پایان نامه ام هستم خدا بخواد دیگه آخراشه ،تموم بشه سرم خلوت میشه حتما مزاحمتون میشم.نجلاء طفلک هم تو خونه دیگه خسته شده گاهی با پدرجون میره بیرون ولی خب من زیاد نمیتونم واسش وقت بزارم. _ببینم بعد پایان نامه، چه بهانه ای داری. خندیدم _چاییت سرد شد خانوم. فنجان چایی رابرداشت _راستی شنیدی مامان واسه عمو حمید یه دختر خوب انتخاب کرده .میخواد زنگ بزنه حمید بیاد ایران _ان شاءالله به سلام..... با شنیدن صدای شکستن لیوان به سمت صدا برگشتم. نجلا با اخم به ما نگاه میکرد _بابا حمیدمن، زن نمیخواد. من و زهرا با تعجب به نجلاء عصبانی چشم دوخته بودیم. زهرا با مهربانی به اوگفت _خوشگل من، عمو حمید میخواد واست یه زنعمو خوشگل بیاره ،دوست نداری داداش یا آبجی کوچولو داشته باشی تا باهاشون بازی کنی؟ نجلاء درحالی که گریه می‌کرد باعصبانیت فریاد زد : _اون فقط بابااااااای منه . با دو خودش را به اتاق من رساند و در را محکم بست. زهرا با ناراحتی روبه من کرد _فکر نمیکردم انقدر روی عموحمید حساس باشه. به سمت آشپزخانه رفتم تا جارو و خاک انداز را بردارم و شیشه های شکسته لیوان را جمع کنم _خودمم موندم چرا انقدر حس مالکیت داره .الان بیشتر از یک ساله که آقا حمیدبه خونه خودش برگشته و تلفنی و گاهی تصویری با نجلاء درتماسه،ولی هرروز علاقه و وابستگی نجلاء بیشتر میشه،هفته ای یکی دو روز بهانه آقا حمید رو میگیره و منو کلافه میکنه مشغول جمع کردن شیشه ها شدم _باید یه جوری این وابستگی رو کم کنیم، اگه عموحمید ازدواج کنه،نجلاء ضربه بدی میخوره،باید آماده اش کنیم. با بلند شدن صدای گریه محمدکیان ،زهرا از کنارم گذشت و به اتاق رفت. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 #فالی_در_آغوش_فرشته #قسمت_صد_و‌‌_بیست_و_نهم به قلم آیناز غفاری نژاد نگاهی به ساعت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از چیدن سفره صبحانه به سمت مبلی که کاوه اونجا خوابیده بود حرکت کردم که با دیدن جای خالیش نگاهی به اطراف کردم ، اما نبود . نگاهی به ساعت کردم ، نزدیکای اذان صبح بود . به سمت آشپزخونه رفتم تا وضو بگیرم . اگر مامان خونه بود عمرا اجازه نمی داد توی ظرفشویی دستام رو بشورم . از موقعیت استفاده کردم و سریع وضو گرفتم . با یاد آوری اینکه توی خونه مهر نداریم ، دستم رو مشت کردم و محکم روی ظرفشویی زدم . + چته تو ؟! وحشی شدی جدیدا ! با شنیدن صدای کاوه هول کردم و دستپاچه به عقب برگشتم . - چ ... چیزه . یعنی خونه مهر نداریم . متفکرانه بهم خیره شد . + مهر ؟ باز تو جو گیر شدی ؟! میخوای نماز بخونی؟! جل الخالق! به طرف پنجره آشپزخونه رفت و در حالی که به آسمون خیره شده بود گفت : +آفتابم از جای همیشگی طلوع کرده . پس چه خبره؟ - اولا جو گیر خودی ! دوما اولا . سوما احتمالا تو مهر داری ، حالا یکی میدی ؟! ثانیا ... +ثانیا؟ - شبا توی دریا میخوابی که اینقدر با نمکی؟ خنده ای کرد و گفت : + آره . میگم مروا؟! - ها؟ +جانت بی بلا خواهرم . با حرفش زدم خنده ای کردم . +این مدت کجا بودی؟ با پرویی گفتم : - یه جای خوب . حالا مهر رو میدی یا نه ؟! نمازم دیر میشه . کاوه می خواست روی صندلی بشینه که با این حرفم صندلی رو سرجاش گذاشت و به سمتم اومد . + اون جای خوب کجاست ؟! - ‌کاوه الان وقت این سوالا نیست ! آفرین مهر بده دیگه ‌. خنده ای کرد و گفت : + نکنه با راهیان نور دانشگاه رفتی شلمچه ‌؟ - ‌شاید . یه بحث مفصله . بعدا توضیح میدم برات . مهرو بده دیگه ... + خیلی خب گفتی توضیح می دی ! ‌مهر و جانماز توی کشوی میز سفیده توی اتاقم هست . تیکه ای از نون روی میز برداشتم و توی مربا زدم و با خوشحالی به سمت اتاق کاوه دویدم و کاوه رو در شوک عمیقش تنها گذاشتم. مهر و جانماز رو در آوردم . حالا که چادر ندارم ! هوف خدا هوف ! البته میشه پوشش کامل داشت و نماز خوندا ! روسریم رو جلو کشیدم و مانتو و شلوارمم مرتب کردم . همین که خواستم نماز بخونم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از گسترده سادات
🏴فـــروشـ ویژه چــــادر مـــشکـــی🏴 ⚫️خـــرید چــادر مـــشکـــی هـــمراه با بــهــترین و ارزنــده تـرینـ هدایا و اقامــتـ رایـگــان در مــشهـد الــرضا را با فـروشگــاه مـعتبر بــنی فاطمـی تــجربه کــنیــد✔️👏👇 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 🏴فـــــروشـ ویــــــژه مــاه مـحـــرمــ🏴 همــراه با تــخـفیف و هــدایـای نـفیـس😍👆 به خــانوادهـ بزرگ بــنـی فاطمیـ در ایـــــتــــا بــپــیـــونــدیـد🏴👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🛍🎁فروش ویژه چادر مِشکی همراه با هدایا و جوایز ارزنده به قیمت کارخانه😍😍 🎊🎊جهت خرید هرچه سریعتر روی کلمه چادر زیر را لمس کنید😍👇 ـ 🛍خرید🛍 ⚫️ ـ ⚫️ 🏴 🏴 ـ ⚫️ ⚫️ 🌑🌑 ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️🌑 ⚫️ ـ⚫️ ⚫️🌑🌑🌑 ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⭐️ ⭐️🏴مِشکی همراه با ⚫️ ـ ⭐️ 🎁هدایای ویژه🎁 ⚫️ با اعتماد کامل و ضمانت‌مرجوع‌خرید کن😍👆
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🏴 امسال باید کاری کنیم که فاصله اجتماعی سبب نشود معاندان و دشمنان (ع) عربدهٔ مستی پیروزی سر دهند تمام عمر، ارباب جانمان هوای دلهایمان را داشت یک بار هم ما مردانگی کنیم و هوای دل مادر آقا جانمان را نگه داریم 😭😭 بیاییم هر گذر و کوچه و جاده ای را سیاهپوش عزای آقا کنیم ، همان آقایی که 👌 تنها رفیق بی کسی ها ی ما بوده 🏴 یا حسین ع💔
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
چگونه مشکلات خانوادگی را حل کنیم؟😩😪 📣خبر خوب اینکه بصورت تلفنی میتونی با روانشناس مورد نظرت صحبت کنی و ریشه ای مشکلاتت رو برای همیشه حل کنی😊👍 رزرو سریع نوبت مشاوره👇👇 https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBMk9UST0=
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📌 دانلود رمان: روژان 📝 نوشته: زهرا فاطمی (تبسم ) 📍دانلود نسخه های #pdf و #epub این رمان رو میتوان
با سلام و احترام خدمت همراهان همیشه همراه کانال🙂🌷 ✅فایل روژان خدمت شما عزیزان ارسال شد👇👇💐 ✅✅فایل روژان با پرداخت مبلغ ١٠هزارتومان توسط ادمین خدمت شما قرار میگیرد . ✅✅✅ هم اکنون در حال بارگزاری هرروز عصر 👇👇👇 ❌❌کپی فصل سوم روژان میباشد ❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
4_5906481833398241304.apk
1.52M
📚رمان پر طرفدار عاشقانه مذهبی ☘فصل اول ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_دوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم طاقت نیاورد گریه های عزیزم را بشنوم و کاری نکنم. به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم. روی تخت دراز کشیده بود و ازته دل کوچکش گریه می‌کرد. کنارش نشستم و موهای کمندش را شانه کردم. گیسوکمند حمیدآقا بود و با همین موها از او دلبری میکرد. _عشق مامان چرا گریه میکنه؟خوشگل من چشمای نازت خراب میشه. هق هق کنان نشست _من میخوام با باباحمید حرف بزنم _عزیزم ممکنه الان سرکارباشه،وقت نداشته باشه ،شب زنگ میزنیم باشه؟ _نه ،باباحمیدم واسه من وقت داره،زنگ بزن مستاصل نگاهش کردم ،دلم نمی‌آمد بیشتر از این عروسکم اذیت شود. دو دل شماره آقا حمید را گرفتم. چندبوق خورد و تلفن را جواب نداد میخواستم قطع کنم که صدایش به گوشم رسید _الو _سلام آقا حمید ،خوب هستید؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم. _سلام روژان خانم ،ممنونم شما خوبید؟دخترباباخوبه؟خواهش میکنم نفرمایید مراحمید.من درخدمتم _سلامت باشید راستش نجلاء میخواد باهاتون صحبت کنه،یه لحظه گوشی را به سمت نجلاء گرفتم.با همان چشمان گریان گوشی را گرفت و به گوشش چسباند _بابایی جونم صدای ضعیف حمیدآقا به گوشم رسید _سلام دختر بابا،جان دلم ،چرا گریه میکنی فدات شم _بابایی تو مگه فقط منو دوست نداری؟ _قربونت بشم گریه نکن عزیزدلم،معلومه که فقط تو رو دوست دارم.تو جون منی گیسوکمندبابا در حالی که شدت گریه اش بیشتر شده بود به حرف آمد _زندایی میگه تو قراره زن بگیری،میگه قراره واسم داداشی یا آبجی بیاری.بابایی تو دیگه من و مامانی رو دوست نداری لبم را از خجالت گزیدم.نیم وجبی آبرو واسه من نگذاشته _زندایی اشتباه کرده من غلط بکنم بخوام ازدواج کنم ،تو جون دل منی عروسکم،مگه میشه شمارو دوست نداشت. با این حرف حمیدآقا لبخند به لبش آمد _یعنی ازدواج نمیکنی ؟ _معلومه که ازدواج نمیکنم ،عشق من فقط خودتی و .... صدایش به حدی آهسته شد که حرف آخرش را نشنیدم ولی خنده ریز دخترکم مرا کنجکاو کرد _قول بین خودمون میمونه. _الهی من فدای گیسوکمندم بشم دیگه نبینم گریه کنی خیلی دوستت دارم .عزیزم میشه گوشی رو بدی به مامانی _چشم گریه نمیکنم.منم خیلی دوستون دارم زودبیا بابایی _چشم عزیزم با دستان کوچک و چشمان ستاره بارانش گوشی را به سمتم گرفت. _سلام _سلام مجدد بعد از این همه سال وقتی عصبانی بودو دندان روی جگر میگذاشت از لحن صدایش میفهمیدم _من درخدمتم _روژان خانم چرا به نجلاء گفتید من میخوام ازدواج کنم _یه لحظه روبه نجلاء کردم _عزیزم میری پیش محمدکیان منم الان میام. _چشم بوسه ای روی پیشانی‌اش کاشتم. با عجله از اتاق خارج شد و در را بست نفسی گرفتم و دست از روی دهانه گوشی برداشتم _ببخشید معطل شدید نمیخواستم جلوی نجلاء صحبت کنم _کارخوبی کردید _ببینید آقا حمید شما بالاخره باید ازدواج کنید.زهرا میگفت خاله براتون یه دختر خوب درنظر گرفته و تا اینبار زنتون نده ول کن شما نیست و از طرفی این وابستگی نجلاء به شما منو میترسونه. نفس کشیدن های عصبیش به گوشم رسید _روژان خانم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم حتی اگر دختر خیلی خوبی باشه.چرا با این حرفها من و نجلاء رو آزار میدید. زهرا از اتاق خارج شد و لب زد _کیه؟ _حمیدآقا نگاه از زهرا گرفتم _آقا حمید قصد ما خیره نه آزاردادن شما.امروز هم زهرا حواسش نبود نباید جلو نجلاء چیزی بگه ،کلا ما فکر نمیکردیم چنین واکنشی نشون بده _زهرا بیخو.. زهرا گوشی را از دستم گرفت _ممنون عموجان،من بیخود کردم؟دستتون دردنکنه.بده به فکرتونم. زهرا بانیش باز حرف میزد و من نمی‌فهمیدم حمیدآقا از پشت خط چه می‌گوید. _شوهر من، زن به این خانمی داره،نیازی به زن نداره واسش بگیرم ولی شما خودتون که به فکرنیستید من باید به فکر باشم نمیدانم حمیدآقا چه گفت که زهرا زد زیر خنده و بعد ازنگاه کوتاهی به من ،به سمت اتاق خواب رفت صدای آهسته اش به گوشم رسید _پس پای کسی... وارد اتاق شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. نگاه از در اتاق گرفتم و برای درست کردن شام وارد آشپزخانه شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay